این یک ترفند بسیار جالب است که باید قدر آنرا دانست و از آن استفاده کرد:
یادداشتهای حمید رضا نیرومند
چقدر این کلیپ را دوست دارم:
حنانه جان،
گذر زمان، فرزند را از مادر خسته میکند، چه رسد به شوهر را از همسر!
تنها چیزی که این پیوند را محکم میکند، عشق است و عشق، کمال محبت است.
حنانه جان،
بزرگترین محبت یک زن در قبال همسرش، وابسته نشان دادن خود به اوست و بزرگترین اشتباه یک زن در زندگی مشترک، نشان دادن استقلال است!
دخترم، تا آنجا که در توان داری، خود را وابسته به همسرت کن و اگر نمیشود، خود را وابسته به او نشان بده. بگذار شیطان و شیطانصفتان هر چه خواستند بیندیشند، تو به آزمونی که برای آن خلق شدهای بیندیش: آزمون محبت!
حنانه جان، حتی اگر حقوق ماهانه داری، اختیار آنرا به همسرت بده و برای خرید وسایل مورد نیازت از او خواهش کن که هزینهاش را بپردازد.
حنانه جان، نکند زمانی به هر دلیلی (حتی اگر کدورتی با همسرت پیدا کردی، که کدورت اگر نباشد آزمونی هم در کار نیست!)، حتی لحظهای طوری رفتار کنی که به او بفهمانی که بدون او نیز میتوانی کاری انجام دهی! که این، کبریتی است بر فرش زندگی مشترکتان.
حنانه جان، آغازگر هر منت و التماسی نسبت به همسر، باید تو باشی، که در این صورت دروکننده محبت همسر ابتدا تو خواهی بود.
حنانه جان، هدیهی پاک هیچ انسان پاکی را رد مکن (همسر که جای خود دارد) هر چند کم و هر چند بیارزش، که قبول هدیه نوعی وابسته نشان دادن خود به دیگران است و فراموش نکن که انسانها (از جمله کسی که به تو هدیه میدهد) از وابسته بودن افراد به خودشان لذت میبرند. ممکن است شیطان در آنها وسوسه کند و چیزهایی بگویند و فکرهایی کنند، اما مهم این است که تو قربهً الی الله هدیه را پذیرفتی. و البته که «و لن یجعل الله للکافرین علی المؤمنین سبیلاً»…
___________
یکی از چیزهایی که در خانواده برای تکثیر محبت انجام میدهم، وابسته نشان دادن خودم به دیگر اعضاست.
مثلاً با اینکه ماشین دارم، از برادر بزرگتر میخواهم من را سر راهش تا فلان مسجد برساند… هیچ هدیهای (حتی اگر بدانم بدترین چیزی که میتوانست هدیه کند را هدیه کرد) را از هیچ کس رد نمیکنم و آنقدر با اشتیاق قبول میکنم که شخص فکر کند تمام موفقیتهای زندگیام وابسته به هدیه اوست.
همین حالا مجید گفت: حمید، شربت آلبالو میخوای درست کنم؟ (تازه شربت خریده و شوق داشت که به همه بدهد) با اینکه چند ثانیه قبل خودم شربت پرتقال درست کرده بودم و خورده بودم، گفتم: آره، دستت درد نکنه، میچسبه! اما اگر من به او میگفتم میخوای؟ احتمالاً میگفت: نه، تازه شربت خوردم! و حواسش به این نکات ریز در زندگی نمیبود…
سحر ۲۰ مرداد ۹۵ است. صدای یک بلدرچین را از اطراف شنیدم و هر وقت که صدای این حیوان عزیز را میشنوم یاد اولین روزی میافتم که با آن آشنا شدم و صحنههایش دقیقاً در ذهنم مانده. شاید کمتر از پنج سال داشتم که با بابای خدابیامرز در یک مهمانی بودیم… صاحب خانه یکی از این بلدرچینها داشت.
یک دفعه شروع کرد صدا کردن…
بابا که از هر فرصتی برای گوشزد کردن نکات اخلاقی استفاده میکرد، گفت: حمید، بابا، اگه گفتی این پرنده داره چی میگه؟ گفتم: چیزی نمیگه، داره چهچه میزنه! گفت: نه، دقت کن، داره یه چیزی میگه: بَد بَده، بَد بَده، بَد بَده…
– آره بابا! راست میگی ها…
– به همین خاطر اسم این پرنده رو گذاشتن بدبده…
از آن وقت این صدای اخلاقی انگار که دائم در گوش من زمزمه میشود: بَد بَده، بَد بَده، بَد بَده…
به حال این پرنده غبطه میخورم! تصور کن: خلاصه و مفید، کار ۱۲۴ هزار پیغمبر را به اطراف مخابره میکند! ای کاش ما هم اینطوری باشیم… گفتار و رفتارمان، بانگ «بَد بَده» را به اطرافیان مخابره کند.
یک مدت بود که بچه خوبتری شده بودم! دیروز خواهر کوچکتر زنگ زد، گفت: مامان رفت مشهد؟ گفتم: آره… گفت: شام دارید؟ گفتم: شام من که هر شب حاضرییه! نون و پنیر! خندید و گفت: باور کن کار خوبی میکنی… حرفش را به طور عجیب و مغرورانهای قطع کردم و گفتم: مگه ما کار بد هم میکنیم!؟
یک لحظه خودم چشمانم گرد شد! این چه حرفی بود!؟ چه شد که چنین فکری به ذهن آمد که بعد چنین جملهای به زبان آید!؟
چوب داشت! تجربهام این را میگوید! تا به چهار تا نماز و… دلت خوش میشود و از این فکرها میکنی، سر دماغت را به زمین میمالد و چنان خوار میشوی که… و همینطور هم شد و شیطان دیروز خوب بر ما سوار شد و با یک جمله ضایعمان کرد!
و امروز، در ادامه کلیپهای رادیو جوان:
http://download.aftab.cc/audio/religious/tell-me-about-that-sin.mp3
خدا میداند با اینکه من این روایت را نشنیده بودم اما تا گفت «مرا خبر بده از گناهی که اگر فرزند آدم آن گناه را مرتکب گردد، تو بر وی مسلط میگردی»… گفتم: صد در صد خواهد گفت: غرور ناشی از عبادت… و گفت…
یعنی در عمر خطاطیام هیچ سرمشقی را به اندازه این سرمشق تکرار نکردم!!! قریب به دویست سیصد بار آنرا نوشتهام تا شده است این:
خیلی ترکیب خاصی بود! هر بار یکی از حروف مشکل ایجاد میکرد.
تصور کن: جای «تو» چقدر مهم است! نوشتن «کل» بسیار سخت است. چسبیدن آن به «ت»… خود «ت» بزرگترین مشکل بود! متناسب بودن «ت» با «ی» علی… دائم در «ت» و «ی» مرکب کم میآمد و کار زشت میشد.. فقط بارها «ع» را نوشتهام تا درست شود! باز هم «ل» علی بزرگ درآمده! «ل» الله باید بهتر میشد…
حقیقتش را بخواهی باید خیلی بهتر میشد اما مجبورم بروم سراغ یک سرمشق جدیدتر و راحتتر. پس همین فعلاً خوب است 🙂
امید من،
در کنکور، سؤالی ضریب بیشتر دارد که دیگران، کمتر آنرا صحیح پاسخ میدهند. یک کنکوری زرنگ میرود به سراغ این سؤالها.
امید من،
در کنکور زندگی نیز به دنبال اعمالی باش که دیگران کمتر آنرا صحیح انجام میدهند. نماز و روزه و حج را خیلیها انجام میدهند پس ضریب جندانی ندارد. اما کمتر کسی خمس میدهد. کمتر کسی به جهاد میرود، کمتر کسی نماز شب میخواند… این نوع اعمال را دریاب که ضریب بالایی دارند و انجام یکیشان تو را چندین برابر اعمال دیگران جلو میاندازد…
گاهی یک صحنههایی بین من و دانشجوها اتفاق میافتد که خیلی برایم جالب است؛ مثلاً: یک دانشجو درسی را افتاده بود… آمده بود خواهش و التماس که من دوباره امتحان بدهم… من موافقت نکردم. دوباره شروع کرد با لحنی جانسوز(!) التماس… گفتم: به هیچ وجه ممکن نیست… (جدیداً آزمون مجدد را کنسل کردهام)
خلاصه، بعد از کلی خواهش و تمنا، یک دفعه گفت: استاد، بچهها به ما گفته بودند برو پیش استاد نیرومند یه کم خواهش و تمنا کن، زود راضی میشه…
باور کن تا این را گفت یک دفعه یاد آن التماسهایمان در کمیل افتادم: یا سریع الرضا اغفر لمن لایمک الا الدعا… (ای که زود راضی میشوی…) (آنقدر این صفت خدا را دوست دارم که بعید است به اینجا برسم و یک گریه مفصل نکنم…)
و یاد آن بخش عجیب از این دعا افتادم: هیهات! ما هکذا الظن بک و لا اخبرنا بفضلک عنک! (هیهات! گمان به عذاب به تو نرود و خوبان از فضل تو اینگونه روایت نکردهاند…)
یعنی دست گذاشت روی نقطه ضعف من! مات و مبهوت مانده بودم! گفتم: برو، برو بخوان بیا دوباره امتحان بده که جگرم را آتش زدی با این جملهات!
فهمیدم خدا هم حسابی جگرش با این بخش از دعای کمیل آتش میگیرد و امید به بخشش هست، إن شاء الله…
خیلی وقت بود که این عالم ذرّ ذهنم را مشغول کرده بود.
چند وقت پیش از جمکران کتابی به نام عالم ذر از محمدرضا اکبری خریدم و چند روزی میشود که دست گرفتهام…
در مورد این عالم داریم:
«وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّکُمْ قَالُواْ بَلَى شَهِدْنَا أَن تَقُولُواْ یَوْمَ الْقِیَامَهِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِینَ أَوْ تَقُولُواْ إِنَّمَا أَشْرَکَ آبَاؤُنَا مِن قَبْلُ وَکُنَّا ذُرِّیَّهً مِّن بَعْدِهِمْ أَفَتُهْلِکُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ؛ (سوره اعراف، آیه ۱۷۲- ۱۷۳٫)
و یادآور زمانی را که پروردگارت از پشت فرزندان آدم، ذریّه آنها را بیرون کشید و آنان را بر خودشان گواه گرفت، آیا من پروردگارتان نیستم؟ گفتند: آری. شهادت میدهیم تا اینکه روز قیامت نگویید ما از این غافل بودیم یا بگویید همانا پدران ما پیش از ما مشرک شدند و ما فرزندان بعد از آنها هستیم. آیا ما را به جهت آنچه باطلگرایان انجام دادهاند، هلاک میکنی؟»
امام باقر(ع) درباره عالم ذرّ میفرمایند:
«خدای تعالی ذریّه حضرت آدم(ع) را تا روز قیامت، از پشت آن حضرت خارج کرد. آنها همچون ذرّههایی خارج شدند. خداوند خودش را به آنها نمایاند و شناساند و اگر این معرفتبخشی نبود، احدی پروردگارش را نمیشناخت.»
جالب است که بعد از خواندن این بخشها به این فکر میکردم (و هر کسی به این فکر میکند) که از نظر ظاهری و علمی مگر میشود در پشت حضرت آدم همه ذریهاش جا شوند؟ (یکی از اشکالات پاسخدادهشده در این کتاب هم همین است)
تا اینکه دیروز یکی از دوستان همکلاسی این مطلب را در گروه ارسال کرد:

خیلی برایم جالب بود.
بعد، در حین خواندن کتاب به این فکر میکردم که آیا واقعاً یک توجیه و اثبات علمی برای عالم ذر وجود دارد؟
حالا امروز در ادامه دیدن ویدئوهای دوره «علوم اعصاب شناختی» رسیدم به ویدئوی ۱۳۷ (جلسه دهم: تفکر / مبحث سیستم نماد ادراکی)
دقیقه ۳ به بعد این ویدئو را ببین:
http://maktabkhooneh.org/video/ekhtiari419-137
جملات ایشان: واقعاً الان در فضای علوم اعصاب کنونی یه کم شواهدی وجود داره که میشه توجیهات نوروساینتیفیک برای این باورها آورد. به نظر میرسد که ما یه سری از این سیمبولها (مثلاً درک از خوبی، بدی، یا درک از صندلی و…) را با خودمون به این دنیا میاریم…
گذشته از جالبی بحث عالم ذر، به این فکر میکنم که ظاهراً حقیقت دارد که وقتی انسان روی یک چیزی متمرکز شود، همه عالم نیز به سمت آن موضوع گرایش پیدا میکنند.
به همین دلیل است که پاسخ هر چیز را که بخواهم فقط به آن فکر میکنم و منتظر میمانم که از اطراف پاسخش برسد…
و اینکه گاهی شما یک فکری میکنید و میبینید مثلاً کل عالم به هم ریخت تا با افکار شما هماهنگ شود.
اینها همه با آن توجیه که عالم همه در خدمت شما یک نفر است و شما تنها هستید جور در میآید.
امید من، بکوش که مالت را حتی از ذرهای شبهه نیز پاک کنی. سخت است اما میارزد.
امید من، خداوند را اهل معامله یافتم! با او معامله کن، خواهی دید که تجارتی خواهد شد که «لن تبور»…
________
این قرآنی که روی گوشی دارم جمعهها یادآوری میکند که سوره کهف بخوانم. مدتی هست که در نماز وتیره، جمعهها کهف میخوانم. (قبلاً ص میخواندم که بعد از اینکه حفظ شدهام، موکول کردم به شنبه شبها و جمعه که وقت و فکر آزاد است را گذاشتم برای کهف)
امشب هم که شب عید فطر است و خواندن یس و کهف توصیه شده…
ساعت ۲ شب است، در حیاط کهف را میخوانم…
یکی از آیات این سوره که خیلی خیلی برایم جالب است، آیهای است که آن چند نفر که در کوه بودند، بعد از بیدار شدن، از یکیشان میخواهند برود شهر و نان بخرد اما خیلی جالب است که در آن زمان که اسلام و حساسیتهایش نبوده، تأکید میکنند که ببین کدام فروشنده مالش پاکتر است!!
خداوکیلی فکر کن! چند هزار سال پیش چند نفر که در دربار بودهاند و از بین آن همه مردم فقط آنها ایمان دارند، روی چند تکه نان حساساند، آنوقت ما!؟
آن آیه زیبا را بخوانیم:
وَکَذَٰلِکَ بَعَثْنَاهُمْ لِیَتَسَاءَلُوا بَیْنَهُمْ ۚ قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ کَمْ لَبِثْتُمْ ۖ قَالُوا لَبِثْنَا یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ ۚ قَالُوا رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَکُمْ بِوَرِقِکُمْ هَٰذِهِ إِلَى الْمَدِینَهِ فَلْیَنْظُرْ أَیُّهَا أَزْکَىٰ طَعَامًا فَلْیَأْتِکُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَلْیَتَلَطَّفْ وَلَا یُشْعِرَنَّ بِکُمْ أَحَدًا «١٩»
باز ما آنان را از خواب برانگیختیم (و زمان خوابشان بر خود آنها مشتبه و نامعلوم بود) تا میان خودشان صحبت و بحث از مقدار زمان خواب پیش آمد یکی پرسید چند مدت در غار درنگ کردید جواب دادند یک روز تمام یا که برخی از روز. دیگر بار (در شک و اندیشه شدند و) گفتند خدا داناتر است که چند مدت در غار بودهایم باری شما درهمهاتان را به شهر بفرستید تا مشاهده شود که کدام طعام پاکیزهتر و حلالتر است تا از آن روزی خود فراهم آرید و باید با دقت و ملاحظه زود بطوری که هیچ کس شما را نشناسد و از کار شما آگاه نشود بروید و برگردید
احساس میکنم سوره کهف برای خاصترین بندگان خدا نازل شده. ماجراهای این سوره بسیار بسیار خاص و ماوراء تصور بشر معمولی است.
نکات عجیبی مثل نشانه عجیب محل قرار موسی و خضر، ماجراهای خضر و موسی، همین جریان کهف، جریان دو برادر و سوختن باغ یکی و… دارد که به نظر میرسد پیامبر به دستور خدا، ماجراهای ماوراء الطبیعه قرآن را در این سوره جمع کرده…
امید من،
گفتهاند که مغز آدمی در هر لحظه فقط توانایی انجام و تمرکز بر روی یک کار را دارد.
این ویژگی را یک نعمت شگفتآور بدان.
آن یک چیز که مغز آدمی باید فقط مشغول آن باشد، خداست.
هر گاه ذهن را مشغول او کنی، از پردازش غیرِ او غافل شود…
________
این یک ویژگی جالب و کاربردی مغز است که جدیداً توانستهام از آن به زیبایی استفاده کنم…
انسان هر گاه دچار افکاری میشود که دوست ندارد، فقط کافیست مغز را مشغول پردازش یک فکر الهی کند و فقط به آن فکر کند… خواهد دید که مغز در آن لحظه، از پردازش آن افکار بد غافل میشود…
الله اکبر! من چرا این حدیث را تا به حال نشنیده بودم!؟
پیامبر (صلی الله علیه و آله):
[۹] . بحارالانوار، ج ۱۰۱، ص ۴۱
چند روز پیش در سخنرانیهای بعد از اخبار ساعت ۱۴ در حرم قم شنیدم.
تازه دلیل خیلی چیزها را فهمیدم! خیلی مصرتر شدم در این کار…
افسوس میخورم که اگر این حدیث عجیب را ۱۰ سال پیش میشنیدم، چقدر راحتتر با نفس مبارزه میکردم.
میدانی؟ یکی از چیزهایی که خیلی آزارم میدهد این است که اطرافیان نیاز به مشاوره و همصحبتی داشته باشند و به دلایل مختلف (به ویژه ضیق وقت) نشود کاری برایشان انجام داد!
یعنی صبح که بیدار میشوم تا شب گاهی چندین ایمیل و تماس و… هست که در مورد یک موضوع خاص مشورت میخواهد و من نمیدانم به یک خروار سفارشهای مشتریها (به خصوص سفارشیسازیها که فقط خودم باید انجام دهم) برسم یا روی آرزوهایم کار کنم یا هزار کار دیگری که دارم… و یا بنشیم به ایمیلها و تلفنها و … پاسخ بدهم!؟
از این نوجوان ۱۵ ساله:
تا این بزرگتر:
تا این خانم ۲۷ ساله:
تا بچههای دکترا که هفت هشت سال از من بزرگتر هستن!
حالا اینها دانشجوی من نیستند! دانشجوهای خودم که از همه مزاحمتر!!! 🙂 (شوخی)
اینها از افرادی است که در این جمع نیستند! اگر همه ایمیلهای فقط دو سه روز گذشته را به انضمام ایمیلهای افرادی که در جمع این وبلاگ هستند اینجا بگذارم، شاخ در میآورید که این همه ایمیل!؟
برای هر کدام هم باید کلی مرثیه بخوانم!
مثلاً برای همان یک جمله دوستمان در دکترا که چند ساعت پیش درج شده، باید این همه بنویسم که یک استقبالی کرده باشم:
و بقیهاش:
همیشه به ما گفتن «منفی منفی را دفع میکند»، «مثبت مثبت را دفع میکند» اما در روانشناسی دقیقاً عکس اینها درسته؛ یعنی «منفی منفی رو جذب میکنه» و «مثبت مثبت رو جذب میکنه»
یعنی هر چقدر شما حرف و نگاه منفی نسبت به هر چیزی داشته باشید، منفیهای بیشتری وارد زندگیتون میشه… و هر چقدر نگاهتون به اطراف، مثبتتر باشه میبینید مثبتهای بیشتری وارد زندگیتون میشه…هیچ عذابی (چه در دنیا و چه در آخرت) دردناکتر از نگاه منفی نیست! یعنی انسان نسبت به دوست، همسایه، مردم جامعه، مسؤولین و کلاً زندگی، نگاه منفی داشته باشه! این بدترین عذابه! به مرور، زندگی انسان رو سیاه میکنه!
ما باید سعی کنیم هر جملهای که میگیم مثبت باشه… هر فکری که میکنیم مثبت باشه…امام سجاد یه روز دید یکی از مؤمنین توی خونهش بنایی داره. امام گفت: چی کار میکنی؟ گفت: دارم یه سوراخ توی مطبخ (آشپزخانه) ایجاد میکنم که دود بره بیرون… امام گفت: اینطور نگو! بگو: دارم یه سوراخ ایجاد میکنم که «نور» بیاد داخل…
امام با این جمله، اوج مثبتاندیشی رو به ما یاد داد.
گاهی میبینم به خصوص آقای باقری(?)، مطالب منفی در این گروه و احتمالاً در گروههای دیگه منتشر میکنن، این نه تنها یک صدمه به دوستان دیگه هست، از اون بدتر، یک صدمه بزرگ (یعنی جذب منفی به زندگی) برای خودشون هست.
هر چیزی درجاتی داره. بالاترین درجه منفینگری، Generalization یا تعمیم هست! اگر شما رسیدید به این درجه که معتقدید مثلاً «همه مسؤولین دروغ میگن»، «همه آخوندها فلانجور هستن»، «همه اساتید، بهمان هستن»
در اینصورت شما به بالاترین حد منفینگری دچار شدید و باید سریعاً درمان بشید وگرنه به مرور همه دنیا رو سیاه میبینید.
از اون طرف اگر معتقد شدید «همه مسؤولین نهایت سعیشون رو میکنن که راست بگن»، «همه آخوندها نهایت سعیشون رو میکنن که درست باشن»، «همه اساتید، محترم هستند و نهایت تلاششون رو میکنن که خوب باشن»… در اینصورت شما به اوج مثبتاندیشی رسیدید و به مرور احساس میکنید واقعاً انگار همینطوره، پس من هم باید نهایت سعیم رو کنم که درست و راستگو و پاک باشم و این یعنی جذب مثبت به زندگی خودتون…یک دنیا حرف در این زمینه دارم که احتمالاً در قالب یک مطلب مفصل بعداً خواهم نوشت.
کتابهای افرادی مثل برایان تریسی، وین دایر، آنتونی رابینز، مجله موفقیت و… و به ویژه کتاب «لطفاً گوسفند نباشید»، میتونه به تغییر نگاه شما خیلی کمک کنه.
کسی منکر وجود چیز منفی نیست (که البته کسی که به کمال مثبتاندیشی برسه، منکرش هست؛ یعنی معتقد میشه ما چیز منفی در این عالم نداریم) اما اگر هم هست، روایت داریم که شنیدید: مؤمن، غمش در دل و شادیاش در چهرهاش است؛ یعنی اگر هم چیز منفی باشه، شما باید در دل نگه دارید و روش سرپوش بذارید نه اینکه همه جا منتشرش کنید و هر جا میرید همه بوی تعفن منفینگری رو از شما استشمام کنن. در عوض باید همه فقط از شما یه چیز رو ببینن: مثبت ? … نگاه مثبت و انرژیبخش، مطلب مثبت و انرژیبخش، حتی قبلاً گفتم خوراکی هم که میخواهید بدید باید کمترین انرژی و اثر منفی رو داشته باشه…
به هر حال، ضمن اینکه پوزش میخوام بابت گرفتن وقتتون، امیدوارم همیشه شما رو مملو از انرژی مثبت ببینم و این گروه هم طوری باشه که انسان وقتی مطالبش رو چک میکنه، اونقدر شارژ بشه که دلش بخواد همین الان بلند بشه بره یه کار مفید انجام بده که این انرژیش تخلیه بشه ?
قربان شما؛
یه دوست دلسوز ?
به هر حال، یک چیز عجیب و جالب این است که مردم نیاز به «مشاور» دارند. کسی که حرفهایشان را بشنود و خاص آنها نسخه بپیچد نه اینکه یک مطلب عمومی و کلی بنویسد.
از طرفی، من و امثال من اگر بخواهند بیش از حد Open باشند و استقبال کنند، دیگر به جایی میرسد که خودشان نیاز به مشاوره پیدا میکنند!!!
خلاصه، مدتی هست که در این فکرم که در این جامعه چه کاری میشود انجام داد که انسانها راحتتر به مشاور دسترسی داشته باشند؟ گاهی یک جمله که مشاور میگوید یا یک مسیر که مشاور نشان میدهد، زندگی انسان را متحول میکند. همانطور که من اگر آن مشاورهای عزیز در زندگیام نبودند معلوم نبود چه وضعیتی داشته باشم. (هر چند که الان هم خودم بیش از همیشه نیاز به مشاور دارم…)
امید من،
در زندگی شرایطی پیش میآید که به یاری فوری و عظیم خداوند نیاز پیدا میکنی. در این شرایط (و چه خوب که هر روز بعد از نماز صبح)، پیامبر(ص) را به پاره تنش فاطمه(س)، علی(ع) را به همسرش فاطمه، فاطمه را به پدرش و همسرش و فرزندانش و یازده امام را به مادرشان فاطمه یک به یک قسم بده و از ایشان بخواه که حاجتت را از الله بخواهند و خداوند را به هر یک از آنها قسم بده و بخواه که دعای ایشان را اجابت کند…
اینگونه بگو:
السلام علیک یا رسول الله، یا نبی الرحمه تو را به دخترت فاطمه قسم از خداوند بخواه که …. (حاجتت را بگو)، سپس بگو: یا حمید بحق محمد اجابت کن.
السلام علیک یا علی ابن ابی طالب، یا امیر المؤمنین، تو را به همسرت زهرا قسم از خداوند بخواه که …. (حاجتت را بگو)، سپس بگو: یا عالی بحق علی اجابت کن.
السلام علیکِ یا فاطمه بنت رسول الله، یا فاطمه، تو را به پدرت رسول الله، تو را به همسرت علی ابن ابی طالب، تو را به فرزندانت قسم از خداوند بخواه که…. (حاجتت را بگو)، سپس بگو: یا فاطر السماوات بحق فاطمه اجابت کن.
السلام علیک یا حسن ابن علی، ایها المجتبی یابن رسول الله، تو را به مادرت زهرا قسم از خدا بخواه که …. (حاجتت را بگو)، سپس بگو: یا محسن بحق الحسن اجابت کن.
السلام علیک یا حسین ابن علی، ایها الشهید یابن رسول الله، تو را به مادرت زهرا قسم از خدا بخواه که …. (حاجتت را بگو)، سپس بگو: یا قدیم الاحسان بحق الحسین اجابت کن.
السلام علیک یا علی ابن الحسین، ایها السجاد یابن رسول الله، تو را به مادرت زهرا قسم از خدا بخواه که …. (حاجتت را بگو)، سپس بگو: یا الله بحق علی ابن الحسین اجابت کن.
… و تا امام حسن عسگری که به فرزندش نیز قسمش بده و امام زمان که به مادرش و آبائش قسم میدهی…
امید من،
در این حین برای هر کدام، جانسوزترین روضهای که شنیدهای را در لحظهای در ذهن مرور کن… نمیگویم اشک بریز، که دل سنگ میخواهد که اشک نریزد…
و این اشک، کلید حل مشکلاتت است (إن شاء الله).
ساعت ۴:۵۶ صبح ۱۳ رمضان است، در حیاط، روی سجاده نشستهام… در حال فکر جهت رمزگشایی این جریان:
دیشب قبل از خواب، طبق روال این شبها رفتم سراغ میوه، میوههای سبد روی میز چشمم را نگرفت. رفتم سراغ یخچال و چند میوه از جمله یک سیب گلاب برداشتم و آوردم…
همه میوهها را خوردم، سیب را نتوانستم کامل بخورم. نصفش را خوردم و نصفش را گذاشتم روی میز که نفر بعد بخورد…
رفتم و خوابیدم. ساعت ۲:۳۰ در حالی از خواب پریدم که زیباترین و لذیذترین و عجیبترین خواب عمرم را دیدم! خوابی آنقدر لذتبخش و عجیب که تا ۳:۳۰ که بخواهم برای سحری بیدار شوم و بقیه را بیدار کنم خوابم نبرد و داشتم به آن فکر میکردم! (فکر نمیکنم در عمرم خوابی جذابتر و لذتبخشتر از این خواب ببینم!)
اینکه خواب چه بود، بماند، فقط در این حد که: امام زمانی در کار بود و نوری که از سمت او در شکم یک شخصی قرار گرفت و من در کناری، شاهد این ماجرا بودم و… (آن لذت اصلی در این سه نقطه است که بماند چه بود!)
برای سحری دور میز نشستیم… حاج خانم بعد از اینکه چای و غذا ریخت، نشست دور میز، چشمش به سیب نصفه افتاد. گفت: این سیب رو کی خورده؟ هر کس خورده حاجت بخواد… گفتم: من. مگه این سیب چی داره؟ گفت این رو دیروز از جلسه حضرت یوسف آوردم. گفتم: جلسه حضرت یوسف دیگه چیه؟ (تا به حال نشنیده بودم!) ادامه داد: روز ۱۲ رمضان که میرسیم به جزء ۱۲ که سوره یوسف هست، چند سیب میذاریم وسط، بعد قرآن میخونیم و بعد از قرآن اون سیبها رو بین خودمون پخش میکنیم…
یک دفعه یاد خواب دیشب افتادم! موهای بدنم صاف شد! گفتم: لا إله إلا الله!
گفتم: من این سیب رو از نایلون سیبهای خودمون برداشتم ها! مطمئنی همونه؟ گفت: آره، دو سه تا بود، انداختم داخل همون نایلون، میشناسمشون، سیبهای خودمون این رنگی نیست که!
گفتم: من دیشب خوابی دیدم که هر کس دیده بود،… (ادامه ندادم؛ اما مجید یک چیز گفت که تقریباً منظور من بود؛ که بماند… مجید هر چقدر اصرار کرد که خواب چه بوده، چیزی نگفتم و فقط الله اکبر میگفتم)
طبق معمول، شک کردم! نه، آن خواب اتفاقی بوده و هیچ ربطی ندارد! من امام زمان دیدم، این یوسف بوده، ربطی ندارد!
خدا میداند، همان لحظه، رادیو صدایش در گوشم پیچید؛ چیزی شبیه به این جمله: امام زمان را از جهاتی شبیه به حضرت یوسف دانستهاند!!! …. بعد از اعلام مجری، چند آیهای از سوره یوسف با لحنی شبیه تواشیح خوانده شد…
گفتم: ساکت! ساکت! گوش کنید! علیرضا از تعجب خندهاش گرفت! به حاج خانم گفت: بفرمایید! سوره یوسف! (حالا آنها هیچ چیز جز اینکه یک خواب عجیب دیدهام نمیدانستند وگرنه بیشتر تعجب میکردند!)
داشتم از حال میرفتم!
چه خبر است در این عالم!؟
یک سیب از بین آن همه سیب برداری، نصفه بخوری و نصفهاش را بگذاری روی میز، مادر بیاید ببیند، بگوید جریان این است، شک کنی، رادیو به صدا در بیاید! بعد سر نماز صبح، تازه یادت بیفتد که اصلاً حواست کجاست!؟ مگر نمیگویند یوسف زهرا!؟
نمیدانم این ماههای رمضان چه حکمتیست، آن از رمضان پارسال و آن سنگ کلیه که زندگی جدیدی برایم رقم زد و اصلاً آن سنگ انگار یک نقطه عطف بود و دهها جریان دیگر در رمضان پارسال و این از امسال که خدا میداند هر روزش معجزه بود که خیلیهایش را نمیشود یا وقت نمیشود که یادداشت کرد و در آینده مرور کرد و لذت برد…
مثلاً دیروز! اگر دقت میکردید برنامه ماه عسل یک خانواده ۴ نفری را آورده بود، برادر بزرگتر اسمش چه بود؟ علیرضا! هماسم برادر بزرگتر من، برادر کوچکتر اسمش چه بود؟ حمیدرضا! هماسم من!
برادر بزرگتر به راههای خلاف کشیده شده بود و چه چیز او را نجات داده بود؟
یک توهین حمیدرضا! او به برادر بزرگترش گفته بود: لجن قابل تحمل است اما تو قابل تحمل نیستی! همین جمله او را تکان داده بود… مثل پتکی در سرش خورده بود…
حالا باور میکنید روز قبلش من به خاطر یک سری مسائل، هر چه دهانم میآمد به علیرضا (و حاج خانم) گفته بودم!؟
علیرضا یک دفعه گفت: چرا توهین میکنی!؟
در جواب، هیچ چیز نگفتم و فقط بحث را تمام کردم… اما خدا میداند که من در جلسهی «توهین» که معمولاً سالی یکی دو بار تشکیل میدهم و از مادر و برادر و خواهر و غیره را میگیرم زیر بدترین توهینها، هیچ نیتی ندارم جز اینکه تکانی بخورند و خوابشان نبرد! (طوری که خدا میداند، مجید، هر بار میگوید: حمید، جدیداً یه کم بازیگوش شدم، یه کم از اون توهینهات نیاز دارم…)
به محض اینکه ماه عسل رسید به اینجا که اسم برادرها و جریان توهینشان معلوم شد، من و علی تنها در اتاق حال بودیم و برنامه را میدیدیم… برگشتیم همزمان به هم نگاه کردیم… علیرضا با یک حالت مظلومانهای گفت: دلیل توهینهات رو فهمیدم…
___________
توجه: یک وقت برداشت بد مثل خلافکار بودن نسبت به برادرها و خانواده ما نشود! در خانواده ما خلافکاریای که باعث شود من به علیرضا یا مجید توهین کنم این است که چرا نماز شبتان ترک شده یا چه معنی دارد از وقتتان درست استفاده نکنید و چند ساعت جلو تلویزیون باشید!؟ یا مثلاً بحث دو روز پیشم با علیرضا علاوه بر این موارد و اینکه باید درس بخوانی و مطالعه کنی، بیشتر بیخیالی نسبت به ازدواج بود در حالی که ۳۳ سالش شده و راه من را هم سد کرده!!!! و توهین به حاج خانم: چقدر فقط قرآن و مفاتیح!؟ تو باید الان تمام کتابهای طبی و روانشناسی را در مورد تربیت فرزندانت خوانده باشی! آخر قرآن بدون علم، مفاتیح بدون علم به چه درد میخورد!؟
و از این جور مسائل اما با کلمات بسیار تند که تا عمر دارند در گوششان زمزمه شود!! (و خدا از دلها آگاه است…)
ساعت: ۶ صبح
آپدیت:
ساعت ۱۱:۳۰ صبح و من همچنان در حال رمزگشایی این جریان!
گشتم، بالاخره آن لحظاتی که از رادیو این قضایا پخش شد را پیدا کردم! اینجاست دقیقه ۲۴ را بشنو… (محض احتیاط اینجا هم آپلود کردم) (ظاهراً موضوع خیلی جالبتر بوده و من یک شمای کلی از گفتههای مجری و… را متوجه شده بودم…)