امید من،
زندگی بدون دین، فقط یک نمونهاش میشود “اسرائیل”،
زندگی با دین، بدون اسلام، اوجش می شود “غرب”،
زندگی با اسلام، بدون علی، اوجش می شود “داعش، طالبان، القاعده”،
زندگی با علی، بدون حسین نهایتش می شود “غزه”
زندگی با حسین بدون نایب مهدی (ولی فقیه)، وضعش می شود “عراق، لبنان، … مقتدا صدر”
زندگی با نایب، بدون مهدی…؟ می شود “پوچ”!
و سلام بر ایران…
این چند دقیقه را بین خانه تا مسجد در ماشین شنیدم. شنیدنش هر از چند گاهی مفید است…
بشنوید:
امید من،
هر چه در “این مسیر” جلوتر می روی، به نظر می رسد “بعد زمان” یا حداقل “درک تو از بعد زمان” دستخوش تغییراتی خواهد شد. آن وقت اگر بشنوی علی (علیه السلام) در شب، هزار رکعت نماز می خواند، نخواهی پرسید “پس چه زمانی برای خواب می ماند؟” یا اگر بشنوی امام رضا (علیه الاف التهیت و الثنا) هر شب چهار رکعت از نمازهای شبش، نماز جعفر طیار بود، مانند دیگران از زمانی که صرف شده تعجب نخواهی کرد، یا اگر بشنوی همان امام هر سه روز یک ختم قرآن داشت، نمی گویی در این زمان با توجه به مشغله های دیگر، ممکن نیست!
به نظر می رسد زمان گاهی برای تو کندتر می شود و چه بسا گاهی می ایستد، همانطور که گفته اند که “بعد مکان” نیز به مرور برای تو دستخوش تغییرات خواهد شد…
این روزها که فصل انگور است (و من عاشق انگورم)، هر بار که یک دانه انگور از نوع جدیدی از انواع انگور در دهان می گذارم، از لذت، چشم هایم را می بندم و یک لحظه به فکر فرو می روم و متعجب از خلقت انگور!
انگار که خدا خواسته با این میوه هنرنمایی کند!
فقط تصور کن از این گیاه، از بدو سبز شدن تا انتها چه استفاده هایی می شود!
از برگ آن برای غذا پختن…
حتی آن بخش هایی که برای پیچیدن دور گیاهان و قیم است خوردنیست.
از غوره اش، آب غوره که خوردنش گاهی چه آرامشی می دهد.
میوه اش که هیچ!
سرکه با آن خواص عجیبش.
سکنجوین.
کشمش.
مویز.
(نعوذ بالله) شراب.
بعد از خشک شدن، از چوبش برای آتش…
خدا گاهی تکه هایی از بهشت را به انسان ها نشان داده تا وقتی (در سوره عالی نبأ که این روزها رفته ام سراغش برای حفظ) می گوید:
إِنَّ لِلْمُتَّقِینَ مَفَازًا
مسلّماً برای پرهیزگاران نجات و پیروزی بزرگی است:
حَدَائِقَ وَأَعْنَابًا
باغهایی سرسبز، و انواع انگورها،
وَکَوَاعِبَ أَتْرَابًا
و حوریانی بسیار جوان و همسن و سال،
وَکَأْسًا دِهَاقًا
و جامهایی لبریز و پیاپی (از شراب طهور)!
لَّا یَسْمَعُونَ فِیهَا لَغْوًا وَلَا کِذَّابًا
در آنجا نه سخن لغو و بیهودهای میشنوند و نه دروغی!
جَزَاءً مِّن رَّبِّکَ عَطَاءً حِسَابًا
این کیفری است از سوی پروردگارت و عطیهای است کافی!
…
انسان آب از دهانش راه بیفتد و طوری زندگی کند که از امثال این نعمتها بی نصیب نماند.
از آن طرف به این فکر می کنم که انسان، <مفید بودن> را از انگور یاد بگیرد!
هر طور و در هر شرایطی قرارش دهی یک چیز مفید از آن به دست می آید…
خبرهای رسیده حاکی از آن است که اسامی آن ها که یک روز آمدند بیرون و گفتند <نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران> پیش نظام محفوظ است و قرار شده به محض حمله داعش و تکفیری و اسرائیل و امثالهم علیه ایران، برای فدا کردن جانشان برای ایران، به صف مقدم جبهه دعوت شوند…!!!!!
(هر چند کسی که نفهمد دفاع از غزه و سوریه و امثالهم در حقیقت فدا کردن جان برای ایران است، احتمالاً آن زمان هم بهانه بیاورد که دشمن هنوز به شهر ما نرسیده!! یا شاید داخل خانه ما نیامده!!! شاید شعار بعضی ها تغییر کند به: نه ساوه، نه زنجان، جانم فدای تهران!!)
این روزها حال روحیام (و بالطبع، حال جسمیام) وحشتناک به هم ریخته!
دلیل؟
اولاً به خاطر آن خانمی که چند شب پیش آوردند در برنامه ماه عسل که یک هفته در چاه با آن وضعیت عجیب مانده بود… تا دو سه شب مغزم را آنقدر مشغول کرده بود که خوابم نمیبرد و بدبختی همان شبها، فردایش باید از صبح تا عصر میرفتم سر کلاس و با دهان روزه و جسمی خوابآلود، حرف میزدم… چون دوران سربازی و آن روحیات وحشتناک جدایی و ناامیدی در روزهای اول را درک کردهام، این وضعیت او را که ۱۰۰ برابر سربازی فجیع بود، خوب احساس میکردم.
خواهر بزرگ من هم میگفت شب تا صبح خوابم نبرد و گریه کردم!
ثانیاً به خاطر فردای همان روز که یک نفر که ساوهای نبود اما در ساوه زندگی میکرد را آورده بودند در آن برنامه و چه آبرویی از شهر ما برد!! خدا میداند تا دیشب یعنی دو روز بعد از آن فاجعه من احساس میکردم از عظمت آن آبروریزی دارم میمیرم! قلبم درد گرفته بود!! بیشتر به این فکر میکردم که این برنامه یک کارشناس ندارد که اول چند جمله با شخصی که میخواهند بیاورند در یک برنامه که شاید ۵۰ میلیون انسان درگیر آن هستند، صحبت کند و ببیند اصلاً به درد برنامه زنده میخورد یا نه!؟ جملاتی مثل اینکه: «تصمیم داشتم قاتل پسرم رو بذارم لب جوب، سرش رو مثل سگ ببرم!!!» نباید در یک برنامه فرهنگی بیان میشد. اصلاً آن آدم به درد برنامه تلویزیونی نمیخورد!
آنوقت آن احمقی که این اشخاص را انتخاب کرده بود نرفته بود یک نفر را گیر بیاورد که فرزندش سرش به تنش بیرزد و اشتباهی کشته شده باشد. نه اینکه… (لا إله إلا االله!) نفر آخری هم که آوردند باز اشتباه بود! باید یک نفر را میآوردند که پسرش اشتباهی و ناخواسته کشته شده و حالا پدرش رضایت نمیدهد. نه اینکه قاتل، یک انسان شرور بوده و حالا آوردند آنقدر با آن پدر بیچاره ور رفتند تا رضایت داد یک قاتل بیرحم که به آن فجیعی پسر مظلوم را کشته، از گناهش بگذرد! مثل اینکه بیایید روی مخ من کار کنید که از ظلم اسرائیل بگذرم!!!!
ما هر سال در خانهمان برنامه ماه عسل را تحریم میکنیم. از بس با آن کارهای غیرکارشناسیاش فشار روحی به ما وارد میکند (از آن زوم کردن روی صورت زنان بگیر تا بردن آبروی یک شغل یا یک قشر خاص…). اما هر سال یادمان میرود و دوباره مینشینیم همچین عمیق(!) گوش میکنیم! از دیروز دوباره این برنامه را تحریم کردیم و کسی حق ندارد تلویزیون را روشن کند! خدا میداند این سه چهار روز من داشتم دیوانه میشدم از بس فکر و خیال کردم! نماز و کارهایم همه تحت تأثیر قرار گرفته بود… باور نمیکنی اگر بگویم آنقدر حالم به هم ریخته بود که به فکر نوشتن وصیتنامه و چسباندن آن به زیر کیبورد افتادم!!!!!
ثالثاً به خاطر فشار روحی شدیدی که نظرهای نسنجیده که در سایت و وبلاگ مطرح میشود به من تحمیل میکند. روزی ده بار تصمیم میگیرم وبلاگ و کل مجموعه آفتابگردان را تعطیل کنم و بروم سراغ کارهای تجاری… مرا چه به مطالب فرهنگی!؟ کجا نوشته من وظیفهای در این زمینه دارم!؟
مثلاً یک مطلب مثل «کولر … بخریم یا نخریم؟» مینویسی، از آن همه مطلب و جمله، یک نفر میآید به آرم اپل روی تخت خواب من گیر میدهد و مینویسد: شما چه علاقهای داری که یک شرکت ضد دینی را تبلیغ کنی!؟ همین یک نظر تو را دو روز به فکر فرو میبرد و خودت را میخوری که چطور به آن شخص و امثال او یک سری مسائل که نمیشود علنی بیان کرد را توضیح بدهی!؟ فقط یک جمله است اما میشود آنقدر روی آن بحث کرد تا شخص بفهمد چه چرتی گفته است و من حوصله این بحثها را ندارم. میآیی یک مطلب مثل «ده نکته که در برگزاری مجالس مذهبی باید به آنها توجه شود» مینویسی، یک نفر میآید زیرش مینویسد: یک توصیه برادرانه میکنم: اینقدر خود را دست بالا نگیر… ده بار مطلب را میخوانی که ببینی کجای آن طوری صحبت کردهای که این احساس به او و امثال او دست بدهد!؟ هزار فکر و خیال میکنی… خودت را با این آرام میکنی که تو این قصد را نداشتهای اما او که احتمالاً خودش را دست بالا یا پایین میگیرد و تاب دیدن دیگران را ندارد چنین احساسی در خودش دارد… مثل آن مریضی که قبلاً اشاره کردم که من موقع نماز برای اینکه سوئیچ با گوشی و مودمم برخورد نکند سوئیچ را جلوم میگذارم. او میگفت: سوئیچ را میگذاری جلوت که بگویی ماشین داری!؟ (از نگاه او که ماشین و موبایل ندارد، همه مردمی که سوئیچ و موبایلشان را موقع نماز جلوشان میگذارند میخواهند به دیگران بفهمانند که موبایل و ماشین دارند!!) یا مثلاً تا اسم «مسجد» و امثالهم در مطالبت میآید، شروع میکنند: فهمیدیم بابا! میری مسجد! فهمیدیم بابا نماز شب میخونی!
روزی چندین نظر شبیه به این در وبلاگ یا وبسایت ثبت میشود که برای من یک جنگ اعصاب به تمام معناست! وقتی بدانی به جای درگیر کردن ذهنت و وقتت با آن نظر باید بنشینی روی پروژههایت که جامعه را متحول خواهد کرد کار کنی، رنج میکشی…
فکر میکنی اصلاً امکان نظر دادن را در همه جای سایت ببندی. بعد میگویی روزی صد نظر مثبت درج میشود و دو سه نظر منفی، به خاطر آن دو سه نفر، همه را فدا کنی؟ آنوقت، کسی که مریض است و نمیتواند جلو نیش زبانش را بگیرد، میآید از طریق فرم تماس با ما نیشش را به تو منتقل میکند! میگویی پس کلاً دست از نویسندگی بردار و سایت را تبدیل به یک مرکز تجاری، بدون هیچ مطلب غیرشغلی کن و به کارهای شغلیات مثل انتشار سیستمها و برنامهنویسی بپرداز. بگذار آنها که چشم دیدن ندارند، خیالشان راحت شود و شبها با اعصاب راحت بخوابند… بعد با همین افکار میروی مسجد، میبینی حاج آقای جالب و بسیار مهربان مسجد بلند میشود و میگوید: دیروز بعد از صحبت من، چند نفر از دوستان به بنده تذکرات بسیار بهجایی دادند که من را مدیون خودشان کردند. من خیلی از آنها ممنونم… برای چندمین بار است که میبینی چقدر جالب از انتقادها و تذکرات استقبال میکند… به این نتیجه میرسی که مشکل از توست که تحمل انتقاد و تذکر را نداری. شاید آن بندههای خدا درست میگویند… اما باز هم قبول نمیکنی! میگویی مگر شده خودت بروی در وبلاگ یا وبسایت دیگران طوری نظر بدهی که اعصابش خرد شود یا به فکر فرو رود؟ با اینکه خیلی حرفها داری که با خیلی از وبلاگنویسها بزنی اما تو معتقد به این جملات هستی: گاهی تذکر بیجا به یک نفر، حس لجاجت او را برمیانگیزد. گاهی باید از کنار اشتباه کوچک دیگران خیلی ساده و بدون هیچ توجهی گذشت. او خودش به مرور خودش را اصلاح خواهد کرد اما تذکر چیزی که چندان مهم نیست گاهی چنان قضیه را بزرگنمایی خواهد کرد که نهایتاً نتیجه عکس خواهد داد…
یا مثلاً حاج خانم که میبیند اعصابت به خاطر این برنامهی ماه عسل و این نظرات مخالف، آنقدر خرد است که حوصله صحبت سر سفره سحر و افطار را نداری، یک جمله میگوید که آبیست بر روی آتش: حمید جان! میدونم تو هم مثل بابات داری به این فکر میکنی که الان که اون آقا اون جمله (و چند جمله زشت دیگر) رو در برنامه گفت، چه تأثیر منفیای روی ۵۰ میلیون انسان داره! تو خودت رو به جای ۵۰ میلیون انسان میذاری و نتیجهش رو بررسی میکنی… این قضایا را ببین و بشنو اما اینکه نتیجهش چی میشه رو بسپار به سرنوشت… (و این جمله پشت سر هم در گوشت تکرار میشود: بسپار به سرنوشت، بسپار به سرنوشت…)
رابعاً به خاطر درگیر شدن با یک سری مسائل بانکی که نمیدانم بالاخره حلال است یا حرام؟ احکام را بررسی میکنی، آخرش نمیفهمی بالاخره باید چه کار کنی!؟ دائم آن صحنه یادت میآید که اولین بار که رفتی داخل بانک که در موردش سؤال کنی، وقتی آمدی بیرون یک دفعه پایت روی پلههای بانک سُر خورد و کمرت داشت میشکست… دائم آن جمله دامادتان یادت میآید که: ما معلمینی داشتیم و داریم که آنقدر حساس بودند که به مدیر مدرسه میگفتند: آقا لطفاً حقوق ما را خودتان بگیرید و به صورت دستی به ما بدهید ما پولمان را از بانک نمیگیریم!!
خامساٌ: نمیشود گفت!
سادساً: نمیشود گفت!
سابعاً: نمیشود گفت!
…
خلاصه که اگر بدانی یک مدت است چه وضع فجیعی دارم! فقط میدانم یک جای کارم میلنگد و من بالاخره خواهم فهمید کجای کار…
احساس میکنم درمانش فعلاً فقط همان جمله است: بسپار به سرنوشت…
دیدگاههای تازه