الهی، ناامید مشو، ادامه بده، این ناچیز، یک روز همان میشود که تو میخواهی… ادامه بده… تو را به خودت قسم ناامید مشو، ادامه بده…
نویسنده: حمید رضا
جانباز
امروز رفته بودم مسجد محل، صف اول، آقایی بود که من هر چه به شما از خضوع و خشوع و خوشرویی و خیرخواهی این مرد بگویم کم گفتهام! نورانیت او با انسان کاری میکند که به محض دیدنش سرت را پایین بیندازی که چهره بینور تو او را آزرده نکند.
در طول نماز به این فکر میکردم که اینها چطور اینقدر عجیب شدهاند؟ عجیب است که یک نفر دیگر هم در صف اول بود که مرا به فکر فرو برد. چطور این آقا در آن محله که همهشان معتاد و هفتخط شدهاند اینقدر آقا بار آمده!؟ یادم افتاد که عجب! این آقا، برادر شهید است و آن یکی خودش جانباز است. بعد، انگار همه خانوادههایی که میشناختم جلو چشمم آمد. دیدم خداوکیلی هر خانوادهای که به نوعی به یک شهید وصل است، خیلی بعید است خلافکار و بدحجاب و اهل طلاق و … در آنها باشد. حتی به این فکر کردم که خیلی از این …ها مشکلشان این است که به یک شهید وصل نیستند.
بعد، آمدم خانه، دیدم حاج خانم زده شبکه چهار و آنجا سه جانباز دارند در مورد زندگیشان و صبر همسر و خانوادهشان صحبت میکنند. هنوز نفهمیده بودم چه خبر است! یکیشان گفت: من مدیون فلانی (جانباز دیگر) هستم که اگر نبود، من چند سال پیش در بیمارستان مرده بودم، بعد، این مدیون بودن مرا یاد یک خاطره انداخت که برای حاج خانم تعریف کردم و چقدر من، بغض و او گریه کرد:
البته جستجو که کردم، دیدم بخشی از آنرا در این مطلب گفته بودم که حتماً بخوانید:
یکی از آن چیزهایی که سردار در آن روز (در روزهای آخر دوره آموزشی سربازی) تعریف کرد و دو تا از بچهها جیغزنان غش کردند و به بهداری منتقلشان کردند، این بود:
سردار (فرمانده پادگان) را شهید زنده میدانستند. نیمی از بدنش فلج بود، مغزش به اندازه یک توپ هفتسنگ جدا شده بود و جایش خالی بود، آن دست سالمش هم مشکل داشت و کلی مشکل دیگر…
در مورد اینکه سرش چرا آنطور شده، میگفت من یک کلاه آهنی روی سرم بود که یکدفعه دیدم یک چیز محکم خورد توی سرم. احساس کردم منفجر شدم! خلاصه، بیهوش شدم و افتادم زمین. دشمن داشت میآمد و همه بچهها داشتند فرار میکردند عقب و نمیشد ایستاد و جنازهای را برد و … .
بعد از چند ساعت برگشتند و من را که دیده بودند قلبم میزند برده بودند عقب…
چند ماه بعد، یکی از دوستان من را دید. خیلی تعجب کرد! من رو در آغوش گرفت و خیلی با شور و شوق میگفت: فلانی! خدا رو شکر! چشمت واقعاً سالمه؟ حقیقتش ما داشتیم میدویدیم که بریم عقب، من در همین حین دیدم تو افتادی و یکی از چشمهات افتاده بیرون و آویزونه. فرصت نبود کاری کنم، تنها کاری که کردم این بود که چشمت رو برداشتم و گذاشتم سر جاش!!! فکر نمیکردم اصلاً زنده باشی! گفتم نکنه حالا که شهید شدی چشمت زیر دست و پا بمونه! خدا رو شکر!…
حالا تصور کنید با آن دستهای غرق خاک…
این جاها ما نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم! (دقیقاً مثل حالا!)
یا این یکی برای من خیلی دردناک بود:
میگفت: بعد از اینکه آن ترکش توی کلاه من خورد و سرم فرو رفت، یک شرایطی پیش آمد که مجبور شدند من را بفرستند آلمان که عمل جراحی آنجا انجام شود. در آلمان، چند عمل جراحی انجام شد. بالاخره کار که تمام شد، من احساس میکردم دائماً توی گوشم یک صدای سوت ممتد شنیده میشود. به آنها منتقل کردم… خانم پرستار گفت: مشکلی نیست، اینها از اثرات بعد از عمل است، به مرور قطع میشود… بعد یک دفعه گفت: با امروز، ۲۴ سال است که این سوت قرار است قطع شود!!
یکدفعه همهمان شوکه شدیم! اینکه ببینی یک نفر جلوت ایستاده و ظاهراً آرام است اما همین حالا دارد دائم در گوشش صدای سوت میشنود، غیرقابلباور بود.
برنامه شبکه چهار تمام شد و مجری گفت: مجدداً روز جانباز رو به شما تبریک میگیم. و من تازه یادم افتاد که امروز روز جانباز است! (حالا چه حکمتی دارد امروز ما ناخواسته اینقدر یاد شهید و جانباز افتادیم، نمیدانم. آیا به آن حرفهای دیشب آیهالله توکلی که اگر انسان تقوا پیشه کند، خداوند راههای میانبر را بدون اینکه حتی بخواهد، جلوش میگذارد، ربط دارد؟ آیا این پاسخ آن موضوع است که: یکی از راههای میانبر، جانبازی است؟)
حنانه جان، مراقب دلت باش
حنانه جان، آنچه میشود فهمید این است که عشق به همسر داشتن و مادر بودن در دختران در سنین ۱۵ تا ۲۵ سال به اوج خود میرسد و همین، ممکن است خطری بزرگ بیافریند: دختر، به پسری که با معیارهایش متناسب باشد و کوچکترین نشانهای از هر نوع علاقه در او ببیند (حتی اگر پسر منظورش از آن رفتار، ابراز علاقه نبوده باشد)، علاقهای افراطی پیدا میکند و نام آن را هم «عشق» میگذارد. سپس عشق خود را هر لحظه در ذهن خود و متناسب با آرزوها و رؤیاهای خود میپروراند، غافل از اینکه آن معشوق، روحش هم از این عشق خبر ندارد! (و چه بسا گاهی نعوذ بالله قصد منفی از ابراز این علاقه داشته)
این عشقِ یکطرفه و خود-رو با دختر چنان کند که مگو و مپرس…
دخترم، چه خوب که تو اجازه دهی پسر آغازگر این عشق باشد و پس از آنکه مطمئن شدی که او قصد جدی برای ازدواج با تو را دارد، عاشقانه به او علاقهمند گردی.
دخترم، مراقب باش: پسران از دختری که آغازگر یک عشق باشد، متنفرند…
میدانم که همانطور که کنترل نگاه به نامحرم در سنین ازدواج برای پسر سخت است، کنترل این عشق نیز در این سنین برای تو سخت است اما وعده خداوند را به یاد آور که: إن مع العُسر یُسرا…
___________________
خواهر کوچکترمان امسال در یک دبیرستان دخترانه، مشاور است. هر بار که میآید اینجا، روایاتی از عاشق شدنهای دختران دبیرستانی و امثالهم میگوید که انسان تعجب میکند! میگوید ما حسرت به دل ماندیم اینها یک بار مشاوره تحصیلی از ما بخواهند!!!!
اکثراً هم آخرهای ترم میفهمند که خبری از عشق در آن طرف نبوده و تصمیمهای خندهدار برای خودکشی و امثالهم را جلو میکشند!! (که البته گاهی جدی و خطرناک میشود)
خدا کند که دختران، مانند مادر ما و شما، قبل از این سنین به خانه بخت بروند و این معضلات را نداشته باشیم…
ثبت میکنیم: اولین شبی که ملک، نبأ و فجر را از حفظ خواندم
امشب بالاخره بعد از چند هفته (هفتهای سه چهار شب تکرار) توانستم ملک را حفظ کنم و نبأ و فجر هم که در دوران سربازی که جزء ۳۰ را حفظ میکردم تا حد زیادی حفظ بودم و با مرور، کامل شد.
با این حساب، به برکت دیدن چند چهره نورانی و آشنا شدن با معجزهای به نام وتیره، این سورههای نسبتاً طولانی را حفظ شدم:
واقعه، ص، قیامه، انسان، تکویر، ملک، نبأ و فجر
شبهای هفتهام تقریباً دارد کامل میشود:
پنج شنبه شب: واقعه (۹۶ آیه)+توحید=۱۰۰ آیه)
جمعه شب: ص (۸۸ آیه)+زلزال(۱۲ آیه)=۱۰۰ آیه
شنبه شب: ملک(۳۰ آیه)+نبأ(۴۰ آیه)+فجر(۳۰ آیه)=۱۰۰ آیه)
یکشنبه و سه شنبه شب: فعلاً تکرار بالایی تا حسابی در ذهن حجاری شود.
دوشنبه شب: واقعه (که خیلی حیف است بیشتر خوانده نشود)
چهارشنبه شب: قیامه(۴۰آیه)+انسان(۳۱آیه)+تکویر(۲۹آیه)=۱۰۰ آیه
صبحها هم که در رکعت اول اینها را میخوانم:
پنجشنبهها: انسان (مستحب است)
جمعهها: سوره جمعه (مستحب است)
شنبهها: اعلی (چون شبیه جمعه است، گذاشتهام پشت سر هم)
یکشنبهها: همزه
دوشنبهها: قارعه
سهشنبهها: بینه
چهارشنبهها: متنوع… (برای تنوع و پایبند نبودن به قوانین ساختگی ذهنم)
انصافاً خودم هنوز باور نمیکنم با این ذهن که سالها امیدی به حفظیاتش نداشتم، علاوه بر جزء ۳۰، حداقل ۶۰۰ آیه را پشت سر هم، بدون توقف بخوانم! آفرین به خودم!! (فقط ای کاش از همان ۱۲ سالگی با این وتیره آشنا میشدم 🙁 الان باور کن حافظ کل شده بودم)
از فردا میروم سراغ الرحمن (که چقدر «فبای الاء ربکما تکذبان»ش را دوست دارم و در مراسم ختم خاله خجالت کشیدم که چرا حفظ نیستم که جلو در که به عنوان میزبان مجلس ایستادهام، بخوانم) (۷۸آیه) و بروج (۲۲آیه)… با توجه به آیات تکراری الرحمن و حفظ کردن بروج در سربازی، احتمالاً خیلی سریع این ۱۰۰ آیه را هم حفظ شوم. (إن شاء الله)
تا ۶۰۰۰ آیه (کل قرآن) خیلی نمانده!!!
زلزله در شب مبعث
دیشب (شب مبعث) ساعت ۱:۳۰ بامداد داشتم یک مطلب برای سایت مینوشتم که دیدم شیشههای کتابخانه لرزید و گل روی میزم تکان خورد! از اتاق با عجله رفتم بیرون که لوستر اتاق حال را ببینم (چون چند باری که زلزله آمده همیشه از روی حرکت لوستر متوجه شدیم) دیدم حرکت نمیکند… به حاج خانم که هنوز خوابش نبرده بود گفتم: زلزله آمد؟ گفت: نه! گفتم: شیشههای کتابخانه لرزید… گفت: در بازه، باد پیچید توی خونه شاید به خاطر اون بوده… با توجه به اینکه لوستر هم ثابت بود، قانع شدم…
صبح برادر کوچکتر با یک ذوق و شوق خاصی(!!!) همه را بیدار کرده: فهمیدید چی شده!؟ دیشب ساوه زلزله آمده! همه خبرگزاریها در موردش نوشتن!! تیتر یک شدیم!!!
حالا ذهنها رفته به این سمت که: در تولد پیامبر(ص)، دریاچه ساوه خشک شد، در شب مبعثش هم که ساوه زلزله آمد، اینها به هم ربط دارد یا نه!؟ (خدا رحم کند در شب رحلت پیامبر، ساوه نرود زیر گل!!)
(۲ بامداد شام مبعث)
حنانه جان، گناه، گناه میآورد
حنانه جان، دختر سادهدل و پاکدلم،
گناه، گناه میآورد… شیطان از برداشتن چادرت در محل کار و تحصیل شروع میکند، به مرور بهانههایی برایت مییابد (با مانتو و مقنعه هم میشود حجاب کامل داشت، چادر مزاحم کار است…) چادر را که گرفت، حالا حس زیباییطلبیات را تحریک میکند.
دخترم، همانقدر که کنترل چشم برای مردان سخت است، کنترل زیبانمایی در زنان مشکل است.
او تو را به بهانه روشنفکری و هر بهانه دیگری مُجاب میکند که کمی از موهایت را بیرون بگذاری… و چه کسی است که نفهمد این ادامهی همان مسیر شیطانیست!؟
به مرور روسری را در نگاه تو زیباتر از مقنعه جلوه میدهد… و وسوسه بعد: چه اصراریست حتماً جلو روسری بسته باشد؟
حالا مانتو را برایت گشاد جلوه میدهد و آن مانتوی بدننما را برایت عرضه میکند… توجیهات کافی هم برایت جور میکند: مردها مگر خودشان بدن ندارند؟ محتاج نگاه به بدن من از پشت لباس هستند!؟
شاید بعد به آرامی به سراغ آرایشت برود… و ظاهراً شیطان برای رسیدن به اهدافش عجول نیست.
دخترم، فراموش مکن که شهوتها کلید ندارند که هر وقت اراده کنی آنها را خاموش کنی… هر گناه، نادانیِ لازم برای توجیه گناه بعد را فراهم میکند. و کسی که برای کارش توجیهی بیابد آنرا انجام میدهد و ترک آن برایش آسان نیست… نازنینم، ای کاش تو در برابر اولین گناهان، محکم بایستی تا نوبت به گناهان بعد نرسد…
دعاگوی تو، پدرت
میخندم…
ساعت ۱۱:۳۰ شب، خسته از ۱۲ ساعت تدریس، منتظرم که آقای مداح که دو شب بعد از وفات حضرت زینب (روحی فداها) به مجلس اعیان دعوت شده، به اندازه پولی که گرفته گلو و گوش بخراشد و صاحب مجلس ارضا شود و ما همسایههای بدبخت بتوانیم بخوابیم و فردا برویم دنبال روزیمان…
هر چند که اگر آن مداح پرچانه هم نبود، آن همسایه که این ساعتِ شب، کولرش را راهاندازی میکند و از آن بالا از اعماق وجودش صدا میزند “آبو بزن!! حالا موتورو بزن!”، نمیگذاشت بخوابم. اگر هم او نبود، بوی گند تریاک همسایهی دیوار به دیوار نمیگذاشت فعلاً لباس را از جلو بینیام کنار بزنم و بخوابم!
به وضعم و وضعمان و وضعشان میخندم…
عوامل هلاکت
مشکل خودش رفع میشود…
گاهی اوقات که یک دختر بدحجاب در مورد یک مشکل مثل نفهمیدن درس یا مثلاً پیدا نکردن کار و بلاتکلیفی در زندگی و … سؤال میکند یا میشنوم که دائم به دوستش میگوید «سرم درد میکنه» یا دائم میگویم «خیلی خستهم» و…، دلم میخواهد بگویم «حجابت را درست کن، مشکل خودش رفع میشود…»
(اما حیف که خجالت میکشم و از طرفی میدانم که نمیفهمد که چه میگویم، بنابراین طبیعیست که از من که دور میشود پشت سرم چرت و پرت بگوید…)
حنانه جان، رسالتت را بشناس
حنانهی من، آنچه از بررسی زندگی معصومین بر میآید این است که رسالت اصلی زن، به معراج بردن همسر و فرزندانش است و شاید به همین خاطر باشد که خداوند زنان را کمگناهتر و سرعت رشد معنویشان را بیشتر قرار داده و چه بسا بهشت را برای مادران تضمین کرده است… آری، او باید با خیالی آسوده، همسر و فرزندانش را به سمت بهشتی که خود میرود هدایت کند…
پس ای نازنینم، تمام همتت را برای انجام این رسالت پیامبرگونه به کار بگیر.
اگر قرار است مطالعه داشته باشی، در مسیر تعالی خانوادهات باشد، اگر قرار است حرفهای بیاموزی، در این مسیر باشد و حتی اگر قرار است فکر کنی، به این مسیر و آنان که به دنبال تو میآیند فکر کن… (چه غذایی بخورند که سریعتر به معراج بروند، چه محیطی برایشان فراهم کنم که در این مسیر خسته نشوند، چه لباسی برای عروجشان مناسبتر است، چه رفتاری داشته باشم که علاقهشان به این مسیر و هدف افزایش یابد…)
و خداوند لذت تو را در این رسالت قرار داده است…
ذکر عملی
در مسجد نشسته بودم و صد صلوات روزانه را میفرستادم. پیرمردی هم کنارم نشسته بود… در دلم میگفتم ای کاش او هم یک تسبیح برمیداشت و صد صلوات میفرستاد… در همین حین، حاج آقای مسجد (که سید نورانیای هستند) وارد شد و دقیقاً از کنار ما رد شد، پیرمرد تمامقد بلند شد و سلام کرد و من همچنان نشسته بودم و صلوات میفرستادم!
قبل از خروج…
این عکس، خروجی اتاقم است. یعنی بعد از اینکه آماده میشوم که بروم بیرون و البته هر لحظه و هر لحظه، این صحنه جلو چشمانم است:

آن جمله، خیلی خیلی به انسان خط میدهد:
قدر لحظات جوانی را بدانید و مواظب باشید هرگز جز برای رضای خدا کاری نکنید…
یادگاری روز فارغ التحصیلی کارشناسی و ارشد!
داشتم عکسهای قدیمیتر را مرور میکردم که دو عکس نظرم را جلب کرد!
دو روز خاطرهانگیز برای من یکی روزی بود که برای تسویه حساب و فارغ التحصیلی دوره کارشناسی رفتم و یکی هم آن روزی که برای فارغ التحصیلی کارشناسی ارشد رفتم!
آنهایی که رفتهاند میدانند چقدر دویدن دارد!
عکس اول از دوره کارشناسی است و دومی از دوره کارشناسی ارشد!

آنقدر برای جمع کردن امضاها از پلهها بالا و پایین و از این ساختمان به آن ساختمان رفته بودم که پشت پایم سوراخ شده بود!

برای ارشد هم که باید میرفتم کرمانشاه و آن پلهها و ساختمانها را بدتر از کارشناسی میپیمودم!
اینها را یادگاری گرفتم و نگه داشتم!
رفع رذایل
امید من،
هر انسانی ذاتاً و بالقوه، دارای رذالتهای اخلاقیست، مهم این است که:
اولاً بپذیرد که رذایلی دارد.
ثانیاً آن رذایل را به درستی بشناسد.
ثالثاً بخواهد که این رذایل را از خود دور کند (اهم همه)
رابعاً در جهت رفعشان تلاش کند.
و خامساً اگر آن رذایلِ بالقوه را بالفعل کرد، توبه و استغفار و نفس خود را جریمه کند و دوباره تلاش را تا رساندن رذیلت به حد صفر از سر بگیرد…
عصبانیت زن و مرد
شاید بیشتر مشاجرههای زن و شوهر به خاطر ندانستن این موضوع باشد که در صفحه ۱۹۹ کتاب اخلاق خانواده مطرح شده:
هنگامی که زن عصبانی میشود و از موضوعی رنج میبرد بیشتر از گذشته صحبت میکند و همراه با شکوِه، مشکل را با احساس تندِ خود بیان میکند. او با صحبت کردن تخلیه روانی میشود و به آرامش نسبی میرسد.
در چنین شرایطی مرد باید فقط گوش کند و با کمی همراهی، زمینه راهنمایی او را فراهم آورد. در این موارد، سکوت مطلق نیز زمینه آزار و رنجش زن میشود.
اما بهترین راه برای تخلیه روانی مرد، تنها گذاشتن اوست تا در تنهایی خود به آرامش برسد. هرگونه گفتگو در این شرایط عصبانیت مرد را بیشتر خواهد کرد…
