وقتی همه عوامل دست به دست هم می‌دهند…

اتفاقات روزانه دیدگاهتان را بیان کنید

این روزها حال روحی‌ام (و بالطبع، حال جسمی‌ام) وحشتناک به هم ریخته!

دلیل؟

اولاً به خاطر آن خانمی که چند شب پیش آوردند در برنامه ماه عسل که یک هفته در چاه با آن وضعیت عجیب مانده بود… تا دو سه شب مغزم را آنقدر مشغول کرده بود که خوابم نمی‌برد و بدبختی همان شب‌ها، فردایش باید از صبح تا عصر می‌رفتم سر کلاس و با دهان روزه و جسمی خواب‌آلود، حرف می‌زدم… چون دوران سربازی و آن روحیات وحشتناک جدایی و ناامیدی در روزهای اول را درک کرده‌ام، این وضعیت او را که ۱۰۰ برابر سربازی فجیع بود، خوب احساس می‌کردم.
خواهر بزرگ من هم می‌گفت شب تا صبح خوابم نبرد و گریه کردم!

ثانیاً به خاطر فردای همان روز که یک نفر که ساوه‌ای نبود اما در ساوه زندگی می‌کرد را آورده بودند در آن برنامه و چه آبرویی از شهر ما برد!! خدا می‌داند تا دیشب یعنی دو روز بعد از آن فاجعه من احساس می‌کردم از عظمت آن آبروریزی دارم می‌میرم! قلبم درد گرفته بود!! بیشتر به این فکر می‌کردم که این برنامه یک کارشناس ندارد که اول چند جمله با شخصی که می‌خواهند بیاورند در یک برنامه که شاید ۵۰ میلیون انسان درگیر آن هستند، صحبت کند و ببیند اصلاً به درد برنامه زنده می‌خورد یا نه!؟ جملاتی مثل اینکه: «تصمیم داشتم قاتل پسرم رو بذارم لب جوب، سرش رو مثل سگ ببرم!!!» نباید در یک برنامه فرهنگی بیان می‌شد. اصلاً آن آدم به درد برنامه تلویزیونی نمی‌خورد!
آن‌وقت آن احمقی که این اشخاص را انتخاب کرده بود نرفته بود یک نفر را گیر بیاورد که فرزندش سرش به تنش بیرزد و اشتباهی کشته شده باشد. نه اینکه… (لا إله إلا االله!) نفر آخری هم که آوردند باز اشتباه بود! باید یک نفر را می‌آوردند که پسرش اشتباهی و ناخواسته کشته شده و حالا پدرش رضایت نمی‌دهد. نه اینکه قاتل، یک انسان شرور بوده و حالا آوردند آنقدر با آن پدر بیچاره ور رفتند تا رضایت داد یک قاتل بی‌رحم که به آن فجیعی پسر مظلوم را کشته، از گناهش بگذرد! مثل اینکه بیایید روی مخ من کار کنید که از ظلم اسرائیل بگذرم!!!!

ما هر سال در خانه‌مان برنامه ماه عسل را تحریم می‌کنیم. از بس با آن کارهای غیرکارشناسی‌اش فشار روحی به ما وارد می‌کند (از آن زوم کردن روی صورت زنان بگیر تا بردن آبروی یک شغل یا یک قشر خاص…). اما هر سال یادمان می‌رود و دوباره می‌نشینیم همچین عمیق(!) گوش می‌کنیم! از دیروز دوباره این برنامه را تحریم کردیم و کسی حق ندارد تلویزیون را روشن کند! خدا می‌داند این سه چهار روز من داشتم دیوانه می‌شدم از بس فکر و خیال کردم! نماز و کارهایم همه تحت تأثیر قرار گرفته بود… باور نمی‌کنی اگر بگویم آنقدر حالم به هم ریخته بود که به فکر نوشتن وصیت‌نامه و چسباندن آن به زیر کیبورد افتادم!!!!!

ثالثاً به خاطر فشار روحی شدیدی که نظرهای نسنجیده که در سایت و وبلاگ مطرح می‌شود به من تحمیل می‌کند. روزی ده بار تصمیم می‌گیرم وبلاگ و کل مجموعه آفتابگردان را تعطیل کنم و بروم سراغ کارهای تجاری… مرا چه به مطالب فرهنگی!؟ کجا نوشته من وظیفه‌ای در این زمینه دارم!؟
مثلاً یک مطلب مثل «کولر … بخریم یا نخریم؟» می‌نویسی، از آن همه مطلب و جمله، یک نفر می‌آید به آرم اپل روی تخت خواب من گیر می‌دهد و می‌نویسد: شما چه علاقه‌ای داری که یک شرکت ضد دینی را تبلیغ کنی!؟ همین یک نظر تو را دو روز به فکر فرو می‌برد و خودت را می‌خوری که چطور به آن شخص و امثال  او یک سری مسائل که نمی‌شود علنی بیان کرد را توضیح بدهی!؟ فقط یک جمله است اما می‌شود آنقدر روی آن بحث کرد تا شخص بفهمد چه چرتی گفته است و من حوصله این بحث‌ها را ندارم. می‌آیی یک مطلب مثل «ده نکته که در برگزاری مجالس مذهبی باید به آن‌ها توجه شود» می‌نویسی، یک نفر می‌آید زیرش می‌نویسد: یک توصیه برادرانه می‌کنم: اینقدر خود را دست بالا نگیر… ده بار مطلب را می‌خوانی که ببینی کجای آن طوری صحبت کرده‌ای که این احساس به او و امثال او دست بدهد!؟ هزار فکر و خیال می‌کنی… خودت را با این آرام می‌کنی که تو این قصد را نداشته‌ای اما او که احتمالاً خودش را دست بالا یا پایین می‌گیرد و تاب دیدن دیگران را ندارد چنین احساسی در خودش دارد… مثل آن مریضی که قبلاً اشاره کردم که من موقع نماز برای اینکه سوئیچ با گوشی و مودمم برخورد نکند سوئیچ را جلوم می‌گذارم. او می‌گفت: سوئیچ را می‌گذاری جلوت که بگویی ماشین داری!؟ (از نگاه او که ماشین و موبایل ندارد، همه مردمی که سوئیچ و موبایلشان را موقع نماز جلوشان می‌گذارند می‌خواهند به دیگران بفهمانند که موبایل و ماشین دارند!!) یا مثلاً تا اسم «مسجد» و امثالهم در مطالبت می‌آید، شروع می‌کنند: فهمیدیم بابا! می‌ری مسجد! فهمیدیم بابا نماز شب می‌خونی!
روزی چندین نظر شبیه به این در وبلاگ یا وب‌سایت ثبت می‌شود که برای من یک جنگ اعصاب به تمام معناست! وقتی بدانی به جای درگیر کردن ذهنت و وقتت با آن نظر باید بنشینی روی پروژه‌هایت که جامعه را متحول خواهد کرد کار کنی، رنج می‌کشی…
فکر می‌کنی اصلاً امکان نظر دادن را در همه جای سایت ببندی. بعد می‌گویی روزی صد نظر مثبت درج می‌شود و دو سه نظر منفی، به خاطر آن دو سه نفر، همه را فدا کنی؟ آن‌وقت، کسی که مریض است و نمی‌تواند جلو نیش زبانش را بگیرد، می‌آید از طریق فرم تماس با ما نیشش را به تو منتقل می‌کند! می‌گویی پس کلاً دست از نویسندگی بردار و سایت را تبدیل به یک مرکز تجاری، بدون هیچ مطلب غیرشغلی کن و به کارهای شغلی‌ات مثل انتشار سیستم‌ها و برنامه‌نویسی بپرداز. بگذار آن‌ها که چشم دیدن ندارند، خیالشان راحت شود و شب‌ها با اعصاب راحت بخوابند… بعد با همین افکار می‌روی مسجد، می‌بینی حاج آقای جالب و بسیار مهربان مسجد بلند می‌شود و می‌گوید: دیروز بعد از صحبت من، چند نفر از دوستان به بنده تذکرات بسیار به‌جایی دادند که من را مدیون خودشان کردند. من خیلی از آن‌ها ممنونم… برای چندمین بار است که می‌بینی چقدر جالب از انتقادها و تذکرات استقبال می‌کند… به این نتیجه می‌رسی که مشکل از توست که تحمل انتقاد و تذکر را نداری. شاید آن بنده‌های خدا درست می‌گویند… اما باز هم قبول نمی‌کنی! می‌گویی مگر شده خودت بروی در وبلاگ یا وب‌سایت دیگران طوری نظر بدهی که اعصابش خرد شود یا به فکر فرو رود؟ با اینکه خیلی حرف‌ها داری که با خیلی از وبلاگ‌نویس‌ها بزنی اما تو معتقد به این جملات هستی: گاهی تذکر بی‌جا به یک نفر، حس لجاجت او را برمی‌انگیزد. گاهی باید از کنار اشتباه کوچک دیگران خیلی ساده و بدون هیچ توجهی گذشت. او خودش به مرور خودش را اصلاح خواهد کرد اما تذکر چیزی که چندان مهم نیست گاهی چنان قضیه را بزرگنمایی خواهد کرد که نهایتاً نتیجه عکس خواهد داد…

یا مثلاً حاج خانم که می‌بیند اعصابت به خاطر این برنامه‌ی ماه عسل و این نظرات مخالف، آنقدر خرد است که حوصله صحبت سر سفره سحر و افطار را نداری، یک جمله می‌گوید که آبی‌ست بر روی آتش: حمید جان! می‌دونم تو هم مثل بابات داری به این فکر می‌کنی که الان که اون آقا اون جمله (و چند جمله زشت دیگر)  رو در برنامه گفت، چه تأثیر منفی‌ای روی ۵۰ میلیون انسان داره! تو خودت رو به جای ۵۰ میلیون انسان می‌ذاری و نتیجه‌ش رو بررسی می‌کنی… این قضایا را ببین و بشنو اما اینکه نتیجه‌ش چی می‌شه رو بسپار به سرنوشت… (و این جمله پشت سر هم در گوش‌ت تکرار می‌شود: بسپار به سرنوشت، بسپار به سرنوشت…)

رابعاً به خاطر درگیر شدن با یک سری مسائل بانکی که نمی‌دانم بالاخره حلال است یا حرام؟ احکام را بررسی می‌کنی، آخرش نمی‌فهمی بالاخره باید چه کار کنی!؟ دائم آن صحنه یادت می‌آید که اولین بار که رفتی داخل بانک که در موردش سؤال کنی، وقتی آمدی بیرون یک دفعه پایت روی پله‌های بانک سُر خورد و کمرت داشت می‌شکست… دائم آن جمله دامادتان یادت می‌آید که: ما معلمینی داشتیم و داریم که آنقدر حساس بودند که به مدیر مدرسه می‌گفتند: آقا لطفاً حقوق ما را خودتان بگیرید و به صورت دستی به ما بدهید ما پولمان را از بانک نمی‌گیریم!!

خامساٌ: نمی‌شود گفت!
سادساً: نمی‌شود گفت!
سابعاً: نمی‌شود گفت!

خلاصه که اگر بدانی یک مدت است چه وضع فجیعی دارم! فقط می‌دانم یک جای کارم می‌لنگد و من بالاخره خواهم فهمید کجای کار…

احساس می‌کنم درمانش فعلاً فقط همان جمله است: بسپار به سرنوشت…

۱۹ پاسخ به “وقتی همه عوامل دست به دست هم می‌دهند…”

  1. milad گقت:

    چیزی بلد نیستم بگم تا به تو دلداری بدم،خدا به موقع میرسه فقط به این معتقدم…

  2. من گقت:

    سلام
    بعضی وقتها سخت گیری نسبت به رفتار خودمون تاثیر عکس میده
    به قول خودتون هم بعضی وقتها باید گذاشت و گذشت
    ما معصوم نیستیم البته که باید سعی در جبران اشتباهات داشته باشیم.
    همه مثل هم فکر نمیکنند خدا هم با اون همه بزرگی و عظمت بعضی ها قبولش ندارند و به مضحک ترین دلایل وجودش رو انکار میکنن پس بهرحال یه عده هستند که یا مغرضانه یا بدون عمد نظرشون رو عنوان میکنند ،البته به نظر من در ابتدا باید با مهربانی از آن بگذرییم و به دل نگیریم .
    دررابطه با هر برنامه تلوزیونی دو مورد وجود داره یا اصول کلی برنامه غلطه و حتی اگر اکثریت هم برنامه رو قبول داشته باشند بایستی برنامه رو اصلاح کرد یه موقع هم هست که صلاحیت یک برنامه رو تعداد طرفداراش مشخص میکنه واگر اکثریت قبولش داشته باشند ایرادی به ادامه برنامه وجود نداره.
    دررابطه با برنامه ماه عسل ما خیلی برنامه رو تا لحظه آخر نگاه نمیکنیم ولی تاثیرات خیلی خوبی بر روی خونواده ما گذاشته البته گفتم که برنامه هاشو دست وپاشکسته میبینیم اما تاثیرات مثبتش برامون خیلی زیاد بوده.
    منظور من از عنوان این نظرات این بود که ادم ها همانطور که خودتون هم بهتر میدونید نظرات متفاوت دارند و این تفاوت شاید در ظاهر آزار دهنده بیاد اما شاید ما نباید خیلی سخت گیری کنیم.

  3. سید گقت:

    سلام
    ولی من جمله آخرتون رو اصلا قبول ندارم…
    سرنوشت؟ کدوم سرنوشت؟ اصولا ما معتقدیم که سرنوشت رو خود انسانها برای خودشون رقم میزنن… اگه سرنوشت ازپیش وجود داشته باشد پس شما نباید ازین برنامه ناراحت شید چراکه سرنوشت ماه عسل همین بود وبس…..
    سرنوشت معلول اعمال انسانهاست… خود خدا در قران کریم فرموده که سرنوشت انسانها به دست خودشون میباشد…
    اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّیَ یُغَیِّروا ما بِاَنفُسِهِم…
    دلبندم: به خدا دل ببند تاازین غم آسوده شی.. خودشون فرمودند: وتبتل الیه تبتیلا
    دلبندم: یادت باشه که درکتابش فرمود: الا بذکر الله تتطمئن القلوب…
    مطمئنم شما به وعده ی خدا اعتماد دارید… پس فقط یه تلنگر کافیست…
    باقران خواندن… صدقه به فقرا …. نیکی به والدین…. به خصوص این آخریه بخدا قسم,
    بی نتیجه نیست…..

  4. fatemeh گقت:

    سلام. چرا انقد عصبی؟ شما که استاد ما هستید توی شرایط سخت کم بیارید، وای به حال ما که به شما نگاه میکنیم
    حتما شما میدونید که قشنگی این دنیا به همون تفاوتهاشه به این که آدمها متفاوتند،به عبارتی می خوام بگم خوشبخت کسیه که تحمل بالایی برای درک این تفاوتها داشته باشه. پس سعه ی صدر چی میشه؟!
    هر آدمی برای خودش یه آدم منحصر به فرده .اینکه آدمهای گوناگون بیان و نظر بدن ،نشون دهنده ی ارزش بالای نوشته های ‌‌‌‌‌‌‌شماست که قابل بحث کردن و انتقاد کردنه پس شما باید خوشحال باشید.یادتون نره همیشه همه ی مجریها و همینطور نویسنده ها و مدیر وب ها با انتقادات زیادی روبرو میشن، مثلا همین برنامه ماه عسلی که شما راجعبش حرف زدین بعضا به انتقادها جواب میده یه بار قسم میخورد تو جواب یکی از بیننده ها و میگفت هدف و نیت ما از دعوت فلان مهمون تبلیغ فلان شرکت برنج که جایزه برده بود نبود. آقای مجری میگفت من واقعا به دقت و ظرافت شما ایمان آوردم!
    اگه مخاطب به قول شما هوشیار باشه از اونهمه مطلب، نکات خوب و مثبت رو دریافت میکنه بستگی به خودش شخص داره که خوبها رو ببینه یا بدها رو، پس لازم نیست شما غصه همه آدمها رو بخورید یا نگران وضع جامعه باشید خدا خودش هست شما در حد توانتون به وظیفتون عمل میکنید.
    بالاخره هر برنامه ای یه عیب هایی هم داره و هیچکس نمیتوته ادعا کنه بی نقصه.تصمیم با خود ماست از دنیای اطرافمون که پر از خوبیها و بدیهاست‌‌‌‌‍، چه چیزهایی رو برای خودمون برداشت کنیم.
    در آخر باید بگم اقرار میکنم شما خیلی خیلی سختگیر و حساس و ظریف و نکته سنج هستید تا قبل از اینکه با شما آشنا بشم فکر میکردم فقط خودم خیلی ریزبین و سختگیر هستم و از خیلی از رفتارهای نسنجیده اطرافیان و دوستان حرص و جوش میخورم و رنج میبرم اما حالا فهمیدم ظرافت و حساسیت من در برابر شما هیچه.

  5. زهرا گقت:

    سلام
    شما نوشتید که “آنقدر با آن پدر بیچاره ور رفتند تا رضایت داد” ولی ایشان رضایت ندادندو مصمم به قصاص بودند، من با دقت برنامه را دیم

  6. حمید رضا گقت:

    ظاهراً توی برنامه فرداش ابتدای برنامه کلیپی پخش کردن که ایشون اعلام کرده رضایت می‌ده…

  7. ____________ گقت:

    🙂 نمیدونم چرا از عصبانیت بعضیا خندم میگیره!شاید چون دلیل عصبانیتشون واقعا منطقیه و نمیتونم بگم حرص نخور!
    حذفش نکنید!!!ماه عسل سوِژه ی خوبیه برای تفکر،اتفاقا بعد از پخش اون برنامه که (سرشو مث سگ ببرمو…)کلی اسمس دریافت کردم!با اینکه من ساوه ای نیستم، خیلی برام گرون تموم شد ولی باعث شد به خیلی چیزا فکر کنم ،داشتن حال بدم گاهی خوبه،اینو جدی میگم!
    یادمون باشه همیشه مخالف وجود داره تو هر زمینه ای ،کارهای مثبتو نباید به خاطر مخالفا ترک کرد(همون چیزی که خودتونم بهش معتقدید).
    با این جمله “بسپار به سرنوشت” آروم بشید اما قانع نشید!
    راستی ،آقای مهندس! قرار نیست با ما مثل خودمون رفتار کنن.من وقتی این تفکرو دارم ارامشمو از دست میدم (چرا من بافهم بقیه …؟!)

  8. زهرا گقت:

    نه تو برنامه فرداش هم کلیپش رو نشون داد، رضایت نداد و گفت: مردم هیچ وقت جای من نیستن و نباید از من انتظار بخشش داشته باشن. البته میبخشین که رو این مسئله حساس شدم چون دوست دارم این وبلاگ بی عیب و نقص باشه و مستند و عالی.

  9. امیر محمد گقت:

    می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
    ستایش کردم ، گفتند خرافات است
    عاشق شدم ، گفتند دروغ است
    گریستم ، گفتند بهانه است
    خندیدم ، گفتند دیوانه است
    دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم
    (دکتر علی شریعتی)

  10. سجاد گقت:

    شوما که مثل خودم تو هتل خاتمی بودی سربازیتو!!! چه سختی ای ؟؟!

    ولی خداییش آره. دلتنگیش آدمو دیوونه میکنه 🙁 پارسال همین موقع یزد تو پادگان خاتمی بودم و لحظه شماره میکردم واسه میاندوره 🙂
    یادش بخیر

    راستی از مطالبت میشه کپی کرد ؟؟ تو وبلاگم یا جایی دیگه ؟
    ذکر منبع بشه یا نه ؟!

    😉

  11. حمید رضا گقت:

    سلام،
    روزهای اولش واقعاً دیوانه کننده بود اما بعدش واسه من لذت بخش بود…
    مطالب کپی بشه مشکلی نیست اما به این وبلاگ لینک ندی بهتره. اینجا هر چی خلوت تر باشه من راحت ترم. (هر چند که اونقدرا هم که فکر میکردم خلوت نیست!!)

  12. سجاد گقت:

    سلام
    واسه منم همینطور 🙂

    مطالبی که پارسال از شما واسه پادگان شهید خاتمی یزد خوندم خیلی کمکم کرد که بهم راحت تر بگذره.
    دلم برا اونجا هی تنگ میشه امسال 🙂

    باشه چشم. حدس میزدم اینجوری بخواین… لینک نمیکنم.
    وبلاگت و قلمت خیلی تواناست. اینو جدی میگم. یه وقت تعطیلش نکنیاا.
    خواستی اینکارو کنی اول یه فکری به حال ما که عاشق پستات هستیم و هر روز سر میزنیم به امید مطلب جدید بکن بعــــد…

    بازم ممنون مهندس جان

  13. اناری‌ام گقت:

    هزار بار گفتم… سودای سرت رفته بالا، هر روز هم داره بیشتر می‌شه به خاطر کار و تغذیه…
    نتیجه: فکر و خیال، وسواس، بدخوابی… پریشانی…
    اون وقت می‌شه هر چی سنگ‌ه مال پای لنگ‌ه!… اصطلاحن خشکی مغز زیاد می‌شه و این حالت‌ها پیش میاد… که هر چیز کوچکی…

    یه همکار نازنین داریم، آدم حسابی‌ه‌ها… (فاضل و روشن‌ه) می‌گفت یه دوره‌ای… روزی چند بار آرزوی مرگ می‌کردم…با توجیهات اخلاقی و فلسفی و ایناها! (تو همان ایام بعد از چندین سال نون و نمک با هم دعوامون هم شد!) … اتفاقن مثل تو جولان فکری زیادی داره… اونایی که اینطوری‌اند بیشتر فلسفه‌بافی و توجیه می‌کنن!
    یه دوره دو ماهه سودازدایی گذروند… خیلی تغییر کرد…

    ذیگه خودت هم فهمیدی نرمال نیستی!

    یک بحث بسیار مفصلی هست به نام رابطه “طب و اخلاق”… ماها اول باید بریم سالم و نرمال بشیم تا بعد بریم سراغ تحصیل صفات اخلاقی… سعه صدر و…

    حالا هی بگم…!

  14. 10.10.34.34 گقت:

    سلام استاد؛
    نماز و روزه ها قبول
    انشاءالله ما از دستۀ روی اعصاب رو ها نباشیم 🙂

    ماه عسل یه چیزی در مایه های کتاب قصه است…می خواد قصه بگه برای مردم دم افطار…هیچ انتظار دیگه ای نباید ازش داشت…روز ۳ مرداد مثلاً دو تا جانباز آورده بود که خیلی هم داستان زندگیشون آموزنده بود و تأمل برانگیز
    اون ماه عسل «کسی که در ساوه زندگی می کرد و ساوه ای نبود…»:طبیعیه ناراحت بشید ولی هر کس که انقدر عقل نداره که بدونه یک یک آدم ها متفاوت هستن و آبروی یه شهر با رفتار غلط یه شهروند پیشش میره، مشکل از خودشه…

    گاهی زندگی همینه. شما ولی زیادی شاید سخت می گیری. ۱۰۰% مطمئنم هر کی تو ایران تو وب می نویسه، از شر نظرات مغرضانه و عقده ایانه می ریزه به هم 🙂 ولی شما همون طور که گفتی می دونی که مشکل از خود طرفه… یا اینکه اشتباه متوجه شده… ۱۰ بار مطلب رو نخونید که بفهمید کجای مطلب رذیلۀ مورد اشاره رو داره… بگذرید و بگذارید…

    بانک هم که راه حلش استفتاست از سایت مرجع محترم… بعدشم اینکه طبق قانون شرعی معاملۀ بانکی رو به چند معامله حلال که هر کدوم شرط ضمن معامله اون یکیه تقسیم کنید…ولی افراط اون معلم ها هم درست نیست… اگه چیزی در این حد ناپاک باشه مرجع دربارۀ چگونگی اون نظر نمی ده…کلاً تحریم می کنه…

    استاد، کلام آخر این که من فکر می کنم گاهی مخالفتم با جمله ای از پستی از شما رو با کمی جسارت بیان کردم… حلال کنید شما رو به خدا. امیدوارم باعث اعصاب خردی نشده باشم…. اون خانمی که تو چاه ۸ روز رو سر کرده بود به خاطر ناراحت کنندگی موضوع غیرکارشناسی بود، نه؟

    سلامت و سربلند باشید

  15. حمید رضا گقت:

    سلام و ممنون.
    در مورد اون خانم، نه، غیرکارشناسی نبود، به خاطر دردناک بودنش ناراحت بودم…

  16. حمید رضا گقت:

    بابا! من هم هزار بارش که گفتی جستجو کردم و مراعات می‌کنم.
    الان اینجا رو ببین:
    http://fa.parsiteb.com/news.php?nid=12835
    هر چی گفته بخورید و نخورید، من خود به خود اونایی که گفته بخورید، علاقه دارم و اونایی که گفته نخورید بدم میاد و نمی‌خورم!! مثلاً آش جو! هر روز حاج خانم می‌پرسه شام چی درست کنم؟ من هر روز می‌گم آش جو!! الان امشب داریم!!
    گوشت هم که کم می‌خورم و فقط گوسفند.
    البته اعتراف می‌کنم که ماست رو نمی‌دونستم نباید بخورم! کم نمی‌خورم!!!
    بقیه‌ش رو هم تقریباً رعایت می‌کنم.
    حالا باز بیشتر دقت می‌کنم ببینم چی می‌شه (غذاها رو کپی کردم توی گوشی که هر روز جلو چشمم باشه).

    چیزی که واقعاً مشخصه اینه که اخلاقم به شدت به طبعم ربط داره. ماه رمضون هم که هست، آب بدنم کم می‌شه حسابی زودرنج شدم.

    اما خدایی‌ش ببین چه زده تو خال:
    کسانی که دچار این نوع طبع می شوند اکثرا به یاس و نا امیدی و ناراحتی های فکری و روحی مبتلا هستند , مدام در خود فرو می روند , خود خوری می کنند و برای آرامش خود گریه می کنند.

    اگر چنین افرادی به فکر اصلاح طبع خود نباشند شدیدا دچار افسردگی و پژمردگی روحی خواهند شد و روز به روز لاغر تر و تکیده تر می شوند و چهره شان گرفته تر می شود.

    آقا به من کمک کنید! می‌خواهم زنده بمانم!!!! 🙂

  17. چه فرقی می کند گقت:

    سلام
    حالا خوبه همه اینها رو (راه حل های بالارو) میدونید بعد به زمین و زمان ایراد می گیرید….

  18. سید گقت:

    این نیز بگذرد
    ان شاءالله

  19. شاكري گقت:

    گرچه زمان زیادی از این پست گذشته اما به نظرم گفتنم بهتر از نگفتنه.
    به نظرم ،نظرات با نیش و کنایه افراد، نوعی مانع در رسیدن یه هدف به حساب میاد(از همون موانعی که خودتون تو پست هاتون گذاشته بودید).آدم نباید خیلی بهشون حساسیت نشون بده.شما نیتت خیره پس انشا الله خدا هم کمکتون میکنه.
    حیف نیست پست های به این خوبی که انصافا خیلی تو زندگی کاربرد داره رو تعطیل کنید؟؟؟

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها