چند روز پیش بخشی از سقف خانهمان نم داده بود. یک پدر و پسر آمدند که آن بخش را ایزوگام کنند…
در حین کارشان به این فکر میکردم که این پسر از خدا چه خواهد خواست؟ احتمالاً یکی از دعاهایش این است که: خدایا! سقفهای مردم رو بیشتر سوراخ کن که پدر ما درآمدش بیشتر شود!
بعد، دیدم چقدر شغل در دنیا هست که انسان برای موفقیت در آن باید دعا کند که دیگران صدمهای ببینند! مثلاً یک پزشک باید ته دلش دعا کند مردم مریض شوند که روزیاش بیشتر شود! یک مکانیک باید دعا کند که ماشینهای مردم خراب شود تا روزیاش زیاد شود! و خیلی شغلها و دعاهای منفی دیگر …. (هر چند میتواند نوع دعا مثبت باشد اما به هر حال، انسان ته دلش یک قلقلکی هست که مثلاً: خدایا مردم مریض شوند که روزی ما زیاد شود)
بعد شغل خودم (یکی از شغلهای خودم!!!) به عنوان مدرس را بررسی کردم. دیدم انصافاً در شغل ما چیز منفی اصلاً نمیشود تصور کرد! فقط باید مثبت فکر کنی؛ یعنی باید بگویی: خدایا مردم را به علم علاقهمندتر کن که مثلاً کلاسهای ما بیشتر و شلوغتر شود! هر چه فکر کنید چیز منفی نمیشود گفت… شاید یکی از دلایل که این شغل بین همه شغلها از احترام خاصی بین مردم برخوردار است و حتی شغل انبیا بیان شده همین باشد که مردم میبینند یک معلم و یک مدرس اصلاً نمیتواند بدِ آنها را بخواهد!! خوب، همین، محبت میآورد…
به نظر من، این میتواند یک ملاک مهم در انتخاب شغل باشد…
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
گفتم «محبت» یاد این جریان افتادم که بد نیست یادگاری اینجا بگذارم: پنجشنبه رفته بودم یک مسجدی، دیدم صف اول، معلم عربی دوران دبیرستانمان نشسته. معلمی که من بسیار به او علاقه داشتم و او هم البته به من علاقه خاصی داشت چون هم حداقل در درس او شاگرد اول بودم و هم در بین همه دانشآموزان غیرانتفاعی که واقعاً او که مظلوم و بیآزار بود را اذیت میکردند، من همیشه دلم به حالش میسوخت و حتی برایش گریه میکردم… در نماز جمعهها هم آنزمان همیشه همدیگر را میدیدیم…
پشت ماشینم معمولاً چند بسته گنجینه و چند بسته پوستر و تکپوستر و… که در این مطلب اشاره کردم، هست که اگر موقعیتی پیش آمد سریع به شخص بدهم. مثلاً در همان مسجد یک بار دیدم یک نوجوان، قرآن شبانه را عالی خواند. سریع رفتم یک بسته از آن پوسترها آوردم دادم مسؤول فرهنگیشان گفتم از این بچه تقدیر کنید…
به هر حال، به خدا گفتم: خدایا! من مثل همیشه عادی از مسجد میروم بیرون. اگر ایشان را بیرون از مسجد در کنار ماشین ملاقات کردم، من یکی از این هدیهها به او میدهم. خودت قسمت کن که اگر صلاح است، این کار خوب انجام شود. (واقعاً هیچ چیز مثل تقدیر از معلم و کسی که چیزی به ما آموخته پسندیده نیست حتی شده با چند بار گفتن این جمله که: آقا، ما مدیون شما هستیم… / یعنی من کیف میکنم وقتی معلمهایمان را میبینم. حتماً باید زیرپایشان بلند شوم و این جمله را چند بار با تأکید خاصی بگویم که: «آقا، ما خیلی مدیون شما هستیم… امام علی (علیه السلام) فرمود: من علّمنی حرفاً فقد صیّرنی عبداُ [هر کس یک حرف به من بیاموزد مرا بنده خود کرده] آقا، ما عبد شما هستیم»… خیلی لحظات شیرینی است لحظه تقدیر از معلمی که بر گردن انسان حقی دارد.)
دیدم آقامان زودتر از من بلند شد و من کلی دعاهایم مانده! گفتم: باشد، اگر خدا بخواهد، او را آن بیرون معطل میکند تا من برسم و همدیگر را حتماً کنار ماشین ملاقات میکنیم و اگر نخواهد لابد قسمت نبوده…
دعاها و… را خواندم و رفتم بیرون، نزدیک ماشین شدم دیدم بهبه! رفته میوههایش را از آن دستفروش خریده و دارد از مسیر مخالف برمیگردد سمت مسجد! دقیقاً چند قدمی ماشین با هم برخورد کردیم! نزدیک رفتم و با همان شور و حال دانشآموزی سلام کردم (او هم گویا هنوز یک چیزهایی یادش بود؛ با همان شور و حال جواب داد. گفتم: آقا! من یک هدیه ناقابل برای شما دارم. لطفاً یک لحظه اینجا صبر کنید… سریع رفتم از پشت ماشین یک بسته از آن پوسترهای اسماء الحسنی آوردم (گنجینه ندادم چون حدس زدم همه را دارد) و گفتم: آقا، هر چند زحمات شما هرگز جبران نمیشود اما این یک هدیه ناقابل که بدانید که ما واقعاً قدردان و مدیون زحمات شما هستیم. خدا میداند من هر جمله عربی که میخوانم و متوجه میشوم، شما را و درسهایتان را یاد میکنم… با لهجه خاص خودش گفت: زحمت شد… حالا بگو ببینم چه کار میکنی؟ گفتم: اول بگویید من را یادتان هست؟ ۱۵ سال پیش دبیرستان ابوریحان شاگرد شما بودم. گفت: بله، یک چیزهایی یادم هست. یکی از دوستانت در آموزش و پرورش است باعث میشود هر بار آن مدرسه را یاد کنم… گفتم: با لطفهای شما دکترای کامپیوترمان در حال اتمام است، کارشناسی زبان هم خواندیم و اواخرش است و الان برگشتهایم به رشته شما: علوم قرآن و حدیث… گفت: الحمد لله… آفرین. خوب، کارَت چیست؟ گفتم: دانشگاهها تدریس میکنم و یک سری کارهای نرمافزاری و…
خلاصه، یک لذت عمیق بردم و خداحافظی کردیم…
دلم میخواهد خدا توفیق بدهد از تکتک معلمهایمان به یک نحوی تشکر کنم. در برنامه دارم که آن چند نفری که در مساجد میبینم را حداقل با یک بسته پوستر یا یک بسته گنجینه قدردانی کنم.
خیلی تأثیر دارد… به خصوص اگر کمی سن و سالشان بالا رفته باشد و بازنشسته شده باشند، همین که بدانند دانشآموزانشان به یادشان هستند، لذت میبرند و این رسم باید جا بیفتد…
دیدگاههای تازه