امید من! دعاهای بعد از نمازت مستجاب خواهد شد

امید من!

نکند لحظه‌ای در «مرگ بر…» گفتن‌هایت بعد از نماز، سست شوی. بعد از این دعاهای خوب از ته دل آمین بگو و فقط به خدا کمی فرصت بده تا دعایت را مستجاب کند.

اگر فکر می‌کنی این دعاها مستجاب نیست، به «شوروی» که زمانی مرگ بر او می‌گفتیم نگاه کن. به صدام که زمانی از ته دل مرگش را می‌خواستیم نگاه کن که چه خفت‌بار هلاک شد… به منافقین نگاه کن… مرگ‌بارتر از زندگی آن‌ها دیده‌ای؟ به آمریکا نگاه کن! آمریکایی که شعارهای تو او را از آن «غولی که بود» به این «موری که هست» رسانده است و صبور باش تا مرگش را به زودی ببینی… (إن شاء الله)

و به این فکر کن که یک روز همه دعاهایت مستجاب می‌شود و تو ظالمی را نمی‌یابی که مرگش را دعا کنی… «یا من ملأ الارض عدلاً و قسطاً، کما مُلِأت ظلماً و جوراً»

دوستان خوب!

چند نفر از دوستان هستند (و خواننده مطالب این وبلاگ هم هستند) که یک عادت جالب دارند که گاهی فکر می‌کنم چقدر خوش به حالشان است که چنین روحیه‌ای دارند.

آن‌ها متناسب با روحیات من به هر مطلبی که برخورد می‌کنند و می‌دانند من عاشق آن نوع مطالب هستم، یک نسخه‌اش را برای من می‌فرستند و برخی‌شان که محبت را به کمال می‌رسانند و حتی به خاطر تغییر روحیه من (من حقیر) مطلب می‌نویسند و یا جستجو می‌کنند و می‌فرستند.

من فقط چهار ایمیلی که طی چند روز اخیر از طرف چهار تا از آن‌ها برایم ارسال شده را ایجاد می‌گذارم که شما هم استفاده کنید و لذت ببرید:

 

– این مطلب جالب که الان در حال گوش دادن به فایل صوتی آن هستم:

https://onedrive.live.com/view.aspx?resid=D2FE35D3581318A6!3699&app=WordPdf

فایل صوتی آن به زبان انگلیسی اینجاست.

به‌موقع بود! می‌خواستم یه سر برم رشته علوم انسانی (مجازی). رقبا را شناختم!! (اگر در ایران می‌گذاشتند در چند رشته همزمان تحصیل کنیم، الان به حال این جوان غبطه نمی‌خوردم!!)

 

– این هم از طرفی یکی از این دوستان، بعد از خواندن آن مطلب کذایی، که مطلب بسیار جالبی بود:

– این دوست عزیز ما را در مورد مطالب کامپیوتری ناب فراموش نمی‌کند:
سلام،
اینو ببینید: http://gelobi.org/griddify
این کتاب هم ببینید: http://javascriptbook.com
دیگه فعلاً همین. 😉

 

– سلام

نماز روزه شما قبول درگاه حق باشد و التماس دعا

اگرکتاب ۳۶۵ روز با قرآن (در صحبت قرآن) را خوانده‎‎اید پس پیشنهاد می‎کنم در سایت هم معرفی کنید.

اگر که نه( این کتاب را نخوانده‎اید) پس پیشنهاد می‎کنم حتما بخوانید.

لینک مربوط به کتاب :

http://shahreketabonline.com/products/5/15901/

 

حال می‌کنی من چه دوست‌هایی دارم؟ 🙂

زندگی غیرشیعی…

امید من،
زندگی بدون دین، فقط یک نمونه‌اش می‌شود “اسرائیل”،
زندگی با دین، بدون اسلام، اوجش می شود “غرب”،
زندگی با اسلام، بدون علی، اوجش می شود “داعش، طالبان، القاعده”،
زندگی با علی، بدون حسین نهایتش می شود “غزه”
زندگی با حسین بدون نایب مهدی (ولی فقیه)، وضعش می شود “عراق، لبنان، … مقتدا صدر”
زندگی با نایب، بدون مهدی…؟ می شود “پوچ”!
و سلام بر ایران…

امید من، درک تو از زمان تغییر خواهد کرد…

امید من،
هر چه در “این مسیر” جلوتر می روی، به نظر می رسد “بعد زمان” یا حداقل “درک تو از بعد زمان” دستخوش تغییراتی خواهد شد. آن وقت اگر بشنوی علی (علیه السلام) در شب، هزار رکعت نماز می خواند، نخواهی پرسید “پس چه زمانی برای خواب می ماند؟” یا اگر بشنوی امام رضا (علیه الاف التهیت و الثنا) هر شب چهار رکعت از نمازهای شبش، نماز جعفر طیار بود، مانند دیگران از زمانی که صرف شده تعجب نخواهی کرد، یا اگر بشنوی همان امام هر سه روز یک ختم قرآن داشت، نمی گویی در این زمان با توجه به مشغله های دیگر، ممکن نیست!
به نظر می رسد زمان گاهی برای تو کندتر می شود و چه بسا گاهی می ایستد، همانطور که گفته اند که “بعد مکان” نیز به مرور برای تو دستخوش تغییرات خواهد شد…

در تعجبم از خلقت انگور!

این روزها که فصل انگور است (و من عاشق انگورم)، هر بار که یک دانه انگور از نوع جدیدی از انواع انگور در دهان می گذارم، از لذت، چشم هایم را می بندم و یک لحظه به فکر فرو می روم و متعجب از خلقت انگور!
انگار که خدا خواسته با این میوه هنرنمایی کند!
فقط تصور کن از این گیاه، از بدو سبز شدن تا انتها چه استفاده هایی می شود!
از برگ آن برای غذا پختن…
حتی آن بخش هایی که برای پیچیدن دور گیاهان و قیم است خوردنیست.
از غوره اش، آب غوره که خوردنش گاهی چه آرامشی می دهد.
میوه اش که هیچ!
سرکه با آن خواص عجیبش.
سکنجوین.
کشمش.
مویز.
(نعوذ بالله) شراب.
بعد از خشک شدن، از چوبش برای آتش…

خدا گاهی تکه هایی از بهشت را به انسان ها نشان داده تا وقتی (در سوره عالی نبأ که این روزها رفته ام سراغش برای حفظ) می گوید:
إِنَّ لِلْمُتَّقِینَ مَفَازًا
مسلّماً برای پرهیزگاران نجات و پیروزی بزرگی است:
حَدَائِقَ وَأَعْنَابًا
باغهایی سرسبز، و انواع انگورها،
وَکَوَاعِبَ أَتْرَابًا
و حوریانی بسیار جوان و هم‌سن و سال،
وَکَأْسًا دِهَاقًا
و جامهایی لبریز و پیاپی (از شراب طهور)!
لَّا یَسْمَعُونَ فِیهَا لَغْوًا وَلَا کِذَّابًا
در آنجا نه سخن لغو و بیهوده‌ای می‌شنوند و نه دروغی!
جَزَاءً مِّن رَّبِّکَ عَطَاءً حِسَابًا
این کیفری است از سوی پروردگارت و عطیه‌ای است کافی!

انسان آب از دهانش راه بیفتد و طوری زندگی کند که از امثال این نعمتها بی نصیب نماند.

از آن طرف به این فکر می کنم که انسان، <مفید بودن> را از انگور یاد بگیرد!
هر طور و در هر شرایطی قرارش دهی یک چیز مفید از آن به دست می آید…

آشی برای آن ها که گفتند نه غزه نه لبنان!

خبرهای رسیده حاکی از آن است که اسامی آن ها که یک روز آمدند بیرون و گفتند <نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران> پیش نظام محفوظ است و قرار شده به محض حمله داعش و تکفیری و اسرائیل و امثالهم علیه ایران، برای فدا کردن جانشان برای ایران، به صف مقدم جبهه دعوت شوند…!!!!!
(هر چند کسی که نفهمد دفاع از غزه و سوریه و امثالهم در حقیقت فدا کردن جان برای ایران است، احتمالاً آن زمان هم بهانه بیاورد که دشمن هنوز به شهر ما نرسیده!! یا شاید داخل خانه ما نیامده!!! شاید شعار بعضی ها تغییر کند به: نه ساوه، نه زنجان، جانم فدای تهران!!)

وقتی همه عوامل دست به دست هم می‌دهند…

این روزها حال روحی‌ام (و بالطبع، حال جسمی‌ام) وحشتناک به هم ریخته!

دلیل؟

اولاً به خاطر آن خانمی که چند شب پیش آوردند در برنامه ماه عسل که یک هفته در چاه با آن وضعیت عجیب مانده بود… تا دو سه شب مغزم را آنقدر مشغول کرده بود که خوابم نمی‌برد و بدبختی همان شب‌ها، فردایش باید از صبح تا عصر می‌رفتم سر کلاس و با دهان روزه و جسمی خواب‌آلود، حرف می‌زدم… چون دوران سربازی و آن روحیات وحشتناک جدایی و ناامیدی در روزهای اول را درک کرده‌ام، این وضعیت او را که ۱۰۰ برابر سربازی فجیع بود، خوب احساس می‌کردم.
خواهر بزرگ من هم می‌گفت شب تا صبح خوابم نبرد و گریه کردم!

ثانیاً به خاطر فردای همان روز که یک نفر که ساوه‌ای نبود اما در ساوه زندگی می‌کرد را آورده بودند در آن برنامه و چه آبرویی از شهر ما برد!! خدا می‌داند تا دیشب یعنی دو روز بعد از آن فاجعه من احساس می‌کردم از عظمت آن آبروریزی دارم می‌میرم! قلبم درد گرفته بود!! بیشتر به این فکر می‌کردم که این برنامه یک کارشناس ندارد که اول چند جمله با شخصی که می‌خواهند بیاورند در یک برنامه که شاید ۵۰ میلیون انسان درگیر آن هستند، صحبت کند و ببیند اصلاً به درد برنامه زنده می‌خورد یا نه!؟ جملاتی مثل اینکه: «تصمیم داشتم قاتل پسرم رو بذارم لب جوب، سرش رو مثل سگ ببرم!!!» نباید در یک برنامه فرهنگی بیان می‌شد. اصلاً آن آدم به درد برنامه تلویزیونی نمی‌خورد!
آن‌وقت آن احمقی که این اشخاص را انتخاب کرده بود نرفته بود یک نفر را گیر بیاورد که فرزندش سرش به تنش بیرزد و اشتباهی کشته شده باشد. نه اینکه… (لا إله إلا االله!) نفر آخری هم که آوردند باز اشتباه بود! باید یک نفر را می‌آوردند که پسرش اشتباهی و ناخواسته کشته شده و حالا پدرش رضایت نمی‌دهد. نه اینکه قاتل، یک انسان شرور بوده و حالا آوردند آنقدر با آن پدر بیچاره ور رفتند تا رضایت داد یک قاتل بی‌رحم که به آن فجیعی پسر مظلوم را کشته، از گناهش بگذرد! مثل اینکه بیایید روی مخ من کار کنید که از ظلم اسرائیل بگذرم!!!!

ما هر سال در خانه‌مان برنامه ماه عسل را تحریم می‌کنیم. از بس با آن کارهای غیرکارشناسی‌اش فشار روحی به ما وارد می‌کند (از آن زوم کردن روی صورت زنان بگیر تا بردن آبروی یک شغل یا یک قشر خاص…). اما هر سال یادمان می‌رود و دوباره می‌نشینیم همچین عمیق(!) گوش می‌کنیم! از دیروز دوباره این برنامه را تحریم کردیم و کسی حق ندارد تلویزیون را روشن کند! خدا می‌داند این سه چهار روز من داشتم دیوانه می‌شدم از بس فکر و خیال کردم! نماز و کارهایم همه تحت تأثیر قرار گرفته بود… باور نمی‌کنی اگر بگویم آنقدر حالم به هم ریخته بود که به فکر نوشتن وصیت‌نامه و چسباندن آن به زیر کیبورد افتادم!!!!!

ثالثاً به خاطر فشار روحی شدیدی که نظرهای نسنجیده که در سایت و وبلاگ مطرح می‌شود به من تحمیل می‌کند. روزی ده بار تصمیم می‌گیرم وبلاگ و کل مجموعه آفتابگردان را تعطیل کنم و بروم سراغ کارهای تجاری… مرا چه به مطالب فرهنگی!؟ کجا نوشته من وظیفه‌ای در این زمینه دارم!؟
مثلاً یک مطلب مثل «کولر … بخریم یا نخریم؟» می‌نویسی، از آن همه مطلب و جمله، یک نفر می‌آید به آرم اپل روی تخت خواب من گیر می‌دهد و می‌نویسد: شما چه علاقه‌ای داری که یک شرکت ضد دینی را تبلیغ کنی!؟ همین یک نظر تو را دو روز به فکر فرو می‌برد و خودت را می‌خوری که چطور به آن شخص و امثال  او یک سری مسائل که نمی‌شود علنی بیان کرد را توضیح بدهی!؟ فقط یک جمله است اما می‌شود آنقدر روی آن بحث کرد تا شخص بفهمد چه چرتی گفته است و من حوصله این بحث‌ها را ندارم. می‌آیی یک مطلب مثل «ده نکته که در برگزاری مجالس مذهبی باید به آن‌ها توجه شود» می‌نویسی، یک نفر می‌آید زیرش می‌نویسد: یک توصیه برادرانه می‌کنم: اینقدر خود را دست بالا نگیر… ده بار مطلب را می‌خوانی که ببینی کجای آن طوری صحبت کرده‌ای که این احساس به او و امثال او دست بدهد!؟ هزار فکر و خیال می‌کنی… خودت را با این آرام می‌کنی که تو این قصد را نداشته‌ای اما او که احتمالاً خودش را دست بالا یا پایین می‌گیرد و تاب دیدن دیگران را ندارد چنین احساسی در خودش دارد… مثل آن مریضی که قبلاً اشاره کردم که من موقع نماز برای اینکه سوئیچ با گوشی و مودمم برخورد نکند سوئیچ را جلوم می‌گذارم. او می‌گفت: سوئیچ را می‌گذاری جلوت که بگویی ماشین داری!؟ (از نگاه او که ماشین و موبایل ندارد، همه مردمی که سوئیچ و موبایلشان را موقع نماز جلوشان می‌گذارند می‌خواهند به دیگران بفهمانند که موبایل و ماشین دارند!!) یا مثلاً تا اسم «مسجد» و امثالهم در مطالبت می‌آید، شروع می‌کنند: فهمیدیم بابا! می‌ری مسجد! فهمیدیم بابا نماز شب می‌خونی!
روزی چندین نظر شبیه به این در وبلاگ یا وب‌سایت ثبت می‌شود که برای من یک جنگ اعصاب به تمام معناست! وقتی بدانی به جای درگیر کردن ذهنت و وقتت با آن نظر باید بنشینی روی پروژه‌هایت که جامعه را متحول خواهد کرد کار کنی، رنج می‌کشی…
فکر می‌کنی اصلاً امکان نظر دادن را در همه جای سایت ببندی. بعد می‌گویی روزی صد نظر مثبت درج می‌شود و دو سه نظر منفی، به خاطر آن دو سه نفر، همه را فدا کنی؟ آن‌وقت، کسی که مریض است و نمی‌تواند جلو نیش زبانش را بگیرد، می‌آید از طریق فرم تماس با ما نیشش را به تو منتقل می‌کند! می‌گویی پس کلاً دست از نویسندگی بردار و سایت را تبدیل به یک مرکز تجاری، بدون هیچ مطلب غیرشغلی کن و به کارهای شغلی‌ات مثل انتشار سیستم‌ها و برنامه‌نویسی بپرداز. بگذار آن‌ها که چشم دیدن ندارند، خیالشان راحت شود و شب‌ها با اعصاب راحت بخوابند… بعد با همین افکار می‌روی مسجد، می‌بینی حاج آقای جالب و بسیار مهربان مسجد بلند می‌شود و می‌گوید: دیروز بعد از صحبت من، چند نفر از دوستان به بنده تذکرات بسیار به‌جایی دادند که من را مدیون خودشان کردند. من خیلی از آن‌ها ممنونم… برای چندمین بار است که می‌بینی چقدر جالب از انتقادها و تذکرات استقبال می‌کند… به این نتیجه می‌رسی که مشکل از توست که تحمل انتقاد و تذکر را نداری. شاید آن بنده‌های خدا درست می‌گویند… اما باز هم قبول نمی‌کنی! می‌گویی مگر شده خودت بروی در وبلاگ یا وب‌سایت دیگران طوری نظر بدهی که اعصابش خرد شود یا به فکر فرو رود؟ با اینکه خیلی حرف‌ها داری که با خیلی از وبلاگ‌نویس‌ها بزنی اما تو معتقد به این جملات هستی: گاهی تذکر بی‌جا به یک نفر، حس لجاجت او را برمی‌انگیزد. گاهی باید از کنار اشتباه کوچک دیگران خیلی ساده و بدون هیچ توجهی گذشت. او خودش به مرور خودش را اصلاح خواهد کرد اما تذکر چیزی که چندان مهم نیست گاهی چنان قضیه را بزرگنمایی خواهد کرد که نهایتاً نتیجه عکس خواهد داد…

یا مثلاً حاج خانم که می‌بیند اعصابت به خاطر این برنامه‌ی ماه عسل و این نظرات مخالف، آنقدر خرد است که حوصله صحبت سر سفره سحر و افطار را نداری، یک جمله می‌گوید که آبی‌ست بر روی آتش: حمید جان! می‌دونم تو هم مثل بابات داری به این فکر می‌کنی که الان که اون آقا اون جمله (و چند جمله زشت دیگر)  رو در برنامه گفت، چه تأثیر منفی‌ای روی ۵۰ میلیون انسان داره! تو خودت رو به جای ۵۰ میلیون انسان می‌ذاری و نتیجه‌ش رو بررسی می‌کنی… این قضایا را ببین و بشنو اما اینکه نتیجه‌ش چی می‌شه رو بسپار به سرنوشت… (و این جمله پشت سر هم در گوش‌ت تکرار می‌شود: بسپار به سرنوشت، بسپار به سرنوشت…)

رابعاً به خاطر درگیر شدن با یک سری مسائل بانکی که نمی‌دانم بالاخره حلال است یا حرام؟ احکام را بررسی می‌کنی، آخرش نمی‌فهمی بالاخره باید چه کار کنی!؟ دائم آن صحنه یادت می‌آید که اولین بار که رفتی داخل بانک که در موردش سؤال کنی، وقتی آمدی بیرون یک دفعه پایت روی پله‌های بانک سُر خورد و کمرت داشت می‌شکست… دائم آن جمله دامادتان یادت می‌آید که: ما معلمینی داشتیم و داریم که آنقدر حساس بودند که به مدیر مدرسه می‌گفتند: آقا لطفاً حقوق ما را خودتان بگیرید و به صورت دستی به ما بدهید ما پولمان را از بانک نمی‌گیریم!!

خامساٌ: نمی‌شود گفت!
سادساً: نمی‌شود گفت!
سابعاً: نمی‌شود گفت!

خلاصه که اگر بدانی یک مدت است چه وضع فجیعی دارم! فقط می‌دانم یک جای کارم می‌لنگد و من بالاخره خواهم فهمید کجای کار…

احساس می‌کنم درمانش فعلاً فقط همان جمله است: بسپار به سرنوشت…

از جسم خود بکاهید و به روح خود بیفزایید

امید من،
شبهات ذهنت را می دانم! یکی از آن ها این است: فکر می کنی اگر کمتر بخوابی و به جای آن، عبادت کنی، به جسمت کمتر رسیده ای و این خلاف عقل است.
بگذار جمله ای از قرآن ناطق برایت بگویم، همان کسی که هر جمله اش ستون های مکتب را می سازد:
خذوا من اجسادکم، فجودوا بها علی انفسکم…
از جسم خود بکاهید و بر روح خود بیفزایید…*
خیالت راحت شد؟

و فراموش مکن که گاهی برای انجام یک عبادت مهم تر، همچون خدمت یدی به خلق، جهاد و امثالهم، جسم قوی نیاز است… چقدر دوست دارم تو “همه جانبه نگر” باشی و با شنیدن یک حدیث، خودت را سریعاً لاغر یا چاق نکنی!
________________
متن کامل:
قال الام علی(ع) : أسهروا عیونکم و ضمروا بطونکم و خذوا من أجسادکم تجودوا بها علی أنفسکم (غرر الحکم : ۲۴۹۷)
ناخوابی بکشید و تشنگی و گرسنگی را تحمل کنید و از جسمتان بردارید و بر روحتان بیفزایید.

راهی برای بیزاری از قرآن!

امید من!

هر گاه خواستی از قرآن یا یک سخنران بیزار شوی(!)، بگذار صدای یک قاری در حین تلاوت یا آن سخنران پخش شود و آن‌وقت به یک کار پردازشی و مهم بپرداز!! به مرور خواهی دید که چقدر آن صدای بک‌گراند، آزاردهنده است!

امید من!

دارم برایت «فإذا قرئ القرآن، فاستمعوا له و أنصتوا…*» را تفسیر می‌کنم. متوجه می‌شوی؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* هنگامی که قرآن خوانده می‌شود، حتماً به آن گوش دهید و ساکت باشید…
این آیه پر است از نکات روان‌شناسی!
نکند قرآن صدای بک‌گراند کارهای ما باشد که این مایه‌ی نفرت از قرآن خواهد شد.
در حین پخش قرآن یا سخنرانی باید یا کاملاً بیکار باشی یا مشغول به کاری که پردازش مغزی نیاز ندارد. مثلاً یک کار تکراری که بدون کمک مغز هم می‌شود انجام داد… اما نکند مثلاً هنگام برنامه‌نویسی قرآن یا سخنرانی بشنوی که اشتباه بزرگی‌ست…

حنانه جان، «مریم» را یاد کن

حنانه جان،

گاهی اوقات که سوره مریم را می‌خوانم، وقتی به آیه «یَا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَ کُنْتُ نَسْیًا مَنْسِیًّا» می‌رسم، انگار که غم عالم به دلم می‌ریزد. تصور کن! آن دختر پاک، حالا ناگهان خود را باردار ببیند. وحشت کرده است! نمی‌داند با این شرمساری چه کند!؟ با اینکه گناهی مرتکب نشده، اما آنقدر غیرت دارد که باز هم آرزو می‌کند «ای کاش مرده بودم و به فراموشی سپرده شده بودم!»

با خودم می‌گویم که ای کاش حنانه‌ی من، غیرت را از «مریم» بیاموزد. حاضر باشد بمیرد اما شرم گناه بی‌غیرتی با او نباشد.

حنانه جان، گاهی خدا را به «احساس شرم حضرت مریم در زیر درخت نخل» قسم بده که إن شاء الله مستجاب است و حداقل چیزی که برای دختر پاکی چون تو دارد، «یادی از غیرت مریم» است.

امید من، ترفندی بیاموزمت برای غلبه بر ترس

امید من، در زندگی برای هر انسانی شرایطی پیش می آید که احساس ترس می کند… من سال ها پیش سخنی از امام علی (علیه السلام) خواندم که بسیار کمکم کرد برای غلبه بر ترس. آن را برای تو نیز می گویم، شاید که مؤثر افتد:
امام در مورد شجاعت مالک اشتر نخعی می فرماید: اگر در شبی تاریک و ظلمانی و در بیابانی وحشت آور و خموش در حال راه رفتن پای بر پستان ماده سگی بگذارد و آن سگ ناگاه برجسته و حمله کند در این حال مالک حتی پلک بر هم نمی زند.

امید من، هر گاه که ترس های کوچک این زمان به تو رو آورد این وصف حال را مرور کن. مگر آرزو نمی کنی که به جایگاه همچو مالک برسی؟ شجاعتش را ببین!

اکثریتِ خوب، اقلیتِ بد

موسم نمره دهی است و در این مواقع بیش از هر زمان دیگر یاد نمره دهی خدا می افتم!
این ترم، یک کلاس داشتم که به جز دو سه نفرشان انصافاً همه شان عالی بودند! (یعنی آنقدر ترسانده بودمشان و ترم بالایی ها هم از من -این اژدهای خشمگین!- حسابی بد گفته بودند که راهی جز این نداشتند!!)
موقع نمره دادن، تقریباً همه شان بالای ۱۵ شدند به جز ۳ نفر که باید ۹ می دادم اما نمی دانم چرا دلم نمی آمد به احترام ۴۰ نفر دیگر، این سه نفر را بیندازم! در کمال تعجب، من که ۲۵ صدم نمره بدون زحمت به کسی نمی دهم، این چند نفر را خیلی راحت نمره قبولی دادم!
به این فکر می کنم که آیا خداوند که از روح خود در ما دمیده است هم همینطور عمل خواهد کرد؟ آیا اگر من گناهکار همنشین خوبان باشم، به احترام آن ها دست من را هم خواهد گرفت و از گناهانم تا حد نمره قبولی خواهد گذشت؟

امید من، از رو بخوان…

امید من،

اگر طلبه شدی و قرار شد جایی سخنرانی کنی، نکند فکر کنی «خواندن متن عربی آیات و روایات فایده ندارد چون مردم که متوجه نمی‌شوند» که این اشتباه بزرگی‌ست. فراموش نکن که این، نوعی اعتمادسازی است. سعی کن متن عربی را بخوانی و کلمه به کلمه مردم را تشویق به ترجمه کنی و با کمک آن‌ها معنی آیات و روایات را به دست آوری. حالا این شبهه از ذهنشان بیرون خواهد رفت که نکند او این‌ها را خودش می‌گوید یا از جایی نامعتبر…

به خصوص، هنگام «مقتل‌خوانی» قطعاً متن عربی مقاتل را بخوان و ترجمه کن که اشک‌آورتر از این نوع روضه ندیده‌ام.

تلاش کن که منابعت هر چه نزدیک‌تر به زمان وقوع حادثه باشد.

فراموش نکن که در ذهن بسیاری از مردم به خاطر روضه‌های تخیلی که بر اساس خواب‌های مردم شک گرفته است، کمی مشکوک و مبهم شده است و هیچ چیز مانند «خواندن از روی منابع اصیل» این ذهن‌ها را بازسازی نمی‌کند.

امید من، در صف اول باش

امید من،
در این سه مکان، نه تنها بپرهیز از صف آخر -که گفته اند شیطان آنجا نشسته است- که تلاش کن در صف اول باشی:
– کلاس درس
– نماز جماعت
– جبهه جنگ

______________
امان از شیاطینی که در صف آخر نماز جماعت نشسته اند… امان!