دردسرهای بزرگ شدن

اتفاقات روزانه, خاطرات ۳ دیدگاه »

این روزها اینترنت برایم خیلی ناامن شده. دلیل اصلی آن هم شاید کمی بزرگ شدن مجموعه باشد.

یعنی آنقدر بازدیدکننده‌های مختلف از کشور و شهر وارد سایت می‌شوند که کوچک‌ترین و مخفی‌ترین بخش‌های سایت هم تحت نظارت و مطالعه بسیاری از افراد است. بنابراین ساده‌ترین جمله‌ای که می‌خواهی بنویسی باید ذهنت پیش هزار نفر برود که نکند به او بربخورد یا او بخواند و دردسر شود…

یک دفعه به تو خبر می‌رسد که رئیس فلان اداره یا دانشگاه در مورد یکی از مطالب منتشر شده در سایت تو صحبت می‌کرده…

حتی برادر و خواهر و فامیل خودم هم حتی مطالب وبلاگ را می‌خوانند و این یعنی دیگر مثل گذشته نمی‌شود صحبت کرد. برای هر جمله‌ای که می‌گویی باید کلی سین جیم شوی… 🙁

همیشه از این وضعیت هراس داشتم.

قدیم‌ها در خلوت خودمان چیزهایی می‌نوشتیم و چند نفری که می‌دانستیم می‌خواندند و تمام. حالا تا می‌آیی یک مطلب آموزنده در مورد یک دانشجوی ناشناس یا یک فامیل به صورتی که شناخته نشود بگویی، می‌بینی همان دانشجو یا فامیل، مطلب را خوانده و ناراحت شده…

اکثر اوقات مجبور هستم خیلی از مطالب را خصوصی ارسال کنم که فقط خودم در آینده بتوانم بخوانم و حکم دفتر خاطرات را پیدا کند.

خلاصه که از این لحاظ، در بد دورانی گیر افتاده‌ام…

حکمت مخفی ماندن زمان مرگ

اتفاقات روزانه, خاطرات, نکته ۴ دیدگاه »

از چند روز پیش که قوی‌ترین دکتر ایران در زمینه قلب رسماً اعلام کرده است که کاری نمی‌توان برای نرگس انجام داد، او یک ماه دیگر، برای یک ساعت به خاطر نرسیدن خون به بدنش، جیغ و داد می‌کند و بعد از آن، از دنیا می‌رود، هر چند انگار تازه محبتش به دلمان نشسته و برایمان عزیزتر شده، اما احساس می‌کنیم بی‌فایده است که برایش متحمل زحمت شویم. چرا باید مادرش شیر مادر به او بدهد!؟ حالا که قرار است یک ماه دیگر از دنیا برود، بگذار شیر خشک بخورد… چرا باید حواسمان باشد که سریعاً جای ترش را خشک کنیم!؟ چرا باید برای تربیتش زحمت بکشیم؟ مثلاً برایش قرآن بگذاریم که چه شود!؟ چرا باید به دکتر ببریمش و از او مراقبت کنیم!؟ او که قرار است یک ماه دیگر برود…*

از آن روز تا به حال دارم خدا را شکر می‌کنم از اینکه زمان مرگ انسان را مخفی قرار داد!

فقط تصور کنید می‌دانستید که سال بعد خواهید مرد… چرا باید به دانشگاه بروید؟ چرا باید ازدواج کنید؟ چرا باید به آینده فکر کنید!؟ و خیلی «چرا باید»های دیگر!

انصافاً امید در بین مردم می‌مرد…

باید روزانه چقدر شکر بگوییم بابت همین نعمت که هیچ وقت به آن فکر نمی‌کردیم…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یک وقت سوء تفاهم نشود، این‌ها مثال است. نه اینکه ما واقعاً به او شیر مادر نمی‌دهیم و… اتفاقاً به خاطر اینکه دلمان به حالش می‌سوزد، بیشتر محبتش در دلمان نشسته. من که دلم برای هیچ کس تنگ نمی‌شود، دو روز اینجا نیامده، به مامان گفتم بلند شو زنگ بزن بگو نرگس را بیاورید اینجا… مادرش چند روز است که چنان به او محبت می‌کند که انگار قرار است عصای پیری‌اش شود! شاید باورش شده که دارد خواب می‌بیند. آخر چند شب پیش منصوره به مامان گفته بود: مامان! من رو تکون بده از خواب بیدار بشم. من دارم خواب می‌بینم…
والله انسان اگر این جریان را در خواب ببیند دیوانه می‌شود.

شکراً لله

خاطرات, نکته هیچ دیدگاه »

دوستى دارم که آرام ترین و سالم ترین زندگى که تصور کنید را خدا به او داده. دلیلش هم مشخص است: خالصانه و مطیعانه خدا را عبادت مى کند. فرزندان موفق، همسر خوب، عبادت خوب، دقت بسیار در حلال بودن مال، بى اهمیت به مال دنیا و خیلى چیزهاى دیگر.
گاهى که بعد از نماز، همزمان به سجده شکر مى رویم، مى بینم چقدر طولانى و چقدر با حال <شکراً لله> مى گوید. خودم را جاى او مى گذارم، مى بینم انصافاً اگر من هم جاى او بودم، حالا حالاها سر از مهر برنمى داشتم!
یاد حضرت نوح مى افتم که نقل کرده اند: به نوح نبى گفتند زمانى مى رسد که مردم ۵٠ سال بیشتر عمر نمى کنند! گفت من اگر در آن زمان مى بودم، سر به مهر مى گذاشتم و تا آخر عمر، در آن ۵٠ سال، ذکر خدا مى گفتم…

واقعاً انسان گاهى فکر مى کند باید سر بر مهر بگذارد و تا جان در بدن دارد، شکراً لله بگوید…

شکراً لله، شکراً لله، شکراً لله…

آیا به زبان خدا مسلط هستید؟

اتفاقات روزانه, خاطرات هیچ دیدگاه »

شما به چند زبان دنیا مسلط هستید؟ دو تا؟ سه تا؟ چهار تا؟

آیا به زبان خدا هم مسلط هستید؟

امشب، سر سفره شام، برادر بزرگ‌تر که به تازگی مریضی شدیدش خوب شده می‌گفت: چند شب پیش من با خودم گفتم: شب‌ها که از سر کار می‌آیم و بیکار هستم، بگذار بروم دو سه تا دربستی ببرم، هم از بیکاری درمی‌آیم، هم گشتی در شهر می‌زنم (عشق رانندگی است) و هم حداقل پول بنزین رفت و آمدهایم در می‌آید!

می‌گفت: همان شب‌ها سریال زمانه رسید به جایی که نقش اول فیلم که به خاطر اخراج از شرکت، محتاج شده بود، به رانندگی رو آورده بود و دو نفر سوار ماشینش شدند و چاقو زیر گردنش گذاشتند و بردندش بیرون شهر و ماشینش را دزدیدند…

همچنان نگرفتم که خدا دارد با من صحبت می‌کند و تصمیم عوض نشده بود.

فردای آن روز تا دو سه روز چنان مریضی‌ای گرفته بود که تا از سر کار می‌آمد می‌رفت زیر پتو و تا صبح که بخواهد برود سر کار می‌خوابید!!!

می‌گفت: تازه دیشب فهمیدم جریان از چه قرار بوده!!

****

این را که گفت، من هم یاد ماجرای دیروز خودم افتادم و گفتم:

دیروز یک قرار کاری خیلی مهم داشتم که از مدتی قبل مشخص بود… با افراد مهمی هم قرار داشتم که از ماشین‌های هر کدامشان می‌شد فهمید که آدم ظاهربینی هستند. همان موقع که قرار گذاشتیم به ذهنم خطور کرد که: خوب، اون روز می‌رم ماشین رو می‌برم کارواش و بعد می‌رم سر قرار که به قول معروف بر عزتم پیش اون‌ها اضافه بشه و احتمال موفقیت در اون قضیه بیشتر بشه!! (نمی‌دانم، شاید به خاطر تأثیر برخی جملات کتاب‌های برایان تریسی این فکر مسخره به ذهنم خطور کرده بود!!)

همانطور که در مطلب «عروسى!» گفتم، زد و دقیقاً شبِ آن روز، ماشین ما کاندیدای ماشین عروس شد… تا آخر شب منتظر شدم که پسر خاله ماشین را بیاورد و تحویل بدهد، نیاورد و من هم خجالت کشیدم شبانه زنگ بزنم که بیاور اما شنیدم که ماشین را تحویل خانواده‌اش (یعنی تحویل پسر خاله کوچک‌تر) داده که فردا برود ماه عسل. صبح که می‌خواستم بروم، هر چه با سه  پسر خاله تماس گرفتم، به خاطر خستگی دیشب چنان خواب بودند که انگار زبانم لال در این دنیا نیستند و این موبایل‌ها صد سال است که صاحب ندارند. خلاصه با تاکسی رفتم سر قرار… دقیقاً وقتی قرار کاری تمام شد و با خفت تمام(!) آمدم دست دراز کردم برای تاکسی، پسر خاله کوچک تماس گرفت که من تازه از خواب بیدار شده‌ام، کجایی بیاورم ماشین را بدهم؟ اینکه دقیقاً‌ در این لحظه تماس گرفت، انگار که جمله خدا تمام شده باشد،‌ تازه گرفتم چه شد!! در حالی که به خودم نیش‌خند می‌زدم، گفتم: ممنون حسام جان، ببر جلو خونه‌مون بذار، کلید رو بده به حاج خانم…

در تاکسی داشتم زبان خدا را به زبان مادری‌ام ترجمه می‌کردم که یاد «و لله العزه جمیعاً» افتادم… (و همه‌ی عزت به دست خداست)

listen_to_god

سر سفره می‌گفتم: ما خانوادگی باید روزی چند صد بار خدا را شکر کنیم که تا حدودی به زبان خدا مسلط هستیم!

خیلی‌ها هستند که خدا خودش را می‌کشد که چیزی را به آن‌ها بفهماند اما خیلی بیق‌تر از این حرف‌ها هستند!

فقط باید کمی با علم پازل آشنا باشی! بتوانی تکه‌ها را کنار هم بگذاری تا منظور اصلی نمایان شود…

این بار که مریض شدی، این بار که نزدیک بود یک ماشین به تو بزند و نزد، این بار که گوشی یا تبلت چند میلیونی‌ات داشت از دستت می‌افتاد و نیفتاد، حتی این بار که پایت به سنگی گیر کرد و تکانی خوردی به قبل و بعد اتفاق کمی بیاندیش، شاید خدا دارد با تو صحبت می‌کند 😉

عروسى!

اتفاقات روزانه, خاطرات یک دیدگاه »

امشب عروسى پسر خاله ام بود…. ماشین بنده و ٢٠۶ خاله ام کاندیداى ماشین عروس بودند که در نهایت شاه داماد ماشین من را ترجیح داد…

۱۳۹۱۱۱۱۱-۰۱۳۰۳۹.jpg

از یک طرف خوشحال بودم که این ماشین مى تواند عامل شادى شود و از یک طرف قلبم در دهانم مى زد و اضطراب داشتم که نکند در عروس گردانى هاى آخر شب ماشین جلوى بزند روى ترمز و داماد از پشت بزند به او یا کسى از پشت بزند به ماشین!! اکنون ساعت ١ و نیم بامداد است و عروسى به خیر و خوشى تمام شد و الحمد لله اتفاق خاصى نیفتاد:)
گفتم در خاطرات ثبت کنم شاید چند سال بعد خواندنش و دیدن عکس ماشین در جایگاه ماشین عروس، جالب باشد.

امید من! متنوع باش حتی در عبادت…

اتفاقات روزانه, امید نامه, خاطرات ۴ دیدگاه »

پری‌روز (جمعه) عصر به سرمان زد و با خانواده راه افتادیم ۲۰۰ کیلومتر را رفتیم که در قم در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) نماز مغرب و عشا را بخوانیم و برگردیم!

دیدیم هوا در این زمستان، بهاری است و ما هم که دلمان برای قم تنگ شده…

بعد از نماز تا حاج خانم بخواهد حاجاتش را از خدا بخواهد، گشتی در بازار زدیم.

دیدم یک تنوع در نمازهایم نیاز دارم… بنابراین یک سجاده بسیار بسیار زیبا (و گران‌قیمت!!) که انسان نگاه که می‌کند حال و هوایش عوض می‌شود خریدم.

در این دو روز دیدم چه کیفی می‌کنم وقتی روی این سجاده هستم 🙂

انگار کمی نمازهایم روال عادی پیدا کرده بود!

برنامه ریختم که از این به بعد هر از چند گاهی یک تنوع ایجاد کنم! مثلاً در گام بعد می‌خواهم یک انگشتر فیروزه نقره که در قم قیمت گرفتیم و ۲۳۰ هزار تومان بود را بگیرم. انصافاً قشنگ بود… یک انگشتر جایگزین عقیق هم برای مرحله بعد دیده‌ام… بعد از آن احتمالاً یک عبا بگیرم که در خانه استفاده کنم… یا مثلاً یک چفیه زیبا… چه حالی می‌دهد نماز در این حالت!

خلاصه:

امید من! متنوع باش، حتی در عبادت 😉

مرکبی از دست گرگ

اتفاقات روزانه, خاطرات ۶ دیدگاه »

حدود ۲۰ روز پیش بود که تب خرید یک ماشین در من داغ شد! هر چند قبلاً چند بار اقدام‌هایی کرده بودم و همه به دلایل مختلف (مثل زدن رأیم توسط مادر) با شکست مواجه شده بود، اما این بار برای اینکه اعصابم (مثلاً) راحت شود، دل را به دریا زدم و گفتم باید قال قضیه را بکنم!

در این ۲۰ روز، از این نمایشگاه به آن نمایشگاه، از این دلال به آن دلال، از این سایت به آن سایت رفتم و برگشتم… و در این مدت با انواع انسان‌های گرگ آشنا شدم!

صاحب نمایشگاهی که بالای سردر نمایشگاهش نوشته «نمایشگاه حاج داوود…» و وقتی داخل می‌روی می‌بینی ظاهر مذهبی‌ای دارد، آستین‌هایش را بالا زده و آماده وضو و نماز است. می‌گویی: حاج آقا! من اگر یک تیبا نقره‌ای بخواهم تا کی به دستم می‌رسانید؟ می‌گوید: فردا بیا سوار شو برو، خوبه!؟ می‌گویی: واقعاً؟ می‌گوید: آقا به حرف ما شک نکن!

خوشحال می‌شوی، چون به انسان‌های مذهبی اعتماد داری، خیلی زود می‌روی مدارک و پول را آماده می‌کنی و می‌آیی پای معامله. می‌گوید: اجازه بدهید تماس بگیرم تهران ببینم چه خبر است! ده جا تماس می‌گیرد و هیچ کدام تیبا نقره‌ای ندارند. با نمایندگی تماس می‌گیرد و بعد از صحبت‌هایی می‌گوید: طی دو سه روز آینده ماشین شما می‌رسه. می‌گویم: حاج آقا! شما فردا را رساندید به دو سه روز، چه ضمانتی هست که حتماً به دستمان برسد؟ می‌گوید: نهایتاً یک هفته… اگر بیشتر از ده روز شد، روزی ۱۰۰ هزار تومان از من بخواه، خوبه؟

هر چند از ترفندش شاخ درمی‌آوری، اما می‌گویی به جهنم، ۱۰ روز هم شود، مشکلی نیست. قبول می‌کنی… چک و مدارک را می‌دهی…
از فردا تا ده روز هر روز تماس می‌گیری: حاج آقا! ماشین ما می‌رسه إن شاء الله؟ می‌گوید: جناب نیرومند، حقیقتش هنوز در نمایندگی ثبت نشده. ماشین تیبا روی سایت قرار نمی‌گیره!
ده روز می‌گذرد و می‌بینی هنوز سفارش تو ثبت نشده و وقت هم دارد می‌گذرد…

پول را از گرگ اول می‌گیری…

به نمایشگاه گرگ دیگری می‌روی… یک ۲۰۶ سال ۸۹ را ۲۰ میلیون قیمت می‌دهد. با یک گرگ آشنا تماس می‌گیری که قیمت مناسب است؟ او تو را به گرگ دیگری پاس می‌دهد. با آن گرگ تماس می‌گیری، می‌گوید: آقا جان! آن ماشین ۱۸ تومان بیشتر نمی‌ارزد! اگر می‌خواهی ۲۰ تومان بدی، بده به من یک پرشیای توپ دارم که هم با کلاس‌تر است و هم برای سال ۹۰ است و خوش قیمت هم هست و خلاصه، عروسک!

خلاصه همان لحظه می‌آید سراغت،‌ با ماشین گشتی می‌زنی، در ماشین آنقدر از آن تعریف می‌کند که بالاخره رأیت را برای خرید می‌زند. وقتی موافقت کردی، حالا شروع می‌کند: فقط سمت چپش رنگ شده که اونم اونقدر قشنگ رنگ شده که هیچ کس نمی‌فهمه… مانتیورش نمی‌دونم چرا کار نمی‌کنه، باید ببری نشون بدی. دو جاش مالیده که هیچ مشکلی نیست فردا می‌دم برات مثل روز اولش رنگ کنن.

به هر حال، می‌گویی این‌ها مشکلات مهمی نیستند، باز هم می‌ارزد… هنگام عقد قولنامه، هم او و هم گرگ آشنا حضور دارند. گرگ آشنا قبل از تجمع می‌گوید: این دلال، گرگ‌ترین گرگی است که تا به حال دیده‌ام! اگر گفت: ۲۰ میلیون و ۲۰۰ خریدم، بدون که ۱۹ میلیون خریده! من در ده‌ها معامله‌اش شاهد بوده‌ام، جلو چشم من ماشین خرید ۱۶ میلیون، به مشتری گفت ناموساً ۱۷ و دویست خریدم! هر چی گفت باور نکن! خلاصه با کلی گرگ‌بازی قیمت را تمام می‌کند.  (اگر گرگ آشنا همراهم نبود، بعید می‌دانم به همین راحتی‌ها از پس این گرگ برمی‌آمدم!) پول را که می‌گیرد، برای اینکه رفیق شوی و فردا او را به دیگری هم معرفی کنی، برایت یکصد جوکِ … از گوشی‌اش می‌خواند که روده‌هایت بالا بیایند! ساعت ۱۱ شب است و معامله تمام می‌شود. به خاطر قلیان و سیگار زیادی که قبل از جلسه، در باغ‌های اطراف شهر کشیده، سردرد شدیدی دارد بنابراین یک کپسول سردرد می‌خورد. بعد از آن دوست دخترش تماس می‌گیرید. به او می‌گوید: عزیزم! آماده‌ای؟ دختر بدبخت، از پشت گوشی با صدایی بسیار وسوسه انگیز می‌گوید: بله عزیزم… به خاطر او هم که شده جوک خواندن را رها می‌کند و می‌رود…

فردای عقلد قولنامه (یعنی امروز) باطری می‌خوابد! ماشین روشن نمی‌شود. تماس می‌گیری: آقا باطری خوابیده! با لحنی که انگار تو را نمی‌شناسد، می‌گوید: خوب، چی کار کنم؟ وقتی به شما تحویل دادم مگه درست نبود؟ چون می‌دانی گرگ است، کوتاه می‌آیی… ۲۳۰ هزار تومان پیاده می‌شوی! وقتی درها را با دزدگیر می‌بندی، خود به خود باز می‌شود! تماس می‌گیری، می‌گوید: ببر فلان جا نشون بده، درست می‌کنن!

خلاصه، در این نمایشگاه‌ها با انواع گرگ آشنا می‌شوی.

دیروز عباس آقا، دوست معنوی و دوست داشتنی‌ام را اتفاقاً موقع تحویل از نقاش دیدم و سوارش کردم. گفتم: عباس آقا! من همیشه به انسان‌ها اعتماد داشتم و همه را انسان می‌پنداشتم. اما در این ۲۰ روز نمی‌دانی چه‌ها دیدم!

داستان جالبی تعریف کرد:

روزی حضرت سلیمان خواست به بازار برود و انگشترش را بفروشد. به خدا گفت: خدایا! امروز که به بازار می‌روم، شیطان را به بازار راه نده تا با خیال راحت و بدون کلک آن‌را بفروشم و خدا قبول کرد. وقتی به بازار پا گذاشت، دید هیچ کس در بازار نیست!!! گفت: خدایا! چه شد!؟ خدا گفت: تو گفتی شیطان را راه مده! سلیمان! بدان که اولین نفری که به بازار پا می‌گذارد شیطان است و آخرین نفری که از آن خارج می‌شود شیطان است!

خلاصه که عجیب روزهایی بود!

****

در همین روزها و در حین درگیری با انواع گرگ‌ها، وقتی صبح امروز از یکی از دوست‌داشتنی‌ترین دوستان (که این مطلب را خواهد خواند 😉 ) یک بسته هدیه از پست تحویل بگیری حاوی یک نهج البلاغه، یک صحیفه سجادیه و یک دیوان حافظ بسیار بسیار بسیار خوش اندازه و زیبا که انگار برای ماشینت خریده که وقتی در صف بنزین و در ترافیک و منتظر هستی به آن‌ها نگاهی بیندازی و یک عطر خوش‌بو که متناسب با ذائقه سودایی‌ات برایت تهیه کرده، چه احساسی به تو دست می‌دهد؟

****

در مورد ماشین، هر چند همیشه اوائل خرید یک ماشین کارکرده دردسرها و خرج‌هایی (در حد ۵۰۰ هزار تومان) داری و این، قیمت این پرشیا را به ۲۱ میلیون رساند، اما فکر می‌کنم مشکل حاد دیگری نداشته باشد و احتمالاً با خیال آسوده از آن استفاده کنیم. (إن شاء الله)

باغ ما و باغ او

خاطرات ۲ دیدگاه »

سال قبل با یکی از دوستان مشرف شدیم به باغ (خونه باغ) یکی از دوستانش در یکی از خوش آب و هواترین نقاط شهر.
انصافاً باغ نبود، بهشت بود!
در حین صحبت هایمان به صورت غیرمستقیم و زیرپوستی از او دعوت کردم که یک بار هم او بیاید باغ ما! (مسجد محلمان را می گویم!)

یک شب آمد… و او چندین ماه است که ظهر و شب می آید به باغ ما!

چند روز پیش به شوخی به او گفتم: فلانی! یک بار من آمدم باغ شما و یک بار تو آمدی باغ ما، من به باغ شما معتاد نشدم اما تو به باغ ما معتاد شدی، حالا خودت بگو: باغ شما با صفاتر است یا باغ ما!؟
خنده ای کرد و گفت: انصافاً باغ شما…؛)

فقیرترین انسان!

خاطرات, نکته ۲ دیدگاه »

خدا نکند یک جوان با خدا و مسجد غریبه باشد و این عادت تا پیری روی او بماند!

پیرمردی را سراغ دارم که در این هفت هشت سالی که در مسیر این مسجد جدید رفت و آمد دارم، همیشه جلو شیرین‌فروشی‌اش که دفتر اصلی‌اش را پسرانش در نقطه مرکزی شهر می‌گردانند و او قرار نیست مشتری داشته باشد و ندارد (و می‌تواند مغازه را هنگام نماز به راحتی تعطیل کند)، نشسته است و همه مردم می‌روند مسجد و برمی‌گردند، او همچنان جلو خانه‌اش نشسته است و یک بار هم پایش را به مسجدی که با او بیست قدم فاصله دارد نگذاشته! جالب است که مسجد شیرینی تمام مجالس تولد و شهادت ائمه را از او می‌خرد!!

 

یا پیرمردی بود که آنقدر پیر شده بود و از پا افتاده بود که می‌آمد از ابتدا تا انتهای نماز، جلو در مسجد می‌نشست و در انتها گدایی‌اش را می‌کرد و می‌رفت و یک بار نشد که بیاید داخل و نماز بخواند…

 

اما پیرمرد جدیدی چند روزی است نظرم را جلب کرده و در نگاه من، او فقیرترین انسان است!

او اواسط نماز می‌آید (فکر می‌کنم یک باغ دارد و از باغ می‌آید)، صورت و پاهایش را در حوض مسجد می‌شوید، لنگش را هم می‌شوید، قمقمه‌اش را از آب شیرین و خنک مسجد پر می‌کند، سپس میوه‌هایی که از باغ آورده، جلو در مسجد پهن می‌کند و آماده می‌شود تا نماز تمام شود و نمازگزاران بیایند تمام انگورها یا انجیرهایش را بخرند… بعد که فروخت پول‌هایش را می‌شمارد و می‌رود…

به خدا هر بار که او را می‌بینم از خجالت پیش خدا شرم می‌کنم و گریه‌ام می‌گیرد… انسان چقدر می‌تواند پست باشد و خدا چقدر می‌تواند از یک انسان رو برگرداند! آب و نان و شست و شو و روزی یک بنده در مسجد به دست او برسد، او تا درون یک مسجد و تا یک قدمی شبستان یک مسجد بیاید، اما حتی یک بار وضو نگیرد و نیاید داخل، نماز جماعت بخواند!!

 

پناه می‌برم به خدا در باقیمانده عمر و به ویژه در زمان پیری که بسیاری از انسان‌ها در پیری خود همه چیزشان را باخته‌اند…

خاطرات جبهه(!)

خاطرات, کمی خنده ۳ دیدگاه »

این را در انجمن‌های ساوه‌سرا نوشته بودم، حیفم آمد در وبلاگم ثبت نشود!

خاطره خوشی از دوران سربازی که من با نام “جبهه” از آن یاد می‌کنم! چه عیبی دارد!؟ بهتر از آن یارو است که گفت: من ۸ سال سابقه جبهه دارم! گفتند: کجای جبهه خدمت می‌کردی؟ گفت: ۲۰۰ کیلومتر پشت خط مقدم!!! (منظورش همان اصفهان بوده! لامصب هشت سال در شهرشان بوده و تکان نخورده!!)

*******

سر ظهر توی تابستون یزد، پونصد نفر رو آوردن دور محوطه چادرها گفتن تا شب وقت دارید یک سنگر روباه بسازید!! یعنی زمین رو چاله کنید، طوری که می‌رید داخلش و می‌شینید، فقط سرتون پیدا باشه! (یعنی حدود ۱ متر بکنید بره پایین)
آقا! بدبختی، ما افتادیم یک نقطه‌ای که با لودر هم نمی‌شد زمینش رو بکنی چه برسه به اون کلنگ نیم متری زوار در رفته!!! از بس سنگ بود و آفتاب هم زده بود، زمین شده بود مثل سیمان!!!
ما هر چی کلنگ زدیم، دیدیم فایده نداره! حتی چند بار داشتم از خستگی بالا می‌آوردم!
خلاصه، گفتیم کی به کیه! بذار ما سنگر رو مثل یه قبر بکنیم، طوری که بریم توش بخوابیم، فقط سرمون پیدا باشه!! اینطوری عمق چاله کمتر می‌شه! یه طوری هم تنظیم کردم که بیفته توی نهر و نیاز نباشه خیلی بکنم!! از طرفی قرار بود توی خشم شب بیان چک کنن و من گفتم از بین پونصد نفر اون هم توی تاریکی شب، عمراً بیان ببینن من چی کندم! می‌ریم توی قبر، یه کم خاک می‌ریزیم رو خودمون که پاهامون پیدا نباشه، سرمون رو بیرون می‌ذاریم، میان رد می‌شن می‌رن…
خلاصه شب، خشم شب زدن و آژیر و منور و اینجور چیزا و گفتن همه برن توی سنگرهاشون قایم بشن!
ما هم دویدیم رفتیم خوابیدیم تو قبرمون که تقریباً ۲۰ سانتی متر بیشتر عمق نداشت!! و یه کم خاک ریختیم رو خودمون و سرمون رو هم آوردیم بیرون!
از بس خشم شبشون طول کشید، من هم که خسته و کوفته بودم، دیدم عجب جای نرم و با حالیه! منور هم که می‌زدن، فکر می‌کردی تو بهشتی! بنابراین، گفتم بذار بخوابیم تا اینا کارشون تمام بشه!
آقا! چشمتون روز بد نبینه! این فرمانده ما که انصافاً شیطون رو درس می‌داد، با موتور راه افتاد به صورت رندوم سنگرها رو چک کنه!

من فقط یه وقت توی خواب متوجه شدم صدای داد و بیداد میاد! از خواب پریدم، دیدم نامرد صاف اومده بالا سر من، نور چراغ موتورش رو انداخته رو قبر من، داد می‌زنه: ۵۷!!! (کد روی لباس من توی جبهه ۵۷ بود! به نیت ماشین‌های ساوه که کدشون ۵۷ هست!!! و همه رو با کد صدا می‌زدن)
۵۷!!!!!!!!! مگه با تو نیستم!!
از قبرم جفت زدم بالا، سریع گفتم: بله قربان!؟
– این چیه کندی، لامصب!؟
– از ترس به تته پته افتادم: قبره قربان! ببخشید، سنگره قربان! نه روباهه قربان! نه یعنی سنگر روباهه قربان! (شبش به بچه‌ها می‌گفتم خوبه نگفتم قبر روباهه قربان!! یا مثلاً قبر قربانه، روباه!!!)
– گفت: خوبه، آره، قبر قشنگیه!! فردا صبح بیا دفتر من، این قبر رو به نامت بزنم!!! Laughing  و گازش رو گرفت و رفت…

آقا ما تا فردا هزار تا فکر و خیال کردیم، گفتیم این نامرد احتمالاً می‌گه چون قبرکن خوبی هستی، برو توی محوطه، قبر تمام بچه‌ها رو بکن!
تا صبح با بچه‌ها تو چادر حدس می‌زدیم چه بلایی سر من خواهد آورد و می‌خندیدیدم Laughing

خلاصه، فردا شد، گفتیم اون که جایی یادداشت نکرد که ما کی هستیم، ما هم که عمراً از جلوش رد بشیم که یادش بیفته، ولش کن بابا!! نرفتیم دفترش و الحمد لله ختم به خیر شد!! Very Happy

خلاصه، دوران شیرینی بود… Smiling Winking

جانسوزترین روضه حضرت زینب

اتفاقات روزانه, خاطرات, دین من، اسلام ۳ دیدگاه »

دیروز روز رحلت (شهادت) حضرت زینب (سلام الله علیها) بود.

مادرمان طبق معمول که هر چه از مجالس وعظ یاد گرفته باشد، گلچین می‌کند و برایمان تعریف می‌کند، امروز تعریف می‌کرد که: حمید! فلان روضه‌خوان یک روضه خواند که تا مرز غش کردن رفتم. می‌گفت:

بعد از عاشورا، حضرت زینب از بس به یاد عاشورا می‌افتاد و گریه می‌کرد، حالت افسردگی وخیمی پیدا کرد. همسرش عبد الله، او را نزد حکیم برد. حکیم با دیدن وضع ایشان به عبد الله گفت: او را به محیطی شاد مثل باغ پر گل و باصفا ببر تا شاید روحیه‌اش عوض و شاد شود.

عبد الله به پیشنهاد حکیم، حضرت زینب را به باغی پر گل و باصفا برد. اما تا نگاه ایشان به گل‌ها افتاد، شروع کرد به گریه کردن.

عبد الله گفت: حکیم گفت بیاورمت به گلستان تا شاید غم عاشورا را فراموش کنی، حالا چه شد که دوباره گریان شدی؟

حضرت زینب فرمود: عبد الله! اگر به این گل‌های زیبا و شاداب، در این آفتاب سوزان سه روز آب ندهی، چه می‌شود؟

عبد الله گفت: فدایت شوم، مشخص است، چرا این سؤال را می‌پرسی؟

[مادرمان اینجا که رسید زد زیر گریه و با حالت گریان، کوتاه گفت:] حضرت زینب گفت: عبد الله! به خدا قسم گل‌های حسین سه روز تشنه ماندند!

عبد الله! بوستان هم فایده ندارد. تنها چیزی که از داغ من می‌کاهد این است که بالین مرا در آفتاب سوزانی قرار دهی تا همدرد حسین باشم.

*********

به خدا قسم من ظهر امروز، همان لحظه که شنیدم، خواستم این ماجرا را در وبلاگ ثبت کنم، اما در دلم به اصل ماجرا شک کردم. گفتم: احتمال دارد کسی بگوید ما به گل‌هایمان هر ۵ روز یک بار آب می‌دهیم و هیچ اتفاقی نمی‌افتد! پس این، مثال درستی نیست و آنقدرها متناسب نیست! و اگر هم درست باشد، چندان جانسوز نیست.

همین الان یعنی امشب، خواهرم که پری‌روز همراه شوهرش از شمال برگشته بودند (تعطیلات سه روزه ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ خرداد را شمال بودند)، آمده بودند خانه‌مان. یک دفعه گل‌های باغچه را که دید گفت: مامان! اگه بدونی چه بلایی سر گلدونی که بهم دادی اومد!! تو مگه نگفته بودی اینا آفتاب می‌خوان؟ من قبل از حرکت گذاشتمشون توی آفتاب و رفتیم شمال. (مامانمان گفت: دختر! نه اینکه مستقیم بذاری توی آفتاب، منظورم نور آفتاب بود) خواهرم ادامه داد: وقتی برگشتیم، دیدم مثل پودر شدن!!

خدا می‌داند تا این را شنیدم، ناخودآگاه یاد قضیه ظهر افتادم. چشمانم درشت شد و اشک‌هایم درآمد. دویدم داخل و یک دل سیر گریه کردم!

خودم را چقدر لعنت کردم که به آن ماجرا و به آن حرف حضرت زینب شک کردم. چه می‌خواست بگوید حضرت زینب با این صحنه!؟

انگار دقیقاً در گوشم زمزمه می‌کرد که:
فلانی! به خدا قسم گل‌های ما در آفتاب سوزان کربلا بودند!
فلانی! شک نکن که گل‌های ما سه روز تشنه بودند!
فلانی! شک نکن که بعد از سه روز تشنگی، نایی برایشان نمانده بود!

نمی‌دانم می‌توانید تصور و باور کنید که این صحنه‌ها تماماً معنا دارد؟ دقیقاً همان شب، دقیقاً گل، دقیقاً آفتاب سوزان این روزها، دقیقاً سه روز، دقیقاً صحبت‌های خواهر و مادر زمانی مطرح شود که برخلاف همیشه، من در حیاط و در جمعشان نشسته باشم!

نتیجه‌ای که در پیری به آن می‌رسی…

اتفاقات روزانه, خاطرات, دین من، اسلام, نکته ۲ دیدگاه »

در مسجدی که اکثر اوقات می‌روم، چهار معلم از معلمان دوران ابتدایی و راهنمایی‌ام حضور دارند! همه‌شان بازنشسته شده‌اند و حالا که بیکارند مسجد بهترین جا برای گذران وقتشان است!

چند روزی می‌شود که یک معلم دیگرم هم بازنشسته و پیر شده و به جمعشان پیوسته. حضور او مرا یاد یک خاطره جالب انداخت!

***

وقتی دوم یا سوم راهنمایی بودم زنگ آخر، درس ریاضی را با ایشان داشتم. در پاییز همیشه زنگ آخر با ساعت مسجد یکی می‌شد. من بابای خدابیامرز را فرستاده بودم مدرسه که با مدیر هماهنگ کند که اگر زنگ آخر انتهای کلاس (مثلاً بیست دقیقه آخر) معلم، کار خاصی نداشت من با اجازه معلم زودتر از بقیه بروم که به مسجد برسم. چون کلیددار مسجد بودم و باید رادیو را پشت بلندگو می‌گذاشتم و برق‌ها را روشن می‌کردم و امثالهم… چون آن زمان شاگرد اول کل مدرسه بودم، مدیر و معلمان مشکلی نمی‌دیدند و اجازه می‌دادند.

یک روز که با همین معلم کلاس داشتیم، چند دقیقه مانده به زنگ، کار کلاس تمام شد و معلم گفت صبر کنید تا زنگ بخورد و بعد بروید. من دستم را بالا گرفتم و گفتم: آقا اجازه، ما می‌تونیم الان بریم؟ گفت: خیر، باید صبر کنی تا زنگ بخوره. گفتم: آقا! با آقای فرهاد (مدیر) هماهنگ کردیم، مشکلی نداره.
گفت: کجا می‌خوای بری؟ گفتم: مسجد… با شوخی شبیه به جدی و کمی تمسخر گفت: می‌ری مسجد که چی بشه؟
گفتم: آقا کار داریم، تو رو خدا اجازه بدید بریم… گفت: نمی‌خواد بری، برای تو درس مهم‌تره تا مسجد. تو هنوز به سن تکلیف هم نرسیدی!

خلاصه، نرفتیم…

آن شب با بابامان در میان گذاشتم که معلم ریاضی‌مان اجازه نمی‌دهد بروم مسجد. گفت: چطور؟ گفتم: می‌گه می‌ری مسجد که چی بشه؟

چه حرف جالبی زد بابامان! گفت: بگو آقا اجازه! نتیجه‌ای که شما در پیری بهش می‌رسی ما در این سن بهش رسیدیم، بَده؟

و چه زیبا تعبیر شد حرف بابا!! 🙂

جناتٍ تجری من تحت الأنهار

خاطرات, دین من، اسلام ۳ دیدگاه »

این هفته با یکی از دوستان سطح اولم به نماز جمعه رفته بودیم. بیرون که آمدیم، گفت: حمید! وقت داری کمی در شهر بگردیم و حرف بزنیم تا بعد از یک هفته پرکار، حال و هوایمان عوض شود؟ گفتم: من دلم شدیداً برای روستاهای اطراف تنگ شده، بنابراین بگاز که برویم سیلیجرد (روستای باصفایی در اطراف ساوه) کنار چشمه‌اش کمی آب بازی می‌کنیم و بر می‌گردیم.
به نیت سیلیجرد حرکت کردیم، اما نزدیک که شدیم، پیشنهاد داد که برویم ییلاق، باغ دایی‌اش.
هر چند دوست نداشتم مزاحم خانواده دایی‌اش شوم و کلاً دوست ندارم وارد باغ مردم بشوم، اما با اصرار او رفتیم …

وارد باغ شدیم و بعد از یک احوال پرسی با خانواده دایی‌اش، رفتیم که گشتی در باغ بزنیم.
جایتان خالی! باغ به این جذابی ندیده بودم! سرسبز!‌ تر و تازه! تمیز! پر نعمت!
تقریباً هر نوع میوه که بشود در تابستان تصور کرد، در این باغ موجود بود: هلو، شلیل، زردآلو، گلابی، گیلاس، انجیر، انواع خیار و چندین نوع میوه و درخت دیگر. و جالب اینکه با بهترین کیفیت! هلوهایش را باید دو نفری می‌خوردی!! گلابی‌های بسیار خوشمزه …
در حین حرکت در باغ و دیدن درختان پرمیوه و تنوع میوه‌ها و این وجدی که در من ایجاد شده بود (تا حدی که دلم خواست که داشتن چنین باغی نصیبم شود)، ناخودآگاه یاد بهشت و توصیف‌های خدا از بهشت افتادم.
خیلی‌ها فکر می‌کنند وقتی خدا می‌گوید باغ هایی با همه نوع میوه، باغ هایی که نهرها در زیر درختانش جاری است و توصیفات مادی دیگر، مثالهای ساده و نه چندان مهمی است اما من آن روز فهمیدم که انصافاً ارزشش را دارد که انسان کمی ریاضت بکشد و ولخرجی نکند و در عوض چنان باغی را بخرد! همانطور، ارزشش را دارد که انسان در این دنیا کمی متحمل رنج مبارزه با نفس شود و نگذارد این نفس در گناه، ولخرجی کند و در عوض چنان باغی که خدا وصفش را کرده پاداش بگیرد!
آن هم در شرایطی که خستگی و رنج و دلزده شدن معنی نداشته باشد! و ده‌ها مزیت دیگر نسبت به باغ‌های دنیایی.
ارزشش را دارد، اینطور نیست؟

آیا ما واقعاً از مرگ نمی‌ترسیم؟

خاطرات, نکته ۲ دیدگاه »

اگر از شما بپرسند: آیا از مرگ می‌ترسید؟ خدا وکیلی نمی‌گویید: نه، مرگ که ترس ندارد!؟

اگر این سؤال را از همه انسان‌ها بپرسی، شاید اکثرشان بگویند نمی‌ترسیم!

دلیل آن هم واضح است: نه به بار است نه به دار! از چه بترسیم؟

دایی بزرگ‌ترم سال‌ها پیش وقتی من کمتر از ۱۰ سال داشتم عمرش را به شما داد.

جوان رعنا و قوی هیکلی بود. چند ماه بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود.

یک روز تصمیم می‌گیرند که با دوستانش، با موتور به کوه بروند.

از آزاد راه تهران ساوه می‌روند که آن زمان تازه کار احداث آن شروع شده بوده است. غافل از اینکه هنوز پل‌های روی گودال‌ها و پرتگاه‌ها را نزده‌اند.

البته فقط همین دایی ما بی‌احتیاطی می‌کند و از روی جاده می‌رود. بقیه از پایین جاده می‌روند.

وسط راه با سرعت تمام می‌رفته‌اند که متوجه می‌شوند به یک پرتگاه نزدیک می‌شوند. شخصی که پشت موتور نشسته است، خودش را از موتور به پایین پرت می‌کند. تعادل موتور از دست دایی خارج می‌شود و …

دایی ما می‌افتد و پایش طوری می‌شکند که اینطور که دکترها گفته‌اند، چربی بدنش وارد خون می‌شود.

دکترها با دیدن وضعیت می‌گویند اگر بتوانید سریعاً به تهران برسانید (قبل از اینکه چربی به قلب برسد)، شاید امیدی باشد که زنده بماند. گویا با سر و صدایی که خواهرهایش انجام می‌دهند، دایی که فعلاً حالش خوب بوده، متوجه می‌شود که امیدی به زنده ماندنش نیست.

مادرم می‌گوید من وحشت را کمی در چهره‌اش دیدم. به دایی کوچک‌ترم التماس می‌کند که سریعاً آمبولانس بگیر و من را به تهران منتقل کن.

با کلی دردسر آمبولانس جور می‌شود و در این بین شاید دایی ما به دخترش که قرار است به دنیا بیاید فکر می‌کند. به خانه‌اش که خدا شاهد است من در جریانش بودم، خودش از صفر به عنوان کارگر زحمت کشید و فقط نمای ساختمان باقی مانده بود که تمام شود. به آرزوهایش… احتمالاً دلش نمی‌خواست که بنویسند “جوان ناکام”.

به هر حال، به سمت تهران حرکت می‌کنند.

از شانس بد او، آمبولانس در وسط راه پنچر می‌کند!

تصور کنید! خود را در این موقعیت بگذارید…

مادرم می‌گفت که: در این مواقع التماس جواد به اوج رسیده بوده است. دائم به محمد (دایی دوم ما) می‌گفته: محمد! من می‌خوام زنده بمونم… 🙁

به تهران و به بیمارستان می‌رسند، اما بیمارستان اعلام می‌کند که اینجا مربوط به قلب و عروق نیست، باید به فلان بیمارستان ببریدش.

در این مواقع چربی به قلب دایی رسیده بوده است و امانش را بریده بوده.

به خاطر گرفتن رگ‌ها و فشاری که به او می‌آمده، بی‌تاب شده بوده است. بلند بلند گریه می‌کرده، داد می‌زده است و هر چه به دستش می‌آمده می‌کشیده است. طوری که حتی لباس دایی محمد را هم چنان کشیده که لباس و کمربند و … پاره شده بوده. بلند می‌شده است و خودش را محکم روی تخت می‌زده است و در یک لحظه آرام می‌شود. 🙁

 

حالا چه فکر می‌کنید؟

اگر در چنین موقعیتی می‌بودید آیا باز هم از مرگ نمی‌ترسیدید؟ تصور اینکه چند ماه بعد قرار است پدر یا مادر شوید. خانه‌ای ساخته‌اید و چند روز دیگر قرار است اساس‌کشی داشته باشید. برای دخترتان کلی برنامه دارید… کلی آرزو.
در یک لحظه موقعیتی پیش آید که بدانید اگر سریع‌تر به دکتر برسید، زنده می‌مانید وگرنه نهایتاً ۲ ساعت دیگر زنده‌اید.
حالا مشخص می‌شود که آیا واقعاً از مرگ نمی‌ترسید؟

 

با دانستن این قضایا، وقتی قصه‌های جنگ را می‌شنوم، می‌فهمم که اکثر شهدا واقعاً از مرگ نمی‌ترسیدند. واقعاً زندگی دنیا در برابر زندگی عقبا برایشان ارزشی نداشت.

تصور کنید، شما می‌دانید که اگر بروید به این عملیات، بلاشک شهید خواهید شد.
خانمتان باردار است و قرار است چند ماه دیگر پدر شوید.
کلی آرمان و آرزو داشته‌اید که دارد به مرور به واقعیت می‌پیوندد.
جبهه رفتن یعنی چند ماه زندگی در سخت‌ترین شرایط ممکن.
چه چیز باعث می‌شد که این شهدا و به خصوص فرماندهان جنگ، با این همه مانع، باز هم وقتی در خانه‌اند، بی‌تاب جبهه شوند؟

الهی! ما از مرگ می‌ترسیم، پس، مرگ را هم از ما بترسان!

دردناک‌ترین صحنه عمرم

خاطرات, کمی خنده ۱۲ دیدگاه »

ممکن است من و شما وضع مالی یک نفر را ببینیم و تصور کنیم که او از ابتدا که به دنیا آمد، همینطور وضعش خوب بود و می‌توانست تنهایی ارتزاق کند.
گاهی اوقات برخی دوستانم و یا دانشجوها و حتی برادر کوچک‌تر من وقتی می‌بینند که مثلاً الان دستم به دهانم می‌رسد، فکر می‌کنند من در سنین آن‌ها هم که بودم وضعم اینطور بوده. خود من هم وقتی مثلاً وضع مالی یک ثروتمند را می‌بینم، فکر می‌کنم او سختی‌های من را نکشیده! اما زندگی‌نامه‌اش را که مرور می‌کنم می‌بینم از شستن دستشویی‌ها به اینجا رسیده! (این جریان در یک سری مستند ایرانی‌های موفق خارج از کشور بود که اگر دیده باشید، اکثرشان وقتی رفته بودند خارج مجبور بودند در خیابان بخوابند یا دستشویی‌ها را بشویند…)

در مورد خودم کمی توضیح می‌دهم و قبل از آن می‌گویم که بنده منظورم این نیست که بگویم وضع فعلی‌ام خوب است! خیر، بنده از نظر وضع مالی در سطح عموم جامعه هستم و همینقدر برایم کافی‌ست. قصدم فقط این است که بگویم در سنین دانشجویی چطور بودم. مثل خیلی از دانشجوهایی که در این دوران به خاطر حس استقلال‌طلبی و غرور نمی‌توانند از پدر درخواست پول کنند و احتمالاً مجبورند خیلی از توقعات را پایین بیاورند. اما به مرور همه چیز درست می‌شود، پس هدف این است که بگویم شما اگر دانشجو و یا در سنین و شرایط این داستان هستید، نباید عجله کنید. (این‌ها واقعیات زندگی من است و مجبورم برای همدردی با برخی دانشجویانی که هر روز با چشمم می‌بینم که از نظر مالی و غیره مشکلات عدیده‌ای دارند، اما می‌سوزند و می‌سازند، بیان کنم)

اگر پدرتان در قید حیات است، برایتان حفظش کند و اگر نیست، خداوند رحمتش کند.

سال ۸۲، یعنی زمانی که من ۱۷ سال داشتم بابای ما عمرش را به شما داد.

این در حالی بود که من تقریباً به طور کامل وابسته به جیب پدر بودم. (به جز اندکی درآمد که از طریق کانون تبلیغاتی داخل مسجد به دست می‌آمد که قابل بحث نبود، بیشتر برای تجربه آن را راه انداخته بودیم تا درآمد.)

بابای ما وقتی رفت، یک مغازه خواروبار داشت که خود مغازه کرایه‌ای بود، اما اجناس طبیعتاً از خودش، به انضمام یک موتور براوو و یک میلیون پول در حساب. (که فکر می‌کنم خرج کفن و دفنش شد)

برادر بزرگ‌تر ما مغازه را به دست گرفت و به خاطر خساست شدیدی که داشت و دارد*، همان روزهای اول قرار کرد که: من به جز اجناس خانه که از مغازه می‌آورم، یک ریال پول به کسی نمی‌دهم، هر کس خواست، خودش بیاید مغازه و کار کند و پول دربیاورد.
من در شأن خودم نمی‌دیدم در مغازه خواروبار کار کنم و البته دوست داشتم درس بخوانم نسبت به اینکه بخواهم درگیر آن شغل پردردسر شوم، بنابراین، درآمد هم نداشتم… تا یک سال زندگی‌ای به شدت سخت را گذراندم، تا اینکه در دانشگاه آزاد قبول شدم.
برادر بزرگ‌تر قرار کرد که من به هیچ وجه شهریه دانشگاه را نخواهم داد، بهانه این بود که: درس بخوان، برو دولتی! یادم نمی‌رود که در ترم‌های اول بارها گریه کردم تا فقط پول قرض بدهد که ثبت نام کنم و بعداً به او برگردانم.
بنابراین، همان اول من قید دانشگاه آزاد را زدم و گفتم یک سال درس می‌خوانم که بروم دولتی (غافل از اینکه بر فرض دولتی هم که قبول شوی چقدر خرج دارد).

اما آن زمان، وقتی عباس آقا و حاج حسن (دوستان ۶۵ ساله من که از ۱۲ سالگیِ من، با هم در مسجد بودیم و هر سه‌مان در سال ۸۳ از آن مسجد گذاشتیم و رفتیم و حالا هم هر هفته و هر روز همدیگر را می‌بینیم) داستان را شنیدند، دنبال یک کار پاره‌وقت گشتند.
پسر حاج حسن پیغام داد که من یک شاگرد برای مغازه فتوکپی نیاز دارم. پس من قبول کردم که آنجا کار کنم به ازای ماهی ۵۰ هزار تومان!
خوشبختانه با تخفیف بزرگی که به خاطر آشنایی حاج حسن با رئیس دانشگاه می‌گرفتیم و این حقوق، می‌شد خرج دانشگاه را به زور درآورد.
البته به محض ورود به آن مغازه، آنجا محل درآمد من هم شد، چون طراحی کارت ویزیت و پوستر و بنر و … و کلی کار کامپیوتری دیگر مثل ساخت کلیپ تبلیغاتی و طراحی وب و … هم انجام می‌دادم و درآمد داشتم. خدا خیرش دهد پسر حاج حسن را خیلی دوستانه کار می‌کردیم، گاهی من می‌نشستم کار طراحی انجام می‌دادم و او، بنده خدا، فتوکپی می‌گرفت!!
اما به هر حال، با توجه به اینکه مخارج دانشگاه سنگین بود و من همیشه مجبور بودم خرج کنم تا به‌روز باشم (از جمله داشتن خط اینترنت پرسرعت در همان زمان و خرید کتاب‌ها و سی.دی‌های آموزشی و …) این حقوق و درآمد، بسیار ناچیز بود!
در دانشگاه من مجبور بودم ساده‌ترین لباس‌ها را به تن کنم، کیف و لوازم را مواظب باشم که پاره نشود که اگر می‌شد، پولی برای خرید نداشتم.
مجبور بودم ارزان‌ترین لباس‌ها و لوازم را بخرم، اما کتاب‌ها و سی.دی‌های آموزشی خوب بخرم.

و اما دردناک‌ترین صحنه عمرم:

زمانی بود که قسم می‌خورم، قسم می‌خورم که پول خرید کفش نداشتم!
یک کفش از مغازه‌های ارزان‌فروشی خریده بودم به قیمت ۶ هزار تومان!
آنقدر پوشیده بودم که زوارش در رفته بود و به پایم گشاد شده بود، باور کنید وقتی از پله‌های دانشگاه بالا می‌رفتم کفش از پایم جدا می‌شد و در پله بعد می‌خورد به کف پایم و انگار دمپایی به پا کرده‌ام.

دردناک‌ترین صحنه زمانی بود که یک روز با این کفش‌ها داشتم می‌رفتم که تاکسی سوار شوم و بروم دانشگاه، تاکسی مقابل پایم ایستاد، پای چپم را آهسته بلند کردم که کفش نیفتد و داخل تاکسی گذاشتم، اما به محض اینکه خواستم آهسته پای راستم را بالا بیاورم، تاکسی حرکت کرد و کشف از پایم افتاد!! عرق کل هیکلم را گرفت! چطور بگویم که آقا کفشم افتاد!؟ نمی‌خندند؟
مجبور بودم، پس داد زدم: آقا صبر کن، کفشم افتاد. کفش را با دست بلند کردم و داخل آوردم و پوشیدم!

تا آنجا عرق می‌ریختم و سرم را بالا نمی‌آوردم که نکند چشمم به چشم مسافران دیگر بیفتد.

هیچ وقت این صحنه را فراموش نمی‌کنم… هر بار که کفش می‌پوشم انگار دارم خم می‌شوم که آن کشف را بردارم…

در دانشگاه، همیشه باید کفش‌ها را زیر صندلی قایم می‌کردم که نکند آن باکلاس‌ها ببینند و انگشت‌نما شوم!

در همان شرایط به خاطر جوش خوردن‌های بسیار معده درد شدیدی می‌گرفتم که مجبور بودم با شربت و قرص ساکتش کنم. شاید از بیرون همه و حتی خانواده، من را شادترین فرد می‌دیدند، اما در درون خبرهای دیگری بود.

اما به هر حال، بعید می‌دانم حتی در این شرایط کسی از من شنیده باشد که ناشکری کنم. همیشه این‌ها را صلاح می‌دیدم و می‌گفتم:
=- وَ مَن یّتّقِی اللهَ یَجعَل لهُ مَخرجاً و یَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِب وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ. إنَّ اللهَ بالغُ اَمرِه. قَد جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شیئٍ قدراَ
[و هر کس تقوا پیشه کند، خداوند راه بیرون رفتن (از مشکلات) برایش قرار می‌دهد و از جایی که فکرش را نمی‌کند، روزی‌اش را می‌دهد و هر کس بر خدا اعتماد کند او براى وى بس است. خدا فرمانش را به انجام رسانده است. به راستى خدا براى هر چیزى اندازه‌اى مقرر کرده است.]

خلاصه اینکه ممکن است خیلی از دانشجوها در شرایطی حتی سخت‌تر از من زندگی کنند! (به قول یکی‌شان: ای کاش فقط مشکل ما مشکل مالی بود!!) این‌ها تجربه‌ها و شیرینی‌های زندگی است. بسازید و صبور باشید که آینده روشن است، إن شاء الله 😉

_______________
پی‌نوشت: حالا که می‌بینم، خساست برادر را اولاً حق او می‌دانم و ثانیاً یک موتور محرکه برای تلاش بیشترم.

پی‌نوشت۲: مطلب را برای برانگیختن حس ترحم شما نسبت به خود ننوشتم! نمی‌دانم چرا یکی از دانشجوها اینطور برداشت کرده است! خیالتان راحت، وضع فعلی من ارزش آن همه عذاب را داشته!! هدف از نوشتن مطلب، ترسیم آینده‌ای روشن برای کسانی است که سختی‌هایی را متحمل می‌شوند. به قول یکی از دوستانی که نظر خصوصی فرستاد:
هر که در این دهر مقرب تر است

جام بلا بیشترش می دهند

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها