تلقین

تقریباً بیست روز پیش (یعنی فردای عید فطر) سر نماز ظهر یک درد شدید در قلبم احساس کردم و خلاصه یک جوری شدم… تا شب با این درد طی شد و شب تا صبح هم درد نگذاشت بخوابم تا اینکه چون از آن جریان سنگ کلیه چشمم ترسیده بود، ساعت شش و نیم صبح بلند شدم رفتم اورژانس. برای دکتر جریان را گفتم، گفت: هیچ کاری‌ت نیست! گفتم چطور؟ گفت قلب‌درد مگر امان می‌دهد تو خودت ماشین سوار شوی بیایی اینجا؟ نیم ساعته می‌گیرد و می‌کشد و تمام! گفتم حالا شما نمی‌خواهی یک تستی چیزی روی ما انجام بدهی که مطمئن شویم چیزی نیست؟ یک نوار قلب نوشت و ما هم رفتیم گرفتیم… نگاه کرد، گفت قلبت از من هم سالم‌تر است! خلاصه ما آمدیم خانه اما همچنان درد در سمت چپ و بالای قفسه سینه احساس می‌شد، فردایش دوباره رفتم بیمارستان که یک متخصص قلب پیدا کنم که همه رفته بودند… به یک دکتر دیگر (همان که سنگ کلیه را تشخیص داده بود) در راه‌رو اورژانس نوار قلب را نشان دادم و جریان را گفتم، گفت: هیچ کاری‌ت نیست! گفتم پس این جریان درد چیست؟‌ گفت: از استرس کار و کار زیاد!

(نمی‌خواستم این را بگویم، در پرانتز می‌گویم، تو هم گوش‌هایت را بگیر: اگر زرنگ می‌بودی می‌فهمیدی که این جریان فردای آن روزی بود که این شعر را گفته بودم: که مُرد آن‌که به قلب او زدی صد گِز ؛ یادت هست؟ برو تو ز من میار اسمی ای ابلیس …. که مُرد آن که به قلب او زدی صد گِز / فقط همین را بگویم که قبل از رفتن به آن نماز که این قلب‌درد اتفاق افتاد، یک ایمیل که این روزها متأسفانه برای همه کیلو کیلو می‌آید آمده بود: آموزش ویدئویی مسائل زناشویی با مجوز از اداره ارشاد! با اینکه این نوع ایمیل‌ها را باز نکرده پاک می‌کنم و حتی چند فیلتر ایجاد کرده‌ام که اگر یک ایمیل حاوی کلماتی مثل «جنسی» بود اصلاً نمایش نداده حذفشان کند اما این «مجوز از ارشاد»ش مرا کنجکاو کرد که ببینم جریان چیست [یک هیچ به نفع کسی که این عنوان را انتخاب کرده بود]، وارد که شدم، احتمالاً شما هم دیده‌اید که چند عکس مات از ویدئو را هم گذاشته‌اند! من اگر می‌خواستم به آن شعر عمل کنم باید سریعاً از آن ایمیل خارج می‌شدم و پاکش می‌کردم اما کمی تعلل کردم و فقط یک بار اسکرول را به بالا برگرداندم! همین! هر چند به نظر کوچک اما برای کسی که روز قبلش بیاید به آن محکمی با آن شعر ادعای قهر با شیطان کند جای تنبیه دارد! / خودم می‌دانستم یک گوشتمالی است و طبیعی است که قلب، درد کند اما دکتر بگوید تو هیچ کاری‌ت نیست! این درد از آن دردها نیست که دکتر بفهمد… اما به هر حال، باید مراحل علمی را طی می‌کردم چون همچنان دنیا دنیای احتمالات است…*)

به هر حال، خیلی ترسیده بودم (به خصوص اینکه یک شب رفتیم قم و در برگشت از حرم درد قفسه سینه شروع شد و باید می‌ایستادم و استراحت می‌کردم که بتوانم چند قدم بروم) و الحمد لله بهانه‌ای شد که کارها را جمع و جورتر کنم و به چند نفر از دوستان دست‌اندرکار که تعدادی‌شان این مطلب را می‌خوانند ایمیل زدم و وصیت‌ها را در زمینه‌های مختلف کردم. (نمونه:)

vasiyat

و حتی آماده‌ی رفتن شده بودم: پست خصوصی‌ای که عمومی‌اش کردم: الهی! من آماده‌ام…

روزهای خوب و تجربه بسیار عالی‌ای بود و این را می‌شود از پست‌های ۲۰ روز اخیر فهمید… اینکه مثلاً بدانی احتمال دارد هر لحظه قلبت بایستد و بمیری، نگاهت به دنیا خیلی عالی می‌شود. دلت می‌خواهد همه کارهایی که یک عمر دلت می‌خواست انجام بدهی و کار و امثالهم اجازه نمی‌داد را انجام بدهی و بعد بمیری (فهمیدی جریان نقاشی و شعر و امثالهم چه بود؟)… آنقدر نسبت به بقیه مهربان می‌شوی! هیچ کدورتی از هیچ کس به دل نمی‌گیری! می‌گویی تو که قرار است چند روز دیگر بمیری دیگر این جدی‌گرفتن‌ها برای چه؟

خلاصه روزهای بسیار شیرینی بود. یعنی اگر از من بپرسی بهترین دوران عمرت کی بود قطعاً خواهم گفت از آن لحظه که آن درد سنگ کلیه مشاهده شد تا امروز! یعنی دوران زندگی‌ام دو قسمت شد: قبل از کشف سنگ و بعد از آن!!!! 🙂

زندگی‌ام را بسیار نرمال‌تر کردم. کارهای اضافه تعطیل. اولویت تفریح و ورزش و پیاده‌روی و… بالاتر، استفاده از ماشین و کامپیوتر و غیره، حداقل و خلاصه یک اتفاقاتی در این مدت افتاد که اگر بدانی می‌فهمی چه لذتی بردم…

 

به هر حال، هدف اصلی‌ام از پست اینجای ماجرا بود:

نهایتاً آن درد قلب بعد از چند روز فروکش کرد و چیزی که فهمیدیم این بود که استرس برنامه‌نویسی که به ویژه در انتهای ماه رمضان داشتم و ضعیف شدن به خاطر روزه گرفتن و یک اشتباه مهلک یعنی همان بیدار ماندن سی روزه تا طلوع خورشید (که بعداً خواهم گفت که ما از این شب زنده‌داری‌ها برداشت‌های غلط کرده‌ایم! خلاصه‌اش: احتمالاً ائمه مثلاً ساعت نه یا ده شب می‌خوابیدند و چند ساعت به سحر بیدار می‌شده‌اند و تا طلوع خورشید بیدار بوده‌اند و می‌دانی که یک ساعت خوابیدن قبل از ساعت ۱۲ معادل ۲ ساعت خوابیدن بعد از آن است و در حقیقت آن‌ها خواب کافی کرده بودند نه اینکه مثل ما انسان‌های این روزگار تازه ساعت ۲ شب می‌رویم به رختخواب…) همه این‌ها دست به دست هم داده بود و آن دردها را در قفسه سینه ایجاد کرده بود. بنابراین رفتم سراغ داروهای طب سنتی برای کاهش استرس. (استرس و اضطراب چیزی است که من و امثال ما سودایی‌ها به شدت از آن رنج می‌بریم و به همین دلیل هم ممکن است گوشه‌گیر شویم. یعنی همین که در یک جمع مثل مسجد قرار می‌گیرم، تمام وجودم پر از استرس می‌شود. چون جزئی‌ترین نگاه‌ها و افکار افراد دائماً دارد در ذهنم تحلیل می‌شود و همین مشکل ایجاد می‌کند. بنابراین سودایی‌ها ترجیح می‌دهند برای کاهش استرس از جمع‌ها بپرهیزند… که به جای این کار باید با مصرف موادی که سودا را کاهش می‌دهد دقت به جزئیات و فکر و خیال را در وجودشان کمتر کنند)

خلاصه، یک پیرمرد شریف در شهر پیدا کردیم که ظاهراً تجربه خوبی در داروهای گیاهی داشت. رفتم و جریان را گفتم. یک پودر هندی که ظاهراً ترکیبی از چند ماده بود داد و گفت سه قاشق مرباخوری‌اش را در یک لیوان آب مخلوط کن و کمی سکنجوین هم بریز و هر دوازده ساعت یک بار تا ده روز بخور بعد بیا به من بگو چطور شدی؟ همه ترس‌ها و اضطراب‌ها و تشویش‌ها را رفع می‌کند… من هر چقدر اصرار کردم که اسم این دارو چیست که بیایم در اینترنت در موردش جستجو کنم یا به کاربران معرفی کنم، فقط می‌دانست که یک ترکیب هندی است. (فله‌ای بود و رویش هیچ چیز ننوشته بود!)

حالا این‌جایش جالب است: وقتی این موضوع را مطرح کردم، یک خانم مسن اما فهمیده در عطاری نشسته بود (فکر می‌کنم منتظر دخترش بود که چیزی بخرد) تا این را شنید، گفت: آخه مگه استرس و اضطراب دارو داره؟ این‌ها از درون خودته. خودت اراده کن، اضطراب نداشته باش! (حالا کار نداریم که یک «پیک» بود یا نبود و یا درست می‌گفت یا خیر…)

ما به نسخه حاج آقا عمل کردیم و انصافاً من خودم فکر می‌کنم تأثیر خوبی داشت. اصلاً همین سکنجوین که ما در خانه‌مان به خاطر تنبلی (و کم‌سوادی و لجاجت در کم‌سواد ماندن نسبت به مسائل طبی) حاج خانم ۱۵ سال است از آن غافل شده‌ایم می‌دانی چقدر آرامش‌بخش است؟
حالا در این ده روز که این را می‌خوردم همه‌ش به آن جمله آن حاج خانم که در عطاری بود فکر می‌کردم و بعد، این می‌آمد به ذهنم که نکند اصلاً این پودر، یک چیز چرت است و آن حاج آقا دارد از همین گفته‌ی حاج خانم استفاده می‌کند. یعنی هر چیزی هم که می‌داد و می‌گفت این را بخور خوب می‌شوی، همین که انسان به خودش بقبولاند (تلقین کند) که این را اگر بخورم اضطرابم کم می‌شود، خوب، این خودش یک ترفند برای کاهش اضطراب است! یعنی شما آب هم که بخوری اما با این نیت و با این تلقین که اضطرابت را کاهش می‌دهد، خوب، کاهش می‌دهد…

حالا همه این جریانات را بگذار کنار هم و این شعر که دو روز است رویش کار می‌کنم را بخوان:

جوانی به پیری بنالید زین روزگار ………….. که دنیا ندارد دگر از برایم قرار

یکی قلب دارم همه پُر تپش ………….. که گویی همین است جوید جَهِش

نداری دوایی که برچیند این اضطراب؟ ………….. بنوشم همان و سریعاً شوم همچو آب؟

بگفتش بگیر این دوا و به ده شب بنوش ………….. همه درد و تشویش و ترسَت بیاید خموش

جوانک بنوشید دارو و لذت بِبُرد ………….. تو گویی که این ده نیامد به عمرش شِمُرد

چو ده شد بیامد به پیشِ مُراد ………….. که بیند چه بود آنچه او را بداد

بگفتا که ای پیر! دارو چه بود؟ ………….. که از ما همه درد و غم‌ها رُبود؟

بگفتا که دارو همی آب بود ………….. نه این آب، درمانِ اِرعاب بود

تو «خود» افکنی ترس، در دل، جوان ………….. پس از خود طلب کن دوا هر زمان

بباید که بیرون کنی از وجود اضطراب ………….. نه با نوش‌دارو و درمان که با انقلاب

برو یاد می‌کن خدا را و آرام باش** ………….. از آن پس تو شاهد بر این درد، فرجام باش

همین! 🙂

ــــــــــــــــــــــــــــــ

* مثلاً یک احتمال دیگر یعنی یک رمزگشایی دیگر این بود که می‌دانی که نیت کرده بودم که گشتی در رشته‌های پزشکی بزنم. حالا با این پیشفرض، زندگی را بررسی کن: یک دوره تکنسین داروخانه بروی که با داروها و انواع قضایا به صورت تئوری آشنا شوی، بعد یک سنگ کلیه بسیار خفیف که دو روزه مشکلش حل شد بگیری و به بهانه‌اش با انواع دستگاه پزشکی مثل سونوگرافی که هیچ وقت از نزدیک ندیده بودی و انواع آزمایشات که همیشه فقط اسمش را شنیده بودی و انواع دارو عملاً آشنا شوی!! بعد ادامه‌اش را خدا با یک قلب‌درد ساختگی به تو یاد بدهد با دستگاه‌های جالب نوار قلب و اکو و … آشنا شوی… این‌ها چقدر شکر دارد؟ (همانطور که یک مهندس نرم‌افزار برای تبحر در برنامه‌نویسی باید پروژه قبول کند و انجام دهد، یک پزشک هم باید کمی درد قبول کند و درمان کند تا تبحر یابد. می‌دانی این مدت چقدر از پزشکی و طب سنتی چیزها یاد گرفتم!؟)

** الا بذکر الله تطمئن القلوب…

جوید جهش: بیرون بپرد
همچو آب: آرام مثل آب
نیامد به عمرش شِمُرد: جزء عمرش به شمار نیامد
ارعاب: تلقین ترس و اضطراب
انقلاب: تغییر و تحول درونی
تو شاهد بر این درد، فرجام باش: شاهدِ پایانِ این درد باش…

لَنَا أَعْمَالُنَا وَ لَکُمْ أَعْمَالُکُمْ

وَإِذَا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَ قَالُوا لَنَا أَعْمَالُنَا وَ لَکُمْ أَعْمَالُکُمْ سَلَامٌ عَلَیْکُمْ لَا نَبْتَغِی الْجَاهِلِینَ

و هرگاه سخن لغو و بیهوده بشنوند، از آن روی می‌گردانند و می‌گویند: «اعمال ما از آن ماست و اعمال شما از آن خودتان؛ سلام بر شما (سلام وداع)؛ ما خواهان جاهلان نیستیم!»

(سوره قصص)

امید من، بر تو باد تفکر

امید من، دقایقی قبل از اذان (نیمی از ساعت) به مسجد، این محل مبارک و عظیم که بلاشک بهترین مکان برای تفکر است، برو… جایی آرام بنشین و ابتدا مرور کن این روایت زیبا را: «کانَ أکثرُ عبادهِ أبی‌ذر، التّفکُّر» (اکثر عبادت ابوذر، تفکر بود)

و حالا بیندیش… به هر چه خواستی بیندیش… کودکی را دیدی؟ کودکی‌ات را یاد کن، چه بودی؟ جوانی را دیدی؟ جوانی‌ات را یاد کن، چه هستی؟ پیرمردی را دیدی؟ پیری‌ات را یاد کن، چه خواهی شد؟ به نعماتی که داری بیندیش، آنچه می‌خواهی را وارسی کن که صلاح است یا خیر؟

تفکر کن، تفکر کن، تفکر ………… که آدم آمده‌ست بهرِ تفکر

تفکر میوه‌اش باشد تذکر ………… تذکر ای امید من، تذکر*

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* یا به جای مصراع آخر:
تذکر کن، تذکر کن، تذکر

امید من، مراقب جملات شیطانی باش

امید من، یکی از مهم‌ترین ترفندهای شیطان، نفوذ در دل‌ها با جملات زیبا و تأثیرگذار است. جملاتی که نفس تو به راحتی به آن‌ها این پاسخ را خواهد داد: «راست می‌گه…»

به تو می‌گویم «مطالعه کن»، شیطان القا می‌کند: «تو که مطالعه کردی به کجا رسیدی؟» و نفس تو می‌گوید: «راست می‌گه» و به همین راحتی فریب آن جمله زیبا را خوردی و از مطالعه دست کشیدی.

می‌گویم «در مورد غذای سالم تحقیق و رعایت کن» شیطان القا می‌کند: «پدر بزرگ‌ها و مادر بزرگ‌های ما که این چیزها رو نمی‌دونستن بیشتر عمر کردند و سالم‌تر بودند» و نفس تو می‌پذیرد: «راست می‌گه!» پس، از تحقیق بازمی‌ایستد، غافل از اینکه این عین وسوسه شیطان است…

می‌گویم «به نماز جماعت بیا»، آن جمله شیطانی را که زمانی شیطان به یک فریب‌خورده‌ی دیگر القا کرد را برایم بازگو می‌کنی: «ترجیح می‌دهم با کفش‌هایم در خیابان قدم بزنم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد نماز بخوانم و به کفش‌هایم فکر کنم» و والله نفس تو حق دارد که این جمله زیرکانه‌ی شیطانی را بپذیرد و بر اساس آن ترجیح بدهد به جای نماز جماعت در خیابان قدم بزند! و ببین این ابزار چقدر قدرتمند است که شیطان با آن نخبه‌های کشوری را از پای درآورد!

می‌گویم «در دین بیشتر تلاش و جهد داشته باش و به اعماق سفر کن»، شیطان القا می‌کند: «هر کس خیلی در دین عمیق شد، آخرش دیوونه شد» و نفس تو فریب این جمله زیرکانه‌ی شیطانی را می‌خورد که اگر کلمه به کلمه‌اش را تحلیل کنی می‌فهمی چه جمله حرفه‌ای و زیرکانه‌ای‌ست و از هیچ کس جز شیطان القای چنین جمله‌ای برنمی‌آید! به همین راحتی و با یک جمله تو را از لذت شنا در اعماق دین بازداشت…

امید من، هر جمله‌ای که تو را از پیشرفت به سمت خوبی‌ها باز بدارد شیطانی است. شجاعانه در برابرش بایست و پیش برو، خداوند شرح صدر لازم را به تو عطا خواهد کرد. (البته که اگر نیتی به جز قربه إلی الله داشته باشی، خداوند خیرالماکرین است!!)

امید من، کار می‌کن اما به‌مقدار

امید من، کار مایه‌ی سرور آدمی‌ست اما چو از حد گذشت، نقمت آورد.

قَد جَعَلَ الله لِکُلِّ شیئٍ قدراً

امیدا شنو زین پدر این نوا …. که کار آدمی را بُوَد شادزا

نباید که عاقل بُوَد بیش از حد …. به کاری که زایل شود این سِزا

الهی، تدبیرت را سپاس…

الهی، تدبیرت را سپاس که آنچه خواستیم آسان ندادی تا به دست آوردنش لذیذ باشد…

_____________

در این فکرم که مثلاً فرق من با یک استاد خط در چیست!؟ چرا من نباید در همین چند بار نوشتن با اینکه دلیل زیبایی را درک می‌کنم، نتوانم مثل او زیبا بنویسم!؟ می‌‌بینم هیچ دلیلی ندارد جز همان‌که در بالا گفتم! یعنی اگر قرار بود به همین آسانی آن نعمت را بدهد، آن‌وقت چه لذتی داشت!؟ اما حالا، هر روز که پیش می‌روی لذت می‌بری… چه تدبیر زیبایی!

حالا با این تفسیر، بهشتیان که هر چه اراده کنند سریعاً دست می‌یابند چطور لذت برایشان تعریف خواهد شد، نمی‌دانم باید کمی صبر کنیم و إن شاء الله بفهمیم!

گلِ محبوبِ من آفتابگردان است…

اگر می‌خواهید به قدرت خدا پی ببرید، یک نقاشی بکشید و سعی کنید آن‌را رنگ کنید!!

بیش از چهار ساعت طول کشید تا این‌را که چند روز پیش کشیده بودم:

http://download.aftab.cc/img/94/my_sunflower_painting_grayscale.jpg

رنگ کنم و تبدیل کنم به این:

http://download.aftab.cc/img/94/my_sunflower_painting.jpg

 

 

بدون قلم نوری واقعاً سخت است! تصور کن چند هزار کلیک کرده‌ام!! آخرش هم آن چیزی که می‌خواستم نشد! اما برای شروع بد نیست! (اگر از دوستان کسی در مورد یک قلم نوری عالی که هیچ Delayای نداشته باشد اطلاعات دارد لطفاً من را خبر کند)
در این چند روز پنج شش نرم‌افزار مختلف (مثل Paper ، Adobe Draw ، Drawing Task ، Sketchbook ، Adobe Shape و…) را روی تبلت و گوشی تست کردم اما هیچ کدام همان فتوشاپ خودمان نمی‌شود!

 

هر چند در اولین پست این وبلاگ یعنی «Follower یعنی چه و چرا این نام؟» توضیح داده بودم که چرا «آفتابگردان» گل مورد علاقه‌ام و نام انتخابی برای کانون است اما این شعر که بین‌الطلوعین امروز برای عکس بالا گفتم پاسخ بهتری است:

گلِ محبوبِ من آفـــتــابگردان است
همان که در پیِ محبوب، همیشه گردان است

نکند روی، مگر به سوی معشوقش
همان که نورِ سَمـــاءُ و زمینِ چرخـــــان است *

 

* والله نور السماوات و الارض

 

چند هفته بیشتر فرصت ندارم که یک مرور داشته باشم بر هنرهایی که سال‌ها پیش کلاس‌هایش را می‌رفتم… حدوداً هفت هشت سال داشتم که در کانون فرهنگی بزرگی که در شهر بود کلاس نقاشی می‌رفتم. هر بار که نقاشی‌ام را می‌بردم کلاس، استاد فدایی (که معرف حضور دوستان همشهری هست، استاد اول شهر ما) می‌برد نقاشی را یکی یکی به مسؤولین کانون نشان می‌داد، می‌گفت: باور می‌کنید این را یک بچه‌ی هفت ساله کشیده!؟ 🙂 یک عکس مولانا برای جلد تحقیق خواهرم کشیده بودم، انگار که مولانا دارد از تابلو می‌آید بیرون!!!
آنقدر بابای خدابیامرز ما خرج بوم و رنگ روغن و گواش ما کرده بود که دیوانه شده بود!

رفته بودم قلم و مرکب بخرم، این بوم‌ها و رنگ‌ها را دیدم دوباره آن حس‌ها زنده شد! اما ترجیح می‌دهم فعلاً به دلایلی که در آینده (إن شاء الله و به شرط حیات!!) معلوم خواهد شد به صورت دیجیتالی رنگ‌آمیزی نقاشی را کار کنم…

بخوان «وَ إِن‌یَّکاد» و فوتی کن…

یک چیزی کشف کردم: بین‌الطلوعین بلاشک بهترین زمان برای شعر سرودن است! چه چیزهای خوبی به ذهن می‌رسد!

بین الطلوعین امروز و در پی برخی بحث‌ها در مورد چشم‌زخم و … (که برخی دوستان در جریان هستند) این به ذهنم آمد:

بخوان «وَ إِن‌یَّکــــاد» و فوتی کن ……………………….. به یوسف و پیشگیری از هُبوطی کن

چاه بس است برایش مَکُن تو زندانی‌ش …………….. بیا و ذکرْ بر این ورد، چو طــوطی کن

هبوط: تنزل پیدا کردن، از بالا به پایین افتادن. اشاره دارد به آن آیه «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً» که به آن‌ها گفتیم از بهشت به زمین فرود آیید…
البته حبوط هم می‌شد به کار برد (و دلم بیشتر این حبوط را می‌پسندد)… حبوط: از دست دادن چیزی، ضرر / به یاد آورنده‌ی آن آیه‌ی «أُولَـئِکَ الَّذِینَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ»

یوسف: منظور هر کسی که حسن چشم‌گیری دارد.

ذکر: یاد
ورد: چیزی که زیاد بر لب باشد

آرامش بخش ترین موسیقی ای که گوش می کنم

در پوشه موسیقی‌های آرامش بخشی که گاهی برای کاهش استرس کار گوش می‌کنم، این موسیقی در صدر است:

http://yourl.ir/relax

تا به حال آرامش‌بخش‌تر از این ندیده‌ام!

بیار باده…

امروز رفتم یک سری قلم درشت و یک مرکب قرمز گرفتم، چه حالی داد درشت‌نویسی!

فعلاً این را با مرکب مشکی نوشتم… خودم می‌دانم که حالا حالاها کار دارد تا آنی بشود که باید… فقط خوبی‌اش این است که اوضاع قطعاً بهتر خواهد شد! 🙂

برای دیدن نمای بزرگ روی عکس کلیک کن:

baadeh_large

 

این را که می‌نوشتم، همه‌ش به خاطر این «باده»اش استغفرالله می‌گفتم! می‌نوشتم «بیار باده» و در دل می‌گفتم «نیار باده!!» که ما اهلش نیستیم!! بعداً به خودم می‌گفتم: بابا! این باده اون باده نیست! حالا این ماجرای کش‌مکش ظاهر و باطن را به شعر درآوردم! (برای شروع بد نیست!!)

شاعری بدیدم بدین نوا شاد است:
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

هَما منعِ ساقی نمودم بدین
که آهسته یا رادمردِ نادیده دین!

نیار باده که ما نِی‌ایم باده‌بنوش!
که باده می‌بَرَد از عقل و گوش، هوش

ندا داد: کِای مسکینِ ظاهربین!
به باطن درآ باده را جواهر بین!

همانی بکردم که ساقیِ مِیْ  گفت
و آنی بدیدم که عالَمی می‌گفت:

«بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است»*

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* این بیت از حافظ است…

الهی، من آماده‌ام

الهی، از این بنده‌ات آماده‌تر برای مرگ نخواهی یافت! ذره‌ای به قفسِ دنیا دل نبسته‌ام و چه بسیار از زرق و برقش بیزار گشته‌ام. من کودکی نیستم که به تنگنای شکم مادر دل بسته و توانایی درک زیبایی خارج از آن‌را نداشته باشد و بی‌تابی و گریه کند!

مرگ اگر مرد است گو پیش من آی …. تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ*

___________

فعلاً باید استراحت کنم. بعداً احتمالاً در مورد این پست توضیح خواهم داد. خلاصه‌اش: یک ماه اخیر و به خصوص به خاطر همزمانی استرس کار با ماه رمضان (هر چند که ۴ روزش را روزه نگرفتم) یک فشارهایی بهم وارد شد که گفته‌اند باید کار با کامپیوتر را کمتر کنم… فعلاً دعا کنید همه چیز مثل همیشه عالی پیش برود.

* شعر نمی‌دانم از کیست. از زبان استاد پناهیان شنیدم…

امید من، قیمت‌ها را بسنج

امید من، به من اثبات شده است که در این دنیا برای به دست آوردن هر چیزی باید چیزی را از دست بدهی و آن‌را هزینه کنی… حتی به گفته مولایمان، برای به دست آوردن روح باید از جسم هزینه کنی…

و چه خنده‌دار است این دنیا! برای به دست آوردن آرامش باید آرامش را هزینه کنی!

امید من، حالا که گریزی از این قانون نیست، چشمانت را باز کن که چیزی را به ثمن قلیل نفروشی…

مائیم و ندامت و تحیر

tahayyor

این روزها از قضا از خیلی چیزها نادم هستم و علاوه بر مشق، نوعی شرح حال هم هست! از کم‌کاری‌هایم در خیلی زمینه‌ها پشیمانم… دوزاده سال پیش، همین خط را چرا رها کردم؟ خط نسخ و شکسته را چرا ادامه ندادم؟ درس‌ها را چرا مفهومی نخواندم؟ همان دوران، همراه با خواهرها، خیلی کلاس‌ها می‌توانستم بروم (تذهیب، معرق،…) و خیلی هنرها می‌توانستم یاد بگیرم اما کوتاهی کردم و خیلی قضایای دیگر…

فردا می‌خواهم بروم یک سری قلم خیلی درشت بخرم و این را خیلی بزرگ بنویسم و اگر شد بدهم خواهر بزرگ یک تذهیب دور آن کار کند و بزنم به دیوار.

میز کار من! + چند عکس دیگر

میز کار من!!

انصافاً مدیونی فکر کنی این‌ها را پرت کرده‌ام هوا و اینطور آمده‌اند روی میز!! یا یک چیز را برای عکس گرفتن روی آن قرار داده‌ام!!

یعنی یک چیز بگو که روی این میز نباشد!!!!!!! (از بیسکوییت بگیر تا Bread Board و قطعات مداری دستگاهی که در حال کار روی آن هستیم، لپ‌تاپ که آن زیر پیداست، سکه، پوشه‌های پروژه‌ها، مقاله انگلیسی که پرینت گرفته‌ام بخوانم، دو نوع تسبیح؛ یکی برای داخل خانه، یکی برای بیرون از خانه!!، نوار تفلون! و…)

my-desktop

 

شب چهاردهم رمضان، ماه در خانه همسایه ما زندانی بود، اگر ندیده‌ای‌ش حق داشتی:

prisoner_moon

 

این هم صحنه جالب حیاط در این شب‌ها که چراغ را عمداً خاموش می‌گذاریم و فقط چراغ گلخانه را روشن می‌کنیم و یک صحنه عجیبی شاهد هستیم:

our-greenhouse