دکتره داشت ازم سونوگرافی میگرفت که ببینه سنگ توی کلیه یا مجاری پیدا میکنه یا نه، یه دفعه دیدم چشمهاش درشت شد و بیحرکت ایستاد! گفتم: دکتر، چی شد؟
گفت: یه سنگ پیدا کردم این همه: (پنجه دست راستش رو به اندازه یه طالبی باز کرده بود)
گفتم: آهان، اون؟ اون قَلبمه دکتر! نترس، برو بعدی… 🙂
الان این جوک بود دیگه؟!
دقیقاً:) (ساخته ذهن خیالپرداز نویسندهست!!) جدا از شوخی، ترکیبی از چند ماجراست که اصلیش رو بعداً اشاره خواهم کرد…