رابطه بیکاری با افکار پلید!

اتفاقات روزانه, ترفندهای من, نظرات و پیشنهادات من یک دیدگاه »

گاهی اوقات که مجید (برادر کوچک‌تر) اواخر شب، بحث‌های فلسفی(!) و سنگین را که خودش هم از آن‌ها سر در نمی‌آورد، با حاج خانم و خواهر گرام ما، شروع می‌کند، من در این اتاق، صحبت‌هایشان را دنبال می‌کنم که ببینم چیزی از این بین دستگیرم می‌شود یا خیر! (که معمولاً خیر!)

قبلاً هم گفته‌ام که معتقدم حاج خانم (مادر ما) یک روانشناس بی‌نظیر است.

در این مواقع، خیلی با حوصله حرف‌ها را گوش می‌کند و خودش هم در بحث شرکت می‌کند، اما به محض اینکه احساس کند بحث دارد منحرف می‌شود، خیلی زیرکانه بحث را به هم می‌زند تا این افکار در ذهن فرزندانش جدی نشود که بخواهد به عمل منتهی شود!

مثلاً اگر امروز، مجید از مرگ یکی از آشنایان خبردار شده باشد، جملاتی شبیه به این با حاج خانم خواهد گفت:

– مامان! فلانی که توی مشهد با هم بودیم یادت هست؟
– آره، خوب؟
– یادته چه جوان خوش تیپ و رعنایی بود؟
– آره، خوب؟
– بنده خدا، رفته بوده فلان شهر، یک موتوری بهش می‌زنه، پرتش می‌کنه توی خیابون. همون لحظه یه پرایدی میاد از روش رد می‌شه و …
می‌بینی مامان؟ آدم این همه زندگی می‌کنه، کلی برنامه ریزی واسه آینده و زن و بچه‌ش داره، آخرش چی؟
– واقعاً که زندگی خیلی بی‌معنی…
به محض اینکه بخواد بگه «بی معنی است» هنوز “است” را نگفته، حاج خانم وسط می‌پرد و می‌گوید:
– خوبه! خوبه! بسه! بلند شو برو یه کم میوه بیار بخوریم…
بعد که این جمله را گفت و حواس مجید را پرت کرد، با لحنی اعتراض آمیز خواهد گفت:
خوب، همه انسان‌ها می‌میرند، دلیل نمی‌شه که زندگی نکرد و امید و آرزو نداشت! یکی با تصادف، یکی اونقدر پیر می‌شه که آرزوی مرگ می‌کنه…

یا مثلاً گاهی اوقات بحث‌ها به این جمله می‌رسد که: مامان! دلم می‌خواد بزنم به کوه و دشت! برم یه جایی که هیچ کس نباشه، خودم خونه بسازم، خودم غذام رو تهیه کنم و …
حاج خانم، این مواقع چنین جوابی می‌دهد:

بسه! بلند شو جمع کن این بحث‌ها رو، برو یه کتاب بیار بخون! این فکرها همه از بیکاریه! آدم که سرش شلوغ باشه، حوصله فکر کردن به این موضوعات رو هم نداره!

کمی که در بحر این جمله می‌روم، احساس می‌کنم عجب حقیقتی‌ست!
امروز یکی از آن روزهای پر مشغله بود که آنقدر کارهایم در هم رفته بود که فرصت نکردم قبل از رفتن به دانشگاه، حمام بروم! اتفاقاً وقتی این را به حاج خانم گفتم، گفت: پس این حمام رفتن‌های هر روز این جوان‌های امروزی هم از روی بیکاریه! 🙂

از اینگونه افکار، بسیار به سراغ من و همه جوانان می‌آید:
– از زندگی سیر شده‌ام!
– احساس می‌کنم زندگی، پوچ است!
– فکر می‌کنم به آخر خط رسیده‌ام!
– از فلان کار و فلان راه خسته شده‌ام!
و افکاری از این دست…

اما انصافاً وقتی بررسی می‌کنم می‌بینم این افکار زمانی به سراغ انسان می‌آیند که از کار فارغ است و به قول حاج خانم، بیکار است.

یک جوان مکانیک را در نظر بگیرید که از صبح زود تا آخر شب آنقدر کار کرده است که وقتی به خانه می‌رسد، حوصله خوردن شام را هم ندارد! هیچ گاه فرصت نمی‌کند که بنشینید با حوصله(!) به این فکر کند که آینده چه می‌شود؟ او به کجا خواهد رسید؟ زن به او می‌دهند؟ از پس زندگی بر می‌آید؟ که بعدش بخواهد به این نتیجه برسد که عجب زندگی سختی داریم!
اما یک جوان در همان سنین، را در نظر بگیرید که دانشجو است و در نتیجه در روز، اوقات فراغت بسیاری دارد. مدام با این افکار کلنجار برود!

چیزی که واضح است، این است که یکی از مهم‌ترین عوامل بیکاری، بلاتکلیفی است! یعنی جوان، می‌خواهد، اما نمی‌داند باید چه کار کند؟! مثلاً شخصی در سن من (بعد از دانشگاه، یعنی حدوداً ۲۲ سالگی) از دانشگاه فارغ التحصیل شده است، اما هنوز نمی‌داند قرار است چه کاره شود که بخواهد در زمینه آن، کار کند و در اصطلاح، بیکار نباشد! آیا کار دولتی خواهد یافت؟ وارد شرکت می‌شود؟ کارش با تحصیلش ارتباط خواهد داشت؟ کار آزاد خواهد داشت؟
آمار روانشناسی نشان می‌دهد که این افکار، بیش از هر سن، در سنین ۱۸ تا ۳۴ سالگی به سراغ انسان‌ها می‌آید! یعنی دقیقاً زمانی که انسان بلاتکلیفی‌اش شروع می‌شود تا زمانی که زندگی‌اش روی ریل می‌افتد و کسب و کارش تعیین می‌شود.

حالا باید کار کند تا زنده بماند!

یک انسان را در نظر بگیرید که دور و برش پر است از مگس! باید یک مگس‌کش در دست بگیرد و این مگس‌ها را از خود دور کند یا بکشدشان. کار، دقیقاً حکم این مگس‌کش را دارد که انسان را از شر افکار پلید(!) نجات می‌دهد.

منظور از کار، همان «سرگرم بودن» است و البته اگر یک کار خوب و مفید باشد که چه بهتر. باور کنید باید افکار و ضرب المثل‌های این قدیمی‌های ما را با آب طلا جایی نوشت. همین ضرب المثل: ” اگر بیکاری، آب بریز توی هاون و بکوب! ” دقیقاً خطر بیکار بودن را هشدار می‌دهد. یعنی آب در هاون کوبیدن بهتر از بیکار بودن است. (هرچند در ادبیات، «آب در هاون کوبیدن» را به کار بیهوده تعبیر می‌کنند که من با آن مخالفم)

الان که ساعت نزدیک به ۱۲ شب است، وقتی روز را بررسی می‌کنم، بیشتر به رابطه بیکاری با این نوع افکار پی می‌برم. کمتر مورد هجوم آن افکار همیشگی قرار داشتم. کمتر نگران آینده بودم، کمتر، از مسائل خسته می‌شدم و خلاصه، بیکار نبودم!

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

قبول دارم که ممکن است بعضی‌ها بگویند کاری نیست که انجام دهیم. شاید در پست‌های بعدی، چند نوع کار که می‌تواند هم سر انسان را گرم کند و هم برای آینده‌اش مفید باشد، معرفی کنم. شما هم اگر چیزی به ذهنتان رسید، لطفاً در بخش نظرات، دیگران را در جریان بگذارید…

سبقت

ترفندهای من, خاطرات ۲ دیدگاه »

مدتی است که وقتی سوار ماشین می‌شوم، ترجیح می‌دهم خیلی آهسته و آرام رانندگی کنم. پیش از این، همیشه اعصابم از راننده جلوی خرد می‌شد، چون فکر می‌کردم خیلی آهسته می‌راند و موجبات ترافیک را فراهم می‌کند! اما جدیداً فهمیده‌ام که راننده جلوی آرام‌تر از من بوده و حالا داریم با هم تنظیم می‌شویم.

امروز:

امروز خیلی آرام و در حالی که برای خودم این شعر را زمزمه می‌کردم:

بسی باشد که مردی آسمانی        |         به جانی سر فرازد لشگری را
نهد جان در یکی تیر و رساند      |         به اوج نیک‌نامی کشوری را [۱]

ناگهان یک جوان پرایدسوار با سرعتی سرسام‌آور سبقت گرفت و به قولی لایی کشید و جلو زد…

دیروز:

دیروز دو تا کتابخانه خریدم که این کتاب‌های زبان بسته را از روی قفسه‌های فلزی و گرد و خاکی که می‌خورند، نجات بدهم.
یک وانت گرفتم که تا منزل برساندشان. سوار وانت شدم که راننده را راهنمایی کنم.
از مسیری رفت که امروز رفتم و البته هر روز بعد از اینکه از دانشگاه می‌آیم، می‌روم. در اواسط راه متوجه شدم از داخل یک کوچه عبور کرد که دیگر نیازی نباشد مثل من کلی مسیر را پایین برود و از دور برگردان استفاده کند.

امروز:

امروز که مسیر هر روز را می‌آمدم، گفتم بگذار از این به بعد از مسیر آن راننده وانت برویم که راهمان کلی تخفیف یابد.

از آن راه رفتم و در نهایت وارد خیابان اصلی شدم.

اواسط راه بودم که متوجه شدم همان پرایدسواری که در خیابان قبلی و چند دقیقه قبل با آن وضع فجیع، سبقت گرفته بود، دوباره با همان حالت از کنارم سبقت گرفت!!!

این صحنه را که دیدم، یاد این دنیای رنگارنگ افتادم! و یاد فرمول جادویی خودم که بارها به دوستان و اطرافیان گفته‌ام و آن‌ها نتیجه‌های خوبی از آن گرفته‌اند:

– هیچ انسانی از تو جلوتر نیست!
– هیچ انسانی دست نیافتنی نیست!

معتقدم اگر انسان‌ها این جمله را می‌دانستند و به آن اعتقاد داشتند، هیچ وقت تصور نمی‌کردند که «دیر شده است». هیچ کس نا امید نمی‌شد. هیچ کس دیگری را به دید «خدا» نگاه نمی‌کرد.

گاهی اوقات دیدن انسان‌های بسیار موفق، انسان را از تلاش باز می‌دارد و روحیه‌ی ناامیدی در او می‌دمد.

مثلاً یک ساندویچ‌فروش نا امید، همیشه این در ذهنش است که: این هم شد کار؟ بعضی‌ها (مثل بیل.گیتس) در هر ثانیه ۲۵۰ دلار، یعنی ۲۵۰ هزار تومان پول به جیب می‌زنند و ما برای ۲۰۰ تومان سود یک ساندویچ، باید کلی گرمای کوره ببینیم و بپیچیم و خم شویم و …

شاید به همین دلیل بود که پیامبر وقتی می‌دید اطرافیان او به او به دید یک «انسان دست نیافتنی» می‌نگرند، بارها فرمود:

أنا بشرٌ مِثلُکُم

من انسانی همچون شمایم. (دست نیافتنی نیستم)

تاریخ، نمونه‌های بسیاری به خود دیده است که یکی در یک شب ره صد ساله را به سمت موفقیت می‌پیماید و از آن طرف، یکی در یک لحظه آنچه دارد از دست می‌دهد.

نمونه‌ها در همه زمینه‌ها وجود دارد، چه در مورد موضوعات مالی و مادی و چه در موضوعات مذهبی و الهی.

بله، گاهی اوقات یک میانبر ساده، شما را از راننده‌ای که از شما سبقت گرفته است، جلوتر می‌اندازد.

این مثال را بارها برای اطرافیانم گفته‌ام و در دفتری برای فرزندان آینده‌ام هم نوشته‌ام! :
دنیا همچون یک «مسابقه دو» است. مسابقه‌ای که خط شروع و خط پایان ندارد و در نتیجه برنده، آن نیست که از خط پایان عبور کند!
در این مسابقه هر کس از هر کجای مسیر می‌تواند وارد مسابقه شود و تا هر کجا که توانست بدود.
همه شانس برنده شدن دارند.
برنده؟
برنده کسی است که هر چقدر دوید، خوب‌تر از بقیه بدود…

می‌توانم با «برهان خُلف» این ادعا را ثابت کنم:
بیایید فرض کنیم کسی در دنیا موفق است که «علم بیشتری» داشته باشد. حالا دنیای زمان ابوعلی سینا را تصور کنید. ابوعلی سینا علامه بوده است (یعنی همه علوم زمان خود را می‌دانسته است). اما اگر با دنیای فعلی مقایسه کنیم، او نسبت به یک جوان دانشگاهی امروزی احتمالاٌ یک بی‌سواد به حساب می‌آید. حالا همین جوان دانشگاهی را با یک نوجوان دبیرستانی هزار سال بعد مقایسه کنید. این جوان نسبت به آن نوجوان احتمالاً در دوران جاهلیت و بی‌سوادی به سر می‌برده است!!
پس، اگر بگوییم «علم بیشتر»، «ثروت بیشتر» و … موفقیت است، هیچ کس نمی‌تواند در دنیا موفق باشد! یا به این نتیجه خواهیم رسید که: انسان‌های هزاران سال بعد موفق‌تر از انسان‌های فعلی هستند! که این با عدالت و حکمت خدا ناسازگار می‌شود، در نتیجه فرض ما غلط است. یعنی:
موفقیت و سعادت، به «پول بیشتر»، «علم بیشتر»، «نفوذ بیشتر» و … نیست.

موفقیت، «خوب دویدن» است. اما اینکه «خوب دویدن» یعنی چه، شما در مورد آن، چیزهایی در ذهن دارید، من هم در مطالب بعدی چیزهایی خواهم گفت، إن شاء الله.

____________

۱- این شعر زیبا را که در مورد جریان آرش است در یک کلیپ موبایل از دهان رهبرمان شنیدم. فکر می‌کنم از سروده‌های خودشان باشد، چون در هیچ کجا در اینترنت نیافتمش.

پسرم! دعوا نکن! … اما اگر دعوا کردی…!

ترفندهای من هیچ دیدگاه »

امشب یکی از رفقا که ساکن سوئد هست، چت را شروع کرد، به نظر می‌رسید که با دو تا آدم شرور دعواش شده و خیلی عصبانی بود.

نمی‌دانم چرا هر وقت اسم «دعوا» به میان می‌آید، یاد حرف‌های بابای خدا بیامرز می‌افتم. به این دوستمان هم گفتم… اصلاً بخش‌های ابتدایی مکالمه‌مان را بخوانید (امیدوارم این دوست، از اینکه این صحبت‌ها را اینجا می‌آورم، دلگیر نشوند، البته چیز خاصی نیست) :

P ” says:
Salam
Che tori Hamid
Hamid Reza says:
سلام؛ ممنون، عالی‌ام، تو چطوری؟
P ” says:
wala dava kadam.. dotaii rikhtan ro saram.. vali alan halam behtare
Hamid Reza says:
اینجا عیده، اونجا چطور؟
P ” says:
inja ham hamin tor
Hamid Reza says:
دعوا؟ با کی؟
اونجا هم مگه کسی رو می‌شناسی که بخوای دعوا کنی؟
P ” says:
are baba. do ta to kelas namarda rikhtan ro saram…
Hamid Reza says:
همچین می‌زدی که نتونن از جاشون بلند بشن
بابای خدا بیامرز ما می‌گفت: پسرم! دعوا نکن! پسرم! دعوا نکن! پسرم دعوا نکن! اما اگر دعوا کردی، وانایست نگاه نکن! تا می‌خوره بزن
P ” says:
zadam va khordam.. amma namarda man aslan amade nabodam.. shar khar bodan kesafata
vali talafisho sareshon darmiaram.. har do ta dasteshono miboram
Hamid Reza says:
خوب، بگذریم… ایشا الله که نتیجه کارشون برو توی زندگی ببینند
P ” says:
pedareshono dar miaram..
ta daste rastesho  ghat nakonam.. delam arom nemigire
Hamid Reza says:
حالا خیلی خشونت به خرج نده، اگر می‌شه به مدیران دانشگاه گلایه کن
P ” says:
be polis goftam
amma delam arom nemigire..
Hamid Reza says:
حالا سر چی بوده؟ ممکنه بگی؟
P ” says:
migoftan man mozaheme ye dokhtar shodam. zang zadam be dokhtare.. goftam nemiam bebinamet dige.. badesh  raftam ro jam neshastam paridan rom. hich ki joz dostaye on nabodan
kesafata..dorogh migoftan. mozaheme kasi nabodam
Hamid Reza says:
می‌گن در همه‌ی درگیری‌های عالم پای یک دختر در میان هست، پس راست می‌گن  🙂
به هر حال، خودت رو درگیر سریال نکن، هر چه زودتر ختم بشه، اعصابت راحت‌تره
P ” says:
in dokhtararo nemishnasam Hamid jan
man aslan nemishnasamesh . in bahone bod..
dokhtararo bahone karde bodan
Hamid Reza says:
عجب آدم‌هایی‌اند… بی‌کاریه دیگه
اونجا مراسم عید برگزار نمی‌کنید؟
P ” says:
chera
vali man sare kar bodam
ye tofang gir biaram har doshono mikosham
Hamid Reza says:
۸)
حیف نیست خون سگ بیفته گردنت؟
مثل یه آدم با کلاس از کنار قضیه رد شو و بهشون ثابت کن که آدم حسابشون نمی‌کنی

غرضم جمله قرمزی هست که در متن می‌بینید…

واقعاً عجب بابایی داشتیم! دَمش گرم! 🙂
می‌گفت اگر در یک دعوا حق با شماست، بزنید، من از نظر قانونی، تا حد مرگ پای شما می‌ایستم، اما اگر حق با شما نباشد و ظلم کرده باشید، حاضرم بر علیه شما هم رأی بدهم!
کوچک‌تر که بودیم، خیلی خوب به یاد دارم که گاهی اوقات ما پسرها را با هم گلاویز می‌کرد و نکاتی درباره کشتی و دعوا می‌گفت.
می‌گفت: در یک کشتی یا دعوا، کسی پیروز می‌شود که در همان لحظه اول، از حریف «ضرب‌ چشم» بگیرد! به محض اینکه در کشتی، داور سوت آغاز را زد، شما سریعاً به سمت پای حریف حرکت کنید و سعی کنید مچ پایش را فقط لمس کنید. اینطوری خودتان را کاملاً پر انرژی و شجاع نشان می‌دهید. و در دعوا، در همان آغاز، یک آجر به سمت حریف پرتاپ کنید و از هیچی نترسید! چون اگر بایستید، این آجر نصیب شما می‌شود!
می‌گفت: بهترین حالت این است که همان ابتدا، حریف را ضربه فنی کنید!

جالب است که من، چون طبیعتاً اهل دعوا نیستم، این ترفندها را در برخوردهای اجتماعی‌ام به کار می‌بندم.

معتقدم هر کس بتواند در چند ثانیه اول که با یک شخص جدید، برخورد می‌کند، او را ضربه فنی کند، می‌تواند آن شخص را مسحور خود کند!
در کلاس‌های درس، من در همان جلسه اول با ترفندهای مختلف، دانشجوها را کاملاً ضربه فنی می‌کنم تا دیگر طی ترم، برایم ادعا نداشته باشند!! اگر نتوانم این کار را کنم، هرگز نمی‌توانم با دانشجویان رشته کامپیوتر، آن هم گرایش نرم‌افزارش کنار بیایم!
معمولاً بعضی از دانشجویان رشته نرم‌افزار که خودم هم یکی از آن‌ها هستم(!)، طوری سر کلاس می‌نشینند که انگار مخترع کامپیوتر هستند! طوری به استاد نگاه می‌کنند که انگار چند برابر استاد، مطلب بلدند! اگر استاد نتواند از آن‌ها ضرب چشم بگیرد، کارش تمام است! باید تا آخر ترم این قیافه‌ها را تحمل کند.
باید با طرح چند سؤال ساده که جوابی پیچیده دارد، دانشجویانی که “می‌خواهند جواب دهند که بگویند می‌دانند” را شناسایی کند و به جواب آن‌ها ایراد بگیرد که: از شما به عنوان یک دانشجوی رشته نرم‌افزار، این جواب‌ها بعید است! این چه وضع جواب دادن است؟ من جواب علمی می‌خواهم!
و کم‌کم به آن‌ها ثابت کند که هیچی نمی‌دانند و قرار است مثل یک بچه آدمیزاد، از این کلاس مطلب یاد بگیرند.

و یا در برخورد با یک مسؤول گزینش. اگر نتوانید در همان برخورد اول، اطلاعات و هنر خود را به نمایش بگذارید، نفر بعد از شما که این کار را می‌کند، قبول خواهد شد.

چطور جزء سی‌ام قرآن را به راحتی حفظ کنیم؟

ترفندهای من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها ۱۰ دیدگاه »

یکی از افسوس‌هایی که خورده‌ام و می‌خورم، این بوده است که چرا زمانی که نوجوان‌تر بودم و مربی کلاس‌های قرآن بودم و حتی شاگردانی داشتم که قرآن را حفظ می‌کردند و برایشان تکلیف تعیین می‌کردم که مثلاً تا فلان شب باید فلان سوره را حفظ کنید و حتی یکی از شاگردهایم توانست چهار جزء از قرآن را حفظ کند، با این حال، خودم آن زمان همراه با آن‌ها سماجت به خرج ندادم و قرآن را حفظ نکردم؟!

شاید به خاطر این بود که هیچ وقت نمی‌توانستم جمله یا هر مطلبی را با خواندن و بدون دلیل حفظ کنم. (افرادی که رشته ریاضی خوانده‌اند معمولاً اینطور هستند، باید با استدلال و دلیل و منطق چیزی را حفظ کنند، بر خلاف ادبیاتی‌ها و علوم انسانی‌ها که فقط بگویید این دیوان را تا فردا حفظ کن، فردا دو تا دیوان هم روی آن حفظ می‌کنند!)
اگر شما بگویید درباره‌ی یک موضوع، آیه و حدیث بخوان، ممکن است بسی آیه و حدیث بخوانم، اما اگر بگویید فردا یک سوره یا شعر حفظ کن و بیا، چون یک کار بیهوده و بدون استفاده می‌دانم، هرگز نمی‌توانم موفق شوم!

اما این نقص را می‌شود با یک چیز جبران کرد: تکرار!

در برابر تکرار، هر حافظه‌ای سر تعظیم فرود می‌آورد! حتی کندترین حافظه‌ها!

اما شاید بگویید وقت تکرار نیست. حق با شماست. من هم چنین بهانه‌ای دارم! اما یک کار جالب می‌شود کرد:

من این ترفند را پیش گرفته‌ام که از این پس در هر نماز، در رکعت اول، به جای سوره‌ی توحید (قل هو الله احد) یکی از سوره‌های جزء سی را از روی قرآن می‌خوانم! حداقل اگر روزی دو سه بار نماز فرادی بخوانیم، این سوره دو سه بار تکرار می‌شود و یعنی بعد از یک هفته خیلی راحت در حافظه بلند مدت قرار می‌گیرد.

فکر می‌کنم ترفند جالبی باشد. اما شاید از نیت این کار ایراد گرفته شود. یعنی بگویند شما سوره را به نیت حفظ کردن می‌خوانید که خوب، از قرآن حفظ کردن کاری الهی‌تر سراغ نداریم!

اینکه گفتم در رکعت اول، شاید بپرسید چرا در رکعت دوم نمی‌خوانید که بیشتر تکرار شود.
رسم بر این است که در رکعت دوم نماز، سوره توحید خوانده شود. شاید این، به خاطر اهمیت و فضیلت این سوره است و شاید هم به خاطر این حدیث باشد:
در حدیثی از امام صادق (ع) می خوانیم : «کسی که یک روز و شب بر او بگذرد و نمازهای پنجگانه را بخواند و در آن قل هو الله احد را نخواند به او گفته می شود : یا عبدالله ! لست من المصلین ! ای بنده خدا! تو از نمازگزاران نیستی».

امیدوارم همه بتوانیم بیش از حفظ قرآن، آن را همیشه میزانی برای سنجش اعمال خوب و بد در نظر داشته باشیم.

مجانی کار کنید تا پولدار شوید!

ترفندهای من ۲۰ دیدگاه »

بحث اول– یکی از بزرگ‌ترین دغدغه‌های هر شخص در سنین جوانی و بعد از اینکه مهارت‌های کافی را کسب می‌کند، این است که حالا چطور باید یک شغل مناسب گیر آورد؟

طبیعتاً انسان‌ها به دو صورت کار گیر می‌آورند:

یک دسته از افراد، کسانی هستند که آنقدر ماهر هستند که حتی اگر در خانه بنشینند و اقدامی برای یافتن کار نکنند، مدام با آن‌ها تماس گرفته می‌شود و از آن‌ها دعوت به همکاری با حقوق بالا می‌شود! و معمولاً هم یکی دو تا از بهترین موقعیت‌ها را انتخاب می‌کنند و به بقیه جواب رد می‌دهند.

اما دسته دوم باید به نوعی دنبال کار بدوند و طبیعتاً بعد از مدتی بدون داشتن قدرت انتخاب، مجبور به پذیرفتن یک مورد هستند.

این واضح است که من و شما دوست داریم از افراد نوع اول باشیم. یعنی انسان‌هایی که شرکت‌ها و مؤسسات آرزو دارند که شما دعوتشان را بپذیرید و قبول کردن شما را یک برگ برنده نسبت به دیگر مؤسسات می‌دانند.

نمی‌خواهم در مورد این صحبت کنم که چطور باید جزو دسته اول بود. چون به نظرم واضح است!

اما بد نیست کمی توضیح دهم:

افراد دسته اول، ویژگی‌های معمولاً مشترکی دارند:
– همه‌ی افراد دسته اول، به شغل و حرفه‌ی خود علاقه دارند.
– آن‌ها لحظه‌ای بی‌کار نمی‌نشینند و همیشه دنبال افزودن به اطلاعات خود در زمینه مورد نظرشان هستند.
– آن‌ها نه تنها در زمینه رشته تحصیلی و یا کار خود مهارت دارند، بلکه در چندین رشته مهارت کسب کرده‌اند. به طوری که اگر پای صحبتشان بشینید، می‌گویند: من مهندس برق هستم، اما اگر هیچ کاری در زمینه برق پیدا نکنم، می‌توانم طراحی وب انجام دهم. حتی اگر طراحی وب هم نشد، می‌توانم یک مغازه پرچم‌نویسی بزنم و از خط خوبم پول در آورم، اگر این هم نشد، می‌توانم یک دفتر خدمات کامپیوتری بزنم و خلاصه می‌بینید که از هر انگشتشان هزار هنر می‌ریزد و این بر می‌گردد به همان نکته قبل که بی‌کار ننشسته‌اند و کار بیهوده انجام نداده‌اند.
– این نوع افراد، معمولاً بسیار خوش‌بین و مثبت اندیش هستند. اگر همه در مورد سرمای هوا منفی می‌بافند، آن‌ها کلاهی می‌بافند که از سرما نجات یابند!
– این نوع افراد معمولاً بسیار منطقی هستند و از انجام هر کاری پروا دارند.
– به خاطر منطقی بودن، معمولاً روحیه مذهبی هم دارند.
– و خلاصه، هر چه خوبان همه دارند، این نوع افراد به تنهایی دارند.

به هر حال، من مطمئنم که شما جزو این نوع از افراد هستید. پس به سراغ بحث دوم می‌روم.

بحث دوم– خوب، حالا شما می‌گویید: بر فرض که من جزو دسته اول باشم، چطور می‌توان طوری بود که دیگران با تو تماس بگیرند و پیشنهاد کار دهند. منظور این است که چطور دیگران ما را بشناسند که مثلاً با ما تماس بگیرند؟

خوب، حالا می‌رسیم به بحث اصلی:

راه‌های زیادی وجود دارد که می‌تواند شما و مهارتتان را به دیگران معرفی کند. این به باهوشی شما مربوط است. باید در عین حال که کلاس و ابهت خود را حفظ می‌کنید، تبلیغ محصول خود را کنید!

اما چیزی که من شخصاً به آن اعتقاد دارم، عبارتی است که در عنوان مطلب نوشتم: مجانی کار کنید تا پولدار شوید!

اشتباه نکنید! منظورم این نیست که همیشه مجانی کار کنید. منظورم این است که شما نیاز دارید که در برخی موارد، کار رایگان انجام دهید! به خصوص در مواقعی که شما به تجربه نیاز دارید.
اگر می‌دانید یک قرارداد با قیمت ناچیز و حتی طبق ایده من، به رایگان، جوش می‌خورد اما انجام این کار یک تجربه برای شما به حساب می‌آید، ارزشش را دارد. قبول کنید!

البته نیتتان را پاک کنید. مردم از انسان‌هایی که نیت پاک نداشته باشند، خوششان نمی‌آید. منظورم این است که اگر کاری را به رایگان انجام می‌دهید، با این طرز فکر جلو نروید که این شخص برایم پول خواهد شد! شما به رایگان کار کنید، طرف حساب شما خود به خود برای شما مفید خواهد شد.

این رایگان کار کردن، باید قبل از سنینی باشد که شما وارد جریان زندگی می‌شوید. باید در سنینی باشد که شما دستتان در جیب پدر و مادر است و نیاز چندانی به پول ندارید. یعنی باید از این سنین برای آینده‌ی خود منبع درآمد جور کنید.

مثلاً فرض کنید شما قرار است بعد از اخذ مدرک ارشد، مشغول تدریس در یک دانشگاه شوید. باید از همین الان برای آن موقع برنامه داشته باشید. اگر مؤسسات معتبری وجود دارند که حتی با دستمزد ناچیز و حتی رایگان قبول می‌کنند که شما فعلاً که مدرک لیسانس دارید، در آنجا تدریس کنید، قبول کنید! این، برای شما یک سابقه ارزشمند خواهد بود!

چه بسا پس از ارشد، متوجه شوید که رئیس همین مؤسسه یا اطرافیان آن در دانشگاه سمت مهمی پیدا کرده‌اند و به این صورت شما به دانشگاه معرفی می‌شوید در حالی که کلی سابقه تدریس دارید! (جالب است که ماه گذشته یکی از شاگردان من که سر کلاس فتوشاپ من بود، با مؤسسه‌ای که در آنجا به او تدریس کرده‌ بودم تماس گرفته بود و مرا خواسته بود. بعد از اینکه گوشی را برداشتم، گفت: استاد! راستش را بخواهید، من و تعدادی از دوستان، تحت حمایت شرکت x (از شرکت‌های مشهور هم بود)، در تهران یک کانون تبلیغاتی زده‌ایم، دنبال طراح حرفه‌ای می‌گردند، من چون با کار شما آشنا هستم، شما را به مدیر کانون معرفی کرده‌ام. با مزایا و حقوق عالی، اگر خواستید یک هفته تشریف بیاورید اینجا و در خوابگاه شرکت بمانید، اگر پسندیدید، اینجا بمانید وگرنه برگردید به ساوه… که البته من روزی‌ام را در تهران نمی‌جویم و طبیعتاً جواب رد دادم)

این مثال‌ها، مثال‌هایی است که من در زندگی خودم دیده‌ام. مثلاً در بحث برنامه‌نویسی، معتقدم هیچ کس برنامه‌نویس نمی‌شود و نیست مگر اینکه یک پروژه خوب و کارآمد تحویل جامعه داده باشد.
برنامه‌نویس هیچ وقت در حالت عادی به سراغ نوشتن یک کد و ایجاد یک پروژه نمی‌رود. اما اگر کسی از او درخواست یک نرم‌افزار یا پروژه را داشته باشد، مطمئناً او خودش را مجاب می‌کند که این کار را انجام دهد. طبیعتاً کمتر مؤسسه‌ای پیدا می‌شود که به شما بدون هیچ رزومه و تجربه‌ای سیستمی را بسپارد و شما به او مبلغی حداقل ۵۰۰ هزار تومانی اعلام کنید! پس باید چه کار کرد؟ چطور باید این سفارش را جلب کرد؟
در این مواقع مجبورید که به نوعی مجانی این کار را انجام دهید! اما نگران نباشید، اگر به خوبی از پس کار برآیید، همین مؤسسه برایتان یک منبع درآمد و تابلویی برای تبلیغات شما خواهد شد!

نزدیک به سه سال پیش، صاحب مؤسسه زبانی که در آنجا کلاس مکالمه زبان می‌رفتم، صحبت‌هایی در مورد نرم‌افزار اتوماسیونی برای مؤسسه‌اش کرد. اوائل کار، من جرأت اینکه بگویم «به من بسپارید» را نداشتم. در همین حین داشت با شخصی قرارداد می‌بست که گفته بود ۴۵۰ هزار تومان می‌گیرد و یک سیستم جامع طراحی می‌کند.
من یک روز به صورت پیشنهاد، به این آقا که تقریباً با سلیقه من در کارهای طراحی و … آشنا بود، گفتم: من حاضرم این کار را به صورت یک پروژه تحقیقاتی انجام دهم. شما فرض کن مدیر پروژه هستی و من قرار است تحقیق کنم و نتایج کار را به شما نشان دهم. (آن مواقع برنامه‌نویسی را تا حدودی کار کرده بودم و منتظر بودم که یک پروژه باعث شود که تا حد حرفه‌ای آن را دنبال کنم) و گفتم که اگر پسندیدید، سیستم من را استفاده کنید، اگر هم نپسندید، به طراح مورد نظرتان بسپارید. خلاصه، ایشان قبول کرد و ما مشغول طراحی سیستم شدیم. طی ۲۰ روز به صورت شبانه روزی کار کردم، کتاب خواندم، جستجو کردم و … و خلاصه، یک نسخه از سیستم را تحویلش دادم.
باور نمی‌کنید چقدر از محیط زیبای پروژه‌ام و کارایی سریع و جالب آن لذت برده بود. کم‌کم سیستم را کامل کردم و البته هنوز هم که هنوز است در فاز «پشتیبانی و نگهداری» سیستم به سر می‌برم!

وقتی پای دستمزد به میان آمد، گفتم: به خاطر اینکه استاد زبان من بوده‌اید و گردن من حق دارید، این پروژه هدیه‌ای باشد از طرف من. و هیچ پولی نگرفتم! (البته از انصاف نگذریم که چند ترم باقیمانده را با تخفیف ویژه ثبت نام می‌کردم اما در کل، کار مجانی به حساب می‌آمد.)

اما بقیه ماجرا جالب بود. چندین و چند بار (حتی همین چند روز پیش) از طرف تمام افرادی که با این مؤسسه سر و کار داشتند، با من تماس گرفته می‌شد و سفارش طراحی سیستم مدیریت مؤسسه‌شان را می‌دادند. مثلاً چند روز پیش خانم منشی‌ای که در این مؤسسه بود، وقتی در یک مؤسسه دیگر مشغول کار شده بود، در آنجا صحبت از کامپیوتری کردن کارها شده بود و ایشان طبق آشنایی‌ای که با من و برنامه‌ی من داشت، من را معرفی کرده بود. هر چند سلول‌های خاکستری مغزم دیگر ظرفیت برنامه‌نویسی را ندارد و نپذیرفتم، اما به هر حال یک تبلیغ به حساب می‌آمد.

http://resanak.ir/local/cache-vignettes/L300xH347/265821-2-a6fa5.jpg

من هیچ وقت عضو گروه‌های مشکوک نبوده‌ام، اما از آن‌ها درس‌های زیادی گرفته‌ام. مثلاً گروه گلدکوئیست یک جزوه دارند که من بارها مطالعه کرده‌ام (اما خیلی‌ها را از عضویت در این گروه‌ها بازداشته‌ام) در این دفترچه آمده است که آن‌ها معتقدند:

هیچ تبلیغاتی سودمندتر از تبلیغات زبانی نیست!

یعنی هیچی مثل این نیست که یک مشتری از محصول شما راضی باشد و به یک مشتری دیگر، شما را معرفی کند!

پس شما مجبورید خودتان را هر طور شده به افرادی بشناسانید. این دیگر به هوش شما بستگی دارد که بین رئیس یک مؤسسه زبان (که روزانه با صدها نفر از افراد تحصیل‌کرده سر و کار دارد) و یک فرد بدون روابط عمومی، کدام را انتخاب کنید!

خلاصه مطلب:

هیچ وقت به کار مجانی به دیده کار غیرمفید نگاه نکنید!
کار مجانی نه تنها به تجربیات شما می‌افزاید، بلکه برای شما یک سابقه کاری ارزشمند به حساب می‌آید. (و به گزینه‌های لیست‌های داخل رزومه شما یکی می‌افزاید)
کار مجانی را با تمام جان و دل انجام دهید و منتظر تبلیغات سودآوری از طرف شخصی که برایش کار مجانی انجام داده‌اید باشید.
خیلی به پول فکر نکنید! بگذارید کمی هم پول منت شما را بکشد تا شما به او اهمیت بدهید! اصلاً وقتی پای پول به میان می‌آید، انسان سست می‌شود! من چندین پروژه رایگان تولید کرده‌ام و در سایت و جاهای دیگر قرار داده‌ام، اما یک بار تصمیم گرفتم یک سیستم جامع بنویسم که آن را بفروشم، باور کنید چند ماه به این فکر می‌کردم که چطور قفلی روی سیستم بگذارم که شکسته نشود و مجانی در اینترنت پخش شود!! یا چند وقت درباره‌ی قیمت آن فکر می‌کردم! آخرش هم آن پروژه نیمه کاره ماند و هیچ!
و در نهایت، مجانی کار کنید تا پولدار شود! 😉

موفق باشید؛
حمید

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها