میآید آن ماهی که کودکان اشک میریزند و قهر میکنند که چرا ما را سحر بیدار نمیکنید؟ که چه؟ که فردایش پابهپای بزرگان گرسنگی بکشند و تشنه بمانند! و عجبا که عقل محیر میماند در اسرار این ماه…
دیشب به خاطر یک سری کار اعصابخردکن و فکر و خیالهای مختلف و … نتوانستم بیشتر از دو سه ساعت بخوابم.
ساعت ۷:۲۰ الارم گوشی به نشانه وقت رفتن به کنکور سراسری ۹۴ زنگ خورد که بیدار شدم اما تنظیم کردم که ۷:۳۰ زنگ بزند که یک Snooze داشته باشم. (Snooze به آن چند دقیقه خواب میگویند که شما بعد از بیدار شدن از خواب شبانه دوباره به آن میروید… علما میگویند این Snooze باعث میشود خستگی خواب از تن شما بیرون برود! و احساس کسالت نداشته باشید. من معمولاً اگر قرار است ۷:۳۰ بلند شوم، ۷:۲۰ کوک میکنم و وقتی بیدار شدم، تنظیم میکنم که ۱۰ دقیقه بعد زنگ بخورد و یک خواب کوتاه میگیرم) خلاصه، خوابیدن همانا و ساعت ۸:۳۰ از خواب پریدن همانا!!! (ظاهراً بلند شده بودم و گوشی را خاموش کرده بودم)
تصور کن! نیم ساعت از شروع کنکور گذشته بود! نمیدانستم چه کار کنم! طبیعتاً اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که خدا احتمالاً دارد پیغام میفرستد که این یکی دیگر صلاح نیست… (حق هم دارد طفلی! اگر این هم قبول بشوم و بخواهم همزمان با زبان و دکترا بروم، باید ترمی حداقل ۱۰ میلیون تومان برساند!)
از طرفی، گفتم کنکور است، امتحانات دانشگاه که نیست! پنج دقیقه دیر کنی راه نمیدهند، دیگر فرصت از دست رفت… اما علاقهام به رشته روانشناسی نگذاشت بیخیال شوم! گفتم اگر شده میروم زار میزنم که راهم بدهند… و با یک سر و وضع افتضاح(!) (با صورتی که جای دستم رویش مانده بود و چشم راستم اصلاً نمیدید!) راه افتادم!
از شدت خستگی و استرس، اصلاً یادم رفته بود که مدرسه علی ابن ابیطالب (که هفتهای چند بار از جلوش رد میشوم) کجاست!! تمام کوچه پسکوچههای خیابان تهران را گشتم و پیدایش نکردم! آخر از یک جوان پرسیدم و خلاصه بعد از ۲۰ دقیقه گشتن پیدا کردم. حالا آنجا، کلی منت مسؤولین را بکش که آقا شما را به خدا اجازه بدهید… گفتند دستور است که ۸:۰۵ کسی را راه ندهیم… بعد از کلی کلاس گذاشتن (که آقا من خودم راهی دکترا هستم و دانشجوی زبان هستم و مدرس و…) بالاخره راهمان دادند! (جالب است که رفتم سر جلسه دیدم داماد خودمان مراقب است! گفتم: لامصب! کجا بودی که زودتر به دادم برسی!؟)
حیف شد. نیم ساعت بیشتر برای پاسخ به سؤالات عمومی که اصل شانسم بود نداشتم… اما خوب، از سؤالات عربی و انگلیسی شروع کردم و تقریباً همه را جواب دادم و بد نبود… سؤالات تخصصی را هم بهتر از هر زمان دیگر (به خصوصی ریاضی و آمار و منطق و فلسفه را) جواب دادم.
در مجموع، شاید بهتر از هر سال جواب دادم، ولی هر چند عاشق این رشته هستم (و هر طور شده دلم میخواهد درسهایش را بخوانم) اما به آن گوشزد خدا هم توجه دارم که اگر نشد، صلاح نیست. (تداخلهای امتحانات ممکن است استرس سنگینی تحمیل کند که سلامتی انسان را به خطر بیندازد و دردسرهای دیگر…)
ما حرکت میکنیم، هر چه خودش صلاح بداند، همان میشود…
امید من، آنچه میشود فهمید این است که «بد نبودن» کافی نیست، باید «خوب» بود…
_______________
بررسیهایم نشان میدهد که اینکه برخی افراد، گناهکار نیستند، کافی نیست. خیلیها را دیدهایم که سرشان در کار خودشان است، مثلاً اهل نماز جماعت نیستند اما گناهکار هم نیستند… ظاهراً اینها هم یک جاهایی کم میآورند…
خنثی بودن کافی نیست، باید مثبت بود…
یکی از چیزهای تدریس که هر مدرسی از آن لذت میبرد، دیدن دانشجویان خودش پس از گذشت چند سال است. مثلاً بروی یک سازمان و ببینی دانشجوی خوب تو شده رئیس آن سازمان. معمولاً با دانشجوها در ترمهای آخر قرار میگذارم که اگر رفتید و به جاهای بالا رسیدید، یک ایمیل به من بزنید و بگویید که ما رسیدیم…
مثل این دانشجو که سه چهار سال پیش دورههای MCITP را با من میگذراندند و به آنها گفته بودم اگر مدیر یک شبکه بزرگ شدید به من ایمیل بزنید… و برایم جالب است که بعد از این گذشت چند سال، آن جمله یادش مانده 🙂
به نظرم همین یک جمله، که بگویی «اگر به جاهای بالا رسیدید به من اطلاع دهید»، یک موتور محرکه برای دانشجو است. تمام تلاشش را میکند که به آنجا برسد و زودتر از بقیه آن ایمیل را بزند…
به هر حال، برایم جالب بود و خواستم اینجا ثبتش کنم.
وقتی مردی را میبینم که ریشهایش را با تیغ زده، انگار زنی را میبینم که موهایش را بیرون گذاشته…
امید من،
از نشانههای درستی راه اینکه: مسافتها برایت کوتاهتر، زمانهای طولانی برایت سریعتر و کارهای بزرگ برایت شدنیتر میشود تا آنجا که اگر بشنوی علی (علیه السلام) شبی هزار رکعت نماز میخواند، تعجب نمیکنی…
_____________
عجیب است که اوائل راه، انسان مثلاً از هفتاد بار استغفرالله و سیصد بار العفو و یا حتی شنیدن نماز جعفر طیار تعجب میکند و فکر میکند چقدر حوصله و همت و وقت نیاز دارد! به مرور میبینی همه اینها را انجام دادی باز دلت میخواهد یک ذکر دیگر یا کار دیگر انجام دهی!
یاد صحبت پسر آیت الله بهجت افتادم که میگفت: به آقا میگفتیم آقا شما این همه ذکر و نماز دارید، وقت برای کارهای دیگرتان میماند؟ میفرمودند: این کارها را که انجام میدهم، احساس میکنم آن کارها سریعتر پیش میرود…
شخصاً در این مورد به اندازه یک نوک سوزن شک ندارم… واقعاً فرق میکند!
امروز که مینویسم، ششمین روزی است که موجگیر تلویزیون (بعد از آن ریحهای صَرصَر چند روز گذشته) خراب است و ما تلویزیون نداریم! چهارمین روزی هم هست که به خاطر تعمیرات مخابرات شهر، توفیق حضور در نت با ADSL را نداریم… و عجبا که ما دوام آوردهایم!!
همیشه یکی از آرزوهایم ریشهکن شدن تلویزیون (این دجال زمانهی ما!) بوده است! از بس به اشتباه از آن استفاده میشود!
تصور کن: علی (خانداداش)، بعد از نماز عشا که از سر کار و سپس مسجد، میآید تا کمی قبل از نیمهی شب، در این ساعات طلایی که هم میشود مطالعه کرد و هم عبادت، یکسره با صدایی که اولیالابصار را یاد «نفخ صور» میاندازد (که ظاهراً از آنجا نشأت میگیرد که هر که در کارخانه کار میکند، به مرور از نعمت تیزگوشی بیبهره میشود) شبکهی نسیم و iFilm و HD را دوره میکند که مبادا خوشیای در این عالم اتفاق افتاده باشد و او بینصیب مانده باشد! ده بار مانند «حلواشکری عقاب» وسط فیلمدیدنش آمدهام جلوش و دستهایم را مثل بایبایِ بچهها به چپ و راست تکان دادهام و آهسته گفتهام: علی! داداش! بیدار شو!!… اما ظاهراً او نمیخواهد که بیدار شود…
و طبیعتاً بندهی مظلوم هم در این اتاق، یک خط کد برای مشتری مینویسم و یک خنده به «جناب خان» میکنم! به لطف دادا، در این چند سال، تمام فیلمهای دنیا و طنزهای نسیم را دوبار دوبار «شنیدهام»!!
مجید؛ آن تهتغاری قلدر، تازه ساعت ۱۲:۳۰ شب از جمع دوستان مسجدی (که ظاهراً مسجد، بهانه خوبی برای رسیدن به عیششان است) دل میکند و تشریف میآورد خانه! با یک هیبتی در را باز میکند که تمام اهل خانه و چه بسا اهل محل، از خواب بپرند و خبردار بایستند که همی «رضاخان قلدر» آمده بازدید از پادگان!
حضرتِ آقا یکراست میروند سراغ دجال، کانال مورد علاقهشان «افق» است (کانال راستهای روشنفکر). ایشان هم که الحمد لله از اوان نوجوانی (به خاطر آبتنیهایی که هر روز در نهر جلو مغازهمان داشتیم) گوش سمت چپشان را دادهاند و راحتی را خریدهاند… (خوابشان به سمت راست و به روی گوش راست است و در این حالت اگر دشمن با توپهای انگلیسی به وطن حمله کند هم حضرت آقا در خوابی که میبینند وقفه نمیافتد… گاهی با ترس و لرز دستهایم را بالا گرفتهام و از خدا چنین گوشها و خوابی را طلب کردهام!)
بنابراین، کمترین ولومی که آقا صلاح میدانند، ۴۰ درصد است و تا ۱۶ درصد که با گوش بندهی سراپاتقصیر سازگار است، کمی (فقط کمی) فاصله دارد!
اعتراض کنی، میشوی ضدمشروطه و اعدامت واجب میشود! چهار تا انگ هم میچسباند: «تو با همه مشکل داری! (و اشاره دارد به همان مشروطه مشروعه [۱] که خدابیامرز فضل الله را به بهانهاش به دار آویختند!) تو هر وقت خواستی تلویزیون را روشن کن، اصلاً ساز و دهل بیاور، بزن، برقص! من که با تو مشکلی ندارم!؟» (و اینجاست که در دل از «خداوند سمیع» میخواهم گوشهای این «عبد صَمی» را چنان شفا بدهد که صدای پای موری را بشنود، آنوقت، سحرها که مثل خرس خواب است، چنان «ولا الضالین» شفع و وتر را با هیبت بگویم که از ترسِ من و جهنم(!) از جا بپرد و بدون وضو، پشت سر من به جماعت بایستد!)
حقیر هم که از آن تی.وی فقط اخبارش را میخواستم، در نبودش به این رادیو که فقط سحرهای رمضان کاربرد دارد پناه آوردهام و حالا که مینویسم دارد سخنان سید را در جمع عشاق روحالله میخواند…
در نبود اینترنت و آنترنت، هر کس مشغول کار خودش است و ظاهراً این برادر و آن برادر هم فهمیدهاند که نبودش نعمت است و تمایلی به درست کردنش ندارند! ما هم که از خداخواسته، فرصت را برای مطالعه دروس غنیمت شماردهایم و کارهای آن لاین(!) را کمتر کردهایم و آنچه میماند را با مودم همراه انجام میدهیم.
باشد که این دجالها یک روز دست از سر ما و خلقالله بردارند…
ــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] اعتراض به اینکه باید از هر چیز، به طور صحیح و مشروع استفاده شود.
این چند روز داشتم کتاب «آشنایی با مشاهیر ادبیات معاصر ایران» را میخواندم که صحبت از جمالزاده و داستان کوتاه طنز و غیره شد و میدانی که اگر به من بگویی بیش از همه چه چیز را برای تنوع میپسندی، خواهم گفت: خواندن داستانهای طنز امثال جمالزاده و دهخدا و… برگشتم به سالهایی که عشقم اینها بود و خاطرهنویسیام رنگ و بوی جمالزاده گرفته بود. عجب دوران باصفایی بود. یک بار دیگر این داستانهایم را مرور کردم:
روشهای به «زا» آوردن «نازا» در قدیم!
تصمیم دارم إن شاء الله، ۵۰ سال دوم عمرم(!) را به نویسندگی با این سبک و سیاق بگذرانم. البته این نیاز دارد که در جمع دوستان باشی که خاطرات اتفاق بیفتد و بتوانی به طنز بنویسی که فعلاً که ما گوشهی عزلت اختیار کردهایم و از جیب میخوریم! (منظورم از «از جیب» خواندن خاطرات گذشته است که سعی میکنم برخی از آنها را از کتابچه «خاطرات ۱۱۸» اینجا درج کنم. خیلی باصفاست…)
به هر حال، نوشته بالا را برای رفع هوس نوشتم. هر چند که کمی باید میپختمش که فرصت نبود… باید کار مشتری را راه بیندازم.
خوب، دیروز نتیجه دکترای دانشگاه آزاد اعلام شد و عبارت «دعوت به مصاحبه» که در کارنامه نوشته شده نشان داد که ظاهراً موفق شدیم بخشی از شاخ غول دکترا را بشکنیم و إن شاء الله در قم در دکترای سیستمهای نرمافزاری ادامه تحصیل بدهیم.
با توجه به زمینهچینیهایی که «خداوندِ عجیب»(!) داشته (از جمله فروش شگفتانگیز در مدت اخیر و برخی اتفاقات غیرقابلبیان) ظاهراً قرار است (به حکم آن روایت که سالهاست مرا دنبال خود میکشد: إِذَا أَصَابَتْکُمْ بَلِیَّهٌ وَ عَنَاءٌ فَعَلَیْکُمْ بِقُمَّ فَإِنَّهُ مَأْوَى الْفَاطِمِیِّینَ [در آخر الزمان، وقتی بلاها از هر جهت به شما هجوم آورد، به قم پناه ببرید]) دست خانم-بچهها را(!) بگیریم و برویم قم زندگی کنیم…
نمیدانم آن رؤیا که در مطلب «پیشنهاد برای فارغ التحصیلان: در رشتههای دیگر تحصیل کنید» اشاره کرده بودم، به حقیقت خواهد پیوست و آیا من بالاخره پایم به حوزه علمیه معصومیه باز خواهد شد یا خیر!؟
بدون هیچ عجله و تعیین تکلیف برای خدا، صبر میکنیم و میبینیم 😉
کنکور سراسری هم نزدیک است و إن شاء الله مهر امسال در پیام نور، همزمان با کارشناسی مترجمی زبان، در کارشناسی روانشناسی عمومی هم مشغول خواهم شد.
حالا در این بین الطلوعین جمعه (که منتظرم وقت نماز جعفر طیار برسد) دارم به رفتن از وطن مادری و مزایا و معایبش فکر میکنم. صلاح است؟ صلاح نیست؟ من مردش هستم؟ نیستم؟چند روز پیش به حاج مهدی (دوست دوران نوجوانی که حالا طلبه قم است و هر چند روز یک بار به نیت آن زمان لطف میکند و حالی از ما میپرسد) حدود یک ساعت در مورد رفتن یا نرفتن صحبت کردیم. نهایتاً قرار بر رفتن شد. سپردهام یک خانه آنجا پیدا کند و تحقیق کند شرایط ما به حوزه معصومیه میخورد یا نه!؟ (که البته منتظر نتیجه دکترا -این «نقطه احتمالاً عطف» در زندگیام- بود تا اقدامات را شروع کند)
إن شاء الله که خیر است…
(اگر از دوستان کسی در این دو مورد توانست لطفاً راهنمایی کند: خانه در قم و شرایط ما و معصومیه)
برادر کوچکتر، دارد آماده میشود که همراه با دوستانش، برنود حاج مهدی سماواتی (که امشب مهمان شهر ما بود) را به شهرشان برسانند، میگویم تو را به خدا به ایشان بگو: آقا، برادرم گفت: ما خیییییییییلی مدیون شما هستیم. ما خییییییییلی برای شما دعا میکنیم. خواهش میکنم مراقب خودتان باشید…
الهی، ناامید مشو، ادامه بده، این ناچیز، یک روز همان میشود که تو میخواهی… ادامه بده… تو را به خودت قسم ناامید مشو، ادامه بده…
امروز رفته بودم مسجد محل، صف اول، آقایی بود که من هر چه به شما از خضوع و خشوع و خوشرویی و خیرخواهی این مرد بگویم کم گفتهام! نورانیت او با انسان کاری میکند که به محض دیدنش سرت را پایین بیندازی که چهره بینور تو او را آزرده نکند.
در طول نماز به این فکر میکردم که اینها چطور اینقدر عجیب شدهاند؟ عجیب است که یک نفر دیگر هم در صف اول بود که مرا به فکر فرو برد. چطور این آقا در آن محله که همهشان معتاد و هفتخط شدهاند اینقدر آقا بار آمده!؟ یادم افتاد که عجب! این آقا، برادر شهید است و آن یکی خودش جانباز است. بعد، انگار همه خانوادههایی که میشناختم جلو چشمم آمد. دیدم خداوکیلی هر خانوادهای که به نوعی به یک شهید وصل است، خیلی بعید است خلافکار و بدحجاب و اهل طلاق و … در آنها باشد. حتی به این فکر کردم که خیلی از این …ها مشکلشان این است که به یک شهید وصل نیستند.
بعد، آمدم خانه، دیدم حاج خانم زده شبکه چهار و آنجا سه جانباز دارند در مورد زندگیشان و صبر همسر و خانوادهشان صحبت میکنند. هنوز نفهمیده بودم چه خبر است! یکیشان گفت: من مدیون فلانی (جانباز دیگر) هستم که اگر نبود، من چند سال پیش در بیمارستان مرده بودم، بعد، این مدیون بودن مرا یاد یک خاطره انداخت که برای حاج خانم تعریف کردم و چقدر من، بغض و او گریه کرد:
البته جستجو که کردم، دیدم بخشی از آنرا در این مطلب گفته بودم که حتماً بخوانید:
یکی از آن چیزهایی که سردار در آن روز (در روزهای آخر دوره آموزشی سربازی) تعریف کرد و دو تا از بچهها جیغزنان غش کردند و به بهداری منتقلشان کردند، این بود:
سردار (فرمانده پادگان) را شهید زنده میدانستند. نیمی از بدنش فلج بود، مغزش به اندازه یک توپ هفتسنگ جدا شده بود و جایش خالی بود، آن دست سالمش هم مشکل داشت و کلی مشکل دیگر…
در مورد اینکه سرش چرا آنطور شده، میگفت من یک کلاه آهنی روی سرم بود که یکدفعه دیدم یک چیز محکم خورد توی سرم. احساس کردم منفجر شدم! خلاصه، بیهوش شدم و افتادم زمین. دشمن داشت میآمد و همه بچهها داشتند فرار میکردند عقب و نمیشد ایستاد و جنازهای را برد و … .
بعد از چند ساعت برگشتند و من را که دیده بودند قلبم میزند برده بودند عقب…
چند ماه بعد، یکی از دوستان من را دید. خیلی تعجب کرد! من رو در آغوش گرفت و خیلی با شور و شوق میگفت: فلانی! خدا رو شکر! چشمت واقعاً سالمه؟ حقیقتش ما داشتیم میدویدیم که بریم عقب، من در همین حین دیدم تو افتادی و یکی از چشمهات افتاده بیرون و آویزونه. فرصت نبود کاری کنم، تنها کاری که کردم این بود که چشمت رو برداشتم و گذاشتم سر جاش!!! فکر نمیکردم اصلاً زنده باشی! گفتم نکنه حالا که شهید شدی چشمت زیر دست و پا بمونه! خدا رو شکر!…
حالا تصور کنید با آن دستهای غرق خاک…
این جاها ما نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم! (دقیقاً مثل حالا!)
یا این یکی برای من خیلی دردناک بود:
میگفت: بعد از اینکه آن ترکش توی کلاه من خورد و سرم فرو رفت، یک شرایطی پیش آمد که مجبور شدند من را بفرستند آلمان که عمل جراحی آنجا انجام شود. در آلمان، چند عمل جراحی انجام شد. بالاخره کار که تمام شد، من احساس میکردم دائماً توی گوشم یک صدای سوت ممتد شنیده میشود. به آنها منتقل کردم… خانم پرستار گفت: مشکلی نیست، اینها از اثرات بعد از عمل است، به مرور قطع میشود… بعد یک دفعه گفت: با امروز، ۲۴ سال است که این سوت قرار است قطع شود!!
یکدفعه همهمان شوکه شدیم! اینکه ببینی یک نفر جلوت ایستاده و ظاهراً آرام است اما همین حالا دارد دائم در گوشش صدای سوت میشنود، غیرقابلباور بود.
برنامه شبکه چهار تمام شد و مجری گفت: مجدداً روز جانباز رو به شما تبریک میگیم. و من تازه یادم افتاد که امروز روز جانباز است! (حالا چه حکمتی دارد امروز ما ناخواسته اینقدر یاد شهید و جانباز افتادیم، نمیدانم. آیا به آن حرفهای دیشب آیهالله توکلی که اگر انسان تقوا پیشه کند، خداوند راههای میانبر را بدون اینکه حتی بخواهد، جلوش میگذارد، ربط دارد؟ آیا این پاسخ آن موضوع است که: یکی از راههای میانبر، جانبازی است؟)
حنانه جان، آنچه میشود فهمید این است که عشق به همسر داشتن و مادر بودن در دختران در سنین ۱۵ تا ۲۵ سال به اوج خود میرسد و همین، ممکن است خطری بزرگ بیافریند: دختر، به پسری که با معیارهایش متناسب باشد و کوچکترین نشانهای از هر نوع علاقه در او ببیند (حتی اگر پسر منظورش از آن رفتار، ابراز علاقه نبوده باشد)، علاقهای افراطی پیدا میکند و نام آن را هم «عشق» میگذارد. سپس عشق خود را هر لحظه در ذهن خود و متناسب با آرزوها و رؤیاهای خود میپروراند، غافل از اینکه آن معشوق، روحش هم از این عشق خبر ندارد! (و چه بسا گاهی نعوذ بالله قصد منفی از ابراز این علاقه داشته)
این عشقِ یکطرفه و خود-رو با دختر چنان کند که مگو و مپرس…
دخترم، چه خوب که تو اجازه دهی پسر آغازگر این عشق باشد و پس از آنکه مطمئن شدی که او قصد جدی برای ازدواج با تو را دارد، عاشقانه به او علاقهمند گردی.
دخترم، مراقب باش: پسران از دختری که آغازگر یک عشق باشد، متنفرند…
میدانم که همانطور که کنترل نگاه به نامحرم در سنین ازدواج برای پسر سخت است، کنترل این عشق نیز در این سنین برای تو سخت است اما وعده خداوند را به یاد آور که: إن مع العُسر یُسرا…
___________________
خواهر کوچکترمان امسال در یک دبیرستان دخترانه، مشاور است. هر بار که میآید اینجا، روایاتی از عاشق شدنهای دختران دبیرستانی و امثالهم میگوید که انسان تعجب میکند! میگوید ما حسرت به دل ماندیم اینها یک بار مشاوره تحصیلی از ما بخواهند!!!!
اکثراً هم آخرهای ترم میفهمند که خبری از عشق در آن طرف نبوده و تصمیمهای خندهدار برای خودکشی و امثالهم را جلو میکشند!! (که البته گاهی جدی و خطرناک میشود)
خدا کند که دختران، مانند مادر ما و شما، قبل از این سنین به خانه بخت بروند و این معضلات را نداشته باشیم…
امشب بالاخره بعد از چند هفته (هفتهای سه چهار شب تکرار) توانستم ملک را حفظ کنم و نبأ و فجر هم که در دوران سربازی که جزء ۳۰ را حفظ میکردم تا حد زیادی حفظ بودم و با مرور، کامل شد.
با این حساب، به برکت دیدن چند چهره نورانی و آشنا شدن با معجزهای به نام وتیره، این سورههای نسبتاً طولانی را حفظ شدم:
واقعه، ص، قیامه، انسان، تکویر، ملک، نبأ و فجر
شبهای هفتهام تقریباً دارد کامل میشود:
پنج شنبه شب: واقعه (۹۶ آیه)+توحید=۱۰۰ آیه)
جمعه شب: ص (۸۸ آیه)+زلزال(۱۲ آیه)=۱۰۰ آیه
شنبه شب: ملک(۳۰ آیه)+نبأ(۴۰ آیه)+فجر(۳۰ آیه)=۱۰۰ آیه)
یکشنبه و سه شنبه شب: فعلاً تکرار بالایی تا حسابی در ذهن حجاری شود.
دوشنبه شب: واقعه (که خیلی حیف است بیشتر خوانده نشود)
چهارشنبه شب: قیامه(۴۰آیه)+انسان(۳۱آیه)+تکویر(۲۹آیه)=۱۰۰ آیه
صبحها هم که در رکعت اول اینها را میخوانم:
پنجشنبهها: انسان (مستحب است)
جمعهها: سوره جمعه (مستحب است)
شنبهها: اعلی (چون شبیه جمعه است، گذاشتهام پشت سر هم)
یکشنبهها: همزه
دوشنبهها: قارعه
سهشنبهها: بینه
چهارشنبهها: متنوع… (برای تنوع و پایبند نبودن به قوانین ساختگی ذهنم)
انصافاً خودم هنوز باور نمیکنم با این ذهن که سالها امیدی به حفظیاتش نداشتم، علاوه بر جزء ۳۰، حداقل ۶۰۰ آیه را پشت سر هم، بدون توقف بخوانم! آفرین به خودم!! (فقط ای کاش از همان ۱۲ سالگی با این وتیره آشنا میشدم 🙁 الان باور کن حافظ کل شده بودم)
از فردا میروم سراغ الرحمن (که چقدر «فبای الاء ربکما تکذبان»ش را دوست دارم و در مراسم ختم خاله خجالت کشیدم که چرا حفظ نیستم که جلو در که به عنوان میزبان مجلس ایستادهام، بخوانم) (۷۸آیه) و بروج (۲۲آیه)… با توجه به آیات تکراری الرحمن و حفظ کردن بروج در سربازی، احتمالاً خیلی سریع این ۱۰۰ آیه را هم حفظ شوم. (إن شاء الله)
تا ۶۰۰۰ آیه (کل قرآن) خیلی نمانده!!!
دیشب (شب مبعث) ساعت ۱:۳۰ بامداد داشتم یک مطلب برای سایت مینوشتم که دیدم شیشههای کتابخانه لرزید و گل روی میزم تکان خورد! از اتاق با عجله رفتم بیرون که لوستر اتاق حال را ببینم (چون چند باری که زلزله آمده همیشه از روی حرکت لوستر متوجه شدیم) دیدم حرکت نمیکند… به حاج خانم که هنوز خوابش نبرده بود گفتم: زلزله آمد؟ گفت: نه! گفتم: شیشههای کتابخانه لرزید… گفت: در بازه، باد پیچید توی خونه شاید به خاطر اون بوده… با توجه به اینکه لوستر هم ثابت بود، قانع شدم…
صبح برادر کوچکتر با یک ذوق و شوق خاصی(!!!) همه را بیدار کرده: فهمیدید چی شده!؟ دیشب ساوه زلزله آمده! همه خبرگزاریها در موردش نوشتن!! تیتر یک شدیم!!!
حالا ذهنها رفته به این سمت که: در تولد پیامبر(ص)، دریاچه ساوه خشک شد، در شب مبعثش هم که ساوه زلزله آمد، اینها به هم ربط دارد یا نه!؟ (خدا رحم کند در شب رحلت پیامبر، ساوه نرود زیر گل!!)
(۲ بامداد شام مبعث)
حنانه جان، دختر سادهدل و پاکدلم،
گناه، گناه میآورد… شیطان از برداشتن چادرت در محل کار و تحصیل شروع میکند، به مرور بهانههایی برایت مییابد (با مانتو و مقنعه هم میشود حجاب کامل داشت، چادر مزاحم کار است…) چادر را که گرفت، حالا حس زیباییطلبیات را تحریک میکند.
دخترم، همانقدر که کنترل چشم برای مردان سخت است، کنترل زیبانمایی در زنان مشکل است.
او تو را به بهانه روشنفکری و هر بهانه دیگری مُجاب میکند که کمی از موهایت را بیرون بگذاری… و چه کسی است که نفهمد این ادامهی همان مسیر شیطانیست!؟
به مرور روسری را در نگاه تو زیباتر از مقنعه جلوه میدهد… و وسوسه بعد: چه اصراریست حتماً جلو روسری بسته باشد؟
حالا مانتو را برایت گشاد جلوه میدهد و آن مانتوی بدننما را برایت عرضه میکند… توجیهات کافی هم برایت جور میکند: مردها مگر خودشان بدن ندارند؟ محتاج نگاه به بدن من از پشت لباس هستند!؟
شاید بعد به آرامی به سراغ آرایشت برود… و ظاهراً شیطان برای رسیدن به اهدافش عجول نیست.
دخترم، فراموش مکن که شهوتها کلید ندارند که هر وقت اراده کنی آنها را خاموش کنی… هر گناه، نادانیِ لازم برای توجیه گناه بعد را فراهم میکند. و کسی که برای کارش توجیهی بیابد آنرا انجام میدهد و ترک آن برایش آسان نیست… نازنینم، ای کاش تو در برابر اولین گناهان، محکم بایستی تا نوبت به گناهان بعد نرسد…
دعاگوی تو، پدرت
دیدگاههای تازه