چه می‌کند با انسان این جهاد؟

نکته دیدگاهتان را بیان کنید

می‌دانی عجیب‌ترین انسان‌هایی که دیده‌ام چه کسانی بوده‌اند؟ جانبازان و به ویژه اسرا!

نمی‌دانم این جبهه چه کار کرده است با این انسان‌ها!؟

مثلاً چند خانواده می‌شناسم که یکی از اعضای خانواده جانباز جنگ است و چند برادر چند سالی در جنگ بوده‌اند و بقیه سن و سالشان به جنگ قد نمی‌دهد…
خدا می‌داند آن برادری که جانباز است، انگار کلمه‌ای با عنوان «غرور» در او معنا ندارد! جالب است که آن یکی که سابقه حضور داشته ولی جانباز نیست کمی غرور دارد و آن یکی که رنگ جبهه را ندیده، از غرور سرشار است!!
و جالب‌تر اینکه آن کسی که جانباز است در اوج گمنامی کارهای بزرگی برای این شهر کرده است که تا ابد نامش در تاریخ شهر خواهد ماند و بقیه برادرها در حالی که کار شاخصی انجام نداده‌اند اما اسمشان بیشتر بر زبان‌‌هاست و عکسشان بیشتر بر دیوارها و روزنامه‌ها!
باور کنید چندین خانواده شبیه این به همین صورت سراغ دارم!

یا مثلاً زمانی که خودم جبهه بودم(!!!!! هر وقت گفتم جبهه، منظور همان دو ماه آموزشی سربازی است! 🙂 ) سرهنگ‌های مختلفی برای ما کلاس برگزار می‌کردند و چیزهای مختلفی می‌گفتند اما یکی بود که حفاظت اطلاعات بود و ۸ سال(!!!) اسیر بود و ظاهراً از ناحیه چشم و جاهای دیگر جانباز بود.
خدا می‌داند انگار این مرد، یکپارچه خدا بود!
هیچ چیز از خودش نمی‌گفت هیچ چیز!!!
دائم می‌گفت: «برادرها»
مثلاً می‌گفت: آنقدر جای برادرها تنگ بود که شب‌ها مجبور بودند نوبتی بخوابند. نمی‌گفت مجبور «بودیم» نوبتی بخوابیم! چند نفرشان می‌ایستادند، یکی بخوابد، بعد او بیدار می‌شد یکی دیگر درازکش بخوابد…
من خیلی دقت کردم هیچ وقت فعل متکلم وحده و یا حتی متکلم مع الغیر استفاده نکرد! فقط فعل غایب و اشاره به «برادرها فلان طور بودند»
آنقدر عظیم و با متنانت و انگار در اوج خجالت از مردم صحبت می‌کرد که هیچ کدام از بچه‌ها دلشان نمی‌آمد ذره‌ای صحبت کنند که این بنده خدا لحظه‌ای مکدر شود.
یک بار بچه‌ها به یکی دیگر از همین عزیزان که فرمانده لشکر بود و به خاطر اینکه از همه جا جانباز بود به او «شهید زنده» می‌گفتند، اصرار کردند که از خاطراتتان بیشتر بگویید. همه‌شان دائم از زیر گفتن خاطره فرار می‌کردند. خلاصه آنقدر اصرار کردند که نهایتاً گفت: می‌گویم اما اگر گریه‌تان آمد، گریه کنید، جلو خودتان را نگیرید وگرنه هر چه شد به من ربطی ندارد. (تجربه‌اش را بارها داشت) به خدا قسم دو تا از بچه‌ها وسط صحبت‌هایش غش کردند!! و در حالی که می‌لرزیدند از روی صندلی به زمین افتادند!! سردار خیلی خونسرد به بقیه دلداری می‌داد که: نگران نباشید، چیزی نشده، می‌دانستم اینطور می‌شود. خاطره‌گویی را همان جا قطع کرد و چند تا سرباز را صدا زد بیایند ببرندشان…
ما به توصیه خودش گریه می‌کردیم که از عظمت بلایی که سر این‌ها آمده دق نکنیم. (و وای بر ما که شنیدیم و دق نکردیم!)

حالا همین‌ها طوری هستند که به قول استاد اعظم، استاد پناهیان (که نمی‌دانم چرا خودم را اینقدر مدیون ایشان می‌دانم):
هر کجا که کاری زمین می‌ماند بدهید جانبازان و جبهه رفته‌ها به بهترین شکل و در کمترین زمان و با کمترین هزینه و با کمترین سر و صدا انجام دهند!
من با جان و دل این را قبول دارم!

نمی‌دانم این همه تأکید اسلام به جهاد هم ربطی به این موضوع دارد یا خیر؟
نمی‌دانم این‌ها که در این جهاد که به گفته پیامبر، جهاد اصغر (جهاد کوچک) است اینچنین بار می‌آیند، انسان در جهاد اکبر (که همانا جهاد با نفس است) چطور بار می‌آید؟

۲ پاسخ به “چه می‌کند با انسان این جهاد؟”

  1. دانشجوی امروزی گقت:

    حمید جان با سلام و تبریک سال نو
    فقط من در حد یک جمله می تونم کل متنو ساده کنم.
    “شهدا و جانبازان عزیز، شرمنده ایـــــم”.
    همین و بس

  2. اناری‌ام گقت:

    پس بگو چرا شب تحویل سال، یادمان «فتح المبین» این قدر توی فکرت بودم!

    …شهید بشی ایشالا! 🙂

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها