دوستان خوب

الهی نامه من, خاطرات, نکته ۸ دیدگاه »

عاشق دوست خوب هستم…

صحبت‌های امشبم با حافظ کل قرآن (و نهج البلاغه) و قاری برتر استان که از بچگی با هم در کلاس قرآن مجمع قاریان آشنا شدیم و نقاش، خطاط، مسلط به عربی، انگلیسی و فرانسوی… چند سال است خوراک انگلیسی و فرانسوی‌اش را من تأمین می‌کنم:

gham

حاج حسن (دوست هفتاد ساله‌ام) هر بار که زودتر می‌روم مسجدشان، عمداً می‌پرسد: نیرومند جان، حالت چطوره؟ و من مثل همیشه می‌گویم: عالی‌ام حاج حسن، عالی! از من بهتر پیدا نخواهی کرد!
و او هر بار می‌گوید: عاشق اینم که بیای مسجد ما و من احوالت رو بپرسم و تو این جملات رو بگی!و من هر بار می‌گویم: حاج حسن، ما این‌ها رو از شما یاد گرفتیم. مگه خودت همیشه نمی‌گی: نیرومند جان، تا خدا زنده‌ست غمِت نباشه!
خدا هم که فعلاً زنده‌ست! پس چه غم دارم؟ چه کم دارم؟ 🙂

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یکی از آرزوهایم این است که چند دوست مثل دوست بالا باشیم، مثل طلبه‌ها برویم در حرم‌های مشهور بنشینیم با هم مباحثه کنیم… چندین بار شده که رفته‌ام حرم، دیده‌ام چند طلبه نشسته‌اند مباحثه می‌کنند، می‌روم مثل یک بچه، می‌نشینم کنارشان و محو حرف‌هایشان می‌شوم و بسی لذت می‌برم از این رسم اسلام…
تو نظرت را در مورد یک موضوع (با توجه به آنچه از آیات و روایات یاد گرفته‌ای) بگویی و آن یکی انتقاد کند و تو پاسخ بدهی و همینطور با هم کیف کنیم…

رمزگشایی

نکته ۴ دیدگاه »

گاهی اوقات در برخی مطالب مثل همین مطلب قبل (نگاهدار سررشته تا نگاهدارد…) می‌گویم سنگ کلیه گرفتم (به انضمام برخی قضایای دیگر) پس نتیجه می‌گیرم که احتمالاً پولی که در بانک دارم شبهه‌ناک است و یا مثلاً در مطلب «نزدیک بود…» می‌گویم که روز کنکور روان‌شناسی خواب ماندم و این احتمالاً یعنی صلاح نیست در آن رشته فعلاً مشغول به تحصیل شوم… و یا مثلاً در مطلب «یک روز زندگی، بدون تسبیحات» می‌گویم یک روز چقدر بلا سرم آمد و فهمیدم که دیشب موقع خواب تسبیحات را نگفته بودم… و امثال این که همین الان چندین موردش در ذهنم هست و در مطالب سایت دائماً گفته‌ام و اصلاً هدفم از گفتن این‌ها بیش از اینکه بخواهم خاطره بگویم و وقت مخاطبم را بگیرم، تأکید روی این حدیث است:

امام صادق علیه السلام می‌فرماید: «اما انه لیس من عرق یضرب و لانکبه ولاصداع ولامرض الا بذنب» (اصول کافی ، ج ۲، ص ۲۱۹، ح ۳، باب الذنوب)؛

بدان که هیچ رگی زده نمی‌شود و هیچ پایی به سنگ نمی‌خورد و درد سر و مرضی پیش نمی‌آید مگر به جهت گناهی که انسان مرتکب شده است.

این را دوستانِ «حرفه‌ای‌تر» قبول دارند و لحظه به لحظه لمس می‌کنند و نیازی به توضیح برای آن‌ها نیست، اما به هر حال، بد نیست اینجا توضیحاتی داده شود…

ببینید، ما یک بحثی در شبکه داریم به نام «رمزگذاری» یا Encryption یا Encoding (که در بحث ما هر دو کلمه Encoding و Encryption قابل استفاده‌اند اما عملاً یک فرق‌هایی بین این دو اصطلاح از نظر علم کامپیوتر هست که اینجا بیان شده). ما می‌گوییم اگر می‌خواهی مثلاً به طور بی‌سیم بین دو نفر تبادل داده انجام دهی، برای اینکه این وسط کسی نفهمد داده‌ها چیست و فقط شخصی که در طرف دوم است بفهمد که چه گفته‌ای، داده‌ها را رمزگذاری (Encode یا Encrypt) کن و بفرست… در مقصد، گیرنده، پیغام را با کلیدی که دارد رمزگشایی (Decode یا Decrypt) می‌کند و می‌فهمد که منظور فرستنده‌ی پیام چه بود. [دقت کن که ابتدای مقاله گفتم «سنگ کلیه» (یعنی داده‌ی رمزگذاری شده) به انضمام برخی اتفاقات (یعنی کلید)]

حالا حکایت خدا و بنده، همین است! خدا اگر بخواهد پیامی به بنده‌اش بدهد، خودش که مستقیم نمی‌تواند صحبت کند؟ وحی (به قول ما شبکه‌کارها: Dedicated Line: لاین اختصاصی) هم که نمی‌تواند برقرار کند؟ پس باید چه کار کند؟ خوب، پیامش را Encode (رمزگذاری) می‌کند و در قالب یک سری اتفاق «ملموس برای انسان»، می‌فرستد…

حالا هر چند نوع رمزگذاری برای هر بنده‌ای با هر سطحی فرق می‌کند، اما چیزی که مشخص است این است که خداوند نگاه می‌کند ببیند یک بنده به چه چیزی نظر و حواسش جلب می‌شود، از همان طریق اقدام می‌کند.

هستند افرادی که کلاً «پرت» هستند… خدا دائم پیام می‌فرستد اما گیرنده‌های آن‌ها مشکل پیدا کرده… اصلاً حواسشان نیست که خدایی هست که دارد صحبت می‌کند، اصلاً آمده‌ایم که صحبت‌های او را بشنویم و عمل کنیم…

اما آن‌ها که حواسشان جمع‌تر است، لحظه به لحظه، راه که می‌روند دارند به حرف‌های خدا گوش می‌کنند. پایم خورد به سنگ، احتمالاً به خاطر آن یک لحظه فکر گناه بود، سرما خوردم، این احتمالاً مجازات آن گناهی است که کردم، کبیره بود اما نه خیلی بزرگ، سنگ کلیه گرفتم، این یعنی احتمالاً گناه، خیلی خیلی بزرگ‌تر بوده…
حالا بعضی چیزها هست که من اگر بگویم، شما یک چیزهایی پشت سر من می‌گویید! و نباید هم گفته شود… اما فقط به عنوان نمونه: می‌خواهم یک ایمیل به یکی بفرستم، به محض کلیک روی ارسال، اینترنت قطع می‌شود، این یعنی احتمالاً نباید این ایمیل ارسال شود و من نمی‌فرستم یا یک بار متن را می‌خوانم که ببینم مشکل از کجا بوده. یا می‌خواهم وارد یک سایت مشکوک شوم، بار اول لود نمی‌شود، این احتمالاً یعنی در این سایت گناه هست (مثل چراغ قرمز) اگر خواستی رفرش کن و واردش شو اما پای جریمه‌اش هم بنشین، اگر دیر لود می‌شود این یعنی مراقب باش (مثل چراغ زرد)…، یا قضیه «ماهواره!» که در سال ۱۳۸۹ مطرح کردم… و خیلی چیزهای دیگر… (مثلاً داخل پرانتز بگویم که دیروز و بعد از آن قضایای سنگ کلیه، برای بار دوم رفتم بانک و حساب و کتاب‌ها را خیلی بهتر و شرعی‌تر کردم… بعد از بانک آمدم مسجدی که کنار بانک بود برای نماز ظهر، نشستم که تا نماز شروع شود ذکر آن روز را بگویم، یک دفعه برای اولین بار در عمرم شنیدم که رادیو گفت: «اذان ظهر به افق تهران از رادیو سلامت!» هیچ وقت یاد ندارم یک مسجد اذان را از رادیو سلامت پخش کرده باشد (پس جلب توجه می‌کند). می‌شود حدس زد که احتمالاً جریان سنگ کلیه حل است… (همانطور که والله از بعد از اینکه دیروز از بانک آمده‌ام با اینکه دیروز و امروز را روزه گرفته‌ام به اندازه یک ثانیه درد و شبیه درد که قبل از آن نمی‌گذاشت بخوابم، نداشته‌ام… حالا بعد از این چه می‌شود باید پیش بیاید و بعد رمزگشایی کنم…)**

به هر حال، انسان کمی «رمزگشایی» بلد باشد، بد نیست… به مرور آنقدر سریع رمزگشایی می‌کنید که حتی اینکه الان نگاهتان به چه چیز افتاد را رمزگشایی می‌کنید… (و البته هر چقدر انسان به گناه نزدیک‌تر می‌شود، قدرت و سرعت رمزگشایی‌اش کمتر می‌شود… تا حدی که عقب می‌افتد! یعنی همان که گفتم: قبل از ورود به قضایای بانکی، خداوند پای تو را روی پله‌های بانک می‌لغزاند که کمرت درد بگیرد اما تو نمی‌فهمی یا لجاجت می‌کنی و بعد از یک سال و وقتی کار از کار گذشته، تازه آن‌را رمزگشایی می‌کنی! این اوج بدبختی‌ست…)

درک آنچه گفتم، نیاز دارد که تا حدودی (دقت کن: گفتم تا حدودی) خودت را آنطور ببینی که در مطلب «امید من، گاهی خودت را تنها ببین…» گفته بودم:

امید من،

گاهی چشمانت را ببند و اینطور به دنیا نگاه کن: تو تنها انسان این دنیا هستی و هر که بوده است… و هست… و خواهد بود فقط برای تو آفریده شده است. هر موجودی در این دنیا آن انسانی که تو فکر می‌کنی نیست، او یا نماینده خداست و یا نماینده شیطان. پدر، مادر، خواهر، دوست، فرزند…

پس، یعنی ائمه گناهکار بودند که مریض می‌شدند یا مشکلی برایشان پیش می‌آمد؟

ممکن است یکی بگوید طبق این ایده، پس امام علی (که جان‌ها فدایش باد) لابد (نعوذ بالله) گناهی مرتکب شده بود که چشمانش در آن جنگ درد گرفت و پیامبر (که جان و مال و پدر و مادرمان به فدایش) آب دهانش را روی چشمانش مالید و خوب شد؟
یا مثل این نظر، لابد امام خمینی (که رحمت خدا بر او باد) گناهی مرتکب شده بود که آخر عمر، نوعی سرطان گرفت…
یا مثل این نظر، لابد حضرت فاطمه (که سلام خدا بر او باد) لابد گناهی مرتکب شده بود که در خانه‌اش را آتش زدند و پهلویش شکست و درد کشید…

می‌دانی این برداشت‌های غلط از کجا نشأت گرفته؟

وقتی داده‌ای را فرستنده رمزگذاری می‌کند و به گیرنده می‌فرستد، اگر شما این وسط بیایید یک نسخه از آن داده‌ها را بردارید و نگاه کنید، یک سری چرت و پرت خواهید دید! چیزی مثل این نامه که رمزگذاری شده:

ciphertext

چه کسی می‌تواند بفهمد اصل پیام چه بوده؟ فقط گیرنده!

دوست عزیز، نکند وسط یک ارتباط، یک داده‌ی رمزگذاری شده را بگیری بخوانی! همه چیز به هم می‌ریزد!

تو نمی‌توانی بفهمی اصل پیغامی که برای گیرنده فرستاده شده بود، چه بوده… مگر اینکه «کلید رمزگذاری» را داشته باشی که به دست آوردن آن کلید خیلی خیلی خیلی سخت است! بله، امام صادق (که همه صلوات‌ها نثار او باد) کلید رمزگذاری پیغامی که خدا به حضرت فاطمه فرستاد را دارد (چون در جریان زندگی ایشان و همه انسان‌ها هست و هستند). او می‌تواند بفهمد با آن اتفاق، خداوند خواست چه پیغامی به حضرت فاطمه بدهد. یا با آن درد چشم خدا می‌خواست چه پیغامی به امام علی بدهد… این فقط یک مثال است: مثلاً ممکن است امام علی یک ترک اولای ساده انجام داده باشد. مثلاً نعوذ بالله و خدا می‌داند می‌ترسم و می‌لرزم برای نوشتنش حتی در قالب یک مثال: مثلاً امام علی یک لحظه در ذهنش خطور کرده باشد که من در جنگ‌های قبلی پرچم‌دار بودم، پس در این جنگ هم پیامبر و خدا پرچم را به من می‌دهند و خدا خواسته باشد مثلاً با آن درد چشم که می‌دانید که در ابتدا مانع شد که پرچم به امام علی داده شود، به ایشان بفهماند که اگر خدا نخواهد، پرچم به تو نمی‌رسد… که البته این یک رمزگشایی کاملاً غلط است! گفتم که ما هرگز نمی‌توانیم آن پیغام را رمزگشایی کنیم. ما کجا و به دست آوردن کلید رمزگذاری‌ای که بین خدا و ائمه بود!!!

پس: نکند این ایده باعث شود که مثلاً هر کس را دیدیم که مریض شده، بگوییم حتماً گناه کبیره کرده! خیر، ممکن است او از اولیا باشد و یک ترک اولای ساده کرده باشد و خدا در قالب مریضی دارد به او می‌فهماند که آن ترک اولا که کردی نباید می‌کردی… (و یا گاهی دردها و بلاها آزمایش است. حضرت ایوب را خداوند با درد و مرض آزمایش کرد…)

مهم این است: تو مرد باش، پیغام‌های خودت را رمزگشایی کن! به پیغام‌های مردم کار نداشته باش…

اصلاً من فکر می‌کنم یکی از اهداف خلقت (یکی از کارهایی که باید در دانشگاه دنیا انجام دهیم)، شاید «پاس کردن درس رمزگشایی» باشد!
ابتدا در ترم‌های اول، در درس «رمزگشایی ۱»، باید بتوانی پیغام‌های خودت را رمزگشایی کنی، به مرور در ترم‌های بعد به جایی برسی که در درس «رمزگشایی ۲»، پیغام‌های مردم را رمزگشایی کنی (مثل برخی اولیا که شما اتفاقات یا خوابتان را برایشان تعریف می‌کنید و برایتان رمزگشایی می‌کنند) (یا مثل ما که در رشته کامپیوتر به عنوان متخصص کامپیوتر به محض دیدن ۲۰۲cb962ac59075b964b07152d234b70 می‌فهمیم که این، رمزگذاری‌شده‌ی پسورد ۱۲۳ است… از بس رمزگذاری و رمزگشایی را کار کرده‌ایم) و بعد از چند ترم (پس از سال‌ها محاسبه و مراقبه) به جایی برسی که در درس «رمزگشایی ۳» تا حدودی بتوانی پیغام‌هایی که بین خدا و ائمه رد و بدل شد را رمزگشایی کنی…

 

و نکته آخر: سخت‌ترین درسی که دانشجویان رشته کامپیوتر پاس می‌کنند همین درس رمزگذاری و رمزگشایی (امنیت) است! *

امید نباشیم که به همین راحتی‌ها بتوانیم پیغام‌ها را درست رمزگشایی کنیم…

 

در رمزگشایی پیغام‌هایی که خدا می‌فرستد، موفق باشید.

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانوشت‌ها:

* و تنها درسی که من در ارشد ابتدا از آن درس افتادم و بعد با کلی التماس از استاد، یک PDF آموزشی در زمینه امنیت ساختم تا استاد نمره قبولی داد همین درس بود!

** هشدار: فراموش نکن که برخی چیزها که گفتم کلید رمزگشایی برای من بود و نه شما… یعنی اینکه یک سایت باز نمی‌شود، رمزگشایی‌اش برای من، آن‌طور می‌شود، ممکن است برای شما عاملی باشد برای اینکه اعصابتان خرد شود و این اعصاب خرد شدن، جریمه‌ی یک گناه باشد… من نمی‌دانم… من فقط یک چیز را می‌دانم: این که هر پیغامی برای رمزگشایی نیاز به یک کلید دارد. دنبال آن کلید باش و بعد پیغامی که برایت آمده را رمزگشایی کن…)

*** برای دانشجویان رشته کامپیوتر: این نوع ارسال پیغام از طرف خدا می‌تواند یک رساله دکترا باشد! بهترین نوع رمزگذاری داده است که خدا استفاده می‌کند! دقت کنید: یک پیغام رمزگذاری شده می‌فرستد. کلید رمزگشایی کجاست؟ از یک تا n اتفاق که در اطراف گیرنده می‌افتد! هیچ انسان دیگری نمی‌تواند آن‌را به طور قطعی رمزگشایی کند مگر آن‌که آن اتفاقات را تجربه کرده باشد (امامان از احوال یکدیگر باخبر هستند پس می‌توانند پیغام‌های امام دیگر را برای ما رمزگشایی کنند). این نوع رمزگذاری خارق العاده است! (هر چند که شبیه رمزگذاری‌ای است که با USB و Pin Code  اتفاق می‌افتد. یعنی پیغام رمزگذاری شده توسط آن USB و پسوردی که نزد گیرنده است رمزگشایی می‌شود… اما آنی که خدا استفاده می‌کند خیلی حرفه‌ای‌تر و شیک‌تر است) (شاید برای دکترا روی این نوع رمزگذاری کار کردم)

**** پس از خواندن این مطلب ممکن است تا مدتی نگاهت به اطراف یک جورِ نگران‌کننده‌ای شود که جای نگرانی نیست، به مرور فراموش می‌کنی ای انسان!

نگاهدار سررشته تا نگاهدارد…

اتفاقات روزانه ۱۱ دیدگاه »

خواهر بزرگ‌تر، بعد از شنیدن قضایای سنگ کلیه: حمید! چطوری؟
من: جسماً یا روحاً؟
خواهر: هر دو…
من: جسماً عالی، روحاً … (بغض اجازه نداد اینجایش را به او بگویم، فقط سرم را بالا انداختم…)

(هر چند دوست ندارم از چیزهای منفی برای کاربران بنویسم اما جهت اطلاع دوستانی که پیگیر بودند،) دو سه روز است در کما هستم! دلیلش هم مشخص است! (به یکی در این سن و سال بگویی دیگر نمی‌توانی روزه بگیری، چه حسی خواهد داشت!؟ [هر چند که از رو نرفته‌ام و با احتیاط می‌گیرم!!] آن هم ما که دوره تربیت معلم دوران سربازی را فرار کردیم که بیاییم شهرمان که روزه بگیریم و نزدیک بود اضافه خدمت بخوریم!!)

دو سه روز است دارم از دو سه سال قبل به این طرف را بررسی می‌کنم ببینم این جریان از کجا نشأت گرفته!؟ (اعتقادات خاصمان است دیگر! کاری‌ش نمی‌شود کرد! دردهای ما با دارو خوب نمی‌شود!)

امروز رفتم بانک، پیش دوستی که آنجا کار می‌کند، گفتم: فلانی! من اینطور شده‌ام، هر چه فکر کردم، دیدم هر چه هست در این بانک است! بیا یک دو دو تا کنیم ببنیم این غلط‌هایی که من طی یکی دو سال قبل در این بانک کردم (و خدا می‌داند به طور کامل آگاه نبودم وگرنه یک قدم سمت این مسائل بانکی نمی‌رفتم و دو روز است به خواهرها می‌توپم که: لعنت به شما که آنقدر وام وام کردید که این قضایا را برای ما عادی کردید و ما را گرفتار این چیزهای شبهه‌ناک کردید)، شرعی‌ست یا خیر؟

هر چند قضایای وام و سود آنقدر طبیعی شده که امثال دوست بانکی من و آن افرادی که کنار باجه حرف‌های ما را می‌شنیدند فقط می‌خندند و می‌گویند: «نترس! با هم می‌ریم جهنم» اما من دائم آن صحنه که یک سال پیش در مطلب «وقتی همه عوامل دست به دست هم می‌دهند…» گفته بودم می‌آید جلو چشم:

رابعاً به خاطر درگیر شدن با یک سری مسائل بانکی که نمی‌دانم بالاخره حلال است یا حرام؟ احکام را بررسی می‌کنی، آخرش نمی‌فهمی بالاخره باید چه کار کنی!؟ دائم آن صحنه یادت می‌آید که اولین بار که رفتی داخل بانک که در موردش سؤال کنی، وقتی آمدی بیرون یک دفعه پایت روی پله‌های بانک سُر خورد و کمرت داشت می‌شکست… دائم آن جمله دامادتان یادت می‌آید که: ما معلمینی داشتیم و داریم که آنقدر حساس بودند که به مدیر مدرسه می‌گفتند: آقا لطفاً حقوق ما را خودتان بگیرید و به صورت دستی به ما بدهید ما پولمان را از بانک نمی‌گیریم!!
آیا این کمر با آن کمر رابطه دارد؟

آیا این «در ها» که چند ماه است بسته شده و صدا به وضوحِ قبل به گوش نمی‌رسد، به خاطر این مسائل است؟

خلاصه، یک حساب را بستم و یک پولی که مشکوک بود را با کمک(!) دوستان یک راه شرعی برایش پیدا کردیم اما هنوز یک چیز مانده که دل کندن از آن خیلی سخت است! مرد می‌خواهد! اینکه تو بدانی ماهانه فلان میلیون تومان سود پول تو در حساب سرمایه‌گذاری بانک می‌شود و دل بکنی و بگذاری در حساب قرض الحسنه، واقعاً مرد می‌خواهد!
یک فامیل داریم که برخی از دوستانی که این مطلب را می‌خوانند تا همین‌جا شناسایی‌اش کردند(!)، حداقل پولی که شاید در بانک داشته باشد چند میلیارد تومان است. تصور کن حداقل ۲۰ میلیون تومان در ماه سود پول او می‌شود. او (که پدر ما را درآورده! چون تا حدودی الگوی ماست) پولش را در قرض الحسنه نگه می‌دارد و در حساب سوددار نمی‌گذارد! (انصافاً خیلی مرد است!)

گفته بودم که من سخت‌تر از آرمایشات مالی فعلاً ندیده‌ام! خیلی سخت است! (یا شاید برای ما سودایی‌های دنیادوست اینطور است؟) (روزی صد بار آرزو می‌کنم ای کاش برگردم به آن دوران که تنها چیزی که نداشتم و برایم مهم هم نبود، این مال لعنتی بود)

حتی اگر تو نخواهی عمداً بروی دنبال مال حرام و بدنت هم از شنیدن کلماتی مثل «ربا» و «مال حرام» بلرزد، خدا یک سری آزمایش جلوت می‌گذارد که مغزت منفجر می‌شود!

اصلاً اگر بگویم چطور ما را تست کرده، شاخ درمی‌آوری! تصور کن، بروی یک سرویس از یکی بخری، بعد از مدت‌ها استفاده که انصراف از آن و گرفتن از جای دیگر غیرممکن می‌شود، در یک جریان کاملاً اتفاقی (که رد پای آزمایش را به وضوح مشخص می‌کند) بفهمی او احتمالاً اشتباهاً یک «تیک» را نزده! فرق این تیک، خیلی تومان در سال است! حالا مرد می‌خواهد برود بگوید آقا شما این تیک را نزده‌اید که بزند و تو آن پول اضافه‌تر را بدهی! من چند ماه است هنوز شهامت نکرده‌ام بگویم!! (خدا وکیلی به من چه؟ مگر من عمداً رفته‌ام این کار را کرده‌ام!؟ از چند مرجع و طلبه و غیره پرسیده‌ام، گفته‌اند اگر مطمئنی که اشتباه کرده‌اند باید به آن‌ها بگویی!!) [البته یکی از دلایلی که نگفته‌ام این است که آن‌ها پنهان‌کاری کردند و در ابتدا نگفتند اینطوری سرویس می‌فروشند. ما قبلاً از یکی دیگر سرویس می‌گرفتیم که اینطور که تازه فهمیده‌ام، کلاً این تیک را نمی‌زده)
البته یکی دو ماه است دارم مشکل را به نحو دیگری رفع می‌کنم و اگر خدا بخواهد و شیطان بگذارد، به زودی جریان را به آن‌ها می‌گویم و با هم مصالحه می‌کنیم اما بعید نیست این قضایا چوب آن چند ماه باشد که راضی به این قضیه بودم!

از آن طرف به خمس و اینکه به این پول ما تعلق می‌گیرد یا خیر فکر می‌کنم. اگر تعلق بگیرد، چند ده میلیون تومان باید بدهی خمس! مرد می‌خواهد بدهد!

 

و خلاصه، صد تا جریان دیگر را دانه دانه مرور کرده‌ام ببینم به قول دکتر سونوگرافی، که بعد از دیدن سنگ، چند بار با حالت خاصی زول زد به چشمانم و گفت «این سنگ رو از کجا خریدی!؟ ها؟» و من تا خانه دائم این جمله‌اش در ذهنم تکرار می‌شد: «این سنگ رو از کجا خریدی؟ ها؟» بالاخره، این سنگ رو از کجا خریدم!؟

یک سری دلایل غیرمادی دیگر هم برایش تراشیده‌ام که صلاح نیست خیلی باز گفته شود. (مثل به قول دوستمان در نظرات: قضیه چشم‌زخم که دقیقاً شب قبل از آن سر خطاطی و دکترا و … در خانه اتفاق افتاد و صبح آن روز هم وقتی پستچی یک سری قطعه الکترونیکی آورد، با یک حالت خاصی یک سؤالاتی در مورد کار و فروشگاه و غیره پرسید و تعجب‌کنان رفت یا گوشتمالی خدا: شب قبل از این جریان، یک دانشجو ایمیل زد که استاد، فلان ماده و فلان ماده و فلان ماده رو با هم غاطی کنید بخورید، براتون خوبه… با یک حالت سرمستانه‌ای گفتم: دختر! مگه من مریضم که می‌گی «براتون خوبه!؟» / دقیقاً فردای آن روز وارد جمع مریض‌ها شدم!)

به هر حال، فعلاً دارم به مرور قضایا را حل می‌کنم تا ببینیم به کجا می‌رسیم. اما هر چه هست، شاید در آخرین مشقی که از روی خط استاد نوشته‌ام خلاصه شود:

نگاهدار سررشته تا نگاهدارد…

بالایی، مشق استاد است و پایینی‌‌ها، کثافت‌کاری‌های ما(!) – هر چند ضایع، اما إن شاء الله بهتر می‌شود…

be-careful

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

در مورد روال پزشکی موضوع: دکتر متخصص کلیه با توجه به شواهد، قضیه را ارثی می‌داند. یک سری دارو داده که من نخواهم خورد! مگر آن‌ها که برای زمان تشدید درد داده و مجبور بشوم بخورم! به قول خودش، درد کلیه را به درد زایمان تشبیه کرده‌اند (و من واقعاً درک کردم!)، هر وقت درد زایمان گرفتی، این‌ها را بخور!!
و یک عکس سیاه و سفید(!) هم نوشته که بروم در بیمارستان بگیرم… اما فکر نمی‌کنم از این دکترهای بی‌خیال چیزی در بیاید! بیشتر دنبال درمان گیاهی و سنتی موضوع به کمک دامادمان که کلیه‌اش کارخانه سنگ‌سازی است هستم. (باور می‌کنید در کلیه این بنده خدا یک سنگ ۳ سانتی‌متری وجود دارد!؟ کیلو کیلو سنگ دفع می‌کند!!!!!!!!!! بیشتر حدس می‌زنم به خاطر جوش‌های الکی باشد که در بحث سیاست می‌خورد… ما هم جوش‌های الکی که سر دانشجو و کار و غیره می‌خوریم!)
خلاصه، فعلاً دردهای خفیفی داریم که باشد بهتر است! روزه را هم یکی در میان می‌گیریم تا ببینیم به کجا می‌رسیم… (دکتر گفت فقط روزهایی که کمتر کار داری مثل جمعه یا مثلاً شب‌های احیا بگیر، بقیه را در زمستان قضا کن…)

قلب یا …؟

کمی خنده ۲ دیدگاه »

دکتره داشت ازم سونوگرافی می‌گرفت که ببینه سنگ توی کلیه یا مجاری پیدا می‌کنه یا نه، یه دفعه دیدم چشم‌هاش درشت شد و بی‌حرکت ایستاد! گفتم: دکتر، چی شد؟

گفت: یه سنگ پیدا کردم این همه: (پنجه دست راستش رو به اندازه یه طالبی باز کرده بود)

گفتم: آهان، اون؟ اون قَلب‌مه دکتر! نترس، برو بعدی… 🙂

مهمان ناخوانده!

اتفاقات روزانه ۵ دیدگاه »

دیشب خیر سرمان تصمیم گرفتیم که از امروز برویم کلاس خط و بعد از سال‌ها، کار را ادامه بدهیم. ظهر امروز گفتم بنشینم یک سری خط از روی آخرین مشق‌های استاد بنویسم که به او نشان بدهم که ببیند بعد از این همه مدت سطح‌مان پس‌رفت کرده یا پیش‌رفت!؟
کولر روی زیاد بود، نشستم جایی که کولر از سمت چپم می‌زد به کمرم و حدود یک ساعت رفتم در بحر خطاطی! یک دفعه به خودم آمدم، دیدم کمرم خشک شده و نمی‌توانم تکان بخورم! اول یک درد ضعیف داشت و من هم می‌خندیدم که چقدر غرق خطاطی شدم که حواسم به کولر نبود!!! کم‌کم درد جدی شد و در عرض ده دقیقه آنقدر شدید شد که اشکم را درآورد!! در عمرم چنین دردی را تجربه نکرده بودم! از طرفی، امروز صبح که بلند شدم، سوزش ادرار داشتم و شک کرده بودم که امروز با روزهای دیگر فرق دارد! گلاب به رویتان، بالا هم که آوردم،‌ بنابراین، سریعاً به برادر کوچک‌تر گفتم مجید، بلند شو که قضیه جدی‌ست!

به زور خودم را به اورژانس رساندم، تا مشکل را برای دکتر گفتم، گفت: سوزش ادرار داشتی؟ گفتم بله، اتفاقاً از صبح به این موضوع شک کرده‌ام… گفت: احتمالاً سنگ کلیه است. یک آزمایش خون و ادرار نوشت و ما هم با همان کمر خمیده و دردکشان رفتیم آزمایش دادیم اما دو ساعت بعد آماده می‌شد. التماس کردم که فعلاً یک چیزی بزنند که دردش بخوابد تا ببینیم چه می‌شود. یک آمپول وحشتناک زدند و… خلاصه تا حدودی درد خوابید.

در نتیجه‌ی آزمایش، هر چند در خون، چیز غیرنرمالی نبود و همه چیز را نرمال زده بود، اما در ادرار، +۳ خون (blood) دیده شد و همین احتمال وجود سنگی که مجاری را پاره کرده باشد را تشدید کرد. بنابراین یک سونوگرافی کلیه و مجاری ادرار نوشتند… در کنار خانم‌های باردار رفتیم سونوگرافی!!!… (جالب است که خانم‌هایی که بچه اولشان بود، گریه می‌کردند و من هم که بار اولم بود همینطور!!!!)

در سونوگرافی کلیه چپ مشخص شد که بله، یک سنگ ۲ میلی‌متری گیر کرده و کلیه، سنگ‌ساز است! 🙁

یک دفعه که دکتر گفت: «درد امروز را دیدی؟ کلیه‌ات سنگ‌ساز شده، تا آخر عمر دیگر نباید روزه بگیری وگرنه همین درد را خواهی داشت» یک دفعه انگار از زندگی ناامید شدم! مات و مبهوت دکتر را نگاه می‌کردم! گفت: متوجه شدی!؟ گفتم: دکتر شوخی می‌کنی؟ گفت: توضیح دادم، یک فرمول ساده است! خواستی، خودت را بزن به نفهمیدن…

با یک حالت وحشتناک رفتم مسجدی که اکثراً دکتر و استاد و… هستند، نماز که تمام شد، رسول را پیدا کردم، گفتم: رسول! کدام یک از این نمازگزارها دکتر است؟ گفت: چی شده؟ جریان را گفتم. خدا را شکر یک چیزهایی گفت که کمی امیدوار شدم! گفت: من خودم کلیه‌ام سنگ‌ساز است. چند سال است روزه می‌گیرم، مشکل خاصی نبوده. هر بار اذیت می‌کند اما نه آنقدر که بترسم. برای اینکه خیالت راحت شود، دکتر فلانی امشب نیست، شنبه می‌آید. بیا، آزمایش‌ها را بیاور، خواهد گفت که چه کار کنی…

خواهر و دامادمان هم که همین مشکل را داشتند، گفتند دو میلی‌متر چیزی نیست که نگران باشی. آب بیشتر می‌خوری و تحرکت را بیشتر می‌کنی، بعد که دفع شد، روزه می‌گیری…

حالا قرار است ببریم پیش یک متخصص و اگر سنگ دفع شد، سنگ را ببریم آزمایشگاه که ببینیم جنس سنگ از چیست و دلیل تولیدش چه بوده!؟

 

خلاصه که، عجب روزی بود امروز! عزرائیل در عرض ده دقیقه آمد جلو چشمم!

گه‌گاه، درد بد نیست! به محض مشاهده درد، ساعات و روزهای گذشته را مرور می‌کنم که ببینم چه غلطی کرده‌ام که تاوانش را پس می‌دهم. بیشتر، به جملاتی که دیشب به حاج خانم گفته بودم فکر می‌کردم که شاید دلش شکسته باشد (گفته بودم که متأسفانه زبانم مثل خنجر است و چقدر تاوان خنجر زدنش را داده‌ام!) و اشک می‌ریختم.
از آن طرف، در اورژانس و بیمارستان، مردمی که هر کدام یک درد داشتند را می‌دیدم و به قدرت خدا و ضعف خودمان می‌خندیدم!
از طرفی، زندگی را مرور می‌کردم: بی‌تحرکی! مشکلی که شاید همه هم‌رشته‌ای‌های من و چه بسا همه انسان‌های امروز، با آن مواجه باشند! وقتی صبح تا شب بنشینی روی یک صندلی یا زمین و یک ساعت ورزش نکنی و بالا و پایین نپری، عاقبتش همین می‌شود!

باید فکری کرد…

پاسخ بودا

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) ۵ دیدگاه »

چقدر این کتاب «خواندن و درک مفاهیم ۲» جذاب است! فردا امتحان ریدینگ داریم و این مدت که این کتاب ۵۰۰ صفحه‌ای را می‌خواندم چقدر لذت بردم!

درس ۲۳ را حتماً برای سایت ترجمه خواهم کرد، اما علی الحساب این بخش را اینجا داشته باشیم بد نیست:

در این درس در مورد اینکه چطور با توهین دیگران برخورد داشته باشیم، آمده:

After a man had verbally attacked Buddha, he responded, “My son, if someone declined to accept a present, to whom would it belong?” The man answered “To him who offered it.” “And so,” said Buddha, “I decline to accept your abuse”

برای بی‌سوادها ترجمه می‌کنم:

بعد از اینکه یک نفر به صورت شفاهی بودا را مورد حمله قرار داد، بودا گفت: پسرم، اگر یک نفر از پذیرفتن هدیه‌ای که به او تعارف شده خودداری کند، آن هدیه مال چه کسی خواهد بود؟

شخص گفت: به کسی که آن را تعارف کرده بود.

بودا گفت: بنابراین، من از پذیرفتن آنچه تعارف کردی خودداری می‌کنم!

هر چند زیباتر از پاسخ امام حسن (علیه السلام) نیست که در پاسخ به یک توهین فرمود: «اگر آنچه گفتی درست بود، خدا به من رحم کند و اگر درست نبود، خدا به تو رحم کند» اما این هم نمک خاص خودش را داشت…

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها