جانباز

خاطرات دیدگاهتان را بیان کنید

امروز رفته بودم مسجد محل، صف اول، آقایی بود که من هر چه به شما از خضوع و خشوع و خوش‌رویی و خیرخواهی این مرد بگویم کم گفته‌ام! نورانیت او با انسان کاری می‌کند که به محض دیدنش سرت را پایین بیندازی که چهره بی‌نور تو او را آزرده نکند.

در طول نماز به این فکر می‌کردم که این‌ها چطور اینقدر عجیب شده‌اند؟ عجیب است که یک نفر دیگر هم در صف اول بود که مرا به فکر فرو برد. چطور این آقا در آن محله که همه‌شان معتاد و هفت‌خط شده‌اند اینقدر آقا بار آمده!؟ یادم افتاد که عجب! این آقا، برادر شهید است و آن یکی خودش جانباز است. بعد، انگار همه خانواده‌هایی که می‌شناختم جلو چشمم آمد. دیدم خداوکیلی هر خانواده‌ای که به نوعی به یک شهید وصل است، خیلی بعید است خلافکار و بدحجاب و اهل طلاق و … در آن‌ها باشد. حتی به این فکر کردم که خیلی از این …ها مشکلشان این است که به یک شهید وصل نیستند.

بعد، آمدم خانه، دیدم حاج خانم زده شبکه چهار و آنجا سه جانباز دارند در مورد زندگی‌شان و صبر همسر و خانواده‌شان صحبت می‌کنند. هنوز نفهمیده بودم چه خبر است! یکی‌شان گفت: من مدیون فلانی (جانباز دیگر) هستم که اگر نبود، من چند سال پیش در بیمارستان مرده بودم، بعد، این مدیون بودن مرا یاد یک خاطره انداخت که برای حاج خانم تعریف کردم و چقدر من، بغض و او گریه کرد:

البته جستجو که کردم، دیدم بخشی از آن‌را در این مطلب گفته بودم که حتماً بخوانید:

یکی از آن چیزهایی که سردار در آن روز (در روزهای آخر دوره آموزشی سربازی) تعریف کرد و دو تا از بچه‌ها جیغ‌زنان غش کردند و به بهداری منتقلشان کردند، این بود:

سردار (فرمانده پادگان) را شهید زنده می‌دانستند. نیمی از بدنش فلج بود، مغزش به اندازه یک توپ هفت‌سنگ جدا شده بود و جایش خالی بود، آن دست سالمش هم مشکل داشت و کلی مشکل دیگر…

در مورد اینکه سرش چرا آنطور شده، می‌گفت من یک کلاه آهنی روی سرم بود که یک‌دفعه دیدم یک چیز محکم خورد توی سرم. احساس کردم منفجر شدم! خلاصه، بی‌هوش شدم و افتادم زمین. دشمن داشت می‌آمد و همه بچه‌ها داشتند فرار می‌کردند عقب و نمی‌شد ایستاد و جنازه‌ای را برد و … .
بعد از چند ساعت برگشتند و من را که دیده بودند قلبم می‌زند برده بودند عقب…
چند ماه بعد، یکی از دوستان من را دید. خیلی تعجب کرد! من رو در آغوش گرفت و خیلی با شور و شوق می‌گفت: فلانی! خدا رو شکر! چشمت واقعاً سالمه؟ حقیقتش ما داشتیم می‌دویدیم که بریم عقب، من در همین حین دیدم تو افتادی و یکی از چشم‌هات افتاده بیرون و آویزونه. فرصت نبود کاری کنم، تنها کاری که کردم این بود که چشمت رو برداشتم و گذاشتم سر جاش!!! فکر نمی‌کردم اصلاً زنده باشی! گفتم نکنه حالا که شهید شدی چشمت زیر دست و پا بمونه! خدا رو شکر!…
حالا تصور کنید با آن دست‌های غرق خاک…

این جاها ما نمی‌دانستیم بخندیم یا گریه کنیم! (دقیقاً مثل حالا!)

یا این یکی برای من خیلی دردناک بود:

می‌گفت: بعد از اینکه آن ترکش توی کلاه من خورد و سرم فرو رفت، یک شرایطی پیش آمد که مجبور شدند من را بفرستند آلمان که عمل جراحی آن‌جا انجام شود. در آلمان، چند عمل جراحی انجام شد. بالاخره کار که تمام شد، من احساس می‌کردم دائماً توی گوشم یک صدای سوت ممتد شنیده می‌شود. به آن‌ها منتقل کردم… خانم پرستار گفت: مشکلی نیست، این‌ها از اثرات بعد از عمل است، به مرور قطع می‌شود… بعد یک دفعه گفت: با امروز، ۲۴ سال است که این سوت قرار است قطع شود!!
یکدفعه همه‌مان شوکه شدیم! اینکه ببینی یک نفر جلوت ایستاده و ظاهراً آرام است اما همین حالا دارد دائم در گوشش صدای سوت می‌شنود، غیرقابل‌باور بود.

 

برنامه شبکه چهار تمام شد و مجری گفت: مجدداً روز جانباز رو به شما تبریک می‌گیم. و من تازه یادم افتاد که امروز روز جانباز است! (حالا چه حکمتی دارد امروز ما ناخواسته اینقدر یاد شهید و جانباز افتادیم، نمی‌دانم. آیا به آن حرف‌های دیشب آیه‌الله توکلی که اگر انسان تقوا پیشه کند، خداوند راه‌های میان‌بر را بدون اینکه حتی بخواهد، جلوش می‌گذارد، ربط دارد؟ آیا این پاسخ آن موضوع است که: یکی از راه‌های میان‌بر، جانبازی است؟)

۲ پاسخ به “جانباز”

  1. م.ثلاث گقت:

    ..یاد عموهام افتادم ! که چقدر مظلومانه شهید شدن
    یاد خاطراتی که از پدرمو دوستانشون دربارشون شنیدم و الان..! تو این جامعه هیچکی قدرشون رو نمیدونه! هیچکی حتی یادشون هم نمی کنه…

  2. ... گقت:

    مهندس مستند ۳۳ سال سکوت رو حتماااا ببین
    کار گروهیه که مستند میراث البرتا رو ساختن. درباره یه جانباز که توی المان زندگی میکنه. و اما…

دیدگاهتان را بیان کنید

*

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها