هر چند قلباً دوست ندارم، اما در بعضی کلاسها (به فراخور بحث) گاهی اوقات به خاکی میرویم!
دانشجوها میدانند که منظور از «به خاکی رفتن» یعنی صحبتهای غیردرسی… (در مورد زندگی، هدف…)
اما خوب، به خودشان هم آن خاطره را گفتهام: یک دبیر شیمی داشتیم که زیاد به خاکی میرفت. یک بار یکی از بچهها به شوخی گفت: آقا زیاد به خاکی میروید! گفت: آخر، میدانم که ده سال بعد شماها فقط همان چیزهایی که در خاکی گفتم را یادتان خواهد ماند، بقیه را فراموش میکنید!
انصافاً راست میگفت! من که شاگرد اول کلاس بودم از آن همه فرمول شیمی هیچ چیز (یعنی واقعاً هیچ چیز!!) یادم نیست اما از خاکیها حداقل این خاطره یادم هست!!!!
به هر حال، معمولاً بعد از این کلاسها منتظرم که یک دانشجو یا حضوری بیاید یا ایمیل بزند و در مورد زندگی و دین و … سؤال کند! مثل این دانشجو که احتمالاً همین مطلب را زودتر از همه خواهد خواند!
(و البته من معمولاً مثل پاسخ بالا، جواب سربالا میدهم… به دلایل مختلف! از جمله: دوست ندارم مرجع این نوع سؤالات قرار بگیرم! یا گاهی مثل این دانشجو، دلم میخواهد خیلی بیشتر از اینها تشنه شود… همینطور الکی که نمیشود!! یک بار که ببینم خودش آمده همان مسجدی که یک بار برای رفع مشکلش با هم قرار گذاشتیم، بعد، وارد فازهای بعدی میشوم! و گاهی میگویم ایجاد اشتیاقش با من اما پاسخگویی به سؤالات شرعی(!)اش با علمای مرتبط… هر کسی به اندازه خودش…)
به هر حال، چند روز پیش بعد از کلاس برنامهنویسی پیشرفته، که بحثهایی در این مورد شد، از کلاس آمدم بیرون، دیدم یک دانشجو پشت سرم میدود… خودش را رساند و با یک حالت مظلومانهای گفت: استاد میخوام برام یه برنامه بنویسید! با توجه به اینکه دانشجوی نسبتاً تنبلی بود، گفتم لابد یک استاد دیگر تکلیف داده، میخواهد من بنویسم که تحویل آن استاد بدهد… سریعاُ گفتم: برو پسر!!! دوربین مخفیه!؟ سر کاریم!؟ یعنی من اینقدر… بله؟
حرفم را قطع کرد و گفت: نه استاد، یه برنامه واسه زندگیم!
یک دفعه وسط راهرو خشکم زد! خیلی جالب و موذیانه(!) سؤالش را مطرح کرد و این اوج استعدادش را میرساند! (همانطور که بعداً در امتحانات عملی فهمیدم چقدر با استعداد است… اما … اما امان از رفیق ناباب)
و من؟
او را هم پیچاندم!! 🙂
…
دیدگاههای تازه