پارسال که برای اولین بار رفته بودیم نماز جمعه تهران (دقت کن! نزدیک یک سال است یادداشت کردهام و دنبال فرصت میگردم این مطلب را بنویسم)، وقتی نماز تمام شد و مردم دسته دسته از مصلا خارج میشدند، فرصت خوبی برای همه کار بود… مثلاً یک گروه زن و مرد آمده بودند یک سری کاغذ جلوشان گرفته بودند و به وضع مستأجر بودنشان و امثالهم اعتراض میکردند. آنطرفتر، یک گروه با پلاکاردهایی به رئیسجمهور میتوپیدند و خلاصه یک شلمشوربایی بود که من در عمرم ندیده بودم! (کسانی که نماز جمعه تهران را تجربه کرده باشند میفهمند چه میگویم)
اما در این میان، از ابتدای خارج شدن از صحن مصلا تا خارج شدن از محوطه، یک صدا را همه میشنیدند و آن صدای یک جوان بود که بلند بلند شعارهایی در مورد رهبر میداد؛ شعارهایی مثل: امام خامنهای خمینی دیگر است،… / امام خامنهای فلان است / امام خامنهای بهمان است… و تأکید خاصی روی «امام» میکرد… طبیعتاً آنجا جای شعار نبود و طبیعتاً کسی ایشان را همراهی نمیکرد مگر چند جوان بسیجی مظلوم که بین «جای شعار نبودن» و «حمایت از شعارهای منتسب به رهبری» مانده بودند و هر بار یک صداهایی از خودشان در میکردند و بعد که میدیدند هیچ کس همراهی نمیکند و جالب نیست، دوباره ساکت میشدند اما این شخص از اول تا آخر ولکن معامله نبود و تنهایی بلند بلند شعار میداد. (تا حدی که اواخرش گلویش به شدت گرفته بود)
من به این دوستی که همراهم بود گفتم: تندتر بیا برویم به این بنده خدا برسیم من قیافهاش را ببینم… (و طبیعتاً تا درونیترین روحیاتش را بفهمم!)
رفتیم، به این جوان رسیدیدم… جوانی بود بسیار بسیار خوشتیپ! یعنی تیپ زده بود ها! لباس عالی، کفشهای قهوهای (به رنگ لباسش) شبیه کیکرز، ریشهای بسیار زیبا و مرتب که جلب توجه میکرد و یک پیشانیبند هم بسته بود به پیشانیاش و یک چفیه بسیار مدرن(!) هم به شیوهای بسیار خاص انداخته بود روی گردنش…
من تا دیدمش، به رفیقم گفتم: اوه اوه، این از آنهاست که از هر کسی و هر چیزی برای جلب توجه دیگران به خودش استفاده میکند. فعلاً در این جمع، «امام خامنهای» سوژه خوبی برای جلب توجه است… از قضا رفتیم جلوتر، دیدم پیشبینیام درست از آب درآمد! یک پیرمرد، تنها و در یک جایی که کاملاً در چشم بود ایستاده بود و یک پرچم مقاومت جلوش گرفته بود. خبرنگاران و مردم هم از ایشان عکس میگرفتند… این جوان به محض اینکه ایشان و عکاسها را دید، دوید کنار ایشان ایستاد و یک سر پرچم را هم او گرفت!
گفتم: بفرما! حالا مقاومت سوژه خوبی است، امام خامنهای فراموش شد!
از اینها بگذریم، هدفم اینجای ماجراست: داشتیم کنار این جوان میآمدیم و من تمام حرکات و سکناتش را (برای آینده) زیر نظر داشتم که یک دفعه یک حاج آقای مسن اما بسیار نورانی و خاص آمد با سرعت از کنار این جوان رد شد و فقط یک جمله به او گفت:
«آقا رو شخصیسازی نکن!»
من یک دفعه چشمانم گرد شد! باور نمیکردم چنین تیکه سنگینی که من خودم در ذهن داشتم اما نمیدانستم با چه کلمات و جملاتی بیان کنم که آن «جوانِ پرت» بفهمد، از دهان یکی دیگر به این زیبایی به او گفته شود! همینطور مات و مبهوت به این حاج آقا نگاه میکردم تا رفت…
چقدر اصطلاح زیبایی به کار برد: شخصیسازی
من در مورد همین موضوع در سال ۹۰ در مطلبی با عنوان «وظیفه شناسی خودکار» صحبت کرده بودم. (که به نظر خودم، آن اصطلاحی که انتخاب کرده بودم هم زیبا بود و به نظرم میشود کلی در موردش نوشت و ایدهپردازی کرد: «وظیفهشناسی خودکار» یا Automatic Amenability اما این اصطلاح برایم شیرینتر بود: شخصیسازی)
گاهی ما با رفتار غلطمان باعث شخصیسازی دین یا اعتقاد خاصی میشویم و یک نوع حس لجبازی در دیگران ایجاد میکنیم.
دلایل همراهی نکردن مردم و گاهی لجبازی را شاید بشود در این دو مورد خلاصه کرد: ۱- انسانها از «مثل دیگری بودن» بدشان میآید. مردم دلشان نمیخواهد شبیه یک نفر دیگر باشند (به خصوص اگر آن دیگری را از خودشان پایینتر بدانند)، میخواهند خودشان باشند. اگر کاری که شما میکنید را انجام دهند، مثل شما میشوند و این برایشان سخت است. ۲- بحث کفایت: یعنی گاهی، افراد، کاری را انجام نمیدهند چون شما انجام دادهاید، پس کافیست دیگر! (مثلاً جالب است که در خانه ما، زمانی که من میروم نماز جماعت یا امثال آن، احساس میکنم دو برادر دیگر کمتر و یا سستتر به نماز جماعت میروند بنابراین گهگاه من فتیلهام را پایینتر میکشم، میبینم چه جالب! آنها بهتر شدند! یعنی ناخودآگاه در ذهنشان میآید که حمید میرود نماز و غیره، برای یک خانواده کافیست دیگر! همه که نباید بروند)
چند مثال از شخصیسازیهایی که ممکن است به دامش بیفتیم:
مثلاً در یک مسجد، از قدیم، مرسوم نیست که «مرگ بر…»های تکبیر گرفته شود. حالا من گاهی با برخی دوستانم که میروم این مساجد میبینم، عمداً میآیند این تکبیرها را بلند بلند میگویند! میگویم: پسر خوب، الان فکر میکنی اینها همه ضد ولایت فقیه هستند که آن «مرگ بر»ها را نمیگویند؟ چیزیست که بیش از ۵۰ سال است در این مسجد مرسوم بوده و به هر دلیلی گفته نمیشود. اگر تو بیایی این وسط تنهایی آن شعارها را بگویی، نوعی «شخصیسازی» انجام دادهای. یعنی گفتهای: مردم! همه شما ضد انقلاب و ضد ولایت فقیه و ضد ارزشها هستید جز من که دارم این شعارها را بلند بلند میگویم!
یا مثلاً یک جایی مرسوم نیست مقام معظم رهبری را با «امام» خطاب کنند. حالا شما تنهایی بیایی دائم بگویی «امام خامنهای»! این یک نوع شخصیسازی ایشان میشود….
یا مثلاً ما در شهرمان یک «شخصیساز به تمام معنا» (ببخشید، اما یک احمق به تمام معنا) داریم که من اگر یکی دو ویژگیاش را بگویم نیمی از دوستان همشهری و هممسجدی که این مطلب را میخوانند شناساییاش میکنند (و چه بسا از بس تابلو است تا همین الان هم شناسایی شد!) برخی رفتارهای احمقانه او: هر وقت اذان یا اقامه گفته شود، به نام امام علی که میرسد، تنهایی و بلند بلند صلوات میفرستد! آن هم هر دو تایش را. (از این «بدعتگذاری»اش که بگذریم که یک سری فجایع بزرگ به بار میآورد… مثل اینکه: اگر قرار باشد برای امام علی صلوات بفرستیم، برای امام حسین هم باید بفرستیم دیگر؟ برای هر امام دیگری همینطور… پس تصور کن یک سخنران بدبخت جلو این افراد میترسد یک نام از ائمه بگوید! یک دفعه با آن صدای وحشتناکشان: آللللللللللللللللللهم صل علی…) اما چیزی که بدتر از آن بدعت است، همین بحث شخصیسازی امام است. این یک نوع توهین به همه حضار است: مردم! شما هیچ کدام امام علی را دوست ندارید جز من! (یعنی آن حاج آقایی هم که آنجا نشسته دوست ندارد، اما من دوستش دارم!)
همین شخص، در جمعی که همه لباس معمولی دارند، با یک لباس بسیجی خفن ظاهر میشود. (شخصیسازی بسیج)
همین شخص، دائم وسط جمع «امام خامنهای» «امام خامنهای» میکند… (شخصیسازی رهبر عزیز که من معتقدم تکتک مردم ایران حاضرند خاک پای ایشان شوند و به قول استاد پناهیان، این را میشود در اشکهایشان دید زمانی که ایشان در بیمارستان بودند)
یک بحث جانبی: من قبلاً در مطلب «امید من! از آن نترس که تو را بسیار دشمن دارد…» گفته بودم که بیش از همه باید از کسی ترسید که بیش از بقیه تو را دوست دارد! یعنی اگر یک روز پایش بیفتد (و مثلاً به هر دلیلی امثال این آقا بشوند مخالف رهبری) خدا میداند چه پدری از ایشان در میآورند! همان است که معتقدم: خدا نکند یک «عشق» تبدیل به «نفرت» شود! آنوقت همان عاشق، بلایی به سر معشوق میآورد که هیچ انسان دیگری نیاورده…
دلیل نوشتن این مطلب: اولاً گاهی که زیادی در این وبلاگ و وبسایت دم از دین و دیانت میزنم، بعد از آن مطلب باید دائم خودم را بخوردم و صدتا صدتا استغرالله بگویم که نکند مطالبم نوعی «شخصیسازی دین» به حساب بیاید… خیلی سخت است… (چه؟ بگذریم… خودت میفهمی چه میخواهم بگویم)
ثانیاً دلیل اصلیاش شاید مطلب «اتفاقات خاص زندگیمان را به دیگران بگوییم یا نگوییم» بود. ترسیدم آن ایده باعث شود من و شما یک چیزهایی یک جاهایی بگوییم که نوعی شخصیسازی دین به حساب آید.
به هر حال، به این موضوع خیلی فکر کنیم: «شخصیسازی دین، ممنوع!» و همان جملهای که در مطلب اول گفته بودم را تکرار میکنم:
در بحث تبلیغات دینی گاهی اوقات لازم است شما خودتان را کنار بکشید تا حس مسؤولیت دیگران به طور خودکار برانگیخته شود!
دیدگاههای تازه