و یادآور زمانی را که پروردگارت از پشت فرزندان آدم، ذریّه آنها را بیرون کشید و آنان را بر خودشان گواه گرفت، آیا من پروردگارتان نیستم؟ گفتند: آری. شهادت میدهیم تا اینکه روز قیامت نگویید ما از این غافل بودیم یا بگویید همانا پدران ما پیش از ما مشرک شدند و ما فرزندان بعد از آنها هستیم. آیا ما را به جهت آنچه باطلگرایان انجام دادهاند، هلاک میکنی؟»
امام باقر(ع) درباره عالم ذرّ میفرمایند:
«خدای تعالی ذریّه حضرت آدم(ع) را تا روز قیامت، از پشت آن حضرت خارج کرد. آنها همچون ذرّههایی خارج شدند. خداوند خودش را به آنها نمایاند و شناساند و اگر این معرفتبخشی نبود، احدی پروردگارش را نمیشناخت.»
جالب است که بعد از خواندن این بخشها به این فکر میکردم (و هر کسی به این فکر میکند) که از نظر ظاهری و علمی مگر میشود در پشت حضرت آدم همه ذریهاش جا شوند؟ (یکی از اشکالات پاسخدادهشده در این کتاب هم همین است)
تا اینکه دیروز یکی از دوستان همکلاسی این مطلب را در گروه ارسال کرد:
خیلی برایم جالب بود.
بعد، در حین خواندن کتاب به این فکر میکردم که آیا واقعاً یک توجیه و اثبات علمی برای عالم ذر وجود دارد؟
حالا امروز در ادامه دیدن ویدئوهای دوره «علوم اعصاب شناختی» رسیدم به ویدئوی ۱۳۷ (جلسه دهم: تفکر / مبحث سیستم نماد ادراکی)
جملات ایشان: واقعاً الان در فضای علوم اعصاب کنونی یه کم شواهدی وجود داره که میشه توجیهات نوروساینتیفیک برای این باورها آورد. به نظر میرسد که ما یه سری از این سیمبولها (مثلاً درک از خوبی، بدی، یا درک از صندلی و…) را با خودمون به این دنیا میاریم…
گذشته از جالبی بحث عالم ذر، به این فکر میکنم که ظاهراً حقیقت دارد که وقتی انسان روی یک چیزی متمرکز شود، همه عالم نیز به سمت آن موضوع گرایش پیدا میکنند.
به همین دلیل است که پاسخ هر چیز را که بخواهم فقط به آن فکر میکنم و منتظر میمانم که از اطراف پاسخش برسد…
و اینکه گاهی شما یک فکری میکنید و میبینید مثلاً کل عالم به هم ریخت تا با افکار شما هماهنگ شود.
اینها همه با آن توجیه که عالم همه در خدمت شما یک نفر است و شما تنها هستید جور در میآید.
امید من، بکوش که مالت را حتی از ذرهای شبهه نیز پاک کنی. سخت است اما میارزد.
امید من، خداوند را اهل معامله یافتم! با او معامله کن، خواهی دید که تجارتی خواهد شد که «لن تبور»…
________
این قرآنی که روی گوشی دارم جمعهها یادآوری میکند که سوره کهف بخوانم. مدتی هست که در نماز وتیره، جمعهها کهف میخوانم. (قبلاً ص میخواندم که بعد از اینکه حفظ شدهام، موکول کردم به شنبه شبها و جمعه که وقت و فکر آزاد است را گذاشتم برای کهف)
امشب هم که شب عید فطر است و خواندن یس و کهف توصیه شده…
ساعت ۲ شب است، در حیاط کهف را میخوانم…
یکی از آیات این سوره که خیلی خیلی برایم جالب است، آیهای است که آن چند نفر که در کوه بودند، بعد از بیدار شدن، از یکیشان میخواهند برود شهر و نان بخرد اما خیلی جالب است که در آن زمان که اسلام و حساسیتهایش نبوده، تأکید میکنند که ببین کدام فروشنده مالش پاکتر است!!
خداوکیلی فکر کن! چند هزار سال پیش چند نفر که در دربار بودهاند و از بین آن همه مردم فقط آنها ایمان دارند، روی چند تکه نان حساساند، آنوقت ما!؟
باز ما آنان را از خواب برانگیختیم (و زمان خوابشان بر خود آنها مشتبه و نامعلوم بود) تا میان خودشان صحبت و بحث از مقدار زمان خواب پیش آمد یکی پرسید چند مدت در غار درنگ کردید جواب دادند یک روز تمام یا که برخی از روز. دیگر بار (در شک و اندیشه شدند و) گفتند خدا داناتر است که چند مدت در غار بودهایم باری شما درهمهاتان را به شهر بفرستید تا مشاهده شود که کدام طعام پاکیزهتر و حلالتر است تا از آن روزی خود فراهم آرید و باید با دقت و ملاحظه زود بطوری که هیچ کس شما را نشناسد و از کار شما آگاه نشود بروید و برگردید
احساس میکنم سوره کهف برای خاصترین بندگان خدا نازل شده. ماجراهای این سوره بسیار بسیار خاص و ماوراء تصور بشر معمولی است.
نکات عجیبی مثل نشانه عجیب محل قرار موسی و خضر، ماجراهای خضر و موسی، همین جریان کهف، جریان دو برادر و سوختن باغ یکی و… دارد که به نظر میرسد پیامبر به دستور خدا، ماجراهای ماوراء الطبیعه قرآن را در این سوره جمع کرده…
گفتهاند که مغز آدمی در هر لحظه فقط توانایی انجام و تمرکز بر روی یک کار را دارد.
این ویژگی را یک نعمت شگفتآور بدان.
آن یک چیز که مغز آدمی باید فقط مشغول آن باشد، خداست.
هر گاه ذهن را مشغول او کنی، از پردازش غیرِ او غافل شود…
________
این یک ویژگی جالب و کاربردی مغز است که جدیداً توانستهام از آن به زیبایی استفاده کنم…
انسان هر گاه دچار افکاری میشود که دوست ندارد، فقط کافیست مغز را مشغول پردازش یک فکر الهی کند و فقط به آن فکر کند… خواهد دید که مغز در آن لحظه، از پردازش آن افکار بد غافل میشود…
مسیر رسیدن به خداوند از «علم» میگذرد. خداوند، عظمتش را، آن عظمتی که تو را به خضوع در برابرش وابدارد، در علم نهان کرده است.
اگر از صبح تا به شب به نماز بایستی و قرآن بخوانی، نزد خداوند به اندازه لحظهای علمآموزی ارزش ندارد!
امید من، کسی که بتواند بر علم خود بیفزاید (که همانا هر انسان عاقلی میتواند) و این کار را نکند، به عذاب دردناکی در دنیا و آخرت دچار شود.
اما امید من،
بزرگترین عذاب از آنِ کسیست که هر چه بر علمش افزوده میشود، بر «من»گفتنهایش افزوده شود!
امید من!
خداوند «أنا» را فقط از آنِ خود میداند و هر که چون فرعون بانگ «أنا» سر دارد، فَأَخَذَهُ اللَّهُ نَکَالَ الْآخِرَهِ وَالْأُولَى*
امید من،
خوشبخت کسیست که هر چه بر علمش افزوده میشود، «من» گفتنهایش و «خود را کسی حساب کردنهایش» کمرنگتر شود تا بدانجا که «من»ای را نبیند و هر چه هست «او» بداند.
امید من،
بر تو باد قرائت هر روز سوره نازعات (این سورهی عظیم که هر فرعونی را به ذلت میکشاند)، آن زمان که احساس «أنا» در تو شکل میگیرد…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی انسان اطراف خودش را نگاه میکند (مثلاً برخی مجریهای تلویزیون که از اوجها به درهها سقوط کردند یا برخی سیاستمدارها و علما و…)، میبیند آنهایی بیش از همه ذلیل و رسوا شدهاند (طوری که دیگر نمیتوانند کمر صاف کنند) که خیلی عالم شدهاند اما این علم باعث شده است خود را بیشتر «من» حساب کنند و فکر کنند «کسی» هستند! و حال آنکه بزرگترین خاصیت علم آن است و یعنی باید آن باشد که هر چه انسان پیش میرود بفهمد چقدر نادان است! چقدر کوچک است! چقدر ضعیف است!…
اگر عکسِ این اتفاق بیفتد، خداوند انتقام سختی از او میگیرد و انصافاً هم باید انتقام سختی داشته باشد! چطور میشود یک انسان عالِم، خودش را اصلاً چیزی به حساب آورد؟
* لذا خداوند او را به عذاب آخرت و دنیا گرفتار ساخت. (آیه ۲۵ سوره نازعات)
ای عیسی(ع)، مرا مانند غریقی دعا کن که پناه و نجاتی را ندارد(چون غریق در آن حال،از صمیم قلب به خداوند متوجه میشود).
ای عیسی(ع)، قلبت را در مقابل من ذلیل کن و در تنهایی ذکر مرا زیاد بگو، بدان که شادی من در این است که تو خود را در مقابل من بسیار حقیر بدانی و همیشه مرا با صدای محزون صدا کنی.
ای عیسی(ع)، با فتنه جویان و افسادگران همنشین مشو.
ای عیسی(ع)، ذکر مرا با زبانت زنده نگه دار تا قلبا” دوستدار من باشی.
ای عیسی(ع)، به بلاها صبر کن و به قضای من راضی شو.طوری باش که من خوشحال می شوم،زیرا مسرت من بر این است که مردم به من اطاعت کنند نه معصیت.
ای عیسی(ع)، هنگامی که مردمان غافل و نادان می خندند، تو با میله ی حزن و اندوه به چشمت سرمه بکش(یعنی همیشه بواسطه فکر آخرت محزون و غمناک باش).
ای عیسی(ع)، تو در برابر ما مسئول هستی،پس با ضعفا همان طور رحم کن که من به تو رحم می کنم و با یتیمان تندی و قهر مکن.
ای عیسی(ع)، انسان ها در روی زمین زیاد هستند ولی تعداد صبر کنندگان کم است. درختان زیادند ولی درختان پاکیزه و خوب کم اند.پس خوبیِ درخت،قبل از اینکه میوه او را بچشی نباید تو را مغرور کند.
ای عیسی(ع)، همنشین بد تو را بد کند و هرکس به تو نزدیکتر می شود او را تعلیم بده و برای خود از مومنان برادر اختیار کن.
ای عیسی(ع)، از من هراسان باش و به من راغب باش و قلبت را به وسیله ی ترس از من بمیران(یعنی به واسطه ترس از من، قلبت را طوری کن که به دنبال خواسته هایش نرود).
ای عیسی(ع)، در جاهای خلوت به حال خودت گریه کن و نَفست را به وقت های نماز منتقل کن(یعنی به آن تلقین کن که وقت نماز را فراموش نکند.)
امید من، ظاهراً در وجود هر موجودی یک صفت مخفی وجود دارد که اگر در شرایطش قرار گیرد و آن صفت بروز کند، هیچ کس را یارای کنترل آن موجود نیست و عاقبتی جز عاقبت شیطان نخواهد داشت! شیطان، آن مقرب درگاه خداوند، از آن یک صفت مخفی غافل شد و شد آنچه نباید میشد!
و ظاهراً خداوند آن صفت را در تمام موجودات در معرض آزمایش قرار خواهد داد!
پیش از آنکه آزمون شروع شود، آن صفت را در خود شناسایی کن و رفتار خود در آن لحظه را مرور کن و برایش به دنبال درمان باش…
حسادت مخفی، کینهی مخفی، غرور مخفی، …
________________
امان از آن زمان که شرایطی پیش آید که آن صفت مخفی در انسان بروز کند! میبینی او که ذرهای آن رفتار از او انتظار نمیرفت، حاضر است هر تاوانی را بپردازد اما کوتاه نیاید!
گاهی در خودم آن صفت که خودم میدانم میآید که بروز کند، سریعاً از آن موقعیت خارج میشوم که بیشتر از این ظاهر نشود!
دهها مورد را دیدهام که شخص کسی بوده که از هر لحاظ به سرش قسم میخوردهاند اما ناگهان آزمونی برای آن صفت پیش آمده، میبینی شیطان دوم میشود!
امید من، آرامش را از هر راهی به جز خدا بخواهی، خداوند (اگر تو را دوست داشته باشد) آن راه را ناآرامترین راه برایت قرار خواهد داد!
زیبایی را، عزت را، مال را، هر چیزی را جز از خداوند بخواهی، یک به یک راهها بسته خواهد شد تا نهایتاً به تنها راهی که باز مانده هدایت شوی… و خوش به حالت اگر خداوند آن راهها را برایت مشکل کند و درها را برایت ببندد که اگر چنین نکند در بیراهه خواهی ماند…
____________
گاهی در اوج ناشیبازی فکر میکنم مثلاً آرامش در داشتن فلان دستگاه یا فلان شرایط است! آن دستگاه یا شرایط جور میشود اما خدا میداند چنان اعصابی ازم خرد میشود که روزی صد بار آرزو کنم ای کاش آن دستگاه یا شرایط را نمیداشتم! اما در مورد کارها و شرایط الهی هرگز ضرر نکردهام…
در حین نوشتن این مطلب به ذهنم رسید که این موضوع میتواند یک سناریو برای یک بازی باشد. کاربر چند درب باز ببیند، آنها را انتخاب کند و پیش برود، با مشکلاتی مواجه شود و سپس درها یکی یکی بسته شود تا نهایتاً درب آخر که درگاه خداست باز شود… (البته باید پختهتر شود)
تو را از عُسر و یُسر در دنیا سهمیست ثابت و مشخص، تنها انتخاب زمان استفاده و مصرف آنها با توست… مختاری که در جوانی از یسر استفاده کنی و در پیری از عسر، اما پیشنهاد من (که البته از پیشنهاد خداوند به آدمی سرچشمه میگیرد و اگر عاقل باشی آنرا تأیید خواهی کرد) آن است که در جوانی از عسر استفاده کنی تا در پیری در یسر باشی؛ إنَّ معَ العُسرِ یُسراً…
_____________
در کودکی انسان (نوعاً) در یُسر است، پس اگر این دوران را در نظر نگیریم، دو دوران اصلی میماند: جوانی و پیری
باید انتخاب کرد که انسان تمایل دارد در جوانی از شانس «یسر» که خداوند یک بار در اختیارش قرار میدهد استفاده کند یا در پیری؟
به اطراف نگاه کن؛ او که حماقت کرده است و جوانی را به یُسر گذرانده، قطعاً (احساس میکنم این «قطعاً» دقیقاً ۱۰۰ درصد است) قطعاً در پیری در عُسر است و او که جوانی (در دورانی که انرژی کافی دارد) به خود سختی داده حالا در پیری که توانش نیز کاهش یافته، در یسر است؛ و عجبا که شیطان دقیقاً عکس این را برای آدمی میخواهد؛ او جوان بیچاره را تشویق میکند به یسر و در پیری هر چه خوشی بوده را از حلقومش بیرون میکشد!
(میخواهم اینجا ثبت کنم: هر چند عاقبت هیچ کس مشخص نیست اما به هر حال، یک بررسی علمی خواهد بود: بین ما سه برادر، بلاشک من بیش از دو تای دیگر در جوانی خودم را به سختی انداختهام. مثلاً همین الان، برادر بزرگتر برای دومین بار در تعطیلات عید، شمال است. برادر کوچکتر با دوستانش مانند هر روز و شب سال در حال گشت و گذار در دور کشور هستند… در همه مباحث همینطور، من در اوج سختی ظاهریام و آنها در اوج آسانی ظاهری… من بیست سی سال دیگر [إن شاء الله اگر عمر کفاف داد] اینجا ثبت میکنم که حالا هر کداممان چه وضعیتی داریم ? قانون میگوید اگر منوال به همین صورت پیش برود باید وضعیت معکوس شود… حالا صبر میکنیم و إن شاء الله میبینیم)
* میخواهم این را هم برای آینده ثبت کنم: این چند روز (به دلایلی که بعداً مشخص خواهد شد) تحت فشار روحی به خاطر یک تصمیم خیلی مهم هستم… هر چند همچنان خیلی به خواب اعتقاد ندارم اما به هر حال، دیشب خواب میدیدم یک جوان (که ظاهراً به عنوان موفق میشناختند) را آوردهاند در تلویزیون و از او میپرسند: آخر مگر میشود؟ شما چند رشته را با هم خواندهاید. خواندن چند رشته همزمان سخت نبود؟ او گفت: چرا سخت بود (بعد اینجا صدایش یک طوری خاص شد انگار درِ گوش من صحبت کند) با آرامش خاصی گفت: البته این رو هم بگم که خدا خودش یاری میکنه… الحمد لله خیالم راحت شد و همانطور که طی چند روز گذشته تا الان چند تأییدیه دیگر هم رسیده بود، این یکی بیشتر برایم امیدوارکننده بود. پس با شجاعت و آرامش و توکل پیش میروم… تا هر چه خدا خواهد…
* از بس ذهنم فرمولیزه شده، به این فکر میکردم که فرمول این قانونی که در این مطلب اشاره کردم چه میشود؟
اگر محور افقی را زمان و محور عمودی را «یُسر» بنامیم، شکل زیر را خواهیم داشت.
تصویری که با امکانات جدید و جالب Notes در آیفون کشیدهام
رنگ سبز، ایده خداییست که ابتدا در کودکی آسانی هست، بعد در جوانی یسر کاهش مییابد و سپس دوباره در پیری افزایش مییابد، ایده قرمز ایده شیطانی است که در جوانی یسر دارد و به پیری که میرسد افول دارد. (اگر فرمول این نمودارها را کسی میداند قبل از اینکه من از خواهر گرام بپرسم بگوید)
* یاد آن حدیث افتادم که مضمونش این بود که: عاقل کسیست که در جوانی دانش بیاموزد و در پیری از آن استفاده کند…
آن اصل روانشناسی هم فراموش نمیشود که میگفت: در یک مکالمه ابتدا بدیها و زشتیها را بگویید و سپس خوبیها و زیباییها را… چون آن چیزی که نهایتاً به ذهن مخاطب میماند آن چیزی است که آخرتر گفتید یعنی خوبی و زیبایی… و این اصل طبیعتاً از إنَّ معَ العُسرِ یُسراً برداشت میشود…
چند روز پیش یک نفر در تلگرام برایم این پیام را فرستاده بود و من هم خوشم آمد و نشر دادم:
آهای …
?فروردینیهای تک و تک پر ?
?اردیبهشتیهای منطقی و خاص?
?خردادیهای احساساتی و مهربون?
?تیریهای محکم و مهربون ?
?مردادیهایی که آرزوی همهاید ?
?شهریوریهایی که خدا هواشونو داره ?
?مهرماهیهای با لیاقت ?
?آبانیهای باوفا ?
?آذریهای مغرور ?
?دیماهیهای جذاب خاص ?
❤️بهمنیهایی که جزء بهترینهایید ❤️
?اسفندیهای خوشمرام ?
?عیدتون پیشاپیش مبارک???
میدانی چه چیز آن برایم جالب بود؟
اینکه احساس میکنم اکثر ماهها را خیلی دقیق زده! مثلاً: برادر بزرگتر، فروردینی است. برای او نوشته: فروردینیهای تک و تکپر! باور میکنی او کسی است که کل ایران را گشته اما تک و تنها!! تقریباً یک مهمانی یا مراسم نشده که با ما بیاید! تک و تنها خانه میماند! اصلاً همان روز که این پیغام آمد او تنها با ماشینش رفته بود مشهد و از آنطرف فیروزکوه و تازه دیروز برگشته! (البته گهگاه یکی از دوستانش را هم میبرد که اگر کاریش شد یکی همراهش باشد اما آن دوستش هم میداند که او را به خاطر چه میبرد وگرنه تنها میرفت!)
اردیبهشتیها (یعنی من) را نوشته: منطقی و خاص!) یعنی من اگر بخواهم خودم را در یک جمله معرفی کنم (کما اینکه همه میدانند) میگویم: من یک انسان «منطقی» هستم. مشخص هم هست که اگر اینطور نبودم برنامهنویس نمیشدم. یعنی صبح تا شب من با مادرم سر این موضوع بحث دارم که: چیزی که غیرمنطقی است به من نگو چون من انجام نمیدهم و گوش نمیکنم. چند بار جلسه گذاشتهام و بهشان گفتهام که: من یک انسان منطقیام. از من انتظار نداشته باش مثلاً دلم برای تو بسوزد و فلان چیز را به تو نگویم. من حرفم را میزنم چون منطق میگوید باید آن جمله را گفت حالا تو میخواهد خوشت بیاید یا نیاید! منطق میگوید او بعداً خواهد فهمید… یا مثلاً مادر میگذارد میرود جلسه مذهبی، ساعت ۱۱ شب زنگ میزند حمید بیا دنبال من! من هرگز نمیروم (خودش هم چند سالی است که فهمیده) اما وقتی به برادر بزرگتر زنگ میزند با کله میرود! اصلاً برادر بزرگتر او را دعوا میکند که چرا به من زنگ نمیزنی که من بیایم دنبالت!!!!!! من ده بار به او گفتهام: فکر کردی اگر نمیروم دنبالش به خاطر این است که تنبلم یا از او بدم میآید؟ عزیزم، اگر تو ساعت ۱۱ شب بروی دنبال او، او عادت میکند هر وقت خواست هر جلسهای میرود و هر وقت هم خواست از جلسه بیرون میآید! او باید بفهمد یک زن و یک مادر نباید تا آن وقت شب بیرون باشد. (منطق این را نمیگوید؟ اما احساس چه میگوید: احساس میگوید: مادر است، هر چه گفت باید بگویی چشم!) یا مثلاً میرود بازار خرید، هر چقدر زنگ بزند من نمیروم خریدهایش را بیاورم! چون منطق من میگوید او زنی است که عادت دارد خودش را به پیری بزند. اگر بخواهد هر کجا برود، برسانیاش یا بروی بارش را بیاوری، فکر میکند پیر شده… ناخواسته از پا میافتد. اما برادر بزرگتر، صد بار او را دعوا کرده که چرا خریدها را خودت میآوری و به سه پسرت که هر کدام یک ماشین دارند زنگ نمیزنی!؟ ببین چقدر فرق است بین منطق و احساس!)
یا برای برادر سوم که دی ماهی است، نوشته دیماهیهای جذاب خاص! هر کس او را بشناسد میداند او چقدر جذاب است! او جاذبه خاصی دارد، برعکسِ من که بیشتر دافعه دارم! (و مجبور هم هستم که اینطور باشم که اگر نبودم مثل او باید صبح تا شب وقتم را صرف اطرافیانم میکردم و اینجاهم گفته بودم که به قول خواجه عبد الله انصاری اگر علم خواهی باید به تنهایی عادت کنی و منظور همین است که عالم در صرف وقتش بخیل است و همین باعث میشود اطرافیانش جذب او نشوند و البته که او نه تنها ناراحت نمیشود بلکه خوشحال هم میشود)
از لحاظ ظاهری هم جذاب است. یعنی دیروز حاج خانم به او گیر داده بود که اینقدر لباسهای متنوع نپوش که توی چشم باشی، حرف جالبی زد که حقیقت هم دارد! میگفت: مادرم! نمیدونم چیه که من لباس کهنههای گداها رو هم بپوشم باز توی چشمم و همه دورم جمع میشن میگن این رو از کجا خریدی؟ چند!؟!!
خلاصه، فالبینی جالبی بود. البته در مطالب قبلی هم چند نمونه فالبینی آورده بودم که حداقل در مورد ما صادق بود. مثلاً در مطلب «فال» باز اردیبهشتیها را گفته بود: منطقی اما لجباز
به هر حال، میخواهم این را بگویم: ما دائم به برادر بزرگتر گیر میدادیم و میدهیم که: آخر، پسر! چرا اینقدر تو به تکپری علاقه داری؟ یا مثلاً یک خواستگاری اولیه برایش داشتیم (در حد صحبت) بعداً از زبان آن دختر در رفته بود و به ما رسید که: چون علیآقا اجتماعی نیست من رغبت نداشتم… یا مثلاً به من گیر میدهند که آخر کمی احساس داشته باش!!! یا به آن یکی گیر میدهیم که چقدر تیپ میزنی و امثال این گیرها…
با دیدن این فال دیگر برایم ثابت شد که انسانها واقعاً صفات روحی و ذاتیشان را خودشان کسب نمیکنند و خدا طبق یک شرایطی آن صفات را در آنها قرار داده. (یکی را تکپر آفریده، یکی را منطقی، یکی را جذاب، یکی را مغرور و…) میگویم حالا که اینطور است، ما چرا باید به این نوع رفتارهای همدیگر گیر بدهیم یا مثلاً به خاطر آن رفتار ناراحت شویم؟ خوب، خودش که نخواسته اینطور باشد!؟ مگر عمداً تکپر شده؟ مگر عمداً منطقی شده؟ مگر عمداً مغرور شده؟
هر چند که یکی از اهدف خلقت همین است که انسانها هر کجای آن محور مشهور هستیم، کمکم خودمان را به مرکز محور (یعنی جایی که ائمه بودند = حالت تعادل) برسانیم اما به هر حال، هر کس هر کجای دیگر از این محور که باشد یک سری صفات دارد که بارزتر است و بقیه به خاطر آن صفات به او گیر میدهند! پس حالا که اینطور است که هر کس بدون اراده خودش و ناخواسته (حالا به هر دلیلی، چه به خاطر ماه تولد چه به خاطر جنسیت، چه به خاطر آب و هوا یا موقعیت شهر تولد و صدها دلیل دیگر که کشف شده و نشده) یک سری صفات دارد، ما چرا باید به خاطر آن صفات از دست او ناراحت شویم یا به او گیر بدهیم؟
با این دیدگاه، انسانها برای هم خیلی قابلتحملتر میشوند. نه؟
حقیقتش را بخواهی، بیش از تدریس کامپیوتر، احساس میکنم دانشجوها به تدریس هنر زندگی نیاز دارند. اگر کسی هنر زندگی کردن را بلد باشد، خود به خود در درس و هر زمینه دیگری موفق خواهد بود. بنابراین، تعجبی ندارد که خمس کلاس را به تدریس هنر زندگی اختصاص بدهم. لابهلای درس و جاهایی که ببینم دانشجو دارد میرود روی مود Standby، برای اینکه خواب از سرش بپرد، بحث را یواشکی و طوری که احساس کند این هم جزئی از درس است، میچرخانم روی کانال دیگری… (مثلاً در طراحی وب بحث میرسد به گالری عکس، حتماً چند دقیقه در مورد این صحبت میکنم که: معمولاً دخترها بیشتر از پسرها اینترنت را به فساد میکشند. البته ناخواسته! او یک عکس را روی وبلاگ یا آواتارش میگذارد فقط به این دلیل که «قشنگ است»… همهتان تنظیم خانواده پاس کردهاید. میدانید که یک مرد، چهار برابر زودتر از یک زن تحریک میشود. اگر یک عکس یا یک آرایش برای توی دختر فقط «قشنگ» است و دوست داری «قشنگی» را در دنیا پخش کنی، باید بدانی که این عکس برای یک مرد «قشنگتر-تر-تر-تر» است! … اگر مراعات نکردی و هر عکسی و هر آرایشی که خواستی منتشر کردی، فردا منتظر باش همسری گیرت بیاید که دائم گلایهات این است: نمیدانم چطور چشمانش را از روی نگاه به زن مردم به سمت خودم برگردانم!! یا اگر هم از همسر شانس آوردی، پسری خواهی داشت که دخترهای مثل خودت به سمت گناه و خلاف هدایتش میکنند… من باید اینها را به تو بگویم. چون فردا به من گیر میدهند که این آقا به اینها یاد داد که چطور عکس روی اینترنت بگذارند اما یاد نداد که چه عکسی روی اینترنت بگذارند… و امثال این حاشیهها که البته آخرش هم میگویم: گول خوردید! این یه آنتراک بود! و تقریباً از وقت آنتراکشان برای این کارها میگیرم نه از وقت درسشان. در وقت درس به اندازه کافی باید درس داد و کم نگذاشت…)
ظاهراً راضی هستند و روش بدی نیست:
ایمیل شاگرد اول کلاس (که البته از من بزرگتر است و بچهاش پنج شش ساله است):
دیروز در کلاس، بحث سر این حدیث شد که «اگر چهل روز گناه نکنید، حکمت از قلبتان به زبانتان جاری میشود»… این وسط یکی از دانشجوها گفت: کاری ندارد، آدمی که در بیابان زندگی میکند، گناه نمیکند، ما هم میرویم بیابان زندگی میکنیم…
این از آن اعتقادات است که خیلیها گرفتارش هستند! مثلاً همان شبش به برادر بزرگتر میگفتم بزن شبکه چهار فلان برنامه فلسفی را دارد، آخر شبکوک به چه درد من و تو میخورد!؟ گفت: انسان هر چه نداند راحتتر است! … این هم دقیقاً همان دیدگاه است: اگر در بیابان (یا غار) باشی گناه نمیکنی…
با توجه به اینکه بارها به این موضوع و پاسخش فکر کردهام، سریعاً در جواب آن دانشجو گفتم: پسر خوب! آن کسی که در بیابان است، همینکه به شهر نیامده خودش گناه است و او هر لحظه دارد به بار گناهش افزوده میشود! (مشخصاً برای کسب آگاهی و دانش)
گفتم: اگر شما حتی ۹۹ سال سن داشته باشید و چند روز بیشتر به پایان عمرتان باقی نمانده باشد، اگر دنبال آگاهی و دانش نروید از شما بازخواست خواهد شد…
به هر حال، بعد از آن جملات تا حالا که سحر فردایش است به این فکر میکردم که نکند این پاسخ من «مندرآوردی» باشد و منبع و مرجع نداشته باشد!؟
خوشبختانه بعد از مدتها رفتم سراغ کتاب مفاتیحالحیات که ادامهاش را بخوانم اما ترجیح دادم از آخر شروع کنم! (کلاً دوست دارم گاهی این نوع کتابها را از آخر به اول بیایم! اینطوری آدم هول نمیزند که زودتر به آخرش برسد ضمن اینکه به نظر میرسد زودتر تمام میشود!!)
آخرین جملات این کتاب درباره گردشگری در زمین است و با دیدن یکی از آیاتی که در این زمینه آورده فهمیدم پاسخم درست بوده:
أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ یَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَٰکِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ
پس آیا در زمین گردش نکردهاند تا برایشان قلوبی پدید آید که با آنها بیندیشند یا گوشهایى که با آنها (حقایق را) بشنوند و ایمان بیاورند؟ به یقین دیدهها نابینا نیست بلکه دلهایى که در سینههاست کور است.
سوره الحج
آیه ۴۶
خیلی خیلی متناسب است… آن دانشجو منظورش این بود (و به زبان هم آورد) که وقتی انسان در بیابان باشد دیگر نه چشمش گناه میبیند و نه گوشش گناه میشنود، پس حکیم میشود! اتفاقاً آیه میگوید آن حکمتی که قرار است از قلب به عقل و زبان جاری شود با سیر در ارض به دست میآید نه در بیابان بودن و ماندن!
الله اکبر از این بخش: «قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِهَا» مگر با قلب میشود تفکر کرد!؟ حالا تازه میفهمی چرا میگوید حکمت از قلبش به زبانش جاری میشود! (این تکه از آیه خیلی جای تفکر و تحقیق دارد)
به هر حال، ظاهراً ترس از مواجهه با آگاهی و دانش و موقعیتی که پیشرفت دارد و طبیعتاً گناهان بیشتری هم ممکن است در آن محیط وجود داشته باشد قابل قبول نیست! کسی که وارد این موقعیتها بشود و خودش را حفظ کند قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ یَسْمَعُونَ بِهَا نصیبش میشود نه کسی که از ترس این موقعیتها وارد آنها نشود… (چقدر این تکه از آیه «بار» دارد، دلم میخواهد همینطور تکرار کنم!)
چقدر «یادگیری» پروسه شیرینی است. یک سرمشق را که چند ده بار مینویسی، هر بار مغز تلاش میکند که یکی از ابهاماتش را رفع کند! یعنی مثلاً شاید در ده بار اول، مغز روی سرکاف دقت نکند، اما در یازدهمین بار زوم میکند روی آن و همین است که موفقیت در تکرار است…
بد نشد! (البته که خودم سوتیهایم را بهتر از هر کسی میدانم)
شعر زیباییست (از کتاب مشق استاد امیرخانی؛ بالایش هم خیلی ریز نوشته: ای که خواهی که خوشنویس شوی، خلق را مونس و انیس شوی… ترک آرام و خواب باید کرد…) هر چند ما پیر شدهایم اما بد نیست جلو چشم باشد…
در یک کلاس ۲۰ نفره (کارشناسی!) این را خواندم، هیچ کدام نتوانستند بگویند معنی این شعر و به خصوص مصراع دوم چیست! (ببین ما داریم به کی درس میدهیم!!؟)
حاج خانم که خیلی جالب معنی کرد: باید از آرامش و خوابت بزنی اگر میخوای پیمان بهشت نصیبت بشه!!!
دقت کن که عهد را پیمان و شباب را بهشت ترجمه میکند! به او میگویم: پنجاه سال است در مجالس مذهبی میروی و میآیی هر روز و حداقل جمعهها در نماز جمعه میشنوی «اللهم صل علی الحسن و الحسین سیدیْ شباب اهل الجنه» هنوز نمیدانی شباب یعنی چه!! حالا میفهمی من چه لذتی از علم میبرم؟ آنوقت که گفتم بیا برو درس خواندن را ادامه بده برای این بود… (خدا لعنت کند شاه ملعون را که حکم کرد دخترها باید بیحجاب مدرسه بیایند و مادر ما که شاگرد اول مدرسه بود بعد از سیکل از مدرسه فرار کرد و دیگر پایش را آنجا نگذاشت؛ هر چه هم میگویم بیا برو ادامه بده با اینکه علاقه دارد اما خجالت میکشد!)
مولانا قصه ای در دفتر اول مثنوی دارد که مردی سوار کشتی می شود و چون علم آشنا بوده و خودرا عالم می دانسته رو به کشتیبان و ناخدای کشتی می کند و با حالتی تمسخر آمیز و همراه با فخر فروشی به ناخدای کشتی می گوید آیا از علم نحو چیزی می دانی و ناخدا می گوید خیر چیزی نمی دانم و مرد نحوی به ناخدا می گوید پس نصف عمر تو بر فنا و نابودی است زیرا که نحو نمی دانی آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نمود آن خود پرست
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
اشاره مولانا در حقیقت به این است که آن علمی که بتواند مارا از خودپرستی دورکند و تواضع و فروتنی را برای انسان ایجاد کند علم واقعی است نه علمی که به انسان فخر فروش را یاد بدهد به او کبرو غرور اضافه کند.
علم در نهایت باید بتواند در طوفان زندگی انسان وسیله نجات او باشد وگرنه اگر که انسان را به سعادت نرساند علم واقعی نیست و وقتی علم وسیله تجارت و ثروت اندوزی می شود همین نقش را دارد که مولانا ذکر می کند چون مایه فخر می شود به جای اینکه فروتنی در انسان ایجاد کند در انسان غرور و تکبر اضافه می کند.
آنگونه که مولانا در مثنوی نقل می کند این حرف بر آن کشتیبان بسیار گران تمام می شود و ناخدای کشتی از این فخر فروشی این مرد نحوی در خود می پیچید تا اینکه طوفان در دریا آغازمی شود و کشتی را به این طرف و آنطرف می کوبید طوری که دیگر خودکشتی نیز کم کم زیر آب می رود و باید همه به درون آب می پریدند و شنا می کردند اینجا بود که ناخدای کشتی رو به مرد نحوی کردو گفت آیا شنا کردن بلدی و آن مرد گفت خیر بلد نیستم و اینجا بود که مرد کشتیبان زبانش باز شد و شروع کرد به گفتن و مرد نحوی را مورد خطاب قرار داد و گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانکه کشتی غرق این گردابهاست
و اینجا بود که ناخدای کشتی زبانش باز شد و به مرد نحوی گفت حالا چون شنا کردن بلد نیستی کل عمرت بر فناست چونکه کشتی در تلاطم است و اگر شنا بلد نباشی نابود می شوی و لذا اینجا باید محو یاد بگیری نه نحو باید بیاموزی که چگونه محو شوی یعنی بتوانی فروتنی کنی و در نهایت خودرا برای خداوند قربانی کنی در چنین دریای پر تلاطم نحو به درد نمی خورد و محو لازم است.
اگر این دنیا را دریا فرض کنیم همه ما غرق این گردابهائی هستیم که مارا در خود فرو می برند و باید محو شدن را بیاموزیم تا سعادتمند بشویم.
محو می باید اینجا نه نحو این را بدان
گر تو محوی بی خطر در آب ران
انسانی که خودرا محو خداوند کرده و قربانی او کرده و عشق خداوند را در درون دارد البته که می تواند در این دریای پرتلاطم بی هیچ هراسی از خطرها براحتی براند و به مقصد برسد.
و مولانا در آخر هم این جمله را می گوید که با این قصه ما در حقیقت می خواهیم به شما درس محو شدن بیاموزیم که انسانی سعادتمند می شود که درس محو را بیاموزد .
مردنحوی را از آن در دوختیم
تا شمارا نحو محو آموختیم
یک جمله جالب استاد دینانی: در گذشته هر کس نحو میدانسته مغرور بوده…
دیدگاههای تازه