لیلی من، به فرزندانمان شیر مده مگر با وضو که چهها شنیدهام از آثارش… و مرا یاور باش و یادآور باش در کسب مال حلال که آنکه شیر حلال خورده باشد به آنجا که باید، میرسد…
نویسنده: حمید رضا
از یک چیز هرگز ضرر نکردم…
از یک چیز هرگز ضرر نکردم و آن «راه آمدن با مردم» بود…
حکمت؟
امروز، برای نماز مغرب، تا بخواهم آماده شوم، کمی دیر شد، بنابراین خیلی سریع لباس پوشیدم و رفتم مسجد. در مسجد، رفتیم رکوع، دیدم یا اباالفضل! جورابهایم یکیش سرمهای است و دیگری مشکی!! یعنی نفهمیدم نماز را چطور تمام کردم!! به هر حال، وسط نماز چون کلاس داشتم، غفیله را هم با همان وضع خواندم و زدم بیرون…
بعد از کلاس آمدم خانه، به مادر و برادر بزرگتر پاهایم را نشان دادم، گفتم: من رو ببین تو رو خدا!! رفتم مسجد، رفتم رکوع، دیدم یا اباالفضل! لنگه به لنگهست!!
خندیدند و گذشت… یک ساعت بعد که الان باشد، برادر کوچکتر در حالی که مادر رفته بود روضه و علی، باشگاه و فقط من خانه بودم، آمد! پاهایش را نشان داد…
دیدم یا اباالفضل! او هم لنگه به لنگه پوشیده! چشمانم گرد شد، یعنی فکم از حرکت باز مانده بود! بنده خدا فکر کرد تعجب کردهام که چقدر خنگ است! صبر کردم ادامه دهد! دقیقاً همان جملات را گفت: من رو ببین تو رو خدا!! رفتم مسجد، رفتم رکوع، دیدم یا اباالفضل! لنگه به لنگهست!!
جالب است که دقیقاً جورابهای او هم مشکی و سرمهای بود! (در حالی که اتاق او و سبد جورابهای او با من فرق دارد!)
حتی یک بار هم یادم نمیآید چنین چیزی برای هر کداممان اتفاق افتاده باشد، حالا هر دو در یک شب، به یک صورت…
اینها یعنی چه!؟ (در فکرم…)
تفسیر قرآن با دیدگاه مهندسی کامپیوتر
اگر بپرسی بزرگترین آرزویت چیست، میگویم این که یک روز یک تفسیر برای قرآن بنویسم البته تفسیری با دیدگاه مهندسی کامپیوتر!
موارد زیادی مثل این:
شیئگرایی در قرآن:
یا این:
کارآموزی در قرآن:
http://aftab.cc/article/1326
یا مثلاً استفاده از سناریوهای قرآنی برای ساخت بازیهای کامپیوتری مثل نیکا ۲:
http://yourl.ir/horika
و امثالهم میتواند جمعآوری شود و در قالب یک کتاب منتشر شود.
اصلاً یکی از کارهایی که متخصصین همه رشتهها باید انجام دهند به نظر من همین است! یعنی هر کس تلاش کند قرآن را در رشته خودش تفسیر کند و نکاتی که مرتبط با رشتهاش در قرآن هست را معرفی کند.
اول نیاز دارد که انسان خودش قرآن را حفظ و به آن تسلط و اشراف پیدا کند…
برنامهریزی میکنم که تا بیست سال آینده به شرط حیات و خواست خدا، این کار را انجام دهم…
ــــــــــــــــــــــ
آپدیت:
یک گروه در آفتابگردان برای این نوع مطالب راهاندازی کردم:
http://aftab.cc/modules.php?name=News&new_topic=37
الهی، توفیق
الهی، توفیق بده که دنیایمان را خرج آخرتمان کنیم و نه آخرتمان را خرج دنیایمان…
خدا در کدنویسی! (آیا خدا خودش را کدنویسی هم نشان میدهد؟)
گاهی حیفم میآید که نمیشود بعضی چیزها را علنی گفت.
مثلاً اینکه بیایی بحث کنی که آیا با خدا بودن، خودش را در کدنویسی (یعنی چیزی که انسان انتظار ندارد حتی خدا آنرا با ارزش بداند) هم نشان میدهد!؟ یعنی یک برنامهنویس اگر مؤمن باشد، آیا در کدنویسی هم خدا کمکش میکند؟
من به تو میگویم: بله! (حالا نمیدانم من باخدا و مؤمن هستم یا نه اما من خدا را در کدنویسی هم میبینم!) (گاهی برخی برنامهنویسها ایمیل میزنند و از مسائل جزئی که من در برنامهها در نظر گرفتهام سؤال میکنند که چطور به ذهن شما میرسد و به ذهن ما نمیرسد؟ بعد من مجبورم بگویم: والا خودم هم نمیدانم!…)
تصور کن: همین امروز (مانند هزار مورد دیگر که من وقتی مواجه میشوم، یک نگاه به آسمان میکنم و یک چشمک میزنم):
دارم روی یک افزونه برای تستا کار میکنم. در کدنویسی، گاهی آنقدر شرایط مختلف وجود دارد که برنامهنویس فراموش میکند یک شرط خاص را در نظر بگیرد.
وقتی میآیی پروژه را با پیشفرضهایی که خودت در نظر گرفته بودی تست کنی، میبینی خدا همان اول، آن شرایطی را پیش میآورد که تو در نظر نگرفتهای! تو قبلاً صد بار آن برنامه را اجرا کردهای و این شرایط خاص پیش نیامده اما حالا چون خدا میخواهد برنامهات ناقص نباشد، آن شرایط را پیش میآورد.
مثلاً یک مورد که همین الان پیش آمد و بهانه نوشتن این مطلب شد:
من تنظیم کرده بودم که وقتی کاربر وارد نتایج یک آزمون میشود، اگر برایش گواهینامه صادر شده، یک آیکون جلو آن مرتبهای که آزمون داده نشان داده شود. اصلاً این را یادم رفته بود که ممکن است کاربر فقط یک بار در آزمون شرکت کرده باشد و در این حالت ما سابقه را لیست نمیکنیم که این آیکون بخواهد دیده شود. رفتم تست کنم که ببینم این آیکون به درستی دیده میشود یا خیر؟ از همه این آزمونها که در همهشان چند بار چند بار برای تست شرکت کردهام، دقیقاً وارد آزمونی شدم که یک بار بیشتر شرکت نکرده بودم و دیدم ای دل غافل! اصلاً این حالت را در نظر نگرفته بودم!
باور کن گاهی خدا خودش را آنقدر در مسائل کوچک و جزئی نشان میدهد که انسان میگوید: خدا جان! ازت ممنونم اما به خودت قسم اصلاً راضی نیستم در این مسائل کوچیک هم حواست به من باشه… همان که قبلاً در مطلب «خدا را باور کن تا…» گفته بودم:
امید من!
خدا را باور کن (و اطاعتش نما) تا او کنترل سادهترین امور زندگیات را نیز به دست بگیرد!
هر چند که انسان به خودش نیشخند میزند که: مرد حسابی! یک امر را نام ببر که خدا خودش را در آن به تو نشان ندهد!
دنیای ۲۰۱۵
بد نیست وضعیت این روزها را ثبت کنیم:
دنیا را ببین: (کاری که این روزها دائم انجام میدهم و اگر این کمکیارهای مجازی نبودند کلی کار عقب میافتاد) بدون دست زدن به چیری گفتم:
Hey Cortana! remind me to say my prayer at 10:30PM
هی کورتانا، یادم بنداز ساعت ۱۰:۳۰ نمازم رو بخونم.
گفت: الان نمیتونم به اینترنت وصل بشم. (نمیدانم چرا با اینکه اینترنت وصل است اما گاهی این کورتانا حرف گوش نمیکند! بچهی حرف گوشنکن!)
دیدم گوشی در حال شارژه و این یعنی سیری با صدا فعال میشه. بنابراین گفتم:
Hey Siri! Set an alarm for 10:30 PM
گفت: Sure! (چشم، حتماً)
حالا ده سال دیگه هم (إن شاء الله) این مطلب رو آپدیت میکنم، به این صورت: در ذهنم اراده کردم که: سیری! ساعت ۱۰:۳۰ یادم بنداز که نماز رو بخونم و گفت: چشم!
الهی تو را سپاس که ما را فرشته نیافریدی
الهی، تو را سپاس… چه عظیملطفی نمودی که ما را فرشته نیافریدی! که چه لطفی دارد بیاختیار، پاک بودن!؟
و چه لذتی دارد، گناه، توانستن و نکردن… تو را سپاس که ما را در حسرت این لذت نگذاشتی… تو را سپاس…
امید من، خودت را به خدا بسپار…
امید من، تلاشت را کن که در مسیر هدایت باشی، آنگاه از هر چه آمد، با کمال میل استقبال کن. هرگز در برابر «ما وَقَع» مقاومت مکن که گفتهاند «الخیر فی ما وقع»…
گاهی صلاح است که اینطور باشد که هست. ریزبینانه نگاه کن که آنچه اکنون هست چه ربطی به آنچه فکر میکنی باید باشد دارد؟ بعد خواهی فهمید که آنچه هست باید میبود تا آنچه باید باشد باشد…
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
گاهی یک کاری پیش میآید که احساس میکنم کار اضافه و مزاحم است، چقدر جوش میخورم که اگر این کار نبود، به آن کاری که باید انجام میدادم میرسیدم… بعد که میروم این کار اضافه را انجام دهم، میبینم چه جالب! این کار، چقدر نکات جالبی در بر داشت که در آن کار، بسیار مفید است! میبینم این جوش خوردن برای چه بود؟ برای اینکه فکر میکنیم خودمان بهتر از خدا میتوانیم تصمیم بگیریم که الان باید چه کار کنیم!!! مثل همین حالا که یک مشتری که توانایی انجام یک کار ساده را نداشت، مجبور شدم نهایتاً اطلاعات کنترل پنل سایت را بگیرم و کار خودم را متوقف کنم و آن کار که وظیفه ما نیست را انجام دهم. بعد که وارد کنترل پنل سایتش شدم و رفتم که آن کار را انجام دهم، یک سری مشکلات پیش آمد که برای رفع کردنش یک خروار اطلاعات جدید کسب کردم تا حدی که جیب اطلاعاتمان برای امروز پر شد!! حتی جالب است که یک چیزهایی فهمیدم که خودش میتواند یک سوژه احتمالی برای تز دکترا باشد!! حالا اگر این کار نمیبود، من میخواستم چه کار کنم؟ روی کارهای مرتبط با دکترا کار کنم!! و صدها نمونه دیگر… به همین دلیل است که قبلاً گفته بودم:
امید من! ساده ترین کارها می توانند پربارترین کارها باشند
ما چه میفهمیم این دنیا چه خبر است!؟
این نیز بگذرد…
حنانه جان، الگوی زن، زن است!
حنانه جان، یک زن باید یک زن را الگو و هدف خود قرار دهد و نه یک مرد را… که اگر یک مرد را الگو قرار دهی و نتوانی به او برسی (که بسیار محتمل است)، ناامید خواهی شد…
اعتراف
میخواهم برای دوستانی که یک وقت با خواندن مطالبم وسوسه میشوند که در چند رشته درس بخوانند، اعتراف کنم: اعتراف به اینکه واقعاً سخت و چه بسا محال است!
یعنی چند روز است یک حس و حال بدی پیدا کردهام که نگو و نپرس! دلیل؟ Multi-tasking!! یعنی چندکاری!
۱- درسهای وحشتناک دکترا! (درسهایی که هر کدام یک خروار کار میخواهند و کمتر از ۱۴ بگیری مردود و اگر معدل کمتر از ۱۶ بگیری مشروطی! آن هم با مصیبتهای رفت و آمد به شهر دیگر که اگر نروم لابد میخواهند به خاطر غیبت نمره کم کنند و اگر بروم، خستگیهایش اعصابم را خرد میکند! از طرفی، دکترا ظاهراً جدیتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم!! وقتی وارد کلاسی میشوم که همه ۳۶ سال به بالا هستند، احساس میکنم کمی زود برای دکترا اقدام کردهام! حوصله این نوع کارهای کاملاً تحقیقاتی را ندارم!)
۲- نُه درس تخصصی در رشته مترجمی زبان! (هر کتاب انگلیسیاش را که نگاه میکنی هنگ میکنی! حالا تصور کن همزمان با آن امتحانات دکترا بخواهی در این ۹ درس هم شرکت کنی!)
۳- حدود ۱۰ درس که باید این ترم تدریس کنم و تماماً درسهایی است که قبلاً تدریس نکردهام و این یعنی خودم باید حداقل روز قبلش کلی مطالعه کنم که کم نیاورم!
۴- شونصد سفارش و پروژه و کار که هر لحظه به آنها اضافه میشود…
۵- خیلی مسائل دیگر!!!
خلاصه، خواستم اعتراف کنم که نمیشود همزمان در دو جا و دو مقطع تحصیل کرد. از این کارها نکنید که سلامتیتان مثل سلامتی من به خطر میافتد…
چرا پیامبر لازم است؟ چرا خدا مستقیماً با خود انسانها صحبت نمیکند؟
یکی از سؤالاتی که ممکن است پرسیده شود این است که چرا خدا هر چه میخواست بگوید به خود انسانها نگفت؟ چرا پیامبر لازم است؟
پیش از این در مطلب «چرا خدا آیاتش را مستقیماً به خود ما نازل نکرد؟» یک دلیل برای این موضوع ذکر کرده بودم اما چندی پیش یک اتفاق جالب در یکی از کلاسهایم افتاد که میتواند یک دلیل دیگر برای این سؤال باشد:
من معمولاً در کلاسهایی که بدانم یک بحث سنگین است، یکی از شاگردهای برتر کلاس که گیرایی بهتری دارد یا خارج از این کلاس و در دورههای آزاد یا در سایت بیشتر با او کار کردهام را موظف میکنم که چند جلسه اضافه برای بچههای کلاس بگذارد و درس را دوباره برای بچهها بگوید…
خیلی عجیب است که بسیاری از دانشجوهای ضعیف با این کلاسها راه میافتند و درس را متوجه میشوند! یعنی من که آن شاگرد زرنگ را آموزش دادهام وقتی درس میدهم، متوجه نمیشوند اما شاگرد من که توضیح میدهد متوجه میشوند!
چند بار به فکر فرو رفتهام که دلیل این موضوع چیست؟ خودم و خودشان شک نداریم که تدریس من بد نیست (چون همان شاگرد زرنگ تدریس من را تأیید میکند)… پس دلیل چیست؟
یکیشان یک بار یک جمله گفت که خیلی مهم بود: گفت: استاد، بازم با آقای فلانی کلاس اضافه میذارید؟ آخه شما سطح بالا صحبت میکنید اما ایشون مباحث رو در سطح ما میگن ما بهتر متوجه میشیم…
راست میگفت، من در کلاس فرضم بر این است که آنها فلان درس که پیشنیاز است را خوب پاس کردهاند و مباحث جلسات قبل را کار کردهاند و همه چیز آمادهی بیان مبحث جدید است، من نمیتوانم و فرصتش نیست و اکثر اوقات در شأن من نیست که سطح مباحث را پایین بیاورم… من باید سرفصلهای تعیین شده را بگویم… اما آن شاگرد زرنگ چون در بین آنها بوده، میداند که مثلاً فلان مبحث را آنها خوب پاس نکردهاند پس احتمالاً اول آنرا میگوید، بعد مبحث جدید را یا دانشجوها حتی اگر سادهترین مشکل را داشته باشند زمان کافی برای پاسخ به آنها را دارد…
به هر حال، به محض اینکه آن دانشجو این را گفت یاد دلیل حضور پیامبران در جامعه افتادم! اگر خداوند میخواست مستقیماً با ما انسانها صحبت کند، احتمالاً ما (به خاطر کمکاریها و سطح پایینی که داریم و مقصر خودمان هستیم) هیچ چیز از صحبتهایش نمیفهمیدیم! پیامبران حکم همان شاگرد زرنگهای کلاس را دارند که موظفند صحبتهای خدا را بگیرند و به خاطر ظرفیت و استعداد بالاتر، بفهمند و حالا در سطح مردم جامعه و زمانشان بیان کنند.
فکر میکنم دلیل جالب و قانعکنندهای است.
گوشت مشکوک
پریشب خواب عجیبی دیدم: خواب دیدم در باغ مش تقی هستیم، علی یک ران گوسفند آورده که کباب کنیم.
به محض اینکه از خورجین موتور بیرون آورد، از دور دیدم حدود ۲۰ سگ سفید و برخی قهوهای حمله کردند سمت علی و گوشت.
علی دوید داخل انباری باغ و در را بست، من عبور سگها که مثل برق از کنارم گذشتند و به علی رسیدند را به صورت بادمانند دیدم.
به هر حال، همینطور جلو در انباری پارس میکردند و ولکن نبودند.
علی یک تکه گوشت از یک سوراخ پرت کرد بیرون، یک نقطهی دور، همه هجوم آوردند سمت آن، اما تا آمد بیرون، دوباره حمله کردند سمت علی. این بار رفت بالای درخت و همان ترفند را اجرا کرد اما باز تا آمد پایین دوباره حمله کردند سمت گوشت، پرید آن طرف دیوار باغ و دوباره از یک سوراخ یک تکه برایشان پرت کرد، اما دوباره میآمدند سمت او…
دوباره رفت داخل انباری گوشت را قایم کرد و خودش بدون گوش آمد بیرون و در را قفل کرد و رفت جایی… من دیدم تعدادی از سگها به شکل آدم درآمدند و در را باز کردند و رفتند داخل سمت گوشت… دویدم جلوشان بایستم اما نهایتاً وقتی دیدم فایده ندارد، گوش را پرت کردم جلوشان که بخورند و شرش و شرشان کم شود…
این خواب را دیدم اما وقتی صبح بیدار شدم، چیزی یادم نبود.
رفتم با حاج خانم صبحانه بخورم… او صبحانهاش را خورد و رفت که برای ناهار فکری کند، یک نایلون گوشت از یخچال آورد بیرون و گفت: علی دیشب (که از سفر شمال برگشته) گوشت نذری آورده، میخوام یک آبگوشت واسهتون درست کنم…
تا این را گفت یک دفعه یاد آن خواب افتادم! چشمانم گرد شد و خیره شدم به او!
گفت: چیزی شده؟
جریان خواب را گفتم… اما حاج خانم که هر کجا پای منافعش در میان باشه، وحی منزل هم بیاید کار خودش را میکند، گفت: «إن شاء الله که خیره» و آبگوشتش را بار کرد…
من ناهار، محض احتیاط از گوشت نخوردم اما از آبش که انصافاً از همه آبگوشتهایی که خورده بودم بیمزهتر بود خوردم..،
شب علی آمد، گفتم: علی، این گوشت از کجاست؟ جریانش چیست که من همچنین خوابی دیدم و بعدش همچین اتفاقی افتاد؟
گفت: از همان دوست شمالیام است… مادرش تا صبح بالای سر گوسفند قرآن میخواند… گفتم: همان دوستت که اهل تسننه؟ گفت: آره!
سریعاً آمدم در اینترنت جستجو کردم، دیدم بله، ظاهراً خوردن گوشتی که ذبحش توسط اهل کتاب باشد حرام است!
آخرش هم نفهمیدم دلیل اصلی چه بود، به هر حال گفتم: لطفاً محض احتیاط ببر شرکت بین دوستانت پخش کن…
اولین شبی که توفیق دست داد
ثبت میکنیم: امشب اولین شبی بود که توفیق داشتم نماز شب را به طور کامل بخوانم؛ یعنی همه ۱۱ رکعت، با طلب مغفرت برای همسایهها و هفتاد استغفرالله و سیصد بار العفو…
برنامهریزی بلندمدتم جواب داد. ده سال فقط سه رکعت نماز شفع و وتر را آن هم شبها قبل از خواب میخواندم، ۵ سال پیش به این طرف، به لطف عظیم امام رضا (علیه الاف التحیه و الثناء) توفیق سحرخیزی را کسب کردم و آن نمازها را با یکی دو تا نافله بیشتر، قبل از اذان صبح خواندم، از ماه رمضان به این طرف توفیق بود که همهی ۱۱ رکعت را قبل از اذان صبح بخوانم (اما فقط ۷ بار استغفرالله و هفت بار العفو میگفتم) و تازه امشب این ظرفیت را کسب کردم که کل نماز شب را بخوانم و خسته نشوم…
باز هم کار دارد تا این کاملخواندن تثبیت شود… باید چند بار «شل کن، سفت کن» راه بیندازم (یعنی یکی در میان کامل بخوانم و نخوانم) تا نهایتاً روح و جسم آماده شود.
