برای رضای خدا…

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

در احوالات آیه الله مجتهدی تهرانی گفته‌اند که: هر طلبه‌ای که برای درس خواندن به مدرسه آن‌ها می‌رفت حتماً باید ابتدا یک سر به ایشان (به عنوان مدیر حوزه) می‌زد. ایشان ابتدا یک نگاه به قیافه و سر و وضع او می‌کرد تا ببیند به درد طلبه شدن می‌خورد یا خیر. اگر می‌دید مثلاً ریش‌هایش را از ته زده و یا در قیافه‌اش مادی‌گرایی را احساس می‌کرد، می‌گفت: برای چه می‌خواهی طلبه شوی؟ او هم مطمئناً می‌گفت در راه خدا و برای رضای خدا… آیه الله به او می‌گفته: بیا و برای خدا و برای رضای خدا طلبه نشو!

از وقتی این را شنیده‌ام به هر کاری که می‌خواهم دست بزنم و مثلاً کمی حس و حال «رضای خدایی» در آن احساس می‌کنم، یاد این جمله می‌افتم! از خودم خواهش می‌کنم که به خاطر خدا آن کار را انجام ندهم. اگر دیدم دلم راضی شد، می‌فهمم آن کار را دارم برای خدا انجام می‌دهم. اما اگر ببینم نمی‌توانم آن کار را انجام ندهم می‌فهمم برای رضای دل خودم است!!

مثلاً یکی از مؤذنین مسجد در عبارت «لا حول ولا قوه الا بالله العلیِ العظیم» کلمه «علی» را «العلیُ» می‌گفت. خواستم بروم به او بگویم فلانی! «الله» مجرور به حرف جر «ب» است پس کسره می‌گیرد. العلی «صفت» برای «الله» است و صفت همیشه علامت پایانی موصوف را به خود می‌گیرد. بنابراین «العلی» باید مثل «الله» کسره پایانی بگیرد.

قبل از اینکه به او بگویم، اول به خودم گفتم: بیا و برای رضای خدا نگو! دیدم دلم راضی نمی‌شود!! احساس کردم شاید دارم برای این می‌روم به او می‌گویم که او بفهمد من عربی‌ام قوی است یا حداقل او چنین احساسی پیدا خواهد کرد. بنابراین به سختی بی‌خیالش شدم! گفتم احتمالاً تأثیر منفی* خواهد داشت چون برای رضای خدا نیست. هر وقت احساس کردم برای رضای خدا می‌خواهم بگویم به او خواهم گفت…

یا مثلاً برادر کوچک‌تر متصدی مسجد است. یک بار به او گفتم: مجید! تا به حال از خودت پرسیده‌ای که آیا برای رضای خدا داری می‌روی مسجد و زحمت می‌کشی؟ گفت: پس برای رضای که دارم می‌روم!؟ خوب معلوم است که برای رضای خداست وگرنه چه کسی اینقدر به رایگان زحمت می‌کشد. از قضا زد و چند وقت پیش با امام جماعت مسجد دعوایش شد و مثل من که ده سال پیش این اتفاق برایم افتاد و هرگز دیگر پایم را در آن مسجد نگذاشتم، او تصمیم گرفت دیگر به آن مسجد نرود. باور کنید سه روز نگذشت که داشت از دوری بچه‌های مسجد و آن تفریحی که آنجا دارند، دیوانه می‌شد!! شب سوم بلند شد رفت روی امام جماعت را بوسید و عذرخواهی کرد و برگشت… گفتم: حالا دیدی برای رضای خدا نیست!؟ ما برای رضای دل خودمان کار می‌کنیم، خدا فقط بهانه خوبی است!!

اکثر مداح‌ها فکر می‌کنند برای رضای خدا می‌خوانند اما اگر به آن‌ها بگویی آقا جان! برای رضای خدا دیگر مداحی نکن، عمراً قبول کند!! عمراً!!!

 

پس، بد نیست هر کاری که فکر می‌کنیم برای رضای خدا داریم انجام می‌دهیم، ابتدا این سؤال را از خودمان بپرسیم: آیا راضی هستی به خاطر رضای خدا دست از این کار برداری؟
اگر دیدیم می‌توانیم، پس برای رضای خدا بوده وگرنه برای رضای دل خودمان است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نباید خیلی به مداح‌ها و قاری‌های مردمی گیر داد وگرنه همین یک نفر هم که از بین این جمع پیدا شده همت کرده اذان بگوید، از فردا نخواهد گفت!! یک وقت دیدی می‌گوید: من دیگر اذان نمی‌گویم، به فلانی بگویید اذان بگوید که قواعد عربی را می‌داند!!!!!!

وقتى گوش نمى کنیم!

اتفاقات روزانه, نکته هیچ دیدگاه »

در مطلب آیا به زبان خدا مسلط هستید؟
گفته بودم که به حرف هاى خدا گوش کنید!
اما انگار خودم باید آن مطلب را دوباره بخوانم!

اکنون ساعت ٧ صبح است و تازه درد معده ام خوابیده و مى توانم بروم بخوابم!! تا صبح از درد به خودم مى پیچیدم!
چند ماهى بود که دردش خوابیده بود و برایم عجیب بود که چه شد یک دفعه دوباره شروع شد؟
بنابراین دیروز را مورد بررسى قرار دادم:
١- استرس؟ نداشتم
٢- پفک؟ نخوردم
٣- آلوچه، لواشک؟ نخوردم
۴- غذایت دیر شد؟ تقریباً نه
۵- با شکم خالى نوشابه یا ماء الشعیر خوردى؟ نه
رسیدم به دیشب! یک دفعه برق از چشمانم پرید! منزل خواهرم بودیم، یک لیوان دوغ ریختم، تا آمدم شیشه را وسط سفره بگذارم، دستم خورد به لیوان و تمامش ریخت روى سفره!!
همان لحظه کمى به حکمت این اتفاق فکر کردم، اما چون چند ماه بود معده ام اذیت نمى کرد، فکرم سمت معده ام نرفت، بنابراین یک لیوان دیگر ریختم و خوردم!! و این شد که تا الان درد کشیدم!
ارزشش را داشت! یک رمزگشایى از صحبت هاى خدا بود! اگر ظرفى برگشت و ریخت، (احتمالاً) یعنى آن را نخورى بهتر است… 😉

(الله اکبر! وسط نوشتن این مطلب یک دفعه یادم افتاد دفعه آخرى که رفتم جگرکى، دقیقاً ظرف دوغ برگشت ریخت روى شلوارم و هیکلم را سفید کرد و کلى جلو جمع خجالت کشیدم و یکى از ضایع ترین و ماندگارترین خاطراتم را رقم زد!! (و تازه فهمیدم چرا ماندگار)
سال هاست نتوانسته ام بفهمم این معده لعنتى چرا هر بار دردش شروع مى شود و تا مدت ها پدرم را در مى آورد!؟ امشب دقیقاً فهمیدم که یکى از عوامل اصلى اش همین دوغ بوده!)

اولین دیدار نرگس

اتفاقات روزانه ۶ دیدگاه »

ثبت مى کنیم! اولین دیدار از <نرگس> خواهرزاده دومم 🙂
خواهر کوچکتر، یک دختر به جمعمان آورد:)

تولدش مبارک ؛)

۱۳۹۱۱۱۲۴-۲۰۲۹۰۶.jpg

شکراً لله

خاطرات, نکته هیچ دیدگاه »

دوستى دارم که آرام ترین و سالم ترین زندگى که تصور کنید را خدا به او داده. دلیلش هم مشخص است: خالصانه و مطیعانه خدا را عبادت مى کند. فرزندان موفق، همسر خوب، عبادت خوب، دقت بسیار در حلال بودن مال، بى اهمیت به مال دنیا و خیلى چیزهاى دیگر.
گاهى که بعد از نماز، همزمان به سجده شکر مى رویم، مى بینم چقدر طولانى و چقدر با حال <شکراً لله> مى گوید. خودم را جاى او مى گذارم، مى بینم انصافاً اگر من هم جاى او بودم، حالا حالاها سر از مهر برنمى داشتم!
یاد حضرت نوح مى افتم که نقل کرده اند: به نوح نبى گفتند زمانى مى رسد که مردم ۵٠ سال بیشتر عمر نمى کنند! گفت من اگر در آن زمان مى بودم، سر به مهر مى گذاشتم و تا آخر عمر، در آن ۵٠ سال، ذکر خدا مى گفتم…

واقعاً انسان گاهى فکر مى کند باید سر بر مهر بگذارد و تا جان در بدن دارد، شکراً لله بگوید…

شکراً لله، شکراً لله، شکراً لله…

چرا خدا آیاتش را مستقیماً به خود ما نازل نکرد؟

دین من، اسلام هیچ دیدگاه »

یکى از سؤالاتى که مشرکین مى پرسیدند و برخى افراد نادان هم حتى در این زمان مطرح مى کنند این است که: چه لزومى داشت خدا با پیامبر در گوشى صحبت کند؟ خوب مستقیماً به خود ما دستورات را مى داد…
من فکر مى کنم این مسخره ترین و ساده لوحانه ترین سؤالى است که یک انسان مى تواند بپرسد!
فقط یک لحظه تصور کنید خدا مى خواست مثلاً به من بگوید: خمس یا زکات بده و یا چشمانت را از نامحرم بپوشان.
بعد، احتمالاً من شروع مى کردم با خدا چانه زدن! خدایا! حالا نمى شه به جاى یک پنجم، کمتر بدم؟ حالا نمى شه ندم!؟ خدایا! من که فلان خوبى رو کردم، نمى شه زکات ندم؟ بعد خدا هم بیچاره وارد بحث مى شد و لابد حالا که اینقدر خودش را کوچک کرده که با من صحبت کرده، من به مرور تاقچه بالا مى گذارم و با او قهر مى کنم!!!
واقعاً که مسخره است!! نه!؟ چه خداى ضایعى مى شد این خدا!!

عزیز من! خدا با کسى صحبت مى کند که اگر گفت تو و خانواده ات باید به سوزان ترین بیابان بروید، چانه نزند و نپرسد چرا!؟ اگر گفت برخلاف تمام مشرکان زمانت شنا کن، نگوید من تنهایم و مى کشندم و امثالهم، اگر گفت تو و هفتاد و دو تن از خانواده ات باید خونتان را بدهید، حتى لحظه اى شک به دل راه ندهد.
نه اینکه خودش را کوچک و ضایع کند که با ما صحبت کند که عاشق چانه زدن هستیم حتى در مورد احکام خدا…

انگشترى

اتفاقات روزانه ۲ دیدگاه »

به لطف یکى از مخاطبان که مطلب <متنوع باش، حتى در عبادت> را خوانده بود، یک انگشتر بسیار زیبا هم تهیه شد و با عطر بهار نارنج که یکى دیگر از دوستان هدیه داده بود و آن سجاده کذایى، سِتِ سجاده ما تا حدودى کامل شد:

۱۳۹۱۱۱۱۷-۱۴۰۹۱۶.jpg

انگشتر جالبیست. عقیق آتشین، نقره، با خطاطى بسیار زیبا که با وبلاگ و منش من هم متناسب است:

۱۳۹۱۱۱۱۷-۱۴۱۵۵۴.jpg
(قیمت: حدوداً ٢٧٠ هزار تومان تمام شد)
توضیحات دوستى که این انگشتر را معرفى کردند در مورد سنگ ها بسیار جالب بود که بدون اجازه ایشان (إن شاء الله که مشکلى ندارد) اینجا مى گذارم:
سنگ ها موجودات زنده ای هستند که در حال تغییر و تحولند و قدرت دریافت و انعکاس امواج مفید کیهانی و ذخیره اون و یا دفع امواج مضر و منفی رو دارن. اینم یکی از نشانه های الهی ست که ما خیلی ساده ازش عبور میکنیم. البته دنیا به تازگی پی به این خواص برده و کتابهایی هم تو این زمینه نوشته شده. منم کتابش رو داشتم اما لای کتابام پیدا نکردم بدم خدمت شما .لطفا سرچ کنید به مطالب جالبی بر خواهید خورد.اما اینم میدونم که فیروزه سنگ خیلی خیلی خیلی سختیه از باب نگهداری. چون به مواد شوینده و یا چرب بسیار حساسه و اگر بهش جربی برسه رنگش دگرگون میشه و از خلوص و ارزشش کم میشه.. خونده بودم که وقتی صاحب فیروزه بیمار بشه رنگ فیروزه تغییر میکنه.. یعنی امواج منفی اون بیماری رو از صاحبش دریافت میکنه و تغییر رنگ میده. نگهداری اون هم مثل سایر سنگ ها نیست. اگثر سنگ ها از جمله عقیق رو باید برای تخلیه امواج منفی که طی مدتی استفاده از ما و پیرامون ما گرفته و ذخیره کرده هر هفته یا دو هفته یکبار با آب نمک رقیق شستشو بدیم و یک ساعت بذاریم جلو آفتاب تا انرژی کیهانی مثبت رو از خورشید بگیره… یعنی شارژش کنیم. (مدت دقیق موندن تو محلول آب نمک رو فراموش کردم….یک ربع یا یک ساعته نمیدونم ….پیداش کنید لطفا) اما فیروزه رو فقط باید گذاشت تو نمک خشک دریا تا تخلیه و شارژ بشه.
مورد دیگه اینکه سنگتون به امواج ساطع شده از بدن شما عادت میکنه و در واقع خودش رو با شما هماهنگ میکنه….پس نباید جز شما کسی دیگه ای از اون سنگ استفاده کنه چون سنگ این موضوع رو درک میکنه و واکنش نشون میده…از طرفی میتونه امواج منفی اون شخص رو بگیره و ذخیره کنه و در صورت استفاده شما در شما تخلیه اش کنه که این خودش باعث عصبانیت وآشفتگی و احتمالا بیماری های کوچک هم میشه…خصوصا اگر اون شخص از روح و جسمی سالم برخوردار نباشه.( قدرت خدا رو میشه تو این موضوع به وضوح دید)

از خود بپرس…

امید نامه, دین من، اسلام, نکته هیچ دیدگاه »

امید من!

به هر کار بزرگی که خواستی دست بزن، اما فراموش نکن که در طی مسیر، هر روز صبح از خود بپرسی «هدف از خلقت من چه بوده؟»

اگر آن کار تو را به پاسخ این سؤال می‌رساند با جدیت بیشتری انجام خواهی داد وگرنه رهایش خواهی کرد…

فراموش نکن: کارهای بزرگی هستند که نباید انجامشان دهی!

آیا به زبان خدا مسلط هستید؟

اتفاقات روزانه, خاطرات هیچ دیدگاه »

شما به چند زبان دنیا مسلط هستید؟ دو تا؟ سه تا؟ چهار تا؟

آیا به زبان خدا هم مسلط هستید؟

امشب، سر سفره شام، برادر بزرگ‌تر که به تازگی مریضی شدیدش خوب شده می‌گفت: چند شب پیش من با خودم گفتم: شب‌ها که از سر کار می‌آیم و بیکار هستم، بگذار بروم دو سه تا دربستی ببرم، هم از بیکاری درمی‌آیم، هم گشتی در شهر می‌زنم (عشق رانندگی است) و هم حداقل پول بنزین رفت و آمدهایم در می‌آید!

می‌گفت: همان شب‌ها سریال زمانه رسید به جایی که نقش اول فیلم که به خاطر اخراج از شرکت، محتاج شده بود، به رانندگی رو آورده بود و دو نفر سوار ماشینش شدند و چاقو زیر گردنش گذاشتند و بردندش بیرون شهر و ماشینش را دزدیدند…

همچنان نگرفتم که خدا دارد با من صحبت می‌کند و تصمیم عوض نشده بود.

فردای آن روز تا دو سه روز چنان مریضی‌ای گرفته بود که تا از سر کار می‌آمد می‌رفت زیر پتو و تا صبح که بخواهد برود سر کار می‌خوابید!!!

می‌گفت: تازه دیشب فهمیدم جریان از چه قرار بوده!!

****

این را که گفت، من هم یاد ماجرای دیروز خودم افتادم و گفتم:

دیروز یک قرار کاری خیلی مهم داشتم که از مدتی قبل مشخص بود… با افراد مهمی هم قرار داشتم که از ماشین‌های هر کدامشان می‌شد فهمید که آدم ظاهربینی هستند. همان موقع که قرار گذاشتیم به ذهنم خطور کرد که: خوب، اون روز می‌رم ماشین رو می‌برم کارواش و بعد می‌رم سر قرار که به قول معروف بر عزتم پیش اون‌ها اضافه بشه و احتمال موفقیت در اون قضیه بیشتر بشه!! (نمی‌دانم، شاید به خاطر تأثیر برخی جملات کتاب‌های برایان تریسی این فکر مسخره به ذهنم خطور کرده بود!!)

همانطور که در مطلب «عروسى!» گفتم، زد و دقیقاً شبِ آن روز، ماشین ما کاندیدای ماشین عروس شد… تا آخر شب منتظر شدم که پسر خاله ماشین را بیاورد و تحویل بدهد، نیاورد و من هم خجالت کشیدم شبانه زنگ بزنم که بیاور اما شنیدم که ماشین را تحویل خانواده‌اش (یعنی تحویل پسر خاله کوچک‌تر) داده که فردا برود ماه عسل. صبح که می‌خواستم بروم، هر چه با سه  پسر خاله تماس گرفتم، به خاطر خستگی دیشب چنان خواب بودند که انگار زبانم لال در این دنیا نیستند و این موبایل‌ها صد سال است که صاحب ندارند. خلاصه با تاکسی رفتم سر قرار… دقیقاً وقتی قرار کاری تمام شد و با خفت تمام(!) آمدم دست دراز کردم برای تاکسی، پسر خاله کوچک تماس گرفت که من تازه از خواب بیدار شده‌ام، کجایی بیاورم ماشین را بدهم؟ اینکه دقیقاً‌ در این لحظه تماس گرفت، انگار که جمله خدا تمام شده باشد،‌ تازه گرفتم چه شد!! در حالی که به خودم نیش‌خند می‌زدم، گفتم: ممنون حسام جان، ببر جلو خونه‌مون بذار، کلید رو بده به حاج خانم…

در تاکسی داشتم زبان خدا را به زبان مادری‌ام ترجمه می‌کردم که یاد «و لله العزه جمیعاً» افتادم… (و همه‌ی عزت به دست خداست)

listen_to_god

سر سفره می‌گفتم: ما خانوادگی باید روزی چند صد بار خدا را شکر کنیم که تا حدودی به زبان خدا مسلط هستیم!

خیلی‌ها هستند که خدا خودش را می‌کشد که چیزی را به آن‌ها بفهماند اما خیلی بیق‌تر از این حرف‌ها هستند!

فقط باید کمی با علم پازل آشنا باشی! بتوانی تکه‌ها را کنار هم بگذاری تا منظور اصلی نمایان شود…

این بار که مریض شدی، این بار که نزدیک بود یک ماشین به تو بزند و نزد، این بار که گوشی یا تبلت چند میلیونی‌ات داشت از دستت می‌افتاد و نیفتاد، حتی این بار که پایت به سنگی گیر کرد و تکانی خوردی به قبل و بعد اتفاق کمی بیاندیش، شاید خدا دارد با تو صحبت می‌کند 😉

عروسى!

اتفاقات روزانه, خاطرات یک دیدگاه »

امشب عروسى پسر خاله ام بود…. ماشین بنده و ٢٠۶ خاله ام کاندیداى ماشین عروس بودند که در نهایت شاه داماد ماشین من را ترجیح داد…

۱۳۹۱۱۱۱۱-۰۱۳۰۳۹.jpg

از یک طرف خوشحال بودم که این ماشین مى تواند عامل شادى شود و از یک طرف قلبم در دهانم مى زد و اضطراب داشتم که نکند در عروس گردانى هاى آخر شب ماشین جلوى بزند روى ترمز و داماد از پشت بزند به او یا کسى از پشت بزند به ماشین!! اکنون ساعت ١ و نیم بامداد است و عروسى به خیر و خوشى تمام شد و الحمد لله اتفاق خاصى نیفتاد:)
گفتم در خاطرات ثبت کنم شاید چند سال بعد خواندنش و دیدن عکس ماشین در جایگاه ماشین عروس، جالب باشد.

امید من! متنوع باش حتی در عبادت…

اتفاقات روزانه, امید نامه, خاطرات ۴ دیدگاه »

پری‌روز (جمعه) عصر به سرمان زد و با خانواده راه افتادیم ۲۰۰ کیلومتر را رفتیم که در قم در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) نماز مغرب و عشا را بخوانیم و برگردیم!

دیدیم هوا در این زمستان، بهاری است و ما هم که دلمان برای قم تنگ شده…

بعد از نماز تا حاج خانم بخواهد حاجاتش را از خدا بخواهد، گشتی در بازار زدیم.

دیدم یک تنوع در نمازهایم نیاز دارم… بنابراین یک سجاده بسیار بسیار زیبا (و گران‌قیمت!!) که انسان نگاه که می‌کند حال و هوایش عوض می‌شود خریدم.

در این دو روز دیدم چه کیفی می‌کنم وقتی روی این سجاده هستم 🙂

انگار کمی نمازهایم روال عادی پیدا کرده بود!

برنامه ریختم که از این به بعد هر از چند گاهی یک تنوع ایجاد کنم! مثلاً در گام بعد می‌خواهم یک انگشتر فیروزه نقره که در قم قیمت گرفتیم و ۲۳۰ هزار تومان بود را بگیرم. انصافاً قشنگ بود… یک انگشتر جایگزین عقیق هم برای مرحله بعد دیده‌ام… بعد از آن احتمالاً یک عبا بگیرم که در خانه استفاده کنم… یا مثلاً یک چفیه زیبا… چه حالی می‌دهد نماز در این حالت!

خلاصه:

امید من! متنوع باش، حتی در عبادت 😉

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها