ای مردم! از پیشینیان خود پند بگیرید قبل از اینکه مایه عبرت آیندگان شوید

نه، این چند روز چند سری کتاب دست گرفتم اما آخرش به این نتیجه رسیدم هیچ چیز همان نهج البلاغه خودمان و بعد از آن، صحیفه سجادیه نمی‌شود! دیگر عزمم را جزم کردم و هر دو را آوردم کنار دستم که إن شاء الله تا این‌ها را تمام نکرده‌ام سراغ کتب مذهبی دیگر نروم.

قبلاً تا خطبه ۳۱ خوانده بودم، فقط ببین خطبه ۳۲ چقدر زیباست! (روی تصاویر کلیک کن)

انسان باور نمی‌کند این‌ها ۱۴۰۰ سال پیش گفته شده باشد! خیلی عمیق است!

به خصوص عربی‌ها را بخوان و از انتخاب کلمات لذت ببر:

image

image

امید من، تو را از عسر و یسر سهمی‌ست ثابت

امید من،

تو را از عُسر و یُسر در دنیا سهمی‌ست ثابت و مشخص، تنها انتخاب زمان استفاده و مصرف آن‌ها با توست… مختاری که در جوانی از یسر استفاده کنی و در پیری از عسر، اما پیشنهاد من (که البته از پیشنهاد خداوند به آدمی سرچشمه می‌گیرد و اگر عاقل باشی آن‌را تأیید خواهی کرد) آن است که در جوانی از عسر استفاده کنی تا در پیری در یسر باشی؛ إنَّ معَ العُسرِ یُسراً…

_____________

در کودکی انسان (نوعاً) در یُسر است، پس اگر این دوران را در نظر نگیریم، دو دوران اصلی می‌ماند: جوانی و پیری

باید انتخاب کرد که انسان تمایل دارد در جوانی از شانس «یسر» که خداوند یک بار در اختیارش قرار می‌دهد استفاده کند یا در پیری؟

به اطراف نگاه کن؛ او که حماقت کرده است و جوانی را به یُسر گذرانده، قطعاً (احساس می‌کنم این «قطعاً» دقیقاً ۱۰۰ درصد است) قطعاً در پیری در عُسر است و او که جوانی (در دورانی که انرژی کافی دارد) به خود سختی داده حالا در پیری که توانش نیز کاهش یافته، در یسر است؛ و عجبا که شیطان دقیقاً عکس این را برای آدمی می‌خواهد؛ او جوان بیچاره را تشویق می‌کند به یسر و در پیری هر چه خوشی بوده را از حلقومش بیرون می‌کشد!

(می‌خواهم اینجا ثبت کنم: هر چند عاقبت هیچ کس مشخص نیست اما به هر حال، یک بررسی علمی خواهد بود: بین ما سه برادر، بلاشک من بیش از دو تای دیگر در جوانی خودم را به سختی انداخته‌ام. مثلاً همین الان، برادر بزرگ‌تر برای دومین بار در تعطیلات عید، شمال است. برادر کوچک‌تر با دوستانش مانند هر روز و شب سال در حال گشت و گذار در دور کشور هستند… در همه مباحث همینطور، من در اوج سختی ظاهری‌ام و آن‌ها در اوج آسانی ظاهری… من بیست سی سال دیگر [إن شاء الله اگر عمر کفاف داد] اینجا ثبت می‌کنم که حالا هر کداممان چه وضعیتی داریم ? قانون می‌گوید اگر منوال به همین صورت پیش برود باید وضعیت معکوس شود… حالا صبر می‌کنیم و إن شاء الله می‌بینیم)

 

* می‌خواهم این را هم برای آینده ثبت کنم: این چند روز (به دلایلی که بعداً مشخص خواهد شد) تحت فشار روحی به خاطر یک تصمیم خیلی مهم هستم… هر چند همچنان خیلی به خواب اعتقاد ندارم اما به هر حال، دیشب خواب می‌دیدم یک جوان (که ظاهراً به عنوان موفق می‌شناختند) را آورده‌اند در تلویزیون و از او می‌پرسند: آخر مگر می‌شود؟ شما چند رشته را با هم خوانده‌اید. خواندن چند رشته همزمان سخت نبود؟ او گفت: چرا سخت بود (بعد اینجا صدایش یک طوری خاص شد انگار درِ گوش من صحبت کند) با آرامش خاصی گفت: البته این رو هم بگم که خدا خودش یاری می‌کنه… الحمد لله خیالم راحت شد و همانطور که طی چند روز گذشته تا الان چند تأییدیه دیگر هم رسیده بود، این یکی بیشتر برایم امیدوارکننده بود. پس با شجاعت و آرامش و توکل پیش می‌روم… تا هر چه خدا خواهد…

* از بس ذهنم فرمولیزه شده، به این فکر می‌کردم که فرمول این قانونی که در این مطلب اشاره کردم چه می‌شود؟

اگر محور افقی را زمان و محور عمودی را «یُسر» بنامیم، شکل زیر را خواهیم داشت.

image
تصویری که با امکانات جدید و جالب Notes در آیفون کشیده‌ام

رنگ سبز، ایده خدایی‌ست که ابتدا در کودکی آسانی هست، بعد در جوانی یسر کاهش می‌یابد و سپس دوباره در پیری افزایش می‌یابد، ایده قرمز ایده شیطانی است که در جوانی یسر دارد و به پیری که می‌رسد افول دارد. (اگر فرمول این نمودارها را کسی می‌داند قبل از اینکه من از خواهر گرام بپرسم بگوید)

* یاد آن حدیث افتادم که مضمونش این بود که: عاقل کسی‌ست که در جوانی دانش بیاموزد و در پیری از آن استفاده کند…

آن اصل روانشناسی هم فراموش نمی‌شود که می‌گفت: در یک مکالمه ابتدا بدی‌ها و زشتی‌ها را بگویید و سپس خوبی‌ها و زیبایی‌ها را… چون آن چیزی که نهایتاً به ذهن مخاطب می‌ماند آن چیزی است که آخرتر گفتید یعنی خوبی و زیبایی… و این اصل طبیعتاً از إنَّ معَ العُسرِ یُسراً برداشت می‌شود…

موز

در مهمانی‌هایی که داریم معمولاً چند تا بچه کوچک هستند که جیغ و داد می‌کنند! چند سال است که مسؤولیت سرگرم کردن بچه‌ها و حتی بزرگ‌ها به عهده من است!!! مثلاً یک بار اسم‌فامیل بازی می‌کنیم، یک بار هم «یه قل دو قل» که فیلمش را اینجا گذاشتم و خلاصه هر بار که سر و صدا و دویدن‌هایشان زیاد می‌شود، همه به من نگاه می‌کنند که یعنی «حمید این‌ها را سرگرم کن!»

دیروز خانه خواهر کوچک‌تر بودیم، مهدی‌رضا که حالا حدوداً ۱۱ ساله شده کنارم نشسته بودم. دیدم از ترس من با تبلتش کار نمی‌کند و بیکار است (گفته‌ام اگر ببینم جلو من با تبلت بازی می‌کنی خودت و تبلتت و پدر و مادرت را از پنجره می‌اندازم بیرون!) گفتم: خوب، آقای فتحی! بگو ببینم الان چند می‌ارزی؟ با آن حالت خوردنی‌اش گفت: یعنی چی دایی!؟ گفتم: یعنی الان بگو ببینم چیا بلدی؟ گفت: در چه زمینه‌ای؟ گفتم: در هر زمینه‌ای…
با آن زبان شیرینش شروع کرد: خوب، دایی جان، در زمینه درس که فلان درسم رو خیلی خوب گرفتم و فلان رو هم خیلی خوب و خلاصه درس‌ها و معدل‌هایش را می‌گفت… کلاس زبان هم که می‌رم… در زمینه مذهبی هم که می‌دونی برای خودمان قاری هستیم و فلان روز و فلان روز در خدمت آقای جلیلیان کلاس قرآن می‌ریم. در زمینه هنر هم که می‌دونی من از بچگی(!) نقاشی‌ام عالی بوده! کمی هم نجاری با بابام کار کردم (در خانه‌شان یک لانه مرغ ساخته‌اند!!) و خطاطی هم که گهگاه با مامان خانم انجام می‌دم.
چند روز پیش خوانده بودم که آذری‌ها (که مهدی در آن ماه است) کمی غرور دارند. دیدم راست است! کلی «من من» کرد…

گفتم، خوب، پس حالا که اینطور است، موافقی یک مسابقه نقاشی برگزار کنیم؟ گفت: دایی! کاملاً موافقم! از خاله‌اش دو تا کاغذ و قلم گرفت و من هم یک سیب را گذاشتم روی یک برگ دستمال کاغذی و گفتم: شروع کن… این سیب را می‌کشیم.
حدود یک ساعت مشغول کشیدن سیب بودیم! به هر حال، به خاطر مقتضای سنش، نتوانست چیز جالبی از کار در بیاورد. طبیعتاً مال من بهتر شد. در حالی که او خجالت می‌کشید نقاشی‌اش را به دیگران نشان بدهد، نقاشی من دست‌به‌دست شد… او برای اینکه کم نیاورد، گفت: دایی می‌شه من یکی دیگه بکشم؟ گفتم: مشکلی نیست. و دوباره کشید و هر چند بهتر شد اما طبیعتاً به نقاشی من نرسید…

امشب خانه خاله‌مان بودیم و همان مهمان‌های دیشب به انضمام دو سه خانواده دیگر هم بودند… این بار من از قبل دو تا کاغذ و مداد مخصوصم را گذاشتم در جیبم که اگر بیکار شدم یک چیز را نقاشی کنم… و بیکار شدم و به مهدی‌رضا گفتم: موافقی دوباره یک مسابقه بدهیم؟ و قبول کرد. (اما این بار با رغبت کمتر)
این بار کار را کمی سخت‌تر کردم. پوست موزی که خورده بودم را با حالت خاصی روی میز گذاشتم و گفتم شروع کن…

banana
نقاشی من!! بدک نشد، هر چند که خواهر کوچک‌تر که نقاش است می‌گوید از نقاشی‌ات جنس میوه نمایان نیست 🙁 و من نمی‌فهمم منظورش چیست! قرار است یک جلسه بگذارد و توضیح دهد منظورش چیست…

 

باز هم طبیعتاً او در این سن و سال نتوانست این طرح به این سختی را زیبا از آب در بیاورد اما خوب، نقاشی من ناخواسته دست‌به‌دست شد و او این صحنه‌ها را می‌دید…

تا آخر مهمانی یک جا نشسته بود و به شدت توی لاک خودش رفته بود. وقتی داشتم خداحافظی می‌کردم که بیایم، گفت: دایی!… وقتی به سمتش رو کردم، نقاشی خودش را گرفت بالا و جلو چشم من با یک نگاه عجیبی که از یک بچه بعید بود، تکه‌تکه کرد! دقیقاً مشابه آن صحنه‌ای که شش سال پیش و در سن ۴ سالگی انجام داد بود: با روانشناسی، پای دررفته جا نمی‌افته!

این صحنه را که دیدم، دو چیز به ذهنم آمد:

اولاً در اسلام سفارش شده، وقتی با یک بچه مسابقه می‌گذارید، خودتان را به شکست بزنید… دلیلش در این حرکت مهدی‌رضا کاملاً بارز است. (شانس بیاوریم او از من و نقاشی و خودش و همه چیز، بیزار نشود!)

ثانیاً من این سفارش و این موضوع را می‌دانستم اما دلیل اینکه با او مسابقه دادم و خواستم شکست بخورد، آن چیزی بود که دیروز بعد از آن «من من»هایش و بعد از شکست در مسابقه اول به او گفتم! گفتم: مهدی‌رضا در فال آذرماهی‌ها نوشته آدم‌های مغروری هستند. می‌خوام تا وقتی بزرگ شدی، یادت باشه که اگه خودت رو خیلی بالا فرض کنی دیگه دنبال یادگیری نمی‌ری… حالا خیلی زوده تو بگی من نقاشی‌م عالیه، من قرائتم بیسته، من فلانم، من بهمانم…
امشب هم خواستم حسابی غرورش بشکند. حالا فردا پس‌فردا باید بروم یک کتاب نقاشی مخصوص بچه‌ها بخرم و همراه یک چیز جالب که بعداً عکسش را خواهم گذاشت، به او هدیه بدهم و بگویم: هدفم از آن مسابقه‌ها این بود که غرورت بشکند. حالا اگر فکر می‌کنی نقاشی‌ات چندان هم خوب نیست، لطفاً با سرمشق و اصولی و طبق این کتاب پیش برو و هر وقت آماده بودی بگو یک مسابقه دیگر برگزار کنیم…

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از بچگیِ این دو خواهرزاده، با آن‌ها در حد دکترا صحبت کرده‌ام و می‌کنم! حتی مسیحا که الان ۳ ساله است و هنوز نمی‌تواند کامل و درست صحبت کند، وقتی بیاید کنارم روی مبل بنشیند، از او چیزهایی می‌پرسم که اگر یکی کنارمان باشد شاخ در می‌آورد! مثلاً چند روز پیش می‌گفتم: مسیحا! از اهدافت برای آینده بگو! یا: مسیحا! دنیا رو چطور می‌بینی؟ و امثال این جملات…

چند وقت پیش از فرزند آیت الله بهجت شنیدم که می‌گفت: پدرمان وقتی بچه‌های کوچک را می‌دید، با آن‌ها مباحثه می‌کرد! یا مثلاً می‌گفت: پسرم، از خدا برامون بگو…
می‌گفت این‌ها از پیش خدا آمده‌اند. آن‌ها را دست کم نگیرید.
واقعاً حقیقت دارد! همانطور که طی چند سال گذشته چند بار در این وبلاگ گفته‌ام، من از بچگی‌های مهدی‌رضا چیزهایی یاد گرفتم که الان که بزرگ‌تر شده، آنقدر از او بوی خدا را اسشتمام نمی‌کنم… (و وای به حال ما پدر و مادرها اگر فرزند را از آنچه هست دور کنیم…)

حالا که اینطور است، چرا آن‌طور باشیم!؟

چند روز پیش یک نفر در تلگرام برایم این پیام را فرستاده بود و من هم خوشم آمد و نشر دادم:

آهای …
?فروردینی‌های تک و تک پر ?
?اردیبهشتی‌های منطقی و خاص?
?خردادی‌های احساساتی و مهربون?
?تیری‌های محکم و مهربون ?
?مردادی‌هایی که آرزوی همه‌اید ?
?شهریوری‌هایی که خدا هواشونو داره ?
?مهرماهی‌های با لیاقت ?
?آبانی‌های باوفا ?
?آذری‌های مغرور ?
?دی‌ماهی‌های جذاب خاص ?
❤️بهمنی‌هایی که  جزء بهترین‌هایید ❤️
?اسفندی‌های خوش‌مرام ?
?عیدتون پیشاپیش مبارک???

می‌دانی چه چیز آن برایم جالب بود؟

اینکه احساس می‌کنم اکثر ماه‌ها را خیلی دقیق زده! مثلاً: برادر بزرگ‌تر، فروردینی است. برای او نوشته: فروردینی‌های تک و تک‌پر! باور می‌کنی او کسی است که کل ایران را گشته اما تک و تنها!! تقریباً یک مهمانی یا مراسم نشده که با ما بیاید! تک و تنها خانه می‌ماند! اصلاً همان روز که این پیغام آمد او تنها با ماشینش رفته بود مشهد و از آن‌طرف فیروزکوه و تازه دیروز برگشته! (البته گهگاه یکی از دوستانش را هم می‌برد که اگر کاری‌ش شد یکی همراهش باشد اما آن دوستش هم می‌داند که او را به خاطر چه می‌برد وگرنه تنها می‌رفت!)

اردیبهشتی‌ها (یعنی من) را نوشته: منطقی و خاص!) یعنی من اگر بخواهم خودم را در یک جمله معرفی کنم (کما اینکه همه می‌دانند) می‌گویم: من یک انسان «منطقی» هستم. مشخص هم هست که اگر اینطور نبودم برنامه‌نویس نمی‌شدم. یعنی صبح تا شب من با مادرم سر این موضوع بحث دارم که: چیزی که غیرمنطقی است به من نگو چون من انجام نمی‌دهم و گوش نمی‌کنم. چند بار جلسه گذاشته‌ام و به‌شان گفته‌ام که: من یک انسان منطقی‌ام. از من انتظار نداشته باش مثلاً دلم برای تو بسوزد و فلان چیز را به تو نگویم. من حرفم را می‌زنم چون منطق می‌گوید باید آن جمله را گفت حالا تو می‌خواهد خوشت بیاید یا نیاید! منطق می‌گوید او بعداً خواهد فهمید… یا مثلاً مادر می‌گذارد می‌رود جلسه مذهبی، ساعت ۱۱ شب زنگ می‌زند حمید بیا دنبال من! من هرگز نمی‌روم (خودش هم چند سالی است که فهمیده) اما وقتی به برادر بزرگ‌تر زنگ می‌زند با کله می‌رود! اصلاً برادر بزرگ‌تر او را دعوا می‌کند که چرا به من زنگ نمی‌زنی که من بیایم دنبالت!!!!!! من ده بار به او گفته‌ام: فکر کردی اگر نمی‌روم دنبالش به خاطر این است که تنبلم یا از او بدم می‌آید؟ عزیزم، اگر تو ساعت ۱۱ شب بروی دنبال او، او عادت می‌کند هر وقت خواست هر جلسه‌ای می‌رود و هر وقت هم خواست از جلسه بیرون می‌آید! او باید بفهمد یک زن و یک مادر نباید تا آن وقت شب بیرون باشد. (منطق این را نمی‌گوید؟ اما احساس چه می‌گوید: احساس می‌گوید: مادر است، هر چه گفت باید بگویی چشم!) یا مثلاً می‌رود بازار خرید، هر چقدر زنگ بزند من نمی‌روم خریدهایش را بیاورم! چون منطق من می‌گوید او زنی است که عادت دارد خودش را به پیری بزند. اگر بخواهد هر کجا برود، برسانی‌اش یا بروی بارش را بیاوری، فکر می‌کند پیر شده… ناخواسته از پا می‌افتد. اما برادر بزرگ‌تر، صد بار او را دعوا کرده که چرا خریدها را خودت می‌آوری و به سه پسرت که هر کدام یک ماشین دارند زنگ نمی‌زنی!؟ ببین چقدر فرق است بین منطق و احساس!)

یا برای برادر سوم که دی ماهی است، نوشته دی‌ماهی‌های جذاب خاص! هر کس او را بشناسد می‌داند او چقدر جذاب است! او جاذبه خاصی دارد، برعکسِ من که بیشتر دافعه دارم! (و مجبور هم هستم که اینطور باشم که اگر نبودم مثل او باید صبح تا شب وقتم را صرف اطرافیانم می‌کردم و اینجا هم گفته بودم که به قول خواجه عبد الله انصاری اگر علم خواهی باید به تنهایی عادت کنی و منظور همین است که عالم در صرف وقتش بخیل است و همین باعث می‌شود اطرافیانش جذب او نشوند و البته که او نه تنها ناراحت نمی‌شود بلکه خوشحال هم می‌شود)

از لحاظ ظاهری هم جذاب است. یعنی دیروز حاج خانم به او گیر داده بود که اینقدر لباس‌های متنوع نپوش که توی چشم باشی، حرف جالبی زد که حقیقت هم دارد! می‌گفت: مادرم! نمی‌دونم چیه که من لباس کهنه‌های گداها رو هم بپوشم باز توی چشمم و همه دورم جمع می‌شن می‌گن این رو از کجا خریدی؟ چند!؟!!

 

خلاصه، فال‌بینی جالبی بود. البته در مطالب قبلی هم چند نمونه فال‌بینی آورده بودم که حداقل در مورد ما صادق بود. مثلاً در مطلب «فال» باز اردیبهشتی‌ها را گفته بود:  منطقی اما لجباز

در مطلب «خودتان را بهتر بشناسید تا بهتر زندگی کنید (تست مزاج + مزاج شناسی + تست شخصیت)» هم دقیقاً چیزهایی که در مورد من گفته بود حقیقت داشت.

 

به هر حال، می‌خواهم این را بگویم: ما دائم به برادر بزرگ‌تر گیر می‌دادیم و می‌دهیم که: آخر، پسر! چرا اینقدر تو به تک‌پری علاقه داری؟ یا مثلاً یک خواستگاری اولیه برایش داشتیم (در حد صحبت) بعداً از زبان آن دختر در رفته بود و به ما رسید که: چون علی‌آقا اجتماعی نیست من رغبت نداشتم… یا مثلاً به من گیر می‌دهند که آخر کمی احساس داشته باش!!! یا به آن یکی گیر می‌دهیم که چقدر تیپ می‌زنی و امثال این گیرها…
با دیدن این فال دیگر برایم ثابت شد که انسان‌ها واقعاً صفات روحی و ذاتی‌شان را خودشان کسب نمی‌کنند و خدا طبق یک شرایطی آن صفات را در آن‌ها قرار داده. (یکی را تک‌پر آفریده، یکی را منطقی، یکی را جذاب، یکی را مغرور و…) می‌گویم حالا که اینطور است، ما چرا باید به این نوع رفتارهای همدیگر گیر بدهیم یا مثلاً به خاطر آن رفتار ناراحت شویم؟ خوب، خودش که نخواسته اینطور باشد!؟ مگر عمداً تک‌پر شده؟ مگر عمداً منطقی شده؟ مگر عمداً مغرور شده؟

mazaaj_wheel

هر چند که یکی از اهدف خلقت همین است که انسان‌ها هر کجای آن محور مشهور هستیم، کم‌کم خودمان را به مرکز محور (یعنی جایی که ائمه بودند = حالت تعادل) برسانیم اما به هر حال، هر کس هر کجای دیگر از این محور که باشد یک سری صفات دارد که بارزتر است و بقیه به خاطر آن صفات به او گیر می‌دهند! پس حالا که اینطور است که هر کس بدون اراده خودش و ناخواسته (حالا به هر دلیلی، چه به خاطر ماه تولد چه به خاطر جنسیت، چه به خاطر آب و هوا یا موقعیت شهر تولد و صدها دلیل دیگر که کشف شده و نشده) یک سری صفات دارد، ما چرا باید به خاطر آن صفات از دست او ناراحت شویم یا به او گیر بدهیم؟

با این دیدگاه، انسان‌ها برای هم خیلی قابل‌تحمل‌تر می‌شوند. نه؟

​من کربلا را آموزه‌ای برای مکتب دیدم، نه موزه‌ای برای مذهب!

انصافاً این مدت، چیزهایی در این کلیپ‌های رادیو جوان شنیدم که از لذت، دلم می‌خواست سرم را به دیوار بزنم!!

بشنو:

پخش‌کننده صوت

 

هر چند برای اربعین است اما انسان دلش می‌خواهد هر روز بشنود! (خیلی تلاش کردم نیم ساعت کلیپ را گلچین کنم!)

استاد درس و زندگی!

حقیقتش را بخواهی، بیش از تدریس کامپیوتر، احساس می‌کنم دانشجوها به تدریس هنر زندگی نیاز دارند. اگر کسی هنر زندگی کردن را بلد باشد، خود به خود در درس و هر زمینه دیگری موفق خواهد بود. بنابراین، تعجبی ندارد که خمس کلاس را به تدریس هنر زندگی اختصاص بدهم. لابه‌لای درس و جاهایی که ببینم دانشجو دارد می‌رود روی مود Standby، برای اینکه خواب از سرش بپرد، بحث را یواشکی و طوری که احساس کند این هم جزئی از درس است، می‌چرخانم روی کانال دیگری… (مثلاً در طراحی وب بحث می‌رسد به گالری عکس، حتماً چند دقیقه در مورد این صحبت می‌کنم که: معمولاً دخترها بیشتر از پسرها اینترنت را به فساد می‌کشند. البته ناخواسته! او یک عکس را روی وبلاگ یا آواتارش می‌گذارد فقط به این دلیل که «قشنگ است»… همه‌تان تنظیم خانواده پاس کرده‌اید. می‌دانید که یک مرد، چهار برابر زودتر از یک زن تحریک می‌شود. اگر یک عکس یا یک آرایش برای توی دختر فقط «قشنگ» است و دوست داری «قشنگی» را در دنیا پخش کنی، باید بدانی که این عکس برای یک مرد «قشنگ‌تر-تر-تر-تر» است! … اگر مراعات نکردی و هر عکسی و هر آرایشی که خواستی منتشر کردی، فردا منتظر باش همسری گیرت بیاید که دائم گلایه‌ات این است: نمی‌دانم چطور چشمانش را از روی نگاه به زن مردم به سمت خودم برگردانم!! یا اگر هم از همسر شانس آوردی، پسری خواهی داشت که دخترهای مثل خودت به سمت گناه و خلاف هدایتش می‌کنند… من باید این‌ها را به تو بگویم. چون فردا به من گیر می‌دهند که این آقا به این‌ها یاد داد که چطور عکس روی اینترنت بگذارند اما یاد نداد که چه عکسی روی اینترنت بگذارند… و امثال این حاشیه‌ها که البته آخرش هم می‌گویم: گول خوردید! این یه آن‌تراک بود! و تقریباً از وقت آن‌تراکشان برای این کارها می‌گیرم نه از وقت درس‌شان. در وقت درس به اندازه کافی باید درس داد و کم نگذاشت…)

ظاهراً راضی هستند و روش بدی نیست:

ایمیل شاگرد اول کلاس (که البته از من بزرگ‌تر است و بچه‌اش پنج شش ساله است):

cimpliment94-12

کِی بدانم که من بد کردارم؟

پخش‌کننده صوت

یکی مردی را پرسید: کی بدانم من نیکو کردارم؟

گفت: آن زمان که بدانی که تو بد کرداری!

گفت: کی بدانم که من بد کردارم؟

گفت: آن زمان که بدانی نیکو کرداری! چون بنده بداند که نیکو کردار است، به بد کرداری آراسته شود!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این داستان جذاب و آموزنده، باب مطرح کردن در کلاس‌های برنامه‌نویسی است! مطرح کنی و بگویی تفسیر کنید!

انصافاً این کلیپ‌های رادیو جوان عجیب به دل می‌نشیند! معتادش شده‌ام چه جور!!!

أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ

 

دیروز در کلاس، بحث سر این حدیث شد که «اگر چهل روز گناه نکنید، حکمت از قلبتان به زبانتان جاری می‌شود»… این وسط یکی از دانشجوها گفت: کاری ندارد، آدمی که در بیابان زندگی می‌کند، گناه نمی‌کند، ما هم می‌رویم بیابان زندگی می‌کنیم…

این از آن اعتقادات است که خیلی‌ها گرفتارش هستند! مثلاً همان شبش به برادر بزرگ‌تر می‌گفتم بزن شبکه چهار فلان برنامه فلسفی را دارد، آخر شب‌کوک به چه درد من و تو می‌خورد!؟ گفت: انسان هر چه نداند راحت‌تر است! … این هم دقیقاً همان دیدگاه است: اگر در بیابان (یا غار) باشی گناه نمی‌کنی…

با توجه به اینکه بارها به این موضوع و پاسخش فکر کرده‌ام، سریعاً در جواب آن دانشجو گفتم: پسر خوب! آن کسی که در بیابان است، همین‌که به شهر نیامده خودش گناه است و او هر لحظه دارد به بار گناهش افزوده می‌شود! (مشخصاً برای کسب آگاهی و دانش)

گفتم: اگر شما حتی ۹۹ سال سن داشته باشید و چند روز بیشتر به پایان عمرتان باقی نمانده باشد، اگر دنبال آگاهی و دانش نروید از شما بازخواست خواهد شد…

به هر حال، بعد از آن جملات تا حالا که سحر فردایش است به این فکر می‌کردم که نکند این پاسخ من «من‌درآوردی» باشد و منبع و مرجع نداشته باشد!؟

خوشبختانه بعد از مدت‌ها رفتم سراغ کتاب مفاتیح‌الحیات که ادامه‌اش را بخوانم اما ترجیح دادم از آخر شروع کنم! (کلاً دوست دارم گاهی این نوع کتاب‌ها را از آخر به اول بیایم! اینطوری آدم هول نمی‌زند که زودتر به آخرش برسد ضمن اینکه به نظر می‌رسد زودتر تمام می‌شود!!)

آخرین جملات این کتاب درباره گردشگری در زمین است و با دیدن یکی از آیاتی که در این زمینه آورده فهمیدم پاسخم درست بوده:

أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ یَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَٰکِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ
پس آیا در زمین گردش نکرده‌اند تا برایشان قلوبی پدید آید که با آنها بیندیشند یا گوش‌هایى که با آن‌ها (حقایق را) بشنوند و ایمان بیاورند؟ به یقین دیده‌ها نابینا نیست بلکه دل‌هایى که در سینه‌هاست کور است.
سوره الحج
آیه ۴۶

خیلی خیلی متناسب است… آن دانشجو منظورش این بود (و به زبان هم آورد) که وقتی انسان در بیابان باشد دیگر نه چشمش گناه می‌بیند و نه گوشش گناه می‌شنود، پس حکیم می‌شود! اتفاقاً آیه می‌گوید آن حکمتی که قرار است از قلب به عقل و زبان جاری شود با سیر در ارض به دست می‌آید نه در بیابان بودن و ماندن!

الله اکبر از این بخش: «قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِهَا» مگر با قلب می‌شود تفکر کرد!؟ حالا تازه می‌فهمی چرا می‌گوید حکمت از قلبش به زبانش جاری می‌شود! (این تکه از آیه خیلی جای تفکر و تحقیق دارد)

 

به هر حال، ظاهراً ترس از مواجهه با آگاهی و دانش و موقعیتی که پیشرفت دارد و طبیعتاً گناهان بیشتری هم ممکن است در آن محیط وجود داشته باشد قابل قبول نیست! کسی که وارد این موقعیت‌ها بشود و خودش را حفظ کند قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ یَسْمَعُونَ بِهَا نصیبش می‌شود نه کسی که از ترس این موقعیت‌ها وارد آن‌ها نشود… (چقدر این تکه از آیه «بار» دارد، دلم می‌خواهد همین‌طور تکرار کنم!)

ترک آرام و خواب باید کرد

چقدر «یادگیری» پروسه شیرینی است. یک سرمشق را که چند ده بار می‌نویسی، هر بار مغز تلاش می‌کند که یکی از ابهاماتش را رفع کند! یعنی مثلاً شاید در ده بار اول، مغز روی سرکاف دقت نکند، اما در یازدهمین بار زوم می‌کند روی آن و همین است که موفقیت در تکرار است…

بد نشد! (البته که خودم سوتی‌هایم را بهتر از هر کسی می‌دانم)

image

شعر زیبایی‌ست (از کتاب مشق استاد امیرخانی؛ بالایش هم خیلی ریز نوشته: ای که خواهی که خوشنویس شوی، خلق را مونس و انیس شوی… ترک آرام و خواب باید کرد…) هر چند ما پیر شده‌ایم اما بد نیست جلو چشم باشد…

در یک کلاس ۲۰ نفره (کارشناسی!) این را خواندم، هیچ کدام نتوانستند بگویند معنی این شعر و به خصوص مصراع دوم چیست! (ببین ما داریم به کی درس می‌دهیم!!؟)

حاج خانم که خیلی جالب معنی کرد: باید از آرامش و خوابت بزنی اگر می‌خوای پیمان بهشت نصیبت بشه!!!

دقت کن که عهد را پیمان و شباب را بهشت ترجمه می‌کند! به او می‌گویم: پنجاه سال است در مجالس مذهبی می‌روی و می‌آیی هر روز و حداقل جمعه‌ها در نماز جمعه می‌شنوی «اللهم صل علی الحسن و الحسین سیدیْ شباب اهل الجنه» هنوز نمی‌دانی شباب یعنی چه!! حالا می‌فهمی من چه لذتی از علم می‌برم؟ آن‌وقت که گفتم بیا برو درس خواندن را ادامه بده برای این بود… (خدا لعنت کند شاه ملعون را که حکم کرد دخترها باید بی‌حجاب مدرسه بیایند و مادر ما که شاگرد اول مدرسه بود بعد از سیکل از مدرسه فرار کرد و دیگر پایش را آن‌جا نگذاشت؛ هر چه هم می‌گویم بیا برو ادامه بده با اینکه علاقه دارد اما خجالت می‌کشد!)

گفت کل عمرت ای نحوی فناست

شبکه چهار، برنامه معرفت (یکشنبه ساعت ۱۵) این جریان کشتی‌بان و نحوی را تعریف کرد، چقدر جالب بوده من نمی‌دانستم:

اصل شعر

حکایت را از اینترنت کپی می‌کنم:

مولانا قصه ای در دفتر اول مثنوی دارد که مردی سوار کشتی می شود و چون علم آشنا بوده و خودرا عالم می دانسته رو به کشتیبان و ناخدای کشتی می کند و با حالتی تمسخر آمیز و همراه با فخر فروشی به ناخدای کشتی می گوید آیا از علم نحو چیزی می دانی و ناخدا می گوید خیر چیزی نمی دانم و مرد نحوی به ناخدا می گوید پس نصف عمر تو بر فنا و نابودی است زیرا که نحو نمی دانی
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نمود آن خود پرست
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا

اشاره مولانا در حقیقت به این است که آن علمی که بتواند مارا از خودپرستی دورکند و تواضع و فروتنی را برای انسان ایجاد کند علم واقعی است نه علمی که به انسان فخر فروش را یاد بدهد به او کبرو غرور اضافه کند.
علم در نهایت باید بتواند در طوفان زندگی انسان وسیله نجات او باشد وگرنه اگر که انسان را به سعادت نرساند علم واقعی نیست و وقتی علم وسیله تجارت و ثروت اندوزی می شود همین نقش را دارد که مولانا ذکر می کند چون مایه فخر می شود به جای اینکه فروتنی در انسان ایجاد کند در انسان غرور و تکبر اضافه می کند.
آنگونه که مولانا در مثنوی نقل می کند این حرف بر آن کشتیبان بسیار گران تمام می شود و ناخدای کشتی از این فخر فروشی این مرد نحوی در خود می پیچید تا اینکه طوفان در دریا آغازمی شود و کشتی را به این طرف و آنطرف می کوبید طوری که دیگر خودکشتی نیز کم کم زیر آب می رود و باید همه به درون آب می پریدند و شنا می کردند اینجا بود که ناخدای کشتی رو به مرد نحوی کردو گفت آیا شنا کردن بلدی و آن مرد گفت خیر بلد نیستم و اینجا بود که مرد کشتیبان زبانش باز شد و شروع کرد به گفتن و مرد نحوی را مورد خطاب قرار داد و
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانکه کشتی غرق این گردابهاست

و اینجا بود که ناخدای کشتی زبانش باز شد و به مرد نحوی گفت حالا چون شنا کردن بلد نیستی کل عمرت بر فناست چونکه کشتی در تلاطم است و اگر شنا بلد نباشی نابود می شوی و لذا اینجا باید محو یاد بگیری نه نحو باید بیاموزی که چگونه محو شوی یعنی بتوانی فروتنی کنی و در نهایت خودرا برای خداوند قربانی کنی در چنین دریای پر تلاطم نحو به درد نمی خورد و محو لازم است.
اگر این دنیا را دریا فرض کنیم همه ما غرق این گردابهائی هستیم که مارا در خود فرو می برند و باید محو شدن را بیاموزیم تا سعادتمند بشویم.
محو می باید اینجا نه نحو این را بدان
گر تو محوی بی خطر در آب ران
انسانی که خودرا محو خداوند کرده و قربانی او کرده و عشق خداوند را در درون دارد البته که می تواند در این دریای پرتلاطم بی هیچ هراسی از خطرها براحتی براند و به مقصد برسد.
و مولانا در آخر هم این جمله را می گوید که با این قصه ما در حقیقت می خواهیم به شما درس محو شدن بیاموزیم که انسانی سعادتمند می شود که درس محو را بیاموزد .
مردنحوی را از آن در دوختیم
تا شمارا نحو محو آموختیم

 

یک جمله جالب استاد دینانی: در گذشته هر کس نحو می‌دانسته مغرور بوده…

 

الهی، من فقط یک چیز می‌دانم…

الهی، من فقط یک چیز می‌دانم و آن اینکه هر چه هست، صلاح است و خیری در کار است! همین!

__________

و چه بسیار سختی‌ها بوده که انسان بعد از مدتی از خود می‌پرسد اگر آن سختی نبود، آیا من فلان کار را انجام می‌دادم که حالا به واسطه‌اش به فلان موفقیت برسم؟ نه! پس هر سخنی و مشکلی خیری در پیش دارد (إن شاء الله)

پرونده‌های نیمه‌باز + العلمُ نورٌ

عجب مقاله‌ای بود این مقاله:

پرونده‌های نیمه‌باز را ببندید تا درهای موفقیت باز شود

محض احتیاط برای آینده «اینجا» هم قرار دادم…

 

دقیقاً مقابلم، کنار مانیتور یک لیست ۱۲ تایی از پروژه‌ها و یک لیست ۱۰ تایی از کارهایی که ناتمام است قرار دارد! مدت‌هاست که خودم به این نتیجه رسیده بودم که وجودشان جلو چشمم کمی آشفتگی در ذهنم ایجاد می‌کند… این مقاله هم مؤید آن شد… دقیقاً درک می‌کنم چه می‌گوید!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* یکی از نعمت‌هایی که خدا ممکن است به یکی بدهد این است که در راستای نیازش، ابتدا یک مشکلی را ایجاد کند تا با تمام وجودش آن مشکل را لمس کند، سپس خود خدا کمک کند که او به راه حل آن مشکل برسد، بعد، برای تأیید اینکه او بفهمد مسیر را درست آمده و درست فهمیده، یک مؤید به او نشان دهد… معتقدم خداوند برای اجرایی کردن «العلم نور یقذفه اللّه فی قلب من یشاء» (علم، نوری است که خدا در قلب هر کس بخواهد قرار می‌دهد) از این روش استفاده می‌کند.

مثلاً بدون اینکه تو در مورد گرافیک و روانشناسی چیز علمی‌ای مطالعه کرده باشی، از درون تشخیص می‌دهی که لوگوی فلان شرکت به فلان دلایل جذاب نیست. بعد از مدتی می‌بینی بله، آن شرکت لوگویش را به خاطر همان علت‌هایی که تو بدان‌ها از درون رسیدی، تغییر می‌دهد!

اصلاً معتقدم یکی از تفاوت‌های شیعه ایرانی با یک غربی همین است! او به خواست خدا از درون به برخی علوم و درک‌ها می‌رسد اما غربی چون خدا را ندارد و خدا آن علم را در قلبش قرار می‌دهد، باید صبر کند تا بعد از کلی تحقیق و امثالهم به آن برسند!

مثلاً یک خدمات از یک شرکت بزرگ مثل مایکروسافت می‌بینی و تو با اینکه نه در آن شرکتی و نه علم مربوطه را مطالعه کرده‌ای، می‌فهمی که این خدمات با شکست مواجه می‌شود. بعد از مدتی می‌بینی آن‌ها به همان دلیل آن خدمات را متوقف کرده‌اند. بعد برسی می‌کنی می‌بینی چرا متوقف کرده‌اند؟ چون یک متخصص در آن زمینه تحقیق کرده و به این نتیجه رسیده که آن خدمات فلان ایراد را دارد و بهتر است متوقف شود! تو می‌گویی خوب این را که من روز اولی که آن خدمات را دیدم فهمیدم!؟ چرا آن‌ها با آن همه کارشناس و عظمت نفهمیده بودند؟ این همان نوری است که خدا در قلب یک بی‌خدا قرار نمی‌دهد…

به بهشت نمی‌روید مگر آنکه به کودکی خود برگردید…

چهارشنبه در درس بیان شفاهی داستان ۲، یک داستان سخت اما بسیار جالب از لئو تولستوی را باید ارائه می‌دادیم. (دکتر علاءالدینی هم که هر بار از ما به عنوان پیرمرد کلاس می‌خواهد به عنوان اولین نفر ارائه بدهیم! درسی بود پر از لغات تخصصی اما چون دوستش داشتم به راحتی و عالی ارائه کردم)

داستان کوتاه اما شیرینی است. متن و ترجمه‌اش اینجا هست:

http://father87.blogfa.com/post-238.aspx

 

انتهای داستان، یک جمله جالب داشت که جزء داستان نیست اما خیلی خوشم آمد:

Unless you turn and become like child, you will never enter the kingdom of Heaven.

وارد بهشت نمی‌شوید مگر به کودکی خود برگردید…

 

امشب در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) حاج آقا رنجبر یک روایت گفت که دیدم با این داستان و آن جمله چقدر تناسب دارد!

از جایی کپی می‌کنم:

در حدیثی ارزشمند از پیامبر نور و رحمت حضرت محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله) آمده است:
من به خاطر ۵ خصلت، کودکان را دوست دارم:
اول: کودکان راحت و زیاد گریه می‌کنند. یعنی رقیق‌القلب هستند. و در روایت آمده است برای هر چیزی قیمتی است مگر قطره اشکی که از خوف خدا از چشم جاری شود.
دوم: کودکان با خاک انیس و هم‌بازی هستند. یعنی اصل خود را فراموش نکرده و از تکبر بویی نبرده‌اند.
سوم: دعوا می‌کنند ولی کینه به دل نمی‌گیرند. باز فردا روز از نو‏، دوست می‌شوند.
چهارم: چیزی را ذخیره نمی‌کنند و به فکر فردا نیستند. یعنی حرص و طمع ندارند و به خدا امید دارند.
پنجم: می‌سازند و دل نمی‌بندند. یعنی به هیچ چیز دلبستگی ندارند.
منبع: کتاب مواعظ العددیّه، ص ۲۵۹

زین توبه که صد بار شکستم توبه

​ ​عجب شعری در رادیو جوان شنیدم:
جز یاد تو ​دل به هر چه بستم توبه … بی ذکر تو هر کجا نشستم توبه
در حضرت تو توبه شکستم صد بار … زین توبه که صد بار شکستم توبه!
این هم الان دارد می‌گوید زیباست:
حکیمی گفته است: سه چیز با سه چیز کم گرد آید:
حلال خوردن، با آرزوهای بسیار داشتن.
مهربانی، با خشم گرفتن
و راست گفتن با بسیار گفتن!