الهى! طعم گناه، شیرین است اما طعم بعد از آن، تلخ!
الهى! اگر یاد یک گناه افتادم، طعم بعد از آن را سریعاً در ذهنم زنده کن تا مباد که اشتیاقى براى چشیدنش در من به وجود آید…
هر از چند گاهی روحیاتم یک طور خاصی میشود و کمی حس ناامیدی بهم نفوذ میکند. این به نظر میرسد طبیعیست به خصوص وقتی میبینی میتوانستی طی یک هفته اخیر، خیلی بهتر باشی و نبودی، این احساس، چند برابر میشود.
در این مواقع، معمولاً گشتی در کارهایی که طی ده سال پیش انجام دادهام میزنم.
مثلاً گشتی در پروژه عظیم تستا و یا پروژه نمرا و امثالهم میزنم. یا مثلاً نشریه سانا را از شماره ۴ به بعد باز میکنم و یکی یکی میبینم:
سانا ۴ – سانا ۵ – سانا ۶ – سانا ۷ – سانا ۸ – سانا ۹ – سانا ۱۰ – سانا ۱۱ – سانا ۱۲ – سانا ۱۳ – سانا ۱۴ – سانا ۱۵
(هر چند در این نشریه بیش از ۱۰ نفر درگیرند، اما من فکر میکنم همه این افراد میتوانند همین حس من را داشته باشند)
یا مثلاً گشتی در صدها مقاله و آموزشی که نوشتهام میزنم.
معمولاً به شدت گریهام میگیرد. میگویم: یعنی واقعاً این من بودهام که توانستهام اینها را تولید کنم؟ هر چه فکر میکنم، باورم نمیشود*. بعد خیلی سریع حواسم به عامل اصلی منعطف میشود: خدایا! من به تو خیلی مدیونم. این استعداد را میتوانستی در وجود یکی دیگر بگذاری و من را مثل خیلیها مشغول کارهای بیارزش و حتی گاهی مضر کنی. بعد، من در قبال این الطلف عظیم تو چه کار کردهام!؟ هر روز تو را (عامل اصلی این موفقیتها را) بیشتر از قبل فراموش کردهام.
هر چند کمی احساس شرمندگی میکنم، اما در کنارش انرژیای وصفناپذیر برای انجام کارهای جدید در وجودم شکل میگیرد تا شاید جبران کمکاریهایم شود. میگویم تا این استعداد را خداوند نگرفته است، باید تا میتوانم از آن بهره ببرم.
الهی!
اگر خواستیم کاری کنیم که لیاقت داشتن استعدادهای فعلی و آیندهمان از ما گرفته شود، خودت جلومان را بگیر…
___________
* مثل این بنده خدا که در زیر مطلب مربوط به معرفى تستا ٣ نظر داده بود:
درضمن چرا اسمی از متن باز بودن این پروژه نیست معذرت ها ولی من باور ندارم چنین دانشی در ایرن باشه
شما فقط فارسیش کردید همین و حق هم دارید پول فارسی کردنش رو بگیرید نه این که بگید خالقشید
http://aftab.cc/article/1108
امید من!
از آب رسم بندگی آموز… خود را (هر چند، آلوده،) در معرض نور قرار ده، کمی نیز خودت را سبک کن، آنگاه به آسمان خواهی رفت و پاک خواهی شد… اگر دوباره نزول یافتی و آلوده شدی، ناامید مشو، فراموش نکن که هر گاه خودت را در معرض آن نور قرار دهی آسمانی خواهی شد…
الهى! گاهى که به سمت آسمان “الهى شکر” مى گویم، “ناخواسته” نگاهم به ماه مى افتد! یک وقت فکرهاى بد نکنى!؟
از در که آمدم داخل، دیدم سرش پایین است و دلش نمیخواهد به چشمانم نگاه کند. (مهدیرضای ۶ ساله را میگویم)
سلام کردم. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، خیلی آهسته گفت: سلام.
هنوز متوجه نشده بودم که چه شده، اما شک کرده بودم.
لباسها را درآوردم و ناهار را خوردم و او همچنان به چشمهایم نگاه نمیکرد.
بعد از ناهار آمدم به اتاق خودم. دیدم جلو در کمد، یک خروار آرد نخودچی روی فرش ولو شده. گفتم: هییی!
مادر جانش (مادر خودم) که متوجه شد، گفت: دایی حمید! مهدیرضا امروز در نبود شما یه کار بد انجام داده و الان واقعاً پشیمونه! رفته سر کمد شما که یه دونه از اون شیرینیهای نخودچی سوغات کرمانشاه برداره، جعبهش در رفته افتاده زمین. خودش جمع کرده و جارو دستی هم کشیده. البته قول داده دیگه بدون اجازه سر کمد شما نره. مگه نه مهدیرضا؟ خیلی آهسته و در حالی که سرش هنوز پایین بود گفت: آره.
(سابقه نداشت حتی در نبود من دست به چیزی از اتاق من بزند! آنقدر با ادب و با کمالات هست که هیچ چیز را بدون اجازه دست نمیزند. اما حق دارد بچه! شیرینی خوشمزه کرمانشاه همه را وسوسه میکند!)
بلند گفتم: مامان جونش! خدا رو شکر که اولین بارشه! وگرنه به باباش میگفتم هر تصمیمی که خواست در مورد ایشون بگیره! (از بابایش خیلی حساب میبرد)
تا این را گفتم، بغض کرد و دوید سمت اتاق دایی علیاش که همیشه لحافودشکش پهن زمین است.
مدتی که گذشت حاج خانم آمد و حیلی آهسته گفت: حمید! رفته لحاف رو کشیده روی سرش و احتمالاً اونقدر بغض و فکر و خیال کرده تا خوابش برده!
بعد از ظهر هم که بیدار شد، اول لای در را باز کرد و یواشکی نگاه کرد که ببیند من هستم یا نه. تا دید من داخل حال هستم، در را بست. چند دقیقه بعد در حالی که سرش پایین بود آمد و رفت کنار دایی مجیدش نشست. به هیچ وجه به سمت من نگاه نمیکرد و فقط با دایی مجیدش صحبت میکرد…
باور کنید تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم و لحظه به لحظه دلم میخواست زار بزنم و فریاد بکشم از این حیا.
الهی! چه میشود به ما هم ذرهای از این حیا عنایت کنی؟ چه خطاها کردیم و سرفرازتر از قبل گام برداشتیم!
الهی! ببخش ما را، حواسمان نبود، عمدی نبود. رفتیم شیرینی وسوسهانگیز دنیا را بخوریم، دستمان خورد و همه چیز برملا شد! لذت آن شیرینی هم از دستمان رفت… ببخش ما را که پشیمانیم…
هوا این روزها حسابی سرد است! چند روز است که پشت سر هم باران میآید و تا حدودی دردسر ساز شده است.
امروز از صبح تا غروب در یک نمایشگاه سرد، نشسته بودیم.
در تلویزیون، اخبار را نگاه میکردیم که رسید به بخش پیشبینی وضع هوا. هواشناس پیشبینی کرد که طی چند روز آینده نیز هوا همینطور سرد و بارانی است!
یکی از دوستان، خیلی جدی گفت: اااه! این یارو دیگه شورش رو در آورده! خوب بسه دیگه! تا همهمون رو سیل نبره، دست برنمیداره!
آنقدر این شوخی را جدی گفت که ما هم باورمان شده بود که همه چیز تقصیر آن بنده خداست! 🙂 حواسمان نبود که بابا! آن بنده خدا فقط با توجه به شواهد و طبیعت، پیشبینی کرده است که حالا که ابرها اینطور هستند، احتمالاً هوا آنطور است.
***
جدا از شوخی، خیلی از اوقات ما مسائل و مقصرها را اشتباه میگیریم.
مثلاً خیلی وقتها وقتی باران بلا، زیاد میبارد، فکر میکنیم حالا که خدا، آن پیشبینی کننده وضع هوی، مثلاً گفته است «فمن أعرض عن ذکری، فأنّ له معیشهً ضنکاً»، لابد تقصیر اوست!!
صبرمان که تمام میشود، شروع میکنیم آن هویشناس مظلوم را به باد ناسزا گرفتن: اااه! خدا دیگر شورش را در آورده! خوب بس است دیگر! چقدر سختی؟ چقدر مشکلات؟ چقدر بلا؟
حواسمان نیست که بابا! مقصر اصلی، آن هویشناس نیست! چه بسا مقصر اصلی، خودمان باشیم. او فقط پیشبینی کرده است که اگر اینطور رفتار کنید، نتیجهاش طبیعتاً اینطور میشود…
شک ندارم که برای شما هم اتفاق افتاده که احساس کنید خدا صدایتان را میشنود.
***
در مسجدی که اکثر اوقات آنجا میروم، امام جماعت مثل برق نماز را شروع میکند و میخواند و تمام میکند! نمیدانم استدلالش چیست، اما به هر حال، فکر میکنم نیتش خیر است…
گاهی اتفاق میافتد که از خانه دیر راه میافتم و مجبورم در کوچهها بدوم تا حتماً به رکعت اول و تکبیر امام برسم. (برای درک تکبیر و رکعت اول، برکات بسیاری روایت کردهاند)
در راه، دائماً ابتدای دعای امام زمان را زمزمه میکنم: «اللّهمَّ ارزُقنی تَوفیقَ الطّاعَه…» [خدایا توفیق طاعت نصیبم کن]
باور نمیکنید که تقریباً در تمام موارد، اتفاقی افتاده که به نماز رسیدهام. مثلاً امام جماعتی که مثل برق شروع میکند، آن روز کاری برایش پیش آمده و با تأخیر آمده است 🙂
و یا مثلاً امروز که بهانه نوشتن این مطلب بود:
به مغازه یکی از دوستان رفته بودم و تا بخواهم پیاده خودم را به مسجد برسانم، اواسط راه اذان تمام شد و مطمئن شدم که دیگر به ابتدای نماز نمیرسم. شروع کردم آن دعا را خواندن…
بدون توجه به اینکه همیشه این اتفاق میافتد، دیدم یک نفر با موتور بوق میزند. دوستداشتنیترین مؤمنی که در مسجد هر روز میبینمش بود، گفت: اگر میروی نماز بیا بالا 🙂 من هم خدا خواسته پریدم روی موتور.
در راه گفت: دیدم یک نفر کنار خیابان آنقدر تند میرود، گفتم: حتماً گمشدهای دارد… نزدیک شدم دیدم تو هستی.
گفتم برو که بد کسی را گم کردهام 🙂
رسیدیم… دیدم امام جماعت تازه رسیده است به قد قامت الصلاه.
نمیدانید چقدر خوشحال شدم.
یک دفعه یاد این افتادم که ای بابا! این بنده خدا دقیقاً زمانی که من آن دعا را میخواندم از راه رسید! چه جالب!
خدایا! انگار جدی جدی صدایمان را میشنوی 🙂
باور نمیکنید چقدر حال عجیبی داشتم، انگار در اوج لذت بودم از اینکه مطمئن شده بودم که خدا صدای بندگانش را میشنود. طوری که احساس میکردم از این لذت، لذتی بالاتر در دنیا نیست.
میدانید بعد از آن یاد چه افتادم؟
اینکه گفتهاند آخرین مرحله توفیق و نعمت برای یک مؤمن که کارش حسابی درست باشد، این است که در قیامت، لقاء الله نصیبش میشود. دیدار با خدا… تصور کنید چه لذتی دارد این دیدار…
الهی! حیفت نمیآید ما را از لذت دیدارت بینصیب گردانی؟
اول که از راه میرسد [خواهرزاده پنج سالهام را میگویم]، هنوز وارد خانه نشده، میگوید: دایی حمید! دایی حمید!
یکراست میآید به اتاق من و میگوید: سلام دایی! حال موبایلت چطوره؟
و این یعنی اینکه یک بازی روی موبایلت بگذار که من بازی کنم!
میگویم: دایی الان حسابی کار دارم، برو فعلاً با مامان جون توی پارک بازی کن، برگشتی میذارم.
میرود و در حالی که غرق کار هستم، چون مادر جونش فعلاً قصد رفتن به پارک ندارد، چند دقیقه بعد دوباره وارد میشود و میایستد و زول میزند به من!
میگویم: چیه؟
میگوید: دایی! میدونی چند روزه برام بازی نذاشتی؟
شروع میکنم بهانه آوردن: میگویم: دایی! موبایل برای بازی کردن نیست… این بازیها جنگی هستن و برای بچهها خوب نیستن… اصلاً نمیتونی کنترلشون کنی…
دوباره وقتم را میگیرد و اصرار میکند. مجبور میشوم روی آی.پد یک بازی فوتبال که علاقه دارد را بگذارم و چند قیقهای سرش را گرم کنم.
میرود و دوباره که از پارک برمیگردد، میگوید: دایی! اون بازیه که یه نفر توش حیوونها رو میکشت، اسمش چی بود؟
و این به طور غیرمستقیم یعنی: دایی! اون بازی آواتار رو میذاری بازی کنم؟
اعصابم کمی خرد میشود و میگویم: دایی گفتم کار دارم برو با بچهها بازی کن، وقت من رو نگیر.
هر چند بچه خوب و دوست داشتنیای است اما گهگاه کمی روی اعصابم راه میرود.
امروز که آمده بود، فهمیدم سرما خورده است.
هر یک جمله را که میگفت سرفه میکرد. به سختی میتوانست نفس بکشد. آب بینیاش امانش را بریده بود.
یاد مریضی چند روز قبل خودم افتادم. به مادرش گفتم: این مریضی، ما به این بزرگی را از پا در میآورد! وای به حال این بچه.
دیدم خیلی مظلومانه رفته گوشهای از موبل و یک پتو انداخته رویش و کمکم میرود که خوابش ببرد.
با دیدن این حالت دلم به حالش حسابی سوخت… در دل دعا کردم که هر چه زودتر خوب شود. خدایا! میدانی که طاقت دیدن درد کشیدنش را ندارم…
احساس کردم چقدر دوست داشتنیتر شده است. مخصوصاً حالا که به خاطر مریضی روی اعصابم هم راه نمیرود. انگار تمام آن اذیتهایش یادم رفته بود و همه را بخشیده بودم. حتی دلم میخواست خودم گوشی را ببرم و بدهم که بازی کند تا شاید درد یادش برود، اما میخواست بخوابد.
***
شنیدهام خدا اگر ببیند یکی از بندههای خوب و دوستداشتنیاش با گناهانشان کمی روی اعصابش راه میروند، به آنها کمی مریضی و درد میدهد.
خدایا! میدانم که درد، بهانهایست برای اینکه دلت به حالمان بسوزد. بهانهایست برای اینکه دوستداشتنیتر شویم. بهانهایست برای اینکه گناهانمان یادت برود. بهانهایست برای بخشش.
الهی!
تو آنی
که توانی
که در هوای سوزانی
در چنین تابستانی
بگردانی
هوا را بارانی و طوفانی
چو هوای زمستانی..
__________
هفتم شهریور ۹۰ است و در حالی که تا دیروز گرما امان همه را بریده بود، از دیشب تا امشب هوا چیزی شبیه به هوای زمستانی شده است.
معمولاً روزانه ایمیلهای زیادی به دستم میرسد که در آنها درخواست کمک در زمینههای مختلف شده است.
مثلاً یکی با تستا به مشکل برخورده و از من میخواهد که نصب کنم، یا یک دانشجو در فلان مبحث درسی کمک میخواهد و یا فلان یوزر فلان نرم افزار یا مقاله را درخواست کرده و خلاصه هر کس درخواستی دارد.
معمولاً درخواستها را طبقهبندی میکنم.
– آنها که باید سریعتر جواب دهم و میدانم فقط از عهده من بر میآید، همان لحظه که بخوانم جواب میدهم.
– اگر بدانم جواب سؤال آنها در سایت یا کتاب خاصی موجود است، راه را به درخواستکننده نشان میدهم تا به هدفش برسد.
– اگر بدانم درخواست پرتی داشته است (مثل افزایش نمره و …)، کلاً جواب نمیدهم.
– اما دستهای هم هستند که میدانم عجول بودهاند و به محض برخورد با مشکل مرورگر را باز کردهاند و ایمیل زدهاند. جواب این دسته از ایمیلها را معمولاً همان لحظه نمیدهم. میگذارم حداقل یک روز از درخواستشان بگذرد. در این مدت احتمالاً از من ناامید میشود و خودش شروع به حل مشکلش میکند. اگر به نتیجه رسید، ایمیل میزند و مثلاً میگوید: ممنون، مشکلم رفع شد. اگر دست و پا زد و باز هم نتوانست، ایمیلش را دوباره فروارد میکند (دوباره برایم ارسال میکند). روحیاتش را به ذهن میآورم. اگر بدانم زودرنج است و ممکن است ناراحت شود، جوابش را میدهم. اما اگر بدانم جنبه دارد، باز هم جواب نمیدهم تا کاملاً نا امید شود و خودش راهش را بیابد.
جالب است که هیچ وقت ندیدهام کسی دلخور شده باشد. معمولاً از اینکه خودشان توانستهاند جوابشان را بیابند راضیترند و هیچ دلگیریای وجود ندارد. حتی یک نسخه از جوابشان را برایم میفرستند و یا یک سی.دی از تحقیقشان را به من هم میدهند که مثلاً روی سایت منتشر کنم که بقیه استفاده کنند.
اینها را که بررسی میکنم، و حاجتهایم را که از خدا خواستهام و جواب دادنها و ندادنهای او را…، میگویم خدایا! تو دیگر که هستی!
چقدر زیبا حاجات بندگانت را طبقهبندی کردهای.
– برخی را چقدر سریع جواب میدهی.
– برخی را چه زیبا رهنمون میشوی به سمت هدف.
– برخی را به صلاح برخی، پاسخ نمیدهی.
– برخی را چه زیبا به تأخیر میاندازی تا ناامید گردد و راههای جدید را کشف کند و بعد از کشف، باز برگردد به سویت و بگوید «خدا را شکر»
چقدر احمق است بندهای که تصور کند تو جوابش را نمیدهی تا او را بیازاری که «أنتَ غنیٌ عَن عَذابی»
نمیدانم شما هم قبول دارید که ممکن است یک جمله تأثیری باور نکردنی بر روی انسان داشته باشد؟
یادم هست یک روز یکی از معلمان دبیرستانمان که بسیار دوستش دارم و هنوز هم در نماز جمعه میبینمش و از دیدنش روحم تازه میشود، وارد کلاس شد. در حالی وارد شد که بچهها انصافاً حرمت کلاس را نگاه نداشته بودند. روی میز و صندلی راه میرفتند و جیغ و داد میکردند.
وقتی کلاس آرام شد، با آرامش خاصی گفت: وقتی همسن شما بودم، معلم خودم در حالی وارد شد که ما هم مثل شما حرمت کلاس را نگاه نداشته بودیم. وقتی کلاس آرام شد، با آرامش خاصی گفت: پسرها! خدا میداند که حتی یک بار بدون وضو وارد کلاستان نشدهام و اینجا برایم از مسجد نیز مقدستر است! و حالا شما…
معلم ما میگفت: خدا میداند که همان یک جمله باعث شد که من هم تاکنون بدون وضو وارد هیچ کلاسی نشوم.
و از آن زمان که این جمله را از این معلم شنیدهام، خدا میداند که بدون وضو وارد هیچ کلاسی نشدهام.
به تأثیر جمله آن معلم دقت کنید! سه نسل را تحت تأثیر قرار داد و شاید آن معلمِ معلممان هم از نسل قبلی خود شنیده بود که: به آیه الله طباطبایی گفتند: بدترین لحظات عمر شما کی بوده؟ فرمودند: لحظهای که دستشویی میروم تا لحظهای که دوباره وضو بگیرم!! یعنی همین لحظاتی که وضو نداشتهاند، سختترین لحظات عمر بوده است.
***
چه شد که یاد این ماجرا افتادم؟
اکثر اوقات وقتی ماشین همراهم نیست و کنار خیابان میایستم که تاکسی سوار شوم، پیش میآید که یکی از شاگردانم میایستد و لطف میکند و حتی تا مقابل خانه میرساندم.
چند روز پیش که از دانشگاه میآمدم، یک پژو ایستاد که وقتی دقت کردم، دیدم یکی از دانش آموزان هنرستانی است که من طی سال گذشته چند ماه به عنوان سرباز معلم و مسؤول کارگاه کامپیوتر، آنجا بودم و با آنها که دانش آموز رشته کامپیوتر بودند، برخورد داشتم.
ارادت و لطف خاصی نسبت به بنده داشت و دارد.
سوار که شدم، در راه، دائماً میگفتم: عزیز جان، نکند کار داشته باشی و مزاحمت شوم.
میگفت: آقا! شما گردن ما خیلی حق دارید.
ماجرایی را گفت که ربط دارد به این تأثیر:
یک روز که معلم کامپیوترشان نیامده بود، مدیر هنرستان که حساب خاصی روی ما باز کرده بود، به بنده گفت: مهندس جان، میخواهم بروی سر کلاس اینها و برایشان از آینده بگویی. راه را نشانشان بده. اینها سال آخری هستند و از شرورترین دانش آموزها! و نیاز دارند که کسی به سمت درس و زندگی ببردشان…
ما هم رفتیم و بعد از اینکه یک جو دوستانه بینمان برقرار شد، برایشان آینده را ترسیم کردیم، که اگر فلان جور باشید، فلانطور خواهید شد و اگر فلان جور باشید، فلانطور… توصیه کردم که هر طور شده بروید دانشگاه و درس بخوانید که هیچ چیز مثل درس به انسان زندگی نمیدهد. دانشگاهها را براشان معرفی کردم و علاقهشان را تشدید کردم برای درس خواندن و ورود به دانشگاه.
به هر حال، جلسه تمام شد و من میدیدم که بعدها همین دانش آموزان که با کفتر بیشتر آشنا بودند تا با درس(!)، دائم از مدیر و معاون و … پرس و جو میکردند که دفترچه کی میآید و دانشگاه چطور بروند…
به هر حال، این دانش آموزی که ما را سوار کرده بود، میگفت: آقا! (دانش آموزها همه معلمان و مسؤولانشان را آقا صدا میکنند و ایشان همچنان ما را آقا خطاب میکرد) آقا! شما یک جلسه سر کلاس ما آمدی و مسیر زندگی ما را عوض کردی.
با دلی ساده و پاک میگفت: آقا! من با خودم میگفتم: من چه چیزم از آقا کمتر است که حالا با علمش این همه احترام دارد!
همان موقع درس را جدی گرفتم، خیلی سریع دانشگاه قبول شدم، با معدل ۱۷٫۵ ترم یک را گذراندم و حالا ترم دو هستم. داشتم از خانه پسرداییام بر میگشتم که با هم برنامهنویسی پیشرفته را میخواندیم و کار میکردیم.
از آیندهاش میگفت: میخواهم إن شاء الله بخوانم حتی ارشد بگیرم و حتی دکترا! هم کار میکنم و هم درس میخوانم و تازه از زندگیام راضی شدهام.
او این را تعریف میکرد و من به «تأثیر» فکر میکردم. یاد تأثیر آن جمله در مورد وضو افتادم و یاد آن جمله که یک حاج آقا گفت و من را نجات داد. بد نیست آن را هم تعریف کنم:
یادم هست که اول دبیرستان که بودم، مادر بزرگمان یک لباس یقهگرد بسیار زیبا از مکه برایم آورد. میدانید که پیراهن یقهگرد در کل جوانترها را زیباتر جلوه میدهد. دلیلش هم مشخصتر شدن سفیدی گردن است(!)
ما هم که مدرسه غیرانتفاعی و وضع آن دانشآموزانش رویمان کمی تأثیر گذاشته بود، چند روزی بود که با این لباس به مدرسه میرفتیم!
آن زمان چون کم سن بودیم و مسؤول واحد فرهنگی مسجد هم بودیم، تقریباً هر روز سر راهمان میرفتیم سازمان تبلیغات اسلامی که اگر احتمالاً کتابی برای کتابخانه آمده است و یا بودجهای برای مسجد، بگیریم و بچههای مسجد را شاد کنیم.
یک روز با همین لباس رفتم به دفتر رئیس سازمان تبلیغات که حاج آقا خادمی بود. ما را که کم سن و سال و پرهیجان بودیم، خیلی خیلی دوست میداشت و همیشه هوایمان را داشت.
کمی با هم صحبت کردیم و گزارشی از وضعیت مسجد دادیم… زمان رفتن فرا رسید. با من تا در خروجی سازمان آمدند و دست دادند و قبل از جدایی، فقط یک جمله گفتند: فلانی! هوا این روزها سرده، این لباس رو پوشیدی مواظب باش سرما نخوری…
من که با تیکههای مذهبیها حسابی آشنا بودم، سریعاً گفتم: نگران نباشید حاج آقا، بادمجان بم، آفت ندارد 🙂
هر چند این جواب را دادم، اما وقتی آمدم خانه، دو دل بودم که بالاخره دل از این لباس بکنم یا خیر! خدا شاهد است که همان روزها وقتی قرار شد که مادرمان لباسها را بشوید، با حالت غمگینی لباس را در دست گرفته بود و وارد اتاق شد و گفت: حمید! ببین چه بلایی سر اون لباسی که دوست داشتی آوردم 🙁
وایتکس ریخته بود و رنگ قهوهای لباس، کلاً زرد بدریختی شده بود!
او ناراحت بود و من خوشحال، از اینکه خدا تکلیفم را مشخص کرد!
به هر حال، تأثیر آن حرف و این اتفاق، باعث شد تا این لحظه حتی در خانه هم لباس یقهگرد نپوشم و تیپ رسمیای که بعد از آن ماجرا به خود گرفتم، کلاس کاریام را همیشه حفظ کرده است.
الهی! مباد که بخوانند جملهای از تو و «تأثیر» مگیریم که نیست خفت از این بیش که جملات بندگانت بر ما «تأثیر» بگذارد و سخنان تو نه!
شکی نیست که شیطان خبرهتر از آن چیزی است که ما تصور میکنیم!
برای هر نوع انسانی زنجیر خاص او را دارد تا بکشاندش به ناکجا آباد.
اما، سؤال این است که شیطان چطور از پس یک مؤمن برمیآید؟ ترفندهای او برای مؤمنان چیست؟
مطمئناً میدانید که شیطان به هر کس آن چیزی را نشان میدهد که آن شخص علاقه دارد و او را کم کم میکشاند به سمت خود، همچون حالتی که شخصی مقداری علوفه مقابل یک حیوان بگیرد و به بهانه آن حیوان را به دنبال خود بکشد تا وارد طویله شود…
به طور مثال اگر من به موسیقی علاقه دارم، او زیباترین موسیقیها را برایم ایجاد میکند. اگر من به فیلم علاقه دارم، باید منتظر بمانم تا از طریق همین فیلم، کمکم به راه شیطان درآیم. اگر من به اینترنت علاقه دارم، شیطان خودش را از این طریق به من نزدیک میکند. اگر من به مقام و شهرت علاقه دارم، شیطان خود را از اینجا وارد میکند، اگر من به پول علاقه دارم، شیطان پول را بهانه به طویله کشاندن من میکند و خلاصه هر چه را که تصور کنیم، شیطان از آنجا وارد میشود.
اما یک سؤال: مؤمن به چه چیز علاقه دارد؟ پاسخش مشخص است: عبادت، گفتگو با خدا، حال و هوای خدایی.
سؤال مهمتر: آیا شیطان از این راهها هم وارد میشود؟
شکی نیست که آری! و وای که اگر شیطان از این راهها وارد شود، چقدر تشخیص او از خدا سخت میشود! تصور کنید، شما دارید عبادت میکنید و تمام انتظاری که دارید، نزدیکی به خداست، اما در کمال تعجب به مرور متوجه میشوید که به شیطان نزدیک میشوید!!
باور کردنش سخت است، اما بگذارید با چند مثال که بسیاری را بیچاره کرده است توضیح دهم:
– مؤمن معمولاً نمازهایش را به جماعت میخواند. فکر میکنم آنقدر که در دین اسلام به نماز جماعت سفارش شده، به کمتر موردی تأکید شده. نماز جماعت مظهر وحدت، صله رحم، محبت، دستگیری از مؤمن، عبادت و خلاصه، آینه تمام نمای همه خوبیهاست.
اما، شیطان چگونه نماز جماعت را از مؤمن میگیرد؟
بسیار بسیار ساده است: فقط کافیست یک بار که مؤمن نمازش را به فرادی میخواند، دست از سر مؤمن بردارد! همین!
معمولاً مؤمنان وقتی نماز فرادی میخوانند، حال و هوای بهتری پیدا میکنند. تمام تمرکزشان روی نماز و خدا میشود! در نماز فرادی اشک میریزند. خدا را نزدیکتر احساس میکنند…
اما…
اما…
اما غافل از اینکه این حال و هوا، احتمالاً یک حال و هوای شیطانیست 🙁
به مرور زمزمههایی از مؤمن شنیده میشود: نماز فرادایم را بیشتر دوست دارم، من را به خدا نزدیکتر میکند.
اگر یک روز به نماز جماعت نرسد، مثل گذشته نگران نمیشود، آه نمیکشد که چرا به نماز جماعت نرسید. برای رسیدن به رکعت اول نماز جماعت نمیدود. اگر دیر شد، شد، چرا که در نماز فرادی حال و هوای بهتری خواهد داشت…
من احساس میکنم شیطان حاضر است دست از سر تمام مؤمنان بردارد به شرط اینکه به نماز جماعت نروند!!
بعد از مدتی که مؤمن را گوشه نشین کرد، حالا دستش باز است که هر کاری که میخواهد کند…
بسیاری از دوستان را دیدهام که به این دام افتادهاند. به بهانههایی مثل اینکه در فرادی حال و هوای بهتری داریم یا به طور مثال خودمان قرائتمان بهتر از امام جماعت است یا فلان امام جماعت را قبول نداریم یا خودمان در وقت فضیلت نماز را میخوانیم، نماز جماعت در وقت فضیلت نیست و خلاصه دهها بهانه، نماز جماعت را ترک میکنند اما غافلاند که نماز جماعت هر چند بدون حضور قلب، هر چند با تأخیر، هر چند با قرائت عادی امام به هیچ وجه قابل قیاس با نماز فرادی نیست. نماز جماعت کجا و فرادی کجا.
– این بخش از نوشته را امروز (۲۴ آذر ماه ۸۹ – شب عاشورا) اضافه میکنم که از زبان استاد پناهیان شنیدم و احساس کردم که متناسب است با این بحث:
ایشان در یکی از سخنرانیهایشان در باب اخلاق یک مثال جالب از نحوه نفوذ شیطان زدند: تصور کنید شما احساس میکنید کمی تکبر دارید. یعنی مثلاً از اینکه وقتی وارد مجلسی میشوید،بالای مجلس را در اختیارتان قرار میدهند، خوشتان میآید و اگر یک روز اینطور نشود، به شما برمیخورد که چرا من را تحویل نگرفتند. برای درمان این درد، تصمیم میگیرید از این پس وارد هر مجلسی که شدید، هر کجا که جا بود، همان پایین مجلس بشینید. اوائل، نفس شما ممکن است دائم به شما غر بزند که: پسر! تو برای خودت کسی هستی! اینجا جای تو نیست و غیره. اما شما با او مقابله میکنید و طی چند مجلس آن را شکست میدهید و نفس یا همان شیطان درون، به این وضع عادت میکند. اما بیکار نمیشیند! از این پس از راه جدید به شما نفوذ میکند. همین که پایین مجلس نشستید، شروع میکند به شما القا میکند که: ببین من چه انسان خاضع و متواضعی هستم! هر کجا جا بود مینشینم!!!
دوباره همانی شد که بود!!
– مثال دیگر را از زبان حجه الاسلام هاشمی نژاد در مهر ماه ۸۹ شنیدم که در ساوه منبر میرفتند.
اگر به سخنان برخی دختران و پسران بدکاره که مثلاً تلویزیون با آنها مصاحبه میکند، دقت کنید، میگویند به خدا بعد از هر گناهی که انجام میدادیم (به طور مثال، نعوذ بالله، زنا) اشک میریختیم و پشیمان میشدیم و به درگاه خدا توبه میکردیم.
بد نیست بدانید این حال و هوای بعد از گناه، بیش از همه برای مؤمن اتفاق میافتد!!
مؤمن آن را مشابه حال و هوای خدایی میبیند و نمیتواند فرق آنها را تشخیص دهد…
شیطان به راحتی از همین راه وارد میشود. یعنی کافیست مؤمن یک گناه کند به طور مثال یک گناه کبیره مثل دروغ انجام دهد. بعد از آن گناه، مدتی دست از سر مؤمن بر میدارد. مؤمن لحظاتی حال و هوای الهی را استشمام میکند.
اگر بار اول نشد، بعد از گناه دوم نیز کمی حال و هوای کاذب عرفانی به مؤمن میدهد.
مؤمن کمکم احساس میکند چه جالب! وقتی آن گناه را انجام میدهم، چه حال و هوای عرفانیای کسب میکنم! انگار به خدا نزدیکتر میشوم…
همین یک فکر کوچک برای شیطان کافیست… او به مقصود خود رسیده است 🙁
خود را جای خدا جا زده است و بعد از مدتی چنان مؤمن را به آن گناه معتاد کند که مؤمن که حالا احتمالاً فقط نامش مؤمن است، هر بار آن گناه را مرتکب شود به این امید که دارد به خدا نزدیکتر میشود… و حال آنکه آن کسی که دارد به او نزدیک میشود نه خدای خوبیها که شیطان، خدای شرارت، است…
او نمیداند که این حالات بعد از گناه، حال و هوای شیطانیست، این دام شیطان است.
مثالی که حجه الاسلام هاشمینژاد زدند هم دقیقاً در این زمینه بود، فرمودند:
یک روز یک مؤمن که عاشق حال و هوای عرفانی بود و آن را تجربه کرده بود، در مسجد شخصی را دید که از او نیز حال و هوای بهتری دارد! زار میزند، اشک میریزد و استغفار میکند. غافل از اینکه او شیطان بود در ظاهر یک انسان که قصدش ورود از درگاه علاقهمندیهای مؤمن بود.
جلو رفت و از مرد عاشق پرسید: مرد، تو چه کردهای که به چنین مقامی رسیدهای و چنین حال و هوای خوشی داری؟
مرد (شیطان) گفت: برادر! من گناهی مرتکب شدهام که هر بار که یاد آن گناه میافتم چنین حال خوشی به من دست میدهد و به بهانه توبه و استغفار به خدا نزدیکتر میشوم. تو هم اگر میخواهی همیشه چنین حال و هوایی داشته باشی، برو به فلان محله و سراغ فلان خانم را بگیر.
مؤمن که عاشق این حال و هوا شده بود، گفت: انصافاً میارزد انسان برای یک بار هم شده چنین گناهی کند و در عوض تا آخر عمر چنین حال و هوایی داشته باشد. رفت و فلان زن را یافت.
وارد شد…
زن نگاهی به مؤمن کرد و متوجه شد که او اهل گناه نیست. پرسید: مرد، به قیافهات نمیخورد که بدکاره باشی، اینجا چه میخواهی؟
گفت: حقیقتش در فلان مسجد، مؤمنی را دیدم که حال و هوایی بس خوش داشت. پرسیدم چه شد که چنین حالاتی یافتهای؟ گفت: گناهی با تو مرتکب شده است و هر بار که به یادش میآید، آنطور منقلب میشود…
زن که شیطان را به خوبی میشناخت، گفت: ای مرد، برو که جای تو اینجا نیست. آن مرد که دیدی، نبود مگر شیطان. برو و دوباره سراغش را بگیر، دیگر نخواهی دیدش.
مرد که متوجه جریان شده بود، دوید به سمت مسجد. هر چه گشت و سراغ آن مرد عارف را گرفت، نیافتش.
حجه الاسلام هاشمی نژاد میگفتند: آن شب، شب مرگ آن زن بود…
به یاد ندارم که ایشان گفتند به لطف جلوگیری از این گناه چه نعمتی نصیب آن زن شد، به هر حال، هدفم بیان دامهای شیطان برای مؤمنان بود…
الهی! تو صاحب اختیار مملکت وجودمانی… واردات خدای تقلبی به مملکتمان را مپذیر.
___________
پینوشت:
دقت کنید که منظور بنده، این نیست که هر حال و هوایی شیطانی است. منظور این بود که اگر آن حال و هوا به مؤمن دست داد و بعد افکاری که گفتهام به سراغش آمد (مثلاً نماز فرادایم بهتر است یا چه جالب! بعد از آن گناه حال و هوایم خداییتر شد) میشود حدس زد که آن حال و هوا دارد تبدیل به حال و هوای شیطانی میشود.
اصلاً یکی از نشانههای مؤمن این است که بعد از گناه، پشیمان میشود، گریه میکند و توبه میکند… در این شکی نیست. اما عرض کردم که باید مواظب باشیم این حال و هوا تبدیل به دام شیطان نشود. یعنی فکر نکنیم اگر گریه کردیم به خدا نزدیک شدیم پس آن گناه بود که ما را به خدا نزدیک کرد!!
الهی!
نوشتهاند که نزد سلطان محمود غزنوی چهار بیت شعر در مدح او خواندند، سلطان چه کیسههای زر که به آنها نداد…
الهی! چه خوشبخت است کسی که تو را بخواند با ادعیههایی همچون تعقیب نماز عصر و عشا و ظهر و صباح… که همه مدح توست و تو سلطان عالمی.
در ادامه الهینامههایم بد ندیدم یکی را که قریب به دو سال است بر روی دیوار، دقیقاً بالای مانیتورم است، اینجا درج کنم.
اگر یادتان باشد، ۲۷ / ۵ / ۱۳۸۷ یک ماه گرفتگی رخ داد که از قضا مصادف بود با میلاد امام زمان. (که خیلیها مثل ما گمان میکردند که امشب دیگر امام میآید…)
آن شب که خسوف هولناکی هم بود، چنین جملاتی به ذهنم تداعی شد:
مطمئنم لازم به توضیح نیست که: انسان، همچون ماه که نوری از خود ندارد و نور خورشید را باز میتاباند، تجلیگاه نور الهی است. اما چه میشود کرد که گاهی دلبستگی به دنیا (زمین) همین انسان را به خسوف میکشاند. احساس میکنم نماز آیات (که نام دیگرش نماز وحشت است) باید برای چنین خسوفی خوانده شود نه آن خسوف که در آسمان رخ میدهد.
بد نیست دوباره بخوانیم:
الهی! انسانها همچون ماهاند…
بسیاری اما،
زمینی بینشان و تو،
به خسوف کشاندهشان.
حالا دیگر این خسوف،
نماز آیاتی وحشتناک دارد!
۲۷ / ۵ / ۱۳۸۷
شب میلاد امام عصر
مصادف با خسوف ماه
(برگه را با استفاده از این آموزش ساختهام:
ساخت کاغذ قدیمی با استفاده از باقیمانده چای خونه!
و با نرم افزار کلک جملات را به نستعلیق نوشتهام و روی برگه پرینت گرفتهام)
دیدگاههای تازه