پاسخ ناخواسته‌ی علی

اتفاقات روزانه, خاطرات دیدگاهتان را بیان کنید

چند روز پیش در مطلب « ترسناک ترین جمله ای که یک دانشجو در مورد کار پاره وقت و موقت باید بداند» در مورد برادر بزرگ‌ترمان (علیرضا) نوشته بودم که:

یک خاطره خصوصی بگویم: زمانی بود که من به برادر بزرگ‌ترم نگاه می‌کردم و در ذهنم می‌آمد که او درس را ادامه نداد اما چسبید به سوپرمارکت بابا و در عوض خانه و ماشینش را خرید و کلی پول دارد… اما سریعاً سرم را تکان می‌دادم که این فکرها من را گول نزند! چند سال نگذشت که او از آن شغل بیزار شد و رفت شرکت، در یک کار که صبح تا شب سر کار است و هر شب ناله می‌کند و شاید درآمد کل ماهش به اندازه چند روز من نباشد و ماشبن و خانه بهتر را هم من خریدم و او حالا پشیمان شده و می‌خواهد درس بخواند اما با اینکه دو بار در دانشگاه ثبت‌نامش کردیم که برود، اما دیگر نمی‌تواند که بخواهد!

***

علی یک عادت عجیب از بچگی داشت و آن اینکه هر وقت به هر دلیلی دپرس می‌شد، می‌رفت در یک اتاق می‌نشست و هر چه در دل داشت روی کاغذ می‌نوشت! (مثلاً بابای خدابیامرز در یک مقطعی از اواخر عمرش با رفتارهای مربوط به دوران جوانی علی به مشکل برمی‌خورد. مثلاً علی چند روز می‌گذاشت می‌رفت با دوستانش شمال و بابا در مغازه، دست تنها می‌ماند و طبیعتاً وقتی علی برمی‌گشت به او می‌توپید که تو غیرت نداری… یا امثال این مسائل…) معمولاً هم نوشته‌هایش را می‌گذاشت در شمعدانی جهاز مادر… من هم معمولاً پشت سرش می‌رفتم این برگه‌ها را می‌خواندم و چون می‌دانستم خودش بی‌سلیقه است و چیزی را نمی‌تواند نگه دارد، برای اینکه برای آینده بماند برمی‌داشتم می‌آوردم وسط نوشته‌های خودم می‌گذاشتم! (گاهی هم مثلاً حاج خانم در حال جارو کردن متوجه می‌شد که یکی از آن‌ها زیر فرش است، چون می‌دانست خوراک من از این چیزهاست، من را صدا می‌زد: حمید!)

امروز داشتم این سررسید الهی‌نامه را یک مرور می‌کردم که بگذارم سر جایش دیدم یکی از آن برگه‌های علی که پشت فاکتور فروش مغازه(!) چیزهایی نوشته آمد جلو چشمم:

ali_letter

ادامه‌اش در حد یکی دو جمله در پشت برگه است: و هیچ پشت و پناهی ندارد. پدرم اصلاً به فکر خودش نیست. هر روز به اندازه یکسال پیر می‌شود.

(این نامه برای حدوداً ۱۵ سال پیش است یعنی علی ۱۵ – ۱۶ ساله بوده)

نمی‌دانم دو سه روز بعد از آن مطلب، این را دیدن چه حکمتی دارد؟

واقعاً گاهی ما از دل دیگران خبر نداریم و چه فکرهایی در موردشان می‌کنیم…

۲ پاسخ به “پاسخ ناخواسته‌ی علی”

  1. fatemeh گقت:

    آخی خیلی قشنگ بود…راست میگین هیچکس از دل کس دیگه خبر نداره، به عینه تجربه کردم و فهمیدم. اگه آدما از دل هم خبر داشتن دیگه هیچکس از کس دیگه دلگیر نمیشد…
    من و خواهرهام هم از همون اول نوجوانی از وقتی که فهمیدیم نوشتن بهترین راه برای تخلیه روحی و این حرفاست این کارو میکردیم.خواهر کوچیک منم بیشتر نوشته هاشو بخاطر بی سلیقگی نگه نمیداشت و نمیداره، من با اینکه خیلی دوست داشتم نوشته هاشو بخونم و بدونم چی تو دلش میگذره اما یکی دوبار بیشتر این کارو نکردم و حتی به این فکر نکردم که من جای اون براش نگه دارم فقط به این خاطر که شاید راضی نباشه من بخونم، برخلاف دلم هروقت هم که پیدا کردم نخونده انداختم دور.
    شما مطمئنید برادرتون از این کار راضی بوده؟ آخه گناهش سنگینه. من خودم که دوست ندارم بعضی حرفامو هیچکس هیچوقت بفهمه. واقعا خدا تنها کسیه که آدم میتونه هرچی که تو دلشه بهش بگه….

  2. fatemeh گقت:

    از این اتفاق ها برای هرکسی ممکنه تو زندگیش پیش بیاد، منتها هیچکس مثل شما زوم نمیکنه روش، برای شما که دیگه نباید عجیب باشه، قبلا هم از این موردها داشتین، به نظرم اسمشو میشه گذاشت “حسن تصادف”

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها