امید من!
پارچه ای نیکو بردار و هر گاه به مجلس عزای معصوم می روی، با خود ببر و اشک هایت را با آن پاک کن.
پارچه را هر بار که غبار دنیا می گیرد، با گلاب بشوی و جایی والا نگاه دار.
به امیدهایت وصیت کن که هنگام وداع با پیکرت در قبر، پارچه را بر روی سینه ات بگذارند…
این اشک ها روزی قطره قطره اش کلیدی می شود برای باز کردن درهای بهشت…
_____________
پانزده ساله بودم که یک شب یکی از مسجدی ها که یک دنیا گردنم حق دارد، کناری کشیدم و یک دستمال از جیب روی سینه اش در آورد و گفت: فلانی! من به بچه های خودم هم گفته ام اما چشمم آب نمی خورد یادشان بماند، پس از تو خواهش می کنم: من سی سال است که اشک هایم در مجالس عزای معصومین مظلوم را با این پارچه خشک کرده ام، خواهش می کنم هر وقت خبردار شدی من مرده ام، به بچه هایم یادآوری کن که این پارچه را روی سینه ام بگذارند.
قریب به ۱۳ سال است هر وقت او را می بینم وصیتش یادم می آید.
خودم هم اخیراً که خدا اشک روان تری داده، چنین کرده ام…
امید من! حواست به من هم باشد… ؛)
جمعه 4 آوریل 2014 در 2:15 ق.ظ
شب شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها توفیق شد حسینیه ایت الله مرعشی نجفی برم.روی دیوار قسمت هایی از وصیت نامه ایشون رو نوشته بود:توی یک قسمت از وصیت نامه ایشون به همین نکته اشاره شده بود که دستمالی که سال ها روی آن اشک ریختم را با من دفن کنید.(یه تذکر بدم بد نیست و اونم اینکه ایت الله مرعشی از جمله علمایی بودند که بارها به دیدار اقا امام زمان عج شرف یاب شده بودند)
یاعلی مددی
جمعه 4 آوریل 2014 در 3:31 ب.ظ
وبلاگ جالبی دارید همیشه برام مفید وپرثمر بوده
ایشالله که همیشه موفق باشید