آخرین جملهای که از بابای خدابیامرز شنیدم و بعد از آن دیگر همدیگر را ندیدیم هیچ وقت یادم نمیرود!
سال ۸۲، عصر یک روز تابستانی بود و کمی مانده بود به اذان مغرب و داشتم میآمدم مسجد. خداحافظی کردم که بیایم، از پشت صدایم کرد و گفت: حمید، بابا، گردنت رو صاف کن. مذهبی بودن به کج کردن گردن نیست…
با اینکه جمله کوتاهی بود اما دقیقاً مثل آن جمله که در مطلب «تأثیر» گفتم خیلی مهم بود! آنقدر که یک مسیر برای زندگی باشد… (فلانی! هوا این روزها سرده، این لباس رو پوشیدی مواظب باش سرما نخوری!)
هر بار که در مساجد یک جوان را میبینم که اوائل کارش است و موقع نماز یا حتی راه رفتن، گردنش را به نشانه خضوع کج میکند، یا مثلاً موقع رکوع، فکر میکند هر چه بیشتر تا شود خضوعش بیشتر است و… آن جمله در گوشم زمزمه میشود: حمید، بابا، گردنت رو صاف کن. مذهبی بودن به کج کردن گردن نیست…
سهشنبه 6 ژانویه 2015 در 11:23 ق.ظ
خدایش بیامرزد
سهشنبه 6 ژانویه 2015 در 12:01 ب.ظ
خدا رحمتشون کنه
چهارشنبه 7 ژانویه 2015 در 10:47 ق.ظ
خدا رحمتشان کند
آفرین مهندس
همینجوری پر کار باش دوس دارم مطالبتو.
یادم باشد گردنم را کج نکنم…. هیچوقت
بازم ممنون