امید من، زنان (نامحرم) خطرناکترین موجودات روی زمین هستند! هرگز بدانها نزدیک مشو. هرگز با آنها شوخی مکن، هرگز در مقابل آنها رفتاری جز رفتار جدی و رسمی از خود بروز مده (و اغلُظ علیهنّ!) که این برای تو و آنها اطهر است. چه بسیار دختران و حتی زنان شوهردار که به شوخیای دلداده شدهاند و…
امید من، خلاصه بگویم: زنان، شوخی سرشان نمیشود!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این چیزی است که بعد از سالها تحلیل رفتار دختران و زنان دانشجو دستگیرم شده.
عجیب است که گاهی شنیدهام که زنی که شوهر دارد هم گاهی با یک یا چند شوخی و خنده، دلداده دانشجوی دیگری شده است و زندگیهایی که از هم پاشیده…
همین است که مدتی هست که دیگر خودم هیچ مؤنثی را جز با «خانم فلانی» خطاب نمیکنم و تا جایی که بتوانم در کلاسها شوخی و مهربانی نمیکنم و جالب است که از وقتی ترجیح دادهام مراوداتم با مؤنثها به صفر نزدیک شود و به جای مؤنثها از مذکرها در کارها و پروژهها کمک بگیرم، آرامش روحی و جسمی عجیبی پیدا کردهام و با آسودگی خاطر و سرعت بسیار بیشتری کارها را پیش میبریم.
احادیث در زمینه شوخی با نامحرم، وحشتناک است:
۱- پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
هر کس با یک زن نامحرم دست بدهد، روز قیامت در غل و زنجیر به محشر وارد میشود و خداوند دستور میدهد که او را به آتش جهنم بیفکنند، و هر کس با یک زن نامحرم شوخی کند، در مقابل هر کلمه حرامی که به او گفته است، هزار سال حبس خواهد شد.
۲- امام صادق علیه السلام:
رسول خدا فرمان داده بود که زن مسلمان با مردان نامحرم بیش از پنج کلمه – که آن هم در موضوعات ضروری باشد- سخن نگوید.
۳- پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
در مورد زنان مردم عفت بورزید تا دیگران نیز در مورد زنان شما عفت بورزند و زنان شما از تعرض نامحرمان در امان بمانند.
۴- یکی از راویان میگوید در کوفه به زنی قرآن میآموختم، روزی با او شوخی کردم، بعد به دیدار امام باقر (علیهالسلام) شتافتم،
امام باقر علیه السلام فرمود:
آن که (حتّی) در پنهان مرتکب گناه شود خداوند به او اعتنا و توجّهی ندارد، به آن زن چه گفتی؟ از شرمساری چهرهام را پوشاندم و توبه کردم، امام فرمود:
تکرار نکن.
امید من، اگر برای رسیدن به یک خیر، بین دو راهیای ماندی که یکی با آرامش (عدم عجله) همراه است و یکی عجله، صلاح خداوند (معمولاً) در راهی است که «عدم عجله» در آن است.
ــــــــــــــــــــــــــ
گاهی مثل امروز بین دو راه گیر میکنم: اگر بخواهم به راهپیمایی برسم باید قید غسل جمعه و آرامش را بزنم و عجله کنم که برسم و راه دیگر این است که بدون عجله بروم غسل کنم و با آرامش راه بیفتم. اگر به شروع راهپیمایی رسیدم که خوب، اگرنه در همان مسیر خودم راهپیمایی میکنم تا برسم… از این دو راهیها زیاد است… معمولاً راه باآرامش را انتخاب میکنم و بعد میبینم خداوند شرایط را طوری تنظیم میکند که به آن کار خیر بهموقع برسم! مثل امروز که با آرامش رفتم و دیدم دقیقاً به شروع حرکت مردم رسیدم (من فکر میکردم ساعت ۱۰ راهپیمایی شروع میشود ولی ظاهراً اعلام کرده بودهاند که ساعت ۱۱ است! و ۱۰:۳۰ حرکت کردند… یعنی درست است که باید دیر میرسیدم اما شرایط طوری تغییر کرد که بهموقع رسیدم…
نمونههایش زیاد است. مثلاً: الان بمانم و سخنرانی مسجد را گوش کنم و بعد بروم خانه به درس و کارها برسم یا بنشینم با آرامش سخنرانی را گوش کنم و بعد بروم؟ مثل همین حالا که برادر بزرگتر عجله داشت و زود بلند شدیم، میآییم، دقیقاً به همان اندازهی سخنرانی در ترافیک بودیم! اما اگر با آرامش مینشستیم و بعد میآمدیم، علاوه بر احترام به مجلس حضرت زهرا (سلام الله علیها) و فیض بردن از سخنرانی، وقتی میآمدیم، میدیدیم هیچ کس پشت ترافیک نیست و چه بسا چراغ هم به محض رسیدن ما سبز است! (حالا میخواهی باور کن، میخواهی باور نکن!!)
هر چه میگذرد، درک تو از مقاهیم اطرافت بالاتر میرود و از درک آنچه پیش از این نمیفهمیدی لذت خواهی برد… به امید آن روزها «زنده» بمان…
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
الحمد لله، عجب سالی بود این ۳۰ سالگی! لذتی بردیم از این عالم…
موفقیتهای فردیای که کسب شد، خیلی جالب و عجیب بود! هر چقدر نگاه میکنم، جز دستهای خدا چیزی نمیبینم. مثلاً اینکه شور حفظ قرآن در تو بیندازد بعد که آماده شدی تو را به رشته قرآن و حدیث راه دهد و حالا با توجه به آنچه حفظ کردهای به راحتی مفاهیم را درک کنی (اگر چند سال قبل به این رشته راه داده میشدم، هرگز چنین لذتی نمیبردم)… یا مثلاً زبان فرانسه را در بهترین موقع جلو تو قرار دهد و بعد ببینی این زبان را در دروسی مثل منطق و… درک میکنی و خلاصه، صدها لذت که امسال نصیب شد که واقعاً قابل وصف نیست.
خیلی چیزها نسبت به قبل فرق کرد و لذت بردم از مسنتر شدن…
امید من زندگی دست اندازهایی دارد که جز با دانش نتوان از آنها به سلامت عبور کرد… خود را به انواع دانش مجهز کن که هر یک در جایی دستت بگیرد…
____________
گاهی در فیلمها یا در زندگی دیگران مشکلاتی میبینم و خودم را جای آن شخص میگذارم، میبینم آیا من خودم را برای آن موقعیت آماده کردهام؟ مثلاً در فیلم ماه و پلنگ، دختر میآید پیش پدر و میپرسد چه کار کنم؟ از شوهرم طلاق بگیرم؟
خودم را جای آن پدر میگذارم… اگر (خدای ناکرده) یک روز دختر یا پسر من در چنین شرایطی قرار گرفت، آیا من میدانم چطور قضایا را از نظر روانی و علمی جمع و جور کنم که بهترین حالت رخ دهد؟
میبینم خیلی فرق خواهد بود بین آن شرایطی که قبلاً دربارهاش مطالعهی علمی داشتهام و شرایطی که آمادگی کسب نکردهام…
همین!
________
این روزها خیلی حرف برای نوشتن دارم اما واقعاً درگیر درسها شدهام و البته هرگز ناراحت و پشیمان نیستم. فوقالعادهترین روزهای عمرم را طی میکنم. روزهایی که الحمد لله هر لحظه بهتر و بهتر میشود…
فرصت برای پختهتر نوشتن، بسیار زیاد خواهد بود (اگر خدا بخواهد)
امید من، در زندگی تحت شرایطی، جملات خطرناکی به ذهنت میرسد، تو را التماس میکنم، التماس میکنم که آنها را در دل نگاه دار و به زبان نیاور، که آنچه به زبان آید عِقاب دارد…
ــــــــــــــــــ
چند سال بود یک چیز را در دنیا کشف کرده بودم و آن اینکه وقتی یک چیزهای خطرناک به ذهن انسان میرسد، خداوند فعلاً کاری با آنها ندارد (به نوعی، شاید آنها وسوسههای شیطان باشد) اما به محض اینکه «به زبان آمد» خداوند سریعاً روال عِقاب کردن را شروع میکند!
شاید بگویم صدها بار شده که این را تست کرده بودم اما چون اینها را یک نوع نظر شخصی میدانم جایی مطرح نمیکنم تا اینکه بفهمم نه، واقعاً همینطور است…
حرفش را به طور عجیب و مغرورانهای قطع کردم و گفتم: مگه ما کار بد هم میکنیم!؟
یک لحظه خودم چشمانم گرد شد! این چه حرفی بود!؟ چه شد که چنین فکری به ذهن آمد که بعد چنین جملهای به زبان آید!؟
یعنی مثلاً شما ممکن است در دل به خودتان کلی افتخار کنید و هزار فکر دیگر… اینها را خداوند عقاب نمیکند اما به محض اینکه میآیید یک جا و حتی فقط با خودتان صحبت میکنید و آن جمله را به زبان میآورید که مثلاً: ما هم کسی هستیم… میبینید پشت سر آن سریعاً عِقاب میشوید!
نمونه دیگر: مورد ۴ از مطلب «چند نمونه رمزگشایی» که به زبان آوردم که «اسمش این است که شازده معجون درست میکند، اما رسماً کاکائو و مغز گردو و کنجد و عسل و… را از من بیچاره برمیدارد، شیر را هم که یکی در میان زنگ میزند من سر راه بگیرم…»
یا مثلاً با خودتان فکر میکنید که: من بهتر از فلانی هستم… بعد یک جا به زبان میآورید که: فلانی؟ او باید بیاید پای درس ما… / یا به خاطر فشار زندگی مثلاً در ذهنتان به عدالت خدا شک میکنید، مشکلی نیست اما به محض اینکه در یک جمع بیان میکنید که: آره بابا، خدا اگر عدالت داشت که… / یا مثلاً در ذهنتان فکر میکنید که: این روزها پول حرف اول را میزند، مشکلی نیست، اما خدا نیاورد آن روز را که به زبان بیاورید که «آره بابا، این روزها پول حرف اول را میزند» خدا میداند خداوند آنقدر زندگی را بر شما سخت میگیرد تا به التماس از او بیفتید و بفهمید که نه، پول حرف اول را نمیزند، این خداوند است که حرف اول را میزند… (همین روزها دارد یک اتفاقاتی برای یکی از آشنایان میافتد که زمانی یکی از پولدارها به حساب میآمد اما من دیدم که جملات خطرناکی گفت و خدا میداند چند روز پیش با حالت گریه میگفت: پول نیاز دارم، پول! بدهکارم… چند جمله وحشتناکش اینها بود: با حالت مغرورانهای میگفت: روزی فلانقدر پول زیر دست من جا به جا میشه… میدونی فلانی چقدر از طرف ما پول بهش میرسه؟ من کلی بودجه برای مؤسسهاش جور کردهام! یا دائم میگفت: پولش رو میدم! و چند جمله دیگر که من وقتی میشنیدم، میلرزیدم که او چه فکر کرده!؟ یعنی فکر کرده پول همان کاری را میکند که خدا میکند؟ یعنی فکر کرده روزی دیگران دست اوست؟ و… حیف که نمیتوانم بیشتر باز کنم که شناخته شود)
یا مثلاً در ذهن فکر میکنید که فلان منبع درآمد قطعاً دیگر روزی من را تأمین میکند… بعد یک جا به زبان هم میآورید… حالا خدا آن منبع را آنقدر تنگ میکند که به التماس بیفتید…
یا مثلاً فکر میکنید عزت شما در ظاهر شما یا به دست دیگران است، تا اینجا مشکلی نیست اما اگر به زبان آوردید (یا عمل شما بیانگر این فکر بود) یک دفعه میبینید مثلاً مهمترین شخصی که برایش اهمیت قائل هستید را زمانی که شما در بدترین لباسها و ظاهر هستید، جلو شما قرار میدهد!
و صدها فکر و بیان دیگر که به طور لحظهای پیش میآید…
به هر حال، من این رابطه را کشف کرده بودم و حتی جالب است که این را تست هم میکردم. مثلاً یک فکر خطرناک را در ذهن ادامه میدادم و صبر میکردم که ببینم چوب میزند یا خیر. میدیدم، نه، انگار چوب نمیزند اما به محض اینکه حتی به شوخی به زبان میآوردم میدیدم محکم چوب زد… (البته این به این معنی نیست که هر نوع فکری مجاز است. گاهی برخی افکار هم گناه است)
حالا، دیروز (۶ آذر ۹۵) در برنامه سمت خدا استاد عابدینی جملهای گفت که مشخص کرد که این موضوع، دقیقاً یک روایت است. بشنوید:
خوب زندگی کردن، خیلی سخت است… خیلی باید مراقب بود. کلمه به کلمه حساب میشود…
خیلی درد و دلها دارم که دلم میخواهد بنویسم اما میترسم سوء تفاهم شود یا یکی به گوش سوژه مورد نظرم برساند و کدورتهایی پیش بیاید! مثلاً: یکی از خواهرهای من متأسفانه در بیان، ادب را نسبت به خدا رعایت نمیکرد. من مطلب «امید من! دل خدا را نشکن!» را با توجه به او نوشتم… وقتی ازدواج نکرده بود و خانهمان بود، روزی چند بار حرفهای خطرناک به زبان میآورد و من روزی چند بار به او میگفتم: منصوره! دل خدا را نشکن! اینها را به زبان نیاور! و او گوش نکرد که نکرد! 🙁 او به مرور زندگی عجیب و پرمصیبتی پیدا کرد که فقط یک نمونهی کوچکش همان بود که خداوند دختری را به او داد و بعد از چهار ماه با فجیعترین حالتِ ممکن، از او گرفت! (که در مطلب «نرگس از دنیا رفت» بدان اشاره کردم) دخترش به بیماریای دچار شد که از هر صدهزار کودک ۲۰ کودک به آن دچار میشوند! و از آن بدتر اینکه دیگر (تا این لحظه) به خاطر مشکلات نادر و عجیب، نتوانسته بچهدار شود و مصیبتهای دیگری که نمیتوانم و نباید بگویم… الان هم دارم این کلیپ را در تلگرام برایش میفرستم شاید مؤثر افتد (إن شاء الله)
آپدیت ۱ (۱۵ آذر ۹۵) :
در کتاب مبادی فقه و اصول، حدیثی دیدم به نام «حدیث رفع» که انتهای حدیث جمله جالبی دارد:
وُضِعَ عن امّتی تِسعُ خِصالٍ: الخَطاءُ، و النِّسیانُ، و ما لا یَعلَمونَ، و ما لا یُطیقُونَ، و ما اضطُرُّوا إلَیهِ، و ما استُکرِهُوا علَیهِ، و الطِّیَرَهُ، و الوَسوَسَهُ فی التَّفَکُّرِ فی الخَلقِ، و الحَسَدُ ما لم یَظهَرْ بلِسانٍ أو یَدٍ. (کافی، ج ۲، ص ۴۶۳، ح ۲)
[تکلیف و مسؤولیت نسبت به] نُه خصلت، از امّت من برداشته شده است: خطا، فراموشى، آنچه نمىدانند، آنچه توانش را ندارند، آنچه بدان ناچارند، آنچه به زور بدان وادار مىشوند، فال بد زدن، وسوسه تفکّر در آفرینش و حسادت تا زمانى که به زبان یا دست، آشکار نشود.
این جمله دقیقاً اشاره به همین موضوع دارد که برخی وسوسههای درونی طبیعی است اما اگر به زبان آورده شود، جریمه دارد!
آپدیت ۲: دیشب خواهر کوچکتر اینجا بود. گفت: حمید، خدا بگم با اون پیغامی که فرستادی چی کارت کنه!
پیغام آن روزِ من به او:
گفتم: چطور؟ گفت: آخه من صبح همون روز، کلی به خدا گلایه کردم و فحش دادم و از اینجور حرفها، بعد یک دفعه این پیغام که برام آمد اون شب انقدر گریه کردم که نگو! … فهمیدم این پیغام به خاطر اون حرفهام بوده…
در دلم گفتم: تو یک چشمه از رمزگشایی دیدهای، اینقدر گریه کردهای، اگر تو مخاطب وبلاگ من بودی و رمزگشایی را یاد میگرفتی چقدر از دنیا لذت میبردی و بابت این قضایا گریه میکردی!؟
امید من، اگر آنقدر خسته نیستی که برای شنیدن قرآن، به سختی جلو خوابت را بگیری، بکوش که با صدای قرآن بخوابی.
سوره الرحمن، بهترین پیشنهاد است. هم آنجا که میگوید «یُعرَفُ المُجرمون بسیماهُم، فیُأخذُ بالنّواصی و الأقدام…» اشکی میریزی و هم آنجا که میگوید: «و لمن خافَ مقامَ ربّه جنّتان…» امیدوار میشوی و آرامش مییابی و چه خوابی شود این خواب…
امید من، بکوش که هر چه زودتر (چه بسا ساعت ۲۲) به خواب بروی و کارها را به سحر منتقل کنی…
آن شب که خوابآلوده هستی، در ذکر، زیادهروی نکن و سریعتر به خواب برو.
امید من، در کار خیر، هرگز ناامید مشو! خداوند میتواند در کوتاهترین زمان، چنان شرایط را تغییر دهد تا بهترین نتیجه برایت حاصل شود. به او توکل کن و امیدوار به لطف او باش…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز استاد کلاس فرانسه نیامد و ما را سر کار گذاشت! گفتم حالا که نیست این مَرکَبمان را ببریم کارواش که چند هفته است دست به رویش نکشیدهام… ۴۵ دقیقه تا اذان مغرب بود. گفتم به نماز میرسم، پس بردمش…
رفتم… کمی شلوغ بود. از طرفی روی یک تابلو تبلیغاتی را خواندم و هوس کردم روی صندلیها نایلون بکشم که کمی نوتر به نظر برسد. (میدانی؟ احساس میکنم باید به این ماشین هم به نوعی مانند یک اسب که مثلاً اولیا با آن خوشرفتاری میکردند، رفتار کرد. فراموش نکنیم که همه چیز جان دارد و خوشرفتاری با خودش را میفهمد… )
بعد از یک ربع نوبت من شد. رفتم رسید بگیرم، پرسیدم نایلون صندلیها چند؟ گفت: ۳۵ هزار تومان! گفتم: نمیارزد. فقط روشویی انجام دهید… گفت: اگر خواستی ۳۰ تومان هم میتوانم حساب کنم. گفتم: اگر ۲۵ میزنی، میارزد… گفت: نه، هیچی برای خودم ندارد، ۲۷ میزنم. گفتم: نه، ۲۵ بیشتر نمیتوانم بدهم! خلاصه بعد از کلی چانهزنی قبول کرد…
تا ماشین بخواهد شسته شود، شد ۵ دقیقه به نماز!
فکر نمیکردم نایلون انداختن اینقدر کار داشته باشد! تمام صندلیها باید باز بشود و …
تا بخواهند شروع کنند، اذان تمام شد! چند بار گفتم: آقا تو رو خدا سریعتر، من کار دارم…
دیدم نه، فایده ندارد، انقدر پیچ و میچ باز کردهاند که هر چقدر هم که بخواهند سریع کار کنند، بعید است به جماعت برسم! کمکم خودم را قانع کرده بودم که امشب بینصیب ماندیم و باید فرادی بخوانیم 🙁 قبلاً گفته بودم که وقتی در راه مسجد باشم و حدس بزنم به نماز نمیرسم، این ذکر را دائم تکرار میکنم: اللهم ارزُقنی تَوفیقَ الطاعه و بُعدَ المَعصِیه [خدایا! توفیق طاعت و دوری از معصیت عنایت کن]. هر چند داشتم ناامید میشدم اما آنقدر از این ذکر چیزها دیدهام که باز هم تکرار کردم. (بارها شده رفتهام دیدهام برای حاج آقا مشکل پیش آمده و دیرتر میآید تا من برسم!) داشت دیر میشد… یک بار دیگر به افرادی که روی ماشین کار میکردند تأکید کردم: آقا تو رو خدا سریعتر، من کار دارم…
تا این جمله را گفتم، یکی از جوانها که معصومتر بود، گفت: آقا! چقدر کار؟ دنیا ارزش نداره، اینقدر کار واسه چی!؟
برایش جالب بود! فکرش را نمیکرد یک نفر برای این «کار» اینقدر عجله داشته باشد!
یک دفعه گفت: آقا! خوب، ما یه مسجد ۵۰ متر بالاتر داریم، برید اینجا، تا نماز رو بخونید، کار تمام شده.
انگار که دنیا را به من داده باشند! گفتم: واقعاً؟ مشکلی نیست من برم؟ گفت: نه، ما با شما کاری نداریم! سریع برید به نماز میرسید… گفتم: خدا خیرت بده، پس این سوئیچ، کار تمام شد بزن یک کنار تا من بیام… و دویدم سمت مسجد… (قبلاً یک بار این مسجد را آمده بودم اما اصلاً فکرم به این مسجد به این نزدیکی نمیرسید! گفتم اگر ماشین را بگذارم، تا نزدیکترین مسجد کلی پیادهروی دارد و احتمال دارد تا برگردم اینها رفته باشند… از طرفی جالب نیست ماشین را در این کارواش به این شلوغی رها کنی و بروی…)
در راه دعا میکردم: خدایا! نماز جماعت برگزار باشه… وارد مسجد شدم، دیدم بهبه! حاج آقا، سوره قدر میخواند، تکبیر گفتم، صبر کردم ببینم به رکوع میروند و آیا رکعت اول است؟ خدای من! دقیقاً رکعت اول بود! با توجه به اینکه آسمان تاریک شده بود، تا رکعت سوم صبر کردم ببینم نماز دوم نباشد، دیدم آخ جان! نماز اول است! یعنی چنان نمازی شد که نگو و نپرس! یکی از بهترین نمازها! چقدر آن جوان را دعا کردم! با اینکه من هیچ وقت به شاگردهای کارواشها انعام ندادهام و این رسم را که بابای خدابیامرزم خیلی دوست داشت (چون خودش در نوجوانی در مکانیکی برادرش کار میکرد و میگفت: تمام خوشی ما این بود که رانندهها به ما انعام بدهند و خیلی توصیه میکرد که حتماً به شاگردها انعام بدهید) به جا نیاوردهام (چون میترسم بدعادت بشوند) اما نیت کردم که ۵ هزار تومان به این جوان بدهم نه به خاطر ماشینشوییاش بلکه به خاطر اینکه چیزی نصیبم کرد که اگر تمام درختان را قلم کنند و دریاها را مرکب، نمیتوانند ثواب آنرا بنویسند و به رکعت اول نماز هم رسیدم که پیامبر به آن مرد چوپان گفت: اگر تمام گوسفندانت را هم در راه خدا بدهی ثواب آن یک رکعت اول که از دست دادی نمیشود!
آمدم دیدم دمِ در کارواش با گوشیاش صحبت میکنم، سوئیچ را گرفت بالا که تحویل بدهد. با یک حالتی که انگار دنیا را به من داده، گفتم: پهلوون، امروز کمک بزرگی به من کردی. صبر کن میخوام یه هدیه ناقابل بدم و هر چند نمیخواست انعام به خاطر این موضوع را قبول کند اما ۵ هزار تومان با زور گذاشتم در جیبش… و از روی تعجب خندید…
آپدیت: امروز در کلیپهای رادیو جوان یک داستان شنیدم که بیربط به این موضوع نیست. اینجا باشد بد نیست (لینک):
خلاصه، باورم نمیشد این ذکر اینقدر جالب عمل کند و به آرزویم برساندم…
– ثبت احوال: روز خوبی بود. الحمد لله از معدود روزهایی بود که موفق شدم تمام ۵۱ رکعت نمازش را با دل خوش و کامل بخوانم. (معمولاً از ۸ رکعت نماز نافله قبل از نماز ظهر به ۴ رکعت بیشتر نمیرسیدم اما امروز به خاطر ثبتنام دانشگاه به مسجد یک حوزه علمیه نزدیک دانشگاه رفتم که صبورانه نماز ظهر و عصر را شروع میکردند و موفق شدم نافله ظهر و عصر را بخوانم… البته همیشه ۴ رکعت نافله عصر را در مسجد و بین دو نماز میخوانم و چهار رکعتش را میگذارم تا اذان مغرب که دو بار دستشویی میروم و به خاطر آن حدیث قدسی که
خداوند متعال میفرماید کسی که قضای حاجت کند ولی وضو نگیرد، به من ستم کرده! و کسی که قضای حاجت کند و وضو بگیرد، اما دو رکعت نماز نخواند، [باز هم] به من ستم کرده! و کسی که قضای حاجت کند و وضو بگیرد و دو رکعت نماز بخواند و [و از من چیزی نخواهد به من جفا کرده و اگر] مرا بخواند و دعا کند و من آنچه از امور دینی یا دنیاییاش که از من خواسته را اجابت نکنم، من به او ستم کردهام، و من پروردگار ستمکار نیستم!
دو بار وضو میگیرم و طبیعتاً دو بار نماز میخوانم که این نمازها را به نیت آن دو نافله عصر که مانده میخوانم و این روزها فقط یک خواسته از او دارم: اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد و ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک)
– این روزها آنقدر برایم نماز جماعت مهم شده که هر کلاسی که باشد، برای نماز ۲۰ دقیقه تعطیل میکنم و سریعاً خودم را به نزدیکترین مسجد میرسانم… شش ماه دوم سال چون اذان مغرب وسط کلاسهایم میافتد، معمولاً مجبور بودم سر کلاس بمانم یا نهایتاً سر وقت اما به فرادی در نمازخانه دانشگاهها بخوانم اما امسال طوری کلاسها را تنظیم کردهام که کلاس ۳ ساعتی و آنتراک آن بیفتد موقع نماز و خلاصه هر طور شده خودم را برسانم…
برایت از مسیری که در پیش داری بگویم: در سنین ۱۵ تا ۲۵ سالگی فکر میکنی تمام نگاه و حواس مردم به تو جلب است، بنابراین جرأت انجام بسیاری کارها در جمع را نداری. حاضری دستشوییات را نگه داری اما در یک جلسه بلند نشوی و بیرون نروی. اگر در مسجد یادت بیفتد که وضو نگرفتهای، حاضری بدون وضو نماز بخوانی اما از جلو جمعیت بلند نشوی بروی بیرون! چون فکر میکنی همه تو را میبینند…
در سنین ۲۵ تا ۳۰ سالگی، این حالت تا حدودی در تو فروکش خواهد کرد و جرأت انجام کارهایی که قبلاً نداشتی در جمع را پیدا خواهی کرد اما همچنان در جمع اضطراب داری و حواست به نگاه مردم است.
به سی سال که رسیدی، آنقدر مردم اطرافت را بررسی کردهای که میدانی هر کدامشان آنقدر درگیری دارند و آنقدر به دلایل مختلف هوشمندیشان از بین رفته که خودشان را هم نمیبینند چه برسد به تو!! بنابراین اضطرابهایت از بین میرود و دیگر با خیال راحت در میان جمع هر کاری که لازم باشد را انجام میدهی.
از طرفی به مرحلهای رسیدیای که میدانی نه روزی تو به دست مردم است و نه عزت تو. مردم خیلی هنر کنند، مراقب خودشان باشند، توجه به تو پیشکششان! و از طرف دیگر اعتماد به نفس کافی به دست آوردهای و همه اینها باعث میشود از سنین ۳۰ به بعد بدون توجه به نگاههای دیگران و با خیال راحت زندگی کنی و البته که حواست به اصل «یا ایها الذین آمنوا لا تقولوا راعنا» هست…
________
تا سال گذشته، خیلی نگاه و حرف دیگران برایم مهم بود و همین من را همیشه مضطرب و ترسان از جمعها نگاه میداشت. یک سالی میشود که آرام شدهام. تقریباً یک ذره هم برایم مهم نیست که فلانی چه نظری نسبت به فلان کارم دارد! میگویم کار خلافی که انجام ندادهام!؟ روزی و عزتم هم که به دست او نیست!؟ اگر او بخواهد محبت من را در دل هر کس که لازم باشد میاندازد، از همه مهمتر، گذشت زمان چه چیز در یاد مردم نگاه داشته!؟ مثلاً یادشان هست من ده سال پیش فلان سوتی را دادم!؟ پس چرا باید ذهنم را درگیر فکر به نگاه و فکر مردم کنم!؟ به هر حال، ترفند خوبی است. ؛)
بزرگتر که میشوی میفهمی که تا سن بلوغ هیچ چیز از زندگی نمیفهمیدهای… از خود میپرسی چرا باید تا آن سن نادان باشم!؟ من پاسخش را به تو میگویم، پاسخ این است: تو تا آن سن، خودت نیستی بلکه آزمونی برای پدر و مادر هستی.
تو بذر گلی هستی که پدر و مادر تا سن بلوغ فرصت دارند تو را بکارند و باغبانیات کنند. هر چه در آن سنین کاشتند، بعد از بلوغِ تو برداشت میکنند.
پس عزیزم، در این دوران مطیع باش و بگذار من باغبان گلی چون تو باشم…
__________
گاهی به این فکر میکنم که ما که تا ۱۵ سالگی و چه بسا ۲۰ سالگی، واقعاً نمیفهمیدیم اصلاً دنیا چیست، هدف از خلقت چیست و…
بعد به خدا گلایه میکنم که خوب ما اگر میفهمیدیم، خیلی بیشتر مراقب میبودیم و خیلی بیشتر در مسیر انسانیت پیشرفت میکردیم…
به این نتیجه میرسم که این سنین، جزئی از عمر ما نبوده است بلکه جزئی از عمر والدین بوده. آنها باید در این سنین مانند جسم و روح خودشان حواسشان به جسم و روح ما میبود… احساس میکنم پدر و مادر ما کمی کمکاری کردهاند…(هر چند که همینقدرش هم کلی جای شکر دارد، اما ما به کم قانع نیستیم)
آدمی فکر میکند چون خدایش بزرگ است، باید فقط چیزهای بزرگ را از او بخواهد! بیماریهای لاعلاج، گرههای ناگشودنی، سنگهای بزرگ…
اما من به تو پیشنهاد میکنم، کوچکترین چیزهایت را نیز از خداوند بخواهی. یک خطا در کدهای برنامهنویسیات هست که پیدا نمیکنی؟ از او بخواه که به تو نشان دهد. یک سفارش سخت است، از او بخواه که سهلش کند. سیستم عاملت هنگ میکند؟ از او بخواه که کمک کند که مشکل رفع شود…
در همه کارها از او بخواه و بدو توکل کن که خودش مثال زد: برگی از درخت نمیافتد مگر اینکه از آن آگاه است. (و ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَهٍ إِلاَّ یَعْلَمُها)
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
یاد گرفتهام کههر چیزی را از خودش بخواهم که درست کند. هر چند انسان خجالت میکشد اما ظاهراً خداوند بدش نمیآید و از قضا مؤمن را کسی میداند که در کوچکترین مسائل زندگی هم به او توکل کند و از او بخواهد…
مثلاً یک سفارش ثبت شده بود که هزینه سنگینی گرفته بودیم اما به خاطر ابهاماتش واقعاً نمیدانستم چهکار کنم! وقت هم داشت تمام میشد و فکری به ذهنم نمیرسید. گفتم: خدایا! خودت کمک کن این سفارش آسان بشه… الحمد لله دو سه ساعت نشد که دیدم صاحب سفارش ایمیل زد و خودش گفت: اگر پیادهسازی آن مورد هم نشد، به جای آن فلان کار را انجام دهید که این کار جدید خیلی راحتتر پیادهسازی میشد.
و خیلی نمونههای دیگر…
دیدگاههای تازه