ژانویه 15 28
در مسجد اعلام شد که دو بچه یتیم افغانی سرطان دارند و هزینه شیمیدرمانی را ندارند… کمک جمع کردند…
نیت کردم که ۱۰ هزار تومان دم در بدهم و بروم.
دم در، شیطان ملعون نگذاشتم دستم برود در جیبم: افغانی است… به ما چه!؟ این مسجد پر است از مایهدارها آنها کمک میکنند… این پول را میدهم فلان جا…
و طبق معمول، آمدم سوار ماشین شدم که بیایم و طبق معمول ضبط را روشن کردم که ادامه سخنرانیها را بشنوم.
ببین چه خبر است:
خواستم برگردم و پول را در کیسه بیندازم اما خیلی از مسجد دور شده بودم.
آمدم خانه: حاج خانم! خدا به خیر بگذرونه! و جریان را گفتم…
خدا را شکر خیلی سریع گفت: پول را بده من، میدهم فلانی که برساند به فلان مداح که پول جمع میکرد…
خیالم راحت شد!
چهارشنبه 25 مارس 2015 در 10:47 ب.ظ
جالب بود.فکر میکردم سخاوتمندتر باشین.نوشتن این متنا تو وبلاگی که میدونید اکثر دانشجوهاتون می بینن خودش نوعی شجاعته.
سهشنبه 14 آوریل 2015 در 11:49 ق.ظ
با درنظر گرفتن شرایط اقتصادیتون که فکر میکنم به لطف خدا ایده آله،دودلی اصلا جایز نبود!دوست نداشتم این تردیدتون رو!
بدون در نظر گرفتن شرایط خوبتون،اولش با خودم گفتم؛
آدمی مث ایشون با این روح لطیف و شناخت خوبش از خدا،نباید انقدر دور می شد از مکان تا به اصل مطلب نزدیک بشه!نهایت تا دم در باید برمیگشت!حالا در نه!وسط راه!نه اینکه با شنیدن سخنرانی بخواد برگرده!
بعدش گفتم:خب توخیالش میخواست لطف بهتری انجام بده و پول رو بده مثلا فلان جا!خدا بهتون عمر بده ولی کی میدونه که آیا فرصت دیگه ای در اختیارمون قرار میگیره یانه!؟
خدا حاج خانومتونو حفظ کنه براتون،آخرداستانو همونجوری که دوست داشتم تموم کردن 🙂