استخاره با رادیوی جادویی!

اتفاقات روزانه, صداها یک دیدگاه »

فردا باید بروم ثبت‌نام دکترا. صبح که رفتم ۵ میلیون و ۴۰۰ هزار تومان برای شهریه ثابت به حساب عابربانکم منتقل کنم که فردا برایشان کارت بکشم، پایم کمی لرزید!

از آن طرف تا شب فکر و خیال و استرس که آیا دکترا صلاح است یا خیر؟ دقیقاً همان حال و هوایی که برای ارشد داشتم:

برای ارشد بخوانم یا نخوانم؟ (یا: چگونه درست تصمیم بگیریم؟)

یکی از دلایل ترس و اضطرابم این بود که ممکن است دکترا ناخواسته، بین من و دانشجوها و دیگران و حتی افراد خانواده، فاصله بیندازد!

دلیل دیگر و اصلی این بود که: نکند نوعی حرص به حساب بیاید!؟ این همه تلاش و حرص برای یک علم دنیوی؟

و صدها فکر دیگر…

حاج خانم از صبح چند بار می‌گوید استخاره کن… حقیقتش را بخواهی ترسیدم استخاره کنم! گفتم الان یک آیه منفی می‌آید و ما هم که تصمیم جدی داریم که برویم، بعد یک موج منفی ایجاد می‌کند…

خلاصه در این افکار و با بدترین حالت استرس که تجربه کرده بودم، غروب رفتم ماشین را برداشتم و رفتم مسجدی که یکی از دوستان که در دانشگاه دوران کارشناسی‌ام کار می‌کرد آنجا نماز می‌خواند (سپرده بودم که یک ریزنمرات از دانشگاه بگیر و بیاور مسجد، من می‌آیم نماز می‌گیرم) و نماز و قرآن و غیره و خلاصه خداحافظی کردم و آمدم سوار ماشین شدم و طبق معمول رادیو معارف را روشن کردم…

باور می‌کنی موضوع برنامه امروزشان درباره علم و دانش به خصوص علم دنیوی بود؟

تا روشن کردم، صحبت‌های رهبر را پخش کرد که: العلم سلطان من وجده صال و من لم یجده صیل علیه… و کارشناس این جملات را می‌گفت:

قرار نیست هر کس به سمت علم دنیوی رفت از دین دور شود و قرار هم نیست که کسی که به سمت علم دین رفت حتماً دین‌دار واقعی باشد…

حیف شد که دیر گوشی را روشن کردم که بزنم ضبط شود. اما تا همین حدش هم عالی است: بشنو و به خصوص از صحبت‌های امام که به خدا قسم مثل آبی بود بر آتش وجودم، لذت ببر:

از اینجا دانلود کن و بشنو

(اضافاتش را حذف نکردم… لحظه‌ای که برنامه تمام می‌شود، لحظه‌ای است که رسیده‌ام خانه!!!)

آمدم خانه، حاج خانم گفت: بین دو تا نماز استخاره کردی؟ گفتم: استخاره کردم بشنو ببین جوابش چی آمد!!

 

ظاهراً خدا راضی‌ست…

یک «بسم الله» گفتم و با خیال راحت می‌روم که ثبت‌نام کنم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باور کن این رادیو-ضبط ماشین ما جادویی‌ست ها! می‌دانی من چقدر چیزهای عجیب از این رادیو دیده‌ام؟ فقط چند نمونه‌اش را در این وبلاگ گفته‌ام:

این را چه می‌شود نامید؟

حکایت دین و دنیای ما…

در فتح یک کوه، انرژی تمام نمی‌شود، اراده تمام می‌شود‍!

اتفاقات روزانه, جملات مهم من, نکته هیچ دیدگاه »

در سفری که امسال به شمال داشتیم، رفتیم که یکی از کوه‌های رشته کوه‌های سبلان را فتح(!) کنیم.

چهار نفر بودیم. همان ابتدا، یک نفرمان گفت که من نمی‌آیم، شما بروید…

در اواسط راه، یک نفر دیگرمان برید!

چند صد قدم بیشتر به فتح کوه نمانده بود که من نگاهی به قله کردم و در دلم گفتم: خوب، تا اینجا آمدیم، بس است دیگر! حالا چه فرقی می‌کند از همین‌جا برگردیم یا تا آن بالا برویم و بعد برگردیم؟ داشتم کم‌کم انصراف می‌دادم که اراده‌ام را جمع کردم و گفتم این یک آزمایش است. اگر در همین آزمایش کوچک کم بیاورم، آن‌وقت چطور به طور مثال یک پروژه را به پایان برسانم؟ اصلاً چطور زندگی را درست به پایانش برسانم؟

چیزی که برایم جالب بود این بود که انرژی کافی برای ادامه دادن داشتم (نشان به آن نشان که بالاخره تا قله رفتم) اما چیزی که مانع می‌شد، اختلال در اراده بود! همه آن‌هایی که به بالا نرسیدند هم انرژی کافی داشتند اما اراده‌شان با کمرنگ شدن یا ناچیز دانسته‌شدن هدف کم شده بود.

به هر حال، به قله رسیدیم و چه لذتی بردیم! چقدر حیف می‌بود که وسط راه جا می‌زدم!

hamid_sabalan

ببین کمپ کجاست و ما کجاییم!!؟

کوهنوردی خیلی درس‌های دیگری دارد؛ از جمله اینکه: بین ما چهار نفر، آن کسی که تجربه کوهنوردی‌های بسیار زیادی را داشت از همه زودتر به قله رسید در حالی که در ابتدا و در بین راه، همیشه عقب‌تر از همه بود و به آرامی و با حوصله راه می‌آمد! او خیلی خوب می‌دانست که از کجاها عبور کند که با کمترین انرژی پیش برود…

به هر حال، کوهنوردی شاید بهترین چیزی است که تا به حال تجربه کرده‌ام.

زمانی که بچه‌های مسجد و پایگاه را اردو می‌بردیم کوهنوردی، بهترین اردوها از آب درمی‌آمد! دو دسته می‌شدیم، یک دسته زیر نظر من و یک دسته زیر نظر یکی از دوستان بزرگ‌تر از من و قرار می‌گذاشتیم که برویم دشمن فرضی که بالای کوه است را محاصره و غافلگیر کنیم. حال و هوای خاصی داشت. بی‌سیم‌های بسیج را هم می‌بردیم و با هم با بی‌سیم در ارتباط بودیم و یک حال و هوای جنگی ایجاد می‌کردیم که نگو و نپرس!! (ایمانِ۴، ایمانِ۵، ما در صد متری دشمن هستیم. با فریاد «یا حسین» به دشمن حمله می‌کنیم…!!!!)

بعد که می‌آمدیم، یک نماز جماعت (ظهر) می‌زدیم (امام جماعت نداشتیم، بنابراین، من خودم پیش‌نماز می‌ایستادم)، بعد می‌رفتیم ناهار. ببین چه غذایی تعبیه کرده بودیم؛ غذای مورد علاقه من: یک سیب زمینی و یک تخم‌مرغ پخته، یک گوجه‌ی خرد شده، یک خیارشور، کمی مغزگردو و… یک صفایی داشت که هنوز حال و هوایش در مغزم است!

 

خلاصه، فکر می‌کنم کسانی که با پروژه‌های کاری درگیر هستند، باید هر بار به کوهنوردی بروند که اراده‌شان محکم شود…

امید من، در دنیا همچون بانکدار زندگی کن…

امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من،

در دنیا همچون یک بانکدار زندگی کن. اگر یک مشتری میلیاردها تومان پول به او بدهد، ذره‌ای خوشحال نخواهد شد و اگر میلیاردها تومان پول از او بگیرد، ذره‌ای ناراحت نخواهد شد، چون صاحب آن پول‌ها نیست!

 

ـــــــــــــــــــــ

مثال بسیار جالبی بود که از رادیو شنیدم. (دکتر رفیعی بیان کردند)

الهی، شکر بر انتخابت…

الهی نامه من یک دیدگاه »

الهی تو را سپاس که زمان را به صاحب الزمان سپردی، که به خوب کسی سپردی…

هر چه از دوست رسد نیکوست

اعتقادات خاص مذهبی من, روحیات من, لیلی من یک دیدگاه »

با یکی که خیری از زن ندیده بود، در مورد زیبایی‌های دنیا و دین صحبت می‌کردم. از روی حسادت گفت: ایشاالله خدا یه زن آپارتی (بی‌حیا) بهت بده، بعد ببینم حالت چطور خواهد بود!؟

گفتم: اگر زن آپارتی بده، آزمایشه و اگر نده (و زن مؤمنه بده) رحمته… عزیزم، ما روی خدا رو کم کردیم… 🙂

الهی، من من را بکش!

الهی نامه من, خطاطی‌های من هیچ دیدگاه »

الهی، خسته‌ام، من من را بکش!

آپدیت:

نوشتنش واجب بود!

http://aftabgardan.persiangig.com/img/hamid/man_e_man_ra_bekosh.jpg

تقریباً بد نشد… خودم خوشم آمد!

بعد از این همه تمرین، نوشتمش:

http://aftabgardan.persiangig.com/img/hamid/man_e_man_ra_bekosh_scratch.jpg

امید من، اگر طلبه شدی…

امید نامه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته یک دیدگاه »

امید من، اگر طلبه شدی،

اولاً بدان که بزرگ‌ترین ظلم یک طلبه به مخاطبانش آن است که حسابرسی را برای بندگان، ساده و آسان جلوه دهد! همین می‌شود که بنده‌ای با استعدادِ به خدا رسیدن، به نماز و روزه‌ای و به قرآنی اکتفا کرده است!

ثانیاً التماست می‌کنم که به جای دعوت مردم به اسلام، آن‌ها را به مطالعه (مطالعه صحیح) دعوت کن، آن‌ها خودشان راه اسلام را پیدا خواهند کرد…

چه کسی گفته است منفی مثبت را جذب می‌کند؟

آیات زیبا, امید نامه هیچ دیدگاه »

امید من، دروغ گفت هر که گفت منفی مثبت را جذب می‌کند! تو بر این باور باش که منفی، منفی را جذب می‌کند و مثبت مثبت را…

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یک روان‌شناس اگر این جمله را بگوید، همه او را سردست می‌گیرند:

وَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْسًا إِلَىٰ رِجْسِهِمْ وَمَاتُوا وَهُمْ کَافِرُونَ

امّا کسانى که در دل‌هایشان بیمارى شکّ و نفاق است، پلیدى و گمراهى بر پلیدى و گمراهى پیشینشان مى‌افزاید و در حال کفر خواهند مرد.

سوره التوبه

آیه ۱۲۵

برای پیشرفت، باید در برابر بیش‌رفت ایستاد!

امید نامه, جملات مهم من ۲ دیدگاه »

امید من، گاهی برای پیشرفت باید در برابر بیش‌رفت بایستی…

ـــــــــــــــــــــــ

چند شب پیش یک جلسه با یک بنده خدایی داشتیم و ایشان تلاش می‌کرد که ما را متصل کند به یکی از اقوام کله‌گنده‌اش در تهران و حرفش این بود که «فرصت خوبی برای پیشرفت است!»

حرف‌ها و توضیحات وسوسه‌کننده‌اش که تمام شد، گفتم: از آشنایی با ایشان قطعاً خوشحال خواهم شد اما حقیقتش را بخواهید من موافق توسعه کارهایمان نیستم. من از دنیا یک زندگی ساده در یک اتاق دوازده متری می‌خواهم که هر وقت خواستم کار را تعطیل کنم و بروم به تفریح و مسجدم برسم… اگر قرار بود به این ماسماسک‌ها دل خوش کنم، از بهترین جاهای این مملکت پیشنهاد همکاری داشته‌ام… و یک سری چیزهای دیگر که فعلاً نمی‌شود گفت…

به هر حال، معتقدم یکی از بزرگ‌ترین دام‌ها در راه پیشرفت، همین بیش‌رفت است! اینکه در یک زمینه آنقدر بیش بروی که تمام وقت و فکرت را مشغول کند و ده‌ها زمینه دیگر که می‌توانستی پیش بروی را از دست بدهی…

اگر بدانی چطور پشت صحنه از بیش‌رفت‌ها در هر بخش از مجموعه جلوگیری می‌کنم… مثل حالا که با اجازه‌ات یک ماه (تا ابتدای مهر) می‌رویم به خاموشی سوم وبلاگ. دلیل؟ خوب، مشخصاً دارم اینجا بیش‌رفت می‌کنم، باید یک جاهای دیگری در این یک ماه پیشرفت کنم و از طرف دیگر، اینجا دارد خیلی شلوغ می‌شود و می‌دانی که من از شلوغی فراری‌ام! 😉

(پست‌ها در این مدت خصوصی خواهد بود تا إن شاء الله یک ماه دیگر ببینیم چه می‌شود. فعلاً خداحافظ دوستان)

من عبور کودکان از کودکی را دیده‌ام

اشعار من, امید نامه ۴ دیدگاه »

امید من،

من عبور کودکان از کودکی را دیده‌ام … نوجوانی پرتلاطم، چابَکی را دیده‌ام

من گذار نوجوان از نوجوانی دیده‌ام … بر شتابِ رفتنِ عمر جوان خندیده‌ام

من به پیری بررسیدن از جوانی دیده‌ام … پس زوال عمر آدم در جهان فهمیده‌ام

من ز پا افتادگی از بعدِ پیری دیده‌ام … من ز جای خالیِ افتادگان گرییده‌ام

من چو با چشمانِ خود، رفتِ زمان را دیده‌ام … رخت خوابِ تنبلی در هر زمان برچیده‌ام

___________

دو روز است درگیر تکمیل این شعرم که بالاخره تمام شد. با کمک خواهر و داماد، کم‌کم دارد وزن‌های شعرهایم درست‌تر می‌شود. (البته که عجله‌ای در حافظ شدن ندارم!!!!)

زندگی در صدف خویش گهر ساختن است…

خطاطی‌های من ۲ دیدگاه »

سحر امروز بالاخره شجاعت نوشتن آن بیت شعری که می‌گفتم خیلی زیباست و شک ندارم که لذت می‌بری را پیدا کردم:

روی عکس کلیک کن که با ابعاد بزرگ ببینی و لذت ببری:

http://download.aftab.cc/img/hamid/sadaf_gohar.jpg

تقریباً خیلی خوب از آب در آمد! کیف کردم، کیف!!!!!!!!

زدم جایی که به محض ورود به خانه نگاه افراد به آن بیفتد:

http://download.aftab.cc/img/hamid/sadaf_gohar_on_wall.jpg

با ابعاد بزرگ گذاشتم که اگر تو هم خواستی پرینت بگیری و بزنی جلو چشمت. واقعاً زیباست… شعر از اقبال لاهوری است که متن کامل آن اینجا هست. باریکلا اقبال! یعنی اگر هیچ شعری نگفته بود جز این بیت، بازم باریکلا داشت!

لیلی من، مرا جدی مگیر

لیلی من ۳ دیدگاه »

لیلی من، از تو بیش از همه، یک چیز را التماس می‌کنم و آن اینکه: مرا جدی مگیر!

اگر هر اشتباهی در رفتار من سر زد، التماست می‌کنم که زن باش و تو کوتاه بیا. من خودم را خوب می‌شناسم، من به مرور متوجه اشتباهم خواهم شد. خواهش می‌کنم تا زمانی که با هم همسفر هستیم، رفتارهای به ظاهر جدی‌ام (که اغلب به خاطر خستگی‌ست) را جدی مگیر و با یک لبخند از کنارش بگذر (همچون مادر مهربانم)… من بزرگواری تو را جبران خواهم کرد… (إن شاء الله)

مجنون تو، حمید رضا

_______________

* در دسته‌ی «لیلی من» برای همسر آینده‌ام (اگر همسری در کار باشد!) چیزهایی می‌نویسم. اینکه این بخش کمرنگ‌تر است شاید به خاطر سوء تفاهم‌هایی باشد که ممکن است پیش بیاید (که توضیح کاملش بماند روز دوم بعد از ازدواج!). علی‌الحساب: منظور از این لیلی، هیچ شخص خاصی نیست (و من در خانواده مشهورم به اینکه هرگز حتی به شوخی هم دروغ نمی‌گویم) من هنوز آن دختری که بتوانیم با هم همسفر باشیم تا بهشت را نیافته‌ام.

این نوع مطالب چون برای عموم مفید است منتشر می‌شود…

چون کُنَد رو سوی عبدی می‌کند … هر چه هست و نیست رو بر روی او

اشعار من, نکته هیچ دیدگاه »

چند روز پیش حاج آقای رنجبران در برنامه سمت خدا یک مثال جالب زد که چند دقیقه همینطور می‌گفتم: احسنت!

ما مدرس‌ها مثالش را بهتر درک می‌کنیم: وقتی داری جلو همه درس می‌دهی (یا صحبت می‌کنی)، همه، نگاهشان به توست. گاهی یک نفر از بیرون کلاس با تو کار دارد و یک لحظه نگاه تو به طرف او جلب می‌شود، می‌بینی همه دانشجوها هم نگاهشان جلب آن شخص می‌شود!

حالا تصور کن: تمام مخلوقات دنیا رو کرده‌اند به خداوند، اگر خداوند رو کند به یکی، همه به او رو می‌کنند!

گفتم این را شعر کنم که در ذهنم بهتر بماند:

یک جهان رویَش بُود در سوی او … منتظر بر یک نشانْ ابروی او

چون کند رو سوی عبدی می‌کند … هر چه هست و نیست رو بر روی او

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این مصراع «منتظر بر یک نشانْ ابروی او» یک پیش‌زمینه جالب دارد که امشب در روضه‌ی حاج آقای هاشمی‌نژاد شنیدم. در توجیه این قضیه که چرا حضرت علی اکبر بعد از مدتی که جنگید، به طرف خیمه‌ها آمد و به امام حسین (علیهما السلام) فرمود: «پدر، تشنگی دارد هلاکم می‌کند.» مگر ایشان نمی‌دانستند که آب در خیمه‌ها نیست؟ چرا این جمله را گفتند که احتمالاً دل امام حسین را آتش بزنند؟ گفتند: امام حسین وقتی علی اکبر در جنگ بود، در بالای یک بلندی ایستاده بود و تیرهایی که به سمت ایشان می‌آمد را با یک «نشان ابرو» منحرف می‌کرد که به او اصابت نکند. حضرت علی اکبر آمدند آن جمله را گفتند که یعنی: «پدر، خواهش می‌کنم نگاهت را از روی تیرها بردار و بگذار با عزت بمیرم نه از طریق تشنگی…» از آن روضه‌های جانسوز ایشان بود.

در وبلاگ جستجو کردم، دیدم در این چند سال چقدر روضه نقل کرده‌ام! به خصوص مطلب دوم را بخوان…:

گریه‌های عاشقانه و نه عاقلانه

جانسوزترین روضه حضرت زینب

فرزندم مرگ نزد تو چگونه است؟

آغاز روز با روضه ابا عبد الله

اولین باری که روضه خواندم!

امید من! گریه کن اما برای خودت…

از این واضح‌تر؟

اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

چند روزی‌ست مودم برادر کوچک‌تر (که جدیداً من هم به خاطر ده مگابیتی بودن آن، خطم را تعطیل کرده‌ام و از آن استفاده می‌کنم) هر چند دقیقه یک بار خود به خود قطع و وصل می‌شود. اعصابمان را خرد کرد تا اینکه زنگ زدیم پشتیبانی و بعد از چند راهنمایی که قبلش من همه را خودم طی کرده بودم و جواب نداده بود، قرار شد کارشناس بفرستند بیاید خط را بررسی کند. امروز تماس گرفت خانه‌اید که بیاید؟ گفتم اگر قبل از اذان بیاید هستیم وگرنه نه. (من می‌خواستم بروم مسجد و نبودم)

از قضا گذاشت موقع نماز آمد. رفته بودم مسجد که حاج خانم زنگ زد که آقای کارشناس(!) آمدن، که البته من سر نماز بودم و قطع کردم. بنابراین زنگ زده بود به برادر کوچک‌تر و او گفته بود من الان خودم را می‌رسانم…

من از مسجد که آمدم دیدم ماشین اداره‌ی مجید دم در است. آمدم داخل و بعد از سلام و …، به او گفتم: ماشین اداره‌ست؟ گفت: آره. گفتم: چشمم روشن! هر چند که او ابتدا نفهمید و گفت: چی‌ش روشنه؟ با اخم خاصی که دارم (و همه از آن اخمم حساب می‌برند!) گفتم: «می‌گم چشمم روشن!» از آن چهره‌اش مشخص بود که طبق معمول که از این تیکه‌ها به او می‌آیم می‌خواهد بگوید و منتظر هم بودم که بگوید: «تو برو خودت رو درست کن به من کار نداشته باش» اما جلو آقای کارشناس خجالت کشید… (از شنیدن این چیزها باکی ندارم و حرفم را می‌زنم، معمولاً خودش بعداً می‌فهمد و می‌گوید ممنون که گفتی…)

گذشت تا اینکه موقع ناهار دیر و با حالت خستگی و عصبانیت آمد خانه. حاج خانم پرسید چرا دیر کردی؟ گفت: «بابا، ماشین اداره پدرم رو آورده. نیم ساعته تا روشن می‌کنی الکی گاز می‌خوره، هر چی ور می‌رم درست نمی‌شه».

گفتم: «عزیزم، از این واضح‌تر؟ من اگه جای تو بودم مثل برق ذهنم می‌رفت سمت این که ماشین اداره رو برای یه کار شخصی به کار گرفتم این بلا سرم آمد…»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* البته مجید خودش از من هم در این مسائل حساس‌تر است. یعنی مثلاً اگر امروز قرار است به عنوان واحد فرهنگی اوقاف ماشین اداره را بردارد و برود امامزاده‌ها سرکشی کند، اگر مادرم هم بخواهد بیاید، هرگز او را نمی‌برد، اما خوب، گاهی مثل امروز ممکن است شیطان حواسش را پرت کند که البته خدا و ما اینجا هستیم که حالش را بگیریم!!…

آیینه شکستن…

اتفاقات روزانه, نکته ۵ دیدگاه »

می‌دانی سخت‌ترین چیز در دنیا چیست!؟

اول فقط چند نمونه از پیغام‌هایی که در چند روز اخیر، فقط از طرف دانشجوها (و نه مشتری‌ها و کاربران سایت و…) به دستم رسیده را بخوان، بعد،‌ خواهم گفت:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif1.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif2.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif3.png

یکی از دوستان شرکت کننده در دوره طراحی وب پیشرفته به صورت آنلاین که پروژه‌ای عالی تحویل دادند:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif4.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif5.png

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif6.png

 

حالا اینکه مشتری‌های سیستم‌هایمان چه می‌گویند یا مثلاً امروز یکی تماس می‌گیرد و می‌گوید «مهندس، من بعد از جستجوی یک مطلب، از فلان طریق به قلان حاج آقا رسیدم و بعد از طریق ایشان با شما که در فلان دوره استاد ایشان بوده‌اید آشنا شدم، عکس شما را نشانم داد، گفتم این آقا که چند بار در مسجد کنار خودم نشسته! آقا من نمی‌دانستم چه دُری کنارم می‌نشسته!!» این‌ها را در نظر نگیر…

 

حالا می‌دانی سخت‌ترین کار دنیا چیست؟ اینکه جای من (و امثال من) باشی و خودت را نگیری و از آن بدتر، عاشق خودت نشوی!! یعنی گاهی احساس می‌کنم اگر فقط یک روز کسی جای من (و امثال من) باشد و این هندوانه‌ها که زیر بغل من است را زیر بغل او بگذارند، از سنگینی هندوانه‌ها کمرش می‌شکند!

دیروز به این تعریف و تمجیدها فکر می‌کردم، بعد بعضی مطالب سایت را جلوم گذاشته بودم و برای nمین بار می‌خواندم و چه به‌به‌ای می‌گفتم!! خط‌ها و نقاشی‌ها را نگاه می‌کردم و اصلاً بدتر از همه به بهانه حضور آقای هاشمی‌نژاد در شهر، چند شب است با مرشدمان بیشتر همنشین هستیم و کیف می‌کنیم که چنین رحمتی را داریم و خلاصه اواخر دیشب دیدم خیلی اوضاعمان خراب است! در رختخواب موبایل را برداشتم و دوباره داستان The Picture of Dorian Gray را که چند سال پیش کتاب انگلیسی‌اش را در کلاس‌های مکالمه می‌دادم بچه‌ها بخوانند و جلسه بعد با هم در موردش بحث کنیم را دوباره مرور کردم که کمی از این بادها بخوابد…

داستان جالبی است! نمی‌دانم خوانده‌ای یا نه؟ (اینجا را ببین و اگر شد انگلیسی‌اش را یک بار بخوان: تصویر دوریان گری)

داستان از این قرار است: پسر جوان بسیار زیبایی بود که عاشق و محو زیبایی خود بود! او سفارش داده بود یک تابلو از خودش کشیده بودند و هر روز محو تماشای آن تابلو می‌شد. اما به مرور متوجه شد که هر چه زمان می‌گذرد، او پیرتر می‌شود و از زیبایی‌اش کاسته می‌شود اما تصویر خودش در تابلو همچنان زیبا باقی مانده. به تصویر خودش حسودی‌اش می‌شود و آرزو می‌کند که ای کاش دنیا برعکس می‌شد و این تابلو پیر می‌شد و من زیبا و جوان باقی می‌ماندم. از قضا یک روز متوجه می‌شود که تصویر تابلو کمی پیرتر شده! می‌فهمد که آرزویش برآورده شده و او همانطور جوان باقی می‌ماند و تابلو دارد پیرتر و شکسته‌تر می‌شود.
به مرور او توسط یکی از دوستان نابابش به راه‌های خلافی کشیده می‌شود. هر کار زشتی که انجام می‌دهد، روی چهره‌اش در تصویر داخل تابلو نمایان می‌شود! تا جایی که مجبور می‌شود تابلو را ببرد در اتاق بالایی خانه و حتی روی آن یک پارچه بیندازد… او حتی به یک قتل هم دست می‌زند و این، چهره را بسیار زشت می‌کند تا جایی که او برای راحت شدن از شر آن تابلو و اینکه نکند یک روز خدمتکارها متوجه موضوع شوند، یک چاقو برمی‌دارد و در قلب مرد درون تصویر فرو می‌کند. در همان لحظه مستخدمان صدای جیغ وحشتناکی را می‌شنوند و به سوی اتاق دوریان گری می‌شتابند. آن‌ها تصویر ارباب خویش را در بوم نقاشی می‌بینند که در کمال جوانی و زیبایی است، آن‌چنانکه خود او را می‌دیدند، اما بر زمین جسد مردی نقش بسته است در لباس آراسته و کاردی در قلب، با پلیدترین و کریه‌ترین چهرهٔ قابل تصور؛ که تنها از انگشترانی که به دستش بود می‌شد هویت او را فهمید…

 

البته من خودم دوست دارم این داستان را اینطور در ذهن داشته باشم که دوریان گری از پیر شدن خودش و جوان ماندن تصویر داخل تابلو خشمگین می‌شود و چاقو را در قلب چهره‌ی تابلو فرو می‌کند.

به هر حال، این داستان برای من و امثال من، بسیار تکان‌دهنده و بیدارکننده است. هر بار که خودم از خودم خوشم می‌آید یاد این داستان می‌افتم و یاد آن عکس کریهی که در آن کتاب بود و در ذهنم نقش بسته و حالم از خودم به هم می‌خورد!!!

 

تصور کن، انسان ممکن است چقدر عاشق زیبایی‌های خودش شود! خیلی خطرناک است، خیلی خیلی… و مقاومت در برابرش، خیلی سخت است، خیلی خیلی…

به خصوص اینکه بعد از مدتی طبیعتاً آن زیبایی‌ها را از دست می‌دهد (و من نعمره ننکسه فی الخلق: و هر که را عمر می‌دهیم به مرور خلقتش را وارونه می‌کنیم و به سوی ضعف و ناتوانی می‌بریمش)، حالا که مقابل آینه قرار می‌گیرد و خودِ فعلی‌اش را می‌بیند، آینه را می‌شکند… همان شعر مشهور که می‌گفت:

آینه چون نقش تو بنمود راست – خود شکن آئینه شکستن خطاست

 

به هر حال، خدا إن شاء الله عاقبت من و شما را ختم به خیر کند.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت، دو سه ساعت بعد از نوشتن مطلب: بفرمایید، داغ داغ:

http://download.aftab.cc/img/hamid/tarif7.png

خدا وکیلی این‌ها را به شما می‌گفتند (آن هم هر روز، روزی چند بار!!) شما چه کار می‌کردید؟

باور می‌کنی امروز سحر می‌خواستم بروم وسط حیاط، داد بزنم: ای خدااااااااااااااااااااااا! چی از جونِ من می‌خوای!؟ بابا لامصب! دست از سر کچل من برندار! (یادی از اولین الهی‌نامه‌ام)

پی‌نوشت: نمی‌دانم رمزگشایی درستی‌ست یا خیر، اما حدس می‌زنم این تعریف‌ها و تمجیدها که این چند روز سیل‌آسا شده، یک نشانه باشد. چند روز پیش به او می‌گفتم: بیا و یک نشانه واضح نشانم بده که بفهمم این راهی که تنها تنها دارم می‌روم درست است… نمی‌دانم، شاید یک نشانه باشد، شاید هم نباشد!

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها