در مورد آنچه در دوره آموزشی بر ما گذشت، به اندازه کافی در مطلب “نکاتی که باید درباره دوره آموزشی سربازی بدانید“ نوشتهام.
گفتهام که روزهای اول، به شخص بنده کمی سخت گذشت.
البته نه اینکه مثلاً بخواهم بیتابی و گلایه و گریه کنم، اما حتی با در نظر گرفتن همان مقدار، از نگاه خودم، من نباید آنطور حالتی را به خود میدیدم!
چیزی که بیش از همه به آن پی بردم، ایمان ضعیف خودم بود!
تصور نمیکردم به قول قرآن، حب دنیا آنقدر در من اثر گذاشته باشد، اما گذاشته بود!
برایم خندهدار بود که دلتنگ مادر، خواهر و خواهرزاده، برادر و حتی کامپیوترم شوم، اما شدم!
برایم کسر شأن بود که با وجود خدایی به این بزرگی آن هم در کنار خودم، بخواهم هوس دنیا و مال دنیا و لذت دنیا کنم، اما کردم!
مدام یاد بزرگان دین میافتادم که برای آموختن نکتهای، سالها دور از وطن، از مشهد به قم، از قم به نجف و از این مملکت به آن مملکت رفتند و هرگز چنین احساسی نداشتند چرا که انسان به یک چیز نیاز دارد و آن خداست که آنها همیشه در کنار خود میدیدند، اما ما طاقت بیست روز دوری را نداشتیم! چه نتیجهای میتوان گرفت؟
یاد شهدا میافتادم که آنچنان عاشقانه کیلومترها آنطرفتر در شرایط سخت جبهه حاضر میشدند و چون خدا را داشتند، هرگز التماس دو روز مرخصی نکردند که بروند و خانوادهشان را ببینند. ما کجا و آنها کجا؟
به قول یکی، ما انسانها، خدا را برای شادیهایمان میخواهیم!
نکات جالبی هم از این حالات و روحیات به دست آوردم. روزهای اول، انگار کسی به تو الهام میکند که این روزها شبیه به روزهای اول بعد از مرگ است. ورود به برزخ! محیطی که هرگز آن محیط را تجربه نکردهای. محیطی که دستت به دنیا و هیچ یک از اعضای خانواده، دوستان و آشنایان نمیرسد. هیچ کس را نداری که با او هم کلام شوی! همه سرشان به کار خودشان است و وضعیتی شبیه به تو دارند و تو در این جمع بسیار احساس غربت میکنی. آرزو میکنی که ای کاش لحظاتی از این محیط خارج شوی و در جمع خانوادهات قرار بگیری. دقیقاً مثل انسانی در برزخ است و خداوند اینگونه توصیف میکند که: التماس میکنند که لحظهای به دنیا برگردند اما هرگز اینطور نخواهد شد…
در این محیط یک دوست و هم صحبت داشتم: مهدی قریشی که همشهری و هممسجدی به حساب میآمدیم. تنها آرامشبخشی که من و او داشتیم همصحبت شدن با هم بود.
خندهدار است، اما وقتی با هم بودیم، یاد شب اول قبر میافتادم. احساس میکردم ائمه راست گفتهاند که بهتر است شب اول قبر (مثل روزهای اول پادگان)، یکی بالای سر مرده بماند و تا صبح قرآن بخواند.
خدا را شکر کردم که در شب اول قبر بابای خدابیامرزم تا صبح تنهایش نگذاشتم، چون مطمئناً محیطی که او تجربه میکرد، بارها سختتر و غریبتر از محیط پادگانی است که من تجربه کردهام.
خلاصه، باید تجدید نظری در ایمانمان کنیم… ایمانی لازم است که خدا را در غمها و شادیها ببیند و با دیدن او آرامش بگیرد. ایمانی که انسان را از قید مکان و زمان به در کند. ایمانی که هر چه را که رسد از طرف دوست بیند و نیکو.
دیدگاههای تازه