آرزو میخواه لیک اندازه خواه!

خطاطی‌های من هیچ دیدگاه »

با این آرزوهای بلند و بالا که من دارم، وجود یک جمله در مقابل چشمانم که حکم یک نوع متعادل‌کننده را داشته باشد، لازم است! بنابراین از روی سرمشق‌های استاد امیرخانی این را با قلم درشت نوشتم و روی قفسه‌ها گذاشتم:

http://download.aftab.cc/img/hamid/aarezoo.jpg

البته این یکی را بیشتر می‌پسندم و خیلی بهتر از آب درآمده:

http://download.aftab.cc/img/hamid/aarezoo2.jpg

 

چند روز پیش دیدم برادر بزرگ‌تر کنار اسباب خطاطی من که نشسته، هوس کرده که یکی دو کلمه بنویسد. ببین چطور نوشته!! (بالایی از اوست و پایینی‌ها را من برایش غلط‌گیری کرده‌ام!!)

http://download.aftab.cc/img/hamid/ali_and_me.jpg

می‌خواستم بدهم خواهر هم زیر این‌ها بنویسد که سه نسل مختلف خطاطی را داشته باشیم!

باور می‌کنی من هم اولین خطهایی که (البته در سنین دوازده سیزده سالگی) نوشتم شبیه آن بالایی بوده!؟

 

 

یاد یک جمله از استاد افتادم: به دو عکس اول (آرزو میخواه) دقت کن. آن جمله دوم برای چند روز پیش است و جمله اول برای امروز. یعنی چند روز پیش من تقریباً «عالی» نوشته‌ام و امروز می‌شود گفت «بد». هر وقت هنرآموزها این گلایه‌ها را به استاد می‌کردند، ایشان می‌گفت: نستعلیق اسب سرکش است!

بیشتر منظورش این بود که اگر یک لحظه کمندش را رها کنی تمام است! باید شش دانگ حواست باشد…

یک منظورش هم این بود که اصلاً این خط آرام و قرار ندارد! یعنی واقعاً‌ نمی‌دانی چه موقع خوب می‌نویسی، چه موقع بد می‌نویسی؟ چطور آن خوب را نوشتی؟ چطور دوباره آن‌طور بنویسی!؟ اساتیدی که چند ده سال است می‌نویسند هم همینطورند. یعنی گاهی می‌بینی چقدر ضایع نوشته و گاهی چقدر لذیذ!

تا به حال سه تا خط (شبه‌تابلو) به در و دیوار زده‌ام. واقعاً عالی است که انسان هر بار خودش یک سری جمله بنویسد و به دیوار اتاقش بزند. نمی‌دانی چقدر لذت دارد.

برای تابلو بعد می‌خواهم جمله‌ای بنویسم که شک ندارم از لذت دلت می‌خواهد تو هم به دیوار اتاقت بزنی… صبر کن و ببین 😉

حنانه جان، زن بدون شوهر، سرکش می‌شود

حنانه جان ۷ دیدگاه »

حنانه جان، زن بدون شوهر به سرکشی و طغیان کشیده خواهد شد… هیچ کس (نه حتی پدر او) مانند شوهر نمی‌تواند زن را از منجلاب طغیان نجات دهد.

بر خود حرام بدان (و بر تو حرام باد) که خانه شوهر را به خاطر اخم او در برابر خودسری‌هایت رها کنی…

ندای زمان!

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) هیچ دیدگاه »

پیامبر(ص):

لیس من یوم الا و هو ینادی: یا ابن آدم : انا خلق جدید، انا حینما تعمل فی علیک شهید فاعمل فی خیرا اشهد لک له ؟ فانی لو مضیت لم ترنی.» و یقول الیل مثل ذلک. ( سیوطی به نقل از حافظ ابو نعیم.)

هیچ روزی نیست مگر اینکه ندا می‌کند: «ای فرزند آدم، من آفریده‌ی جدیدی‌ام و هر گاه که کاری در من می‌کنی گواه و شاهد توام. پس در من کار نیک انجام بده تا به آن کار بر تو گواهی دهم. که اگر بروم دیگر مرا نخواهی دید.»

یکی از کاربران قسمت سی و یکم این سخنرانی‌ها را پیشنهاد کرده که (هر چند که رائفی فعلاً خیلی جوان است اما) بدک نیست… این روایت را آنجا شنیدم.

سیدی! غَیبَتُک نَفَت رُقادی

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) هیچ دیدگاه »

مرثیه امام صادق (علیه السلام) در غیبت امام زمان (علیه السلام):

سیدی! غَیبَتُک نَفَت رُقادی و ضیَّقَت علیَّ مِهادی و ابْتَزَّتْ مِنّی راحَهَ فُؤادی

آقای من، غیبت تو خواب را از دیدگانم ربوده و راه نفس کشیدنم را تنگ کرده و آسایش و آرامش را از دلم زدوده

امید من، رقبایت را بر اساس دین و نزولی بچین!

امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من، در هر کاری رقیبانی خواهی داشت. آن‌ها را بر اساس دین و به صورت نزولی بچین. هر که دین‌دارتر، زرنگ‌تر و با استعدادتر و یاری‌شده‌تر… او که بی‌دین است، با هر مدرک دنیایی که بود، در انتهای لیست جای ده…

فروش، وسط مصاحبه دکترا!

اتفاقات روزانه ۳ دیدگاه »

همانطور که اینجا گفته‌ام، امروز جلسه مصاحبه دکترا بود. یک اتفاق جالب که دلم می‌خواهد ثبتش کنم، این بود که شب قبلش گفتم بگذار این کاتالوگ‌های تستا و نمرا را پرینت بگیرم، همراه خودم ببرم. شاید به عنوان یک سند و نمونه کار مفید باشد. البته دو دل بودم که نکند نشان دادن این‌ها در برابر یک مقاله ISI و امثالهم نوعی بی‌کلاسی به حساب بیاید!؟

به هر حال، قبل از جلسه دل را به دریا زدم و همراه با پایان‌نامه و مدارک، این‌ها را هم دادم…

برخلاف تصورم، دیدم چقدر این کاتالوگ‌ها تأثیرگذار بود! می‌گفتند مهندس! از این‌ها بازم داری!؟

یعنی باور نمی‌کنید اگر بگویم در همین جلسه، سه تا از دکترها مشتری‌مان شدند!! 🙂 خیلی جالب بود!

حالا این وسط نمی‌توانستم خنده‌ام را کنترل کنم! مثل این پیرزن‌ها شده بودم که هر کجا می‌روند لیف‌هایشان را پهن می‌کنند و می‌فروشند!!!

یکی‌شان می‌گفت: مهندس! شماره موبایلت رو روی این کاتالوگ بنویس. یکی دیگرشان گفت: مهندس ایمیلت رو به من می‌دی؟ یکی‌شان هر دو را به نمایندگی گرفت، گفت: من گرفتم به همه می‌دم!!!
یکی‌شان که می‌گفت من اتفاقاً همین امروز عصر یک جلسه دارم که در مورد انتخاب یک سیستم مدیریت آزمون برای آن محل باید صحبت کنیم که خدا تو را رساند!!

بهشان گفتم: بد نیست بدانید یکی از پرسودترین مشتری‌های تستای ما همین سازمان مرکزی دانشگاه آزاد شماست! اگر از شما آزمون آنلاین گرفتند، با سیستم ماست!

 

به هر حال، این را کار دارم که آن ترفندی که سال‌ها پیش از یکی از دوستان یاد گرفته بودم اثر کرد! در یکی از پروژه‌ها که برای شهرمان انجام می‌دادیم، ایشان (که از گرافیست‌های برتر مسابقات ایران بود) یک پوستر بسیار زیبا برای پروژه طراحی کرده بود که امکاناتی که قصد داشتیم در پروژه باشد را در آن نوشته بود. بعد، به من گفت از این پوستر یک پرینت رنگی می‌گیری و پرس می‌کنی. بعد، هر اداره‌ای که برای درخواست امکانات و پول و … رفتی همان اول، این پوستر را می‌دهی به رئیس بعد شروع می‌کنی درخواست را مطرح می‌کنی. ما به پیشنهادش عمل کردیم. اگر بدانی چقدر جالب بود! مثل اینکه رئیس را جادو کرده باشیم! همان اول که آن پوستر زیبا را نشان می‌دادیم محو تماشای آن می‌شد و اکثرشان جمله‌شان این بود که: ما هر کمکی بخواهید می‌کنیم فقط آرم ما زیر این پوستر و پوسترهای آینده باشد!

من هم به تقلید از آن ماجرا این کاتالوگ‌ها را بردم و اثر کرد. فقط اگر می‌شد رنگی و با ابعاد A5 پرینت می‌گرفتم و چند نسخه می‌بردم دیگر معرکه می‌شد!

از این‌ها گذشته، دیدم چقدر این پرزنت کردن تأثیر دارد! تقریباً اولین باری بود که به نوعی داشتم محصولاتمان را پرزنت می‌کردم. دیدم اگر مثلاً یک انسان توانا برود در سازمان‌های مرتبط و با پوسترهای خوب و بیان عالی پرزنت کند، افراد زیادی هستند که احتمالاً مشتری خواهند شد!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(از تو چه پنهان می‌خواستم این‌ها را در همان مطلب صفحه اول سایت بنویسم و حتی نوشته بودم اما سحر که الان باشد به این فکر کردم که این دوستان آدرس سایت و … را از ما گرفتند، احتمال دارد وارد سایت بشوند و بخوانند و خوششان نیاید و کار دستمان بدهد! از آنجا حذف کردم و اینجا درج کردم)

امید من، سخت است و آسان…

امید نامه هیچ دیدگاه »

امید من، اگر بدانی زندگی در این دنیا چقدر سخت است، هرگز آرزوی آمدن به دنیا را نمی‌کنی و اگر بدانی پروردگارت چقدر همراهت است و این همراهی چقدر شیرین است، برای آمدن به دنیا لحظه‌شماری می‌کنی…

انتقاد

جملات مهم من, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) هیچ دیدگاه »

از این جمله که در این مطلب بود خیلی خوشم آمد:

http://aftab.cc/article/1307

با کمی تغییر اینجا می‌نویسم:

نود درصد کسانی که بر شما نقدی دارند، دلشان از جای دیگری پر است.

واقعاً جمله مهم و اساسی‌ای هست. قدرش را بدانید…

چند جمله مهم

جملات مهم من هیچ دیدگاه »

یک دسته ایجاد کرده‌ام که برخی جملات مهم که در مطالب مختلف به کار می‌برم را اینجا قرار دهم که بتوانم راحت‌تر پیدایشان کنم و به آن‌ها ارجاع دهم.

برخی‌هایش را فعلاً در این پست جمع می‌کنم:

«اگر نمی‌توانید شرایط را با هدفتان تطبیق دهید، حداقل هدفتان را با شرایط‌تان تطبیق دهید!» در مطلب «Dor ؛ نرم افزار کتاب‌خوان تدریجیِ دُر ؛ محصول جدید آفتابگردان، آماده دانلود!»

(این جمله از آن جملات مهم و یکی از عوامل موفقیت است. اینکه مثلاً تو نمی‌توانی از کامپیوتر دل بکنی و درس بخوانی، خوب مشکلی نیست درس خواندن را طوری تغییر بده که بشود با کامپیوتر انجام داد. نمی‌توانی یک وقت مجزا برای حفظ قرآن اختصاص دهی؟ خوب نماز که می‌خوانی قرآن را در آن تکرار کن تا حفظ شوی. و ده‌ها مثال دیگر…)

 

«دانستن چیزهای پراکنده و ناقص در مورد یک موضوع، ضررش بیشتر از ندانستن چیزی در مورد آن موضوع است!» در مطلب «خام‌گیاهخواری ایده‌ای دیگر در تغذیه»

(این هم از آن نکات مهم است! اصلاً اینکه بعضی بچه مذهبی‌ها وسواس در قرائت و وضو و … می‌گیرند اما مثلاً یک طلبه اینطور نمی‌شود به خاطر همین است…)

 

«دنیای آینده دنیای وب برای موبایل است» در مطلب «آپدیت ۳.۴ برای تستا»

تلقین

اتفاقات روزانه, اشعار من ۱۴ دیدگاه »

تقریباً بیست روز پیش (یعنی فردای عید فطر) سر نماز ظهر یک درد شدید در قلبم احساس کردم و خلاصه یک جوری شدم… تا شب با این درد طی شد و شب تا صبح هم درد نگذاشت بخوابم تا اینکه چون از آن جریان سنگ کلیه چشمم ترسیده بود، ساعت شش و نیم صبح بلند شدم رفتم اورژانس. برای دکتر جریان را گفتم، گفت: هیچ کاری‌ت نیست! گفتم چطور؟ گفت قلب‌درد مگر امان می‌دهد تو خودت ماشین سوار شوی بیایی اینجا؟ نیم ساعته می‌گیرد و می‌کشد و تمام! گفتم حالا شما نمی‌خواهی یک تستی چیزی روی ما انجام بدهی که مطمئن شویم چیزی نیست؟ یک نوار قلب نوشت و ما هم رفتیم گرفتیم… نگاه کرد، گفت قلبت از من هم سالم‌تر است! خلاصه ما آمدیم خانه اما همچنان درد در سمت چپ و بالای قفسه سینه احساس می‌شد، فردایش دوباره رفتم بیمارستان که یک متخصص قلب پیدا کنم که همه رفته بودند… به یک دکتر دیگر (همان که سنگ کلیه را تشخیص داده بود) در راه‌رو اورژانس نوار قلب را نشان دادم و جریان را گفتم، گفت: هیچ کاری‌ت نیست! گفتم پس این جریان درد چیست؟‌ گفت: از استرس کار و کار زیاد!

(نمی‌خواستم این را بگویم، در پرانتز می‌گویم، تو هم گوش‌هایت را بگیر: اگر زرنگ می‌بودی می‌فهمیدی که این جریان فردای آن روزی بود که این شعر را گفته بودم: که مُرد آن‌که به قلب او زدی صد گِز ؛ یادت هست؟ برو تو ز من میار اسمی ای ابلیس …. که مُرد آن که به قلب او زدی صد گِز / فقط همین را بگویم که قبل از رفتن به آن نماز که این قلب‌درد اتفاق افتاد، یک ایمیل که این روزها متأسفانه برای همه کیلو کیلو می‌آید آمده بود: آموزش ویدئویی مسائل زناشویی با مجوز از اداره ارشاد! با اینکه این نوع ایمیل‌ها را باز نکرده پاک می‌کنم و حتی چند فیلتر ایجاد کرده‌ام که اگر یک ایمیل حاوی کلماتی مثل «جنسی» بود اصلاً نمایش نداده حذفشان کند اما این «مجوز از ارشاد»ش مرا کنجکاو کرد که ببینم جریان چیست [یک هیچ به نفع کسی که این عنوان را انتخاب کرده بود]، وارد که شدم، احتمالاً شما هم دیده‌اید که چند عکس مات از ویدئو را هم گذاشته‌اند! من اگر می‌خواستم به آن شعر عمل کنم باید سریعاً از آن ایمیل خارج می‌شدم و پاکش می‌کردم اما کمی تعلل کردم و فقط یک بار اسکرول را به بالا برگرداندم! همین! هر چند به نظر کوچک اما برای کسی که روز قبلش بیاید به آن محکمی با آن شعر ادعای قهر با شیطان کند جای تنبیه دارد! / خودم می‌دانستم یک گوشتمالی است و طبیعی است که قلب، درد کند اما دکتر بگوید تو هیچ کاری‌ت نیست! این درد از آن دردها نیست که دکتر بفهمد… اما به هر حال، باید مراحل علمی را طی می‌کردم چون همچنان دنیا دنیای احتمالات است…*)

به هر حال، خیلی ترسیده بودم (به خصوص اینکه یک شب رفتیم قم و در برگشت از حرم درد قفسه سینه شروع شد و باید می‌ایستادم و استراحت می‌کردم که بتوانم چند قدم بروم) و الحمد لله بهانه‌ای شد که کارها را جمع و جورتر کنم و به چند نفر از دوستان دست‌اندرکار که تعدادی‌شان این مطلب را می‌خوانند ایمیل زدم و وصیت‌ها را در زمینه‌های مختلف کردم. (نمونه:)

vasiyat

و حتی آماده‌ی رفتن شده بودم: پست خصوصی‌ای که عمومی‌اش کردم: الهی! من آماده‌ام…

روزهای خوب و تجربه بسیار عالی‌ای بود و این را می‌شود از پست‌های ۲۰ روز اخیر فهمید… اینکه مثلاً بدانی احتمال دارد هر لحظه قلبت بایستد و بمیری، نگاهت به دنیا خیلی عالی می‌شود. دلت می‌خواهد همه کارهایی که یک عمر دلت می‌خواست انجام بدهی و کار و امثالهم اجازه نمی‌داد را انجام بدهی و بعد بمیری (فهمیدی جریان نقاشی و شعر و امثالهم چه بود؟)… آنقدر نسبت به بقیه مهربان می‌شوی! هیچ کدورتی از هیچ کس به دل نمی‌گیری! می‌گویی تو که قرار است چند روز دیگر بمیری دیگر این جدی‌گرفتن‌ها برای چه؟

خلاصه روزهای بسیار شیرینی بود. یعنی اگر از من بپرسی بهترین دوران عمرت کی بود قطعاً خواهم گفت از آن لحظه که آن درد سنگ کلیه مشاهده شد تا امروز! یعنی دوران زندگی‌ام دو قسمت شد: قبل از کشف سنگ و بعد از آن!!!! 🙂

زندگی‌ام را بسیار نرمال‌تر کردم. کارهای اضافه تعطیل. اولویت تفریح و ورزش و پیاده‌روی و… بالاتر، استفاده از ماشین و کامپیوتر و غیره، حداقل و خلاصه یک اتفاقاتی در این مدت افتاد که اگر بدانی می‌فهمی چه لذتی بردم…

 

به هر حال، هدف اصلی‌ام از پست اینجای ماجرا بود:

نهایتاً آن درد قلب بعد از چند روز فروکش کرد و چیزی که فهمیدیم این بود که استرس برنامه‌نویسی که به ویژه در انتهای ماه رمضان داشتم و ضعیف شدن به خاطر روزه گرفتن و یک اشتباه مهلک یعنی همان بیدار ماندن سی روزه تا طلوع خورشید (که بعداً خواهم گفت که ما از این شب زنده‌داری‌ها برداشت‌های غلط کرده‌ایم! خلاصه‌اش: احتمالاً ائمه مثلاً ساعت نه یا ده شب می‌خوابیدند و چند ساعت به سحر بیدار می‌شده‌اند و تا طلوع خورشید بیدار بوده‌اند و می‌دانی که یک ساعت خوابیدن قبل از ساعت ۱۲ معادل ۲ ساعت خوابیدن بعد از آن است و در حقیقت آن‌ها خواب کافی کرده بودند نه اینکه مثل ما انسان‌های این روزگار تازه ساعت ۲ شب می‌رویم به رختخواب…) همه این‌ها دست به دست هم داده بود و آن دردها را در قفسه سینه ایجاد کرده بود. بنابراین رفتم سراغ داروهای طب سنتی برای کاهش استرس. (استرس و اضطراب چیزی است که من و امثال ما سودایی‌ها به شدت از آن رنج می‌بریم و به همین دلیل هم ممکن است گوشه‌گیر شویم. یعنی همین که در یک جمع مثل مسجد قرار می‌گیرم، تمام وجودم پر از استرس می‌شود. چون جزئی‌ترین نگاه‌ها و افکار افراد دائماً دارد در ذهنم تحلیل می‌شود و همین مشکل ایجاد می‌کند. بنابراین سودایی‌ها ترجیح می‌دهند برای کاهش استرس از جمع‌ها بپرهیزند… که به جای این کار باید با مصرف موادی که سودا را کاهش می‌دهد دقت به جزئیات و فکر و خیال را در وجودشان کمتر کنند)

خلاصه، یک پیرمرد شریف در شهر پیدا کردیم که ظاهراً تجربه خوبی در داروهای گیاهی داشت. رفتم و جریان را گفتم. یک پودر هندی که ظاهراً ترکیبی از چند ماده بود داد و گفت سه قاشق مرباخوری‌اش را در یک لیوان آب مخلوط کن و کمی سکنجوین هم بریز و هر دوازده ساعت یک بار تا ده روز بخور بعد بیا به من بگو چطور شدی؟ همه ترس‌ها و اضطراب‌ها و تشویش‌ها را رفع می‌کند… من هر چقدر اصرار کردم که اسم این دارو چیست که بیایم در اینترنت در موردش جستجو کنم یا به کاربران معرفی کنم، فقط می‌دانست که یک ترکیب هندی است. (فله‌ای بود و رویش هیچ چیز ننوشته بود!)

حالا این‌جایش جالب است: وقتی این موضوع را مطرح کردم، یک خانم مسن اما فهمیده در عطاری نشسته بود (فکر می‌کنم منتظر دخترش بود که چیزی بخرد) تا این را شنید، گفت: آخه مگه استرس و اضطراب دارو داره؟ این‌ها از درون خودته. خودت اراده کن، اضطراب نداشته باش! (حالا کار نداریم که یک «پیک» بود یا نبود و یا درست می‌گفت یا خیر…)

ما به نسخه حاج آقا عمل کردیم و انصافاً من خودم فکر می‌کنم تأثیر خوبی داشت. اصلاً همین سکنجوین که ما در خانه‌مان به خاطر تنبلی (و کم‌سوادی و لجاجت در کم‌سواد ماندن نسبت به مسائل طبی) حاج خانم ۱۵ سال است از آن غافل شده‌ایم می‌دانی چقدر آرامش‌بخش است؟
حالا در این ده روز که این را می‌خوردم همه‌ش به آن جمله آن حاج خانم که در عطاری بود فکر می‌کردم و بعد، این می‌آمد به ذهنم که نکند اصلاً این پودر، یک چیز چرت است و آن حاج آقا دارد از همین گفته‌ی حاج خانم استفاده می‌کند. یعنی هر چیزی هم که می‌داد و می‌گفت این را بخور خوب می‌شوی، همین که انسان به خودش بقبولاند (تلقین کند) که این را اگر بخورم اضطرابم کم می‌شود، خوب، این خودش یک ترفند برای کاهش اضطراب است! یعنی شما آب هم که بخوری اما با این نیت و با این تلقین که اضطرابت را کاهش می‌دهد، خوب، کاهش می‌دهد…

حالا همه این جریانات را بگذار کنار هم و این شعر که دو روز است رویش کار می‌کنم را بخوان:

جوانی به پیری بنالید زین روزگار ………….. که دنیا ندارد دگر از برایم قرار

یکی قلب دارم همه پُر تپش ………….. که گویی همین است جوید جَهِش

نداری دوایی که برچیند این اضطراب؟ ………….. بنوشم همان و سریعاً شوم همچو آب؟

بگفتش بگیر این دوا و به ده شب بنوش ………….. همه درد و تشویش و ترسَت بیاید خموش

جوانک بنوشید دارو و لذت بِبُرد ………….. تو گویی که این ده نیامد به عمرش شِمُرد

چو ده شد بیامد به پیشِ مُراد ………….. که بیند چه بود آنچه او را بداد

بگفتا که ای پیر! دارو چه بود؟ ………….. که از ما همه درد و غم‌ها رُبود؟

بگفتا که دارو همی آب بود ………….. نه این آب، درمانِ اِرعاب بود

تو «خود» افکنی ترس، در دل، جوان ………….. پس از خود طلب کن دوا هر زمان

بباید که بیرون کنی از وجود اضطراب ………….. نه با نوش‌دارو و درمان که با انقلاب

برو یاد می‌کن خدا را و آرام باش** ………….. از آن پس تو شاهد بر این درد، فرجام باش

همین! 🙂

ــــــــــــــــــــــــــــــ

* مثلاً یک احتمال دیگر یعنی یک رمزگشایی دیگر این بود که می‌دانی که نیت کرده بودم که گشتی در رشته‌های پزشکی بزنم. حالا با این پیشفرض، زندگی را بررسی کن: یک دوره تکنسین داروخانه بروی که با داروها و انواع قضایا به صورت تئوری آشنا شوی، بعد یک سنگ کلیه بسیار خفیف که دو روزه مشکلش حل شد بگیری و به بهانه‌اش با انواع دستگاه پزشکی مثل سونوگرافی که هیچ وقت از نزدیک ندیده بودی و انواع آزمایشات که همیشه فقط اسمش را شنیده بودی و انواع دارو عملاً آشنا شوی!! بعد ادامه‌اش را خدا با یک قلب‌درد ساختگی به تو یاد بدهد با دستگاه‌های جالب نوار قلب و اکو و … آشنا شوی… این‌ها چقدر شکر دارد؟ (همانطور که یک مهندس نرم‌افزار برای تبحر در برنامه‌نویسی باید پروژه قبول کند و انجام دهد، یک پزشک هم باید کمی درد قبول کند و درمان کند تا تبحر یابد. می‌دانی این مدت چقدر از پزشکی و طب سنتی چیزها یاد گرفتم!؟)

** الا بذکر الله تطمئن القلوب…

جوید جهش: بیرون بپرد
همچو آب: آرام مثل آب
نیامد به عمرش شِمُرد: جزء عمرش به شمار نیامد
ارعاب: تلقین ترس و اضطراب
انقلاب: تغییر و تحول درونی
تو شاهد بر این درد، فرجام باش: شاهدِ پایانِ این درد باش…

لَنَا أَعْمَالُنَا وَ لَکُمْ أَعْمَالُکُمْ

آیات زیبا هیچ دیدگاه »

وَإِذَا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَ قَالُوا لَنَا أَعْمَالُنَا وَ لَکُمْ أَعْمَالُکُمْ سَلَامٌ عَلَیْکُمْ لَا نَبْتَغِی الْجَاهِلِینَ

و هرگاه سخن لغو و بیهوده بشنوند، از آن روی می‌گردانند و می‌گویند: «اعمال ما از آن ماست و اعمال شما از آن خودتان؛ سلام بر شما (سلام وداع)؛ ما خواهان جاهلان نیستیم!»

(سوره قصص)

امید من، بر تو باد تفکر

اشعار من, امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من، دقایقی قبل از اذان (نیمی از ساعت) به مسجد، این محل مبارک و عظیم که بلاشک بهترین مکان برای تفکر است، برو… جایی آرام بنشین و ابتدا مرور کن این روایت زیبا را: «کانَ أکثرُ عبادهِ أبی‌ذر، التّفکُّر» (اکثر عبادت ابوذر، تفکر بود)

و حالا بیندیش… به هر چه خواستی بیندیش… کودکی را دیدی؟ کودکی‌ات را یاد کن، چه بودی؟ جوانی را دیدی؟ جوانی‌ات را یاد کن، چه هستی؟ پیرمردی را دیدی؟ پیری‌ات را یاد کن، چه خواهی شد؟ به نعماتی که داری بیندیش، آنچه می‌خواهی را وارسی کن که صلاح است یا خیر؟

تفکر کن، تفکر کن، تفکر ………… که آدم آمده‌ست بهرِ تفکر

تفکر میوه‌اش باشد تذکر ………… تذکر ای امید من، تذکر*

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* یا به جای مصراع آخر:
تذکر کن، تذکر کن، تذکر

امید من، مراقب جملات شیطانی باش

امید نامه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

امید من، یکی از مهم‌ترین ترفندهای شیطان، نفوذ در دل‌ها با جملات زیبا و تأثیرگذار است. جملاتی که نفس تو به راحتی به آن‌ها این پاسخ را خواهد داد: «راست می‌گه…»

به تو می‌گویم «مطالعه کن»، شیطان القا می‌کند: «تو که مطالعه کردی به کجا رسیدی؟» و نفس تو می‌گوید: «راست می‌گه» و به همین راحتی فریب آن جمله زیبا را خوردی و از مطالعه دست کشیدی.

می‌گویم «در مورد غذای سالم تحقیق و رعایت کن» شیطان القا می‌کند: «پدر بزرگ‌ها و مادر بزرگ‌های ما که این چیزها رو نمی‌دونستن بیشتر عمر کردند و سالم‌تر بودند» و نفس تو می‌پذیرد: «راست می‌گه!» پس، از تحقیق بازمی‌ایستد، غافل از اینکه این عین وسوسه شیطان است…

می‌گویم «به نماز جماعت بیا»، آن جمله شیطانی را که زمانی شیطان به یک فریب‌خورده‌ی دیگر القا کرد را برایم بازگو می‌کنی: «ترجیح می‌دهم با کفش‌هایم در خیابان قدم بزنم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد نماز بخوانم و به کفش‌هایم فکر کنم» و والله نفس تو حق دارد که این جمله زیرکانه‌ی شیطانی را بپذیرد و بر اساس آن ترجیح بدهد به جای نماز جماعت در خیابان قدم بزند! و ببین این ابزار چقدر قدرتمند است که شیطان با آن نخبه‌های کشوری را از پای درآورد!

می‌گویم «در دین بیشتر تلاش و جهد داشته باش و به اعماق سفر کن»، شیطان القا می‌کند: «هر کس خیلی در دین عمیق شد، آخرش دیوونه شد» و نفس تو فریب این جمله زیرکانه‌ی شیطانی را می‌خورد که اگر کلمه به کلمه‌اش را تحلیل کنی می‌فهمی چه جمله حرفه‌ای و زیرکانه‌ای‌ست و از هیچ کس جز شیطان القای چنین جمله‌ای برنمی‌آید! به همین راحتی و با یک جمله تو را از لذت شنا در اعماق دین بازداشت…

امید من، هر جمله‌ای که تو را از پیشرفت به سمت خوبی‌ها باز بدارد شیطانی است. شجاعانه در برابرش بایست و پیش برو، خداوند شرح صدر لازم را به تو عطا خواهد کرد. (البته که اگر نیتی به جز قربه إلی الله داشته باشی، خداوند خیرالماکرین است!!)

آقا برای رکابت مرا بساز…

اشعار من یک دیدگاه »

آقا برای رکابت مرا بساز … نه، رکاب نه، غلامت مرا بساز

آقا مرا ببخش، اشتباه شد … بَل غلام نه تُرابت مرا بساز

امید من، کار می‌کن اما به‌مقدار

اشعار من, امید نامه هیچ دیدگاه »

امید من، کار مایه‌ی سرور آدمی‌ست اما چو از حد گذشت، نقمت آورد.

قَد جَعَلَ الله لِکُلِّ شیئٍ قدراً

امیدا شنو زین پدر این نوا …. که کار آدمی را بُوَد شادزا

نباید که عاقل بُوَد بیش از حد …. به کاری که زایل شود این سِزا

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها