ندانستن، وسواس می‌آورد!

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها ۳ دیدگاه »

مصیبتی به نام «وسواس»!
احتمالاً با افرادی با نوعی از وسواس، آشنا هستید.
مثلاً ما همسایه‌ای داریم که خدا نکند یکی از نوه‌هایش دستش را به دیوار کوچه بزند و بعد بیاید داخل خانه و مثلاً دستش را بزند به مبل‌ها! تا این مبل‌ها را کلاً و کاملاً نشوید، خیالش راحت نمی‌شود! یا خدا نکند یک قطره خون از دماغ کسی بریزد روی فرش و …

http://www.etemaad.com/Released/85-10-23/13-1.jpg

خلاصه، این نوع وسواس یکی از عمومی‌ترین وسواس‌هاست. که در اصطلاح به آن «وسواس عملی» می‌گویند.

اما وسواسی که موضوع بحث من است، نوعی از وسواسی عملی است که بین افرادی شایع می‌شود که به تازگی حزب اللهی شده‌اند! (من این نوع افراد را «جوجه حزب اللهی» می‌نامم، البته ممکن است سن بالایی داشته باشند، اما چون تازه حزب‌ اللهی شده‌اند، می‌شوند جوجه. البته چون خودم هم زمانی این دوران را گذرانده‌ام، از گفتن آن ابایی ندارم و مطمئنم به کسی بر نمی‌خورد! 😉 )

یکی از این نوع افراد امروز، داخل مسجد، نماز ظهر ایستاده بود کنار بنده! باور کنید نفهمیدم نماز چه خواندم!
چندین بار تکبیر اول نماز را با “ر”ها و “ه”های مختلف امتحان کرد تا یکی به دلش بنشیند. بالاخره بعد از سه چهار بار “الله اکبر” گفتن، وارد نماز شد.
خدا را شکر، حمد و سوره را قرار نبود بخواند.
به ذکر رکوع رسیدیم، روی «سبحان الله» آنقدر ماند و “ح” را با انواع و اقسامش گفت تا ما از سجده اول بلند شدیم و تازه آقا می‌رفت که برود سجده!!
به خصوص، روی تشهد رکعت دوم، آنقدر با «الحمد لله» و «اشهد» مشکل داشت که ما رکعت سوم را داشتیم تمام می‌کردیم و آقا تازه بلند می‌شد که شروع کند! متوجه شدم که به خاطر اینکه عقب نماند، یک بار بیشتر تسبیحات اربعه را نگفت… (که البته مشکلی ندارد، اما نه با این شرایط!)
خلاصه، روی حروفی مثل “ه” و “ح” و “ز”های مختلف آنقدر می‌ماند تا از موضوع واجب نماز جماعت (یعنی هماهنگ بودن با امام و جماعت) عقب بماند!

طی این سال‌ها که خداوند خواسته است و نماز جماعت رفته‌ام، با این نوع افراد، بسیار بسیار برخورد داشته‌ام!
بررسی‌هایم نشان می‌دهد که فقط یک موضوع باعث این وسواس می‌شود و آن «ندانستن» است.
اکثر افرادی را که به قول خودم، گمراه کرده‌ام و به مسجد و نماز جماعت کشانده‌ام، اوائل کار، این مشکلات را در آن‌ها دیده‌ام!

اکثر این افراد در موضوع وسواس تلفظ حروف عربی، با حروفی مشکل دارند که روایت‌های مختلفی از نحوه‌ی تلفظ و مخرَج آن شنیده‌اند!
در یک مجلس از یک روحانی متعصب شنیده است که اگر مخرج حروف رعایت نشود، نماز باطل است! بعد، در یک مجلس احتمالاً شنیده است که “ح” را باید از داخل حلق اما “هـ” را مثلاً باید عادی(!) گفت. در یک مجلس دیگر شنیده است که حروف “ء ه ح ع غ خ” حروف حلقی هستند، بعد گفته است نکند “ه” را هم باید مثل “ح” گفت، چون حلقی است و به نماز که می‌رسد، برای اینکه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند، “هـ” را یک بار شبیه “ح” می‌گوید و یک بار هم محض احتیاط، مثل “ح”‌ نمی‌گوید! حالا به «الحمد لله» که می‌رسد، چون دو تا “ه” و “ح” دارد، چهار بار باید این کلمه را تلفظ کند که خیالش راحت شود! (دو دو تا، چهار تا)

این‌ها همه از آشفتگی ذهن نشأت می‌گیرد و این آشفتگی و سردرگمی دقیقاً به خاطر ندانستن است!
اگر چنین افرادی، در جلساتی با اساتیدی که به آن‌ها اعتماد دارند (این اعتماد خیلی مهم است، وگرنه درست بشو نیست!) شرکت کنند و تجوید قرآن به آن‌ها تدریس شود و کاملاً روشن شوند که مخرج حروف کجاست و باید چطور ادا شوند، مطمئناً از وسواس آن‌ها کاسته خواهد شد.

همسایه‌ی ما هم همین وضعیت را دارد. به نظر می‌رسد اگر یک آموزش کاملاً روانشناسی شده به این نوع افراد داده شود و به آن‌ها ثابت شود که با یک بار شستن لباس، مثلاً هیچ میکروبی در آن نخواهد ماند، مطمئناً وسواسی رو به کاهش خواهیم داشت. شاید در این حین مجبور شویم حتی کار با میکروسکوپ را به آن‌ها بیاموزیم و یک لباس را مثلاً زیر میکروسکوپ قرار دهیم تا اعتماد او جلب شود!

موضوع دیگر که موجب وسواس در افراد می‌شود، که البته باز هم از نفهمیدن و ندانستن نشأت می‌گیرد، این است که این افراد، از طریق کسانی وسواس می‌شوند که ناآگاهند و متأسفانه به آنها اعتماد دارند!
مثلاً افراد روحانی مورد اطمینان مردم هستند، حالا فرض کنید یک روحانی که یک جلسه هم کلاس تجوید نرفته، بخواهد به مردم بگوید چطور «ص» را تلفظ کنید! (که مطمئناً این افراد در معرض این نوع سؤالات واقع می‌شوند)
باور نمی‌کنید اگر بگویم من از قرائت امام جمعه شهرمان می‌توانم چندین غلط بگیرم!
یا امام جماعت محله‌ی خودمان، با اینکه قبولش دارم، اما قرائتش چندان مورد تأیید نیست!
مثلاً اگر به مادر من بگویید که: خانم! «ص» را چطور تلفظ می‌کنند؟
خواهد گفت: باید موقع تلفظ، صدای سوت از دهانت خارج شود!!!!!!!!!
این جمله را ملاهای قدیمی مکتب‌ها (که خدا رحمتشان کند) طبق چیزی که از هم شنیده بودند، به مردم می‌گفتند.
در حالی که مخرج حرف «ص» به گونه‌ای است که اگر یک پیرمرد بخواهد تلفظ کند، شاید به خاطر نداشتن دندان، صدای سوت شنیده شود. این ملا مثلاً در یک نماز جماعت روحانیون پیر قم شرکت می‌کرد و یک صدای سوت می‌شنید، می‌آمد به مردم می‌گفت: موقع تلفظ «ص» باید سوت بزنید!

جالب است که اگر من جوان، به مادرم بگویم که مادرم! من که پیش بهترین اساتید و قاریان، کلاس تجوید و صوت و لحن رفته‌ام، به تو می‌گویم که مخرج «ص» و … این طور است، باور نمی‌کند! چرا؟ چون آن اعتماد که از آن صحبت کردم، به روحانی و ملا بیشتر است تا به من.

این اعتماد، آنقدر برای من مهم است که وقتی سر کلاس زبان مثلاً تلفظ یک کلمه را از من می‌خواهند، ابتدا خودم تلفظ می‌کنم و مطمئنم که درست است، اما می‌دانم که زبان‌آموزان، به خاطر وجود تلفظ‌های مختلف بین اساتید، کمی شک در ذهنشان هست و این شک یعنی مانعی برای یادگیری! به همین دلیل، بعد از تلفظ خودم، کلمه را در دیکشنری آکسفورد می‌آورم و روی دکمه ادای تلفظ آن کلیک می‌کنم که تلفظ آن را از زبان یک آمریکایی هم بشنوند. کم‌کم بعد از چند جلسه، متوجه می‌شوم که اعتماد زبان‌آموز به من جلب شده است و دیگر لازم نمی‌بینم که در دیکشنری هم چک کنم.

به هر حال، اگر کسانی که آموزش می‌دهند، در مورد چیزی که نمی‌دانند و حتی شک دارند (تا وقتی که مطمئن نشده‌اند) اظهار نظر نکنند و این، یک فرهنگ شود که کسانی که آموزش می‌بینند، کمی تحقیق و بررسی کنند و حتی از آموزش دهنده، منبع گفته‌هایش را بخواهند و به یکباره به او اعتماد نکنند، به نظر می‌رسد وسواس در قرائت قرآن و نماز نخواهیم داشت.

نکته پایانی: هر چند خودم عاشق روحانیت هستم و اتفاقا همین صبح با یکی از بهترین دوستان که نزدیک به ده سال پیش در یک مسجد با هم نماز می‌خواندیم و او راهی خوانسار شد که طلبه شود و من راهی درس و دانشگاه شدم، و حالا برای تبلیغ در ایام محرم در لرستان به سر می‌برده و امروز که برگشته، مثل هر هفته، دلش برایم تنگ شده بود و زنگ زده بود که تلفنی صحبت کنیم، اما در این متن، چند جا به روحانیت گیر دادم که امیدوارم یک وقت «جوجه مذهبی بازی» در نیاورید و فکر کنید منظور بدی دارم! انتقاد است و همه باید از انتقاد سازنده لذت ببرند نه اینکه جبهه بگیرند 😉

مشتاق شدم درباره‌ی وسواس، بیشتر تحقیق کنم و شاید اینجا مطالب بیشتری در موردش نوشتم.
اولین و بهترین چیزی که فعلاً گیرم آمد، مطلبی است در مورد نوع دیگری از وسواس، یعنی وسواس فکری که در آخر دعوت می‌کنم بخوانیدش:

خانمى ۳۳ ساله هستم که از نوزده سالگى تا به حال، در مورد خدا و معصومان دچار توهمات مى‏شوم و در ذهنم نسبت بد به مقدسات مى‏دهم

جالب است که یکی از راه حل‌های این مطلب، دقیقاً همانی است که من گفتم، شفاف کردن روش و خروج از سردرگمی.

مجانی کار کنید تا پولدار شوید!

ترفندهای من ۲۰ دیدگاه »

بحث اول– یکی از بزرگ‌ترین دغدغه‌های هر شخص در سنین جوانی و بعد از اینکه مهارت‌های کافی را کسب می‌کند، این است که حالا چطور باید یک شغل مناسب گیر آورد؟

طبیعتاً انسان‌ها به دو صورت کار گیر می‌آورند:

یک دسته از افراد، کسانی هستند که آنقدر ماهر هستند که حتی اگر در خانه بنشینند و اقدامی برای یافتن کار نکنند، مدام با آن‌ها تماس گرفته می‌شود و از آن‌ها دعوت به همکاری با حقوق بالا می‌شود! و معمولاً هم یکی دو تا از بهترین موقعیت‌ها را انتخاب می‌کنند و به بقیه جواب رد می‌دهند.

اما دسته دوم باید به نوعی دنبال کار بدوند و طبیعتاً بعد از مدتی بدون داشتن قدرت انتخاب، مجبور به پذیرفتن یک مورد هستند.

این واضح است که من و شما دوست داریم از افراد نوع اول باشیم. یعنی انسان‌هایی که شرکت‌ها و مؤسسات آرزو دارند که شما دعوتشان را بپذیرید و قبول کردن شما را یک برگ برنده نسبت به دیگر مؤسسات می‌دانند.

نمی‌خواهم در مورد این صحبت کنم که چطور باید جزو دسته اول بود. چون به نظرم واضح است!

اما بد نیست کمی توضیح دهم:

افراد دسته اول، ویژگی‌های معمولاً مشترکی دارند:
– همه‌ی افراد دسته اول، به شغل و حرفه‌ی خود علاقه دارند.
– آن‌ها لحظه‌ای بی‌کار نمی‌نشینند و همیشه دنبال افزودن به اطلاعات خود در زمینه مورد نظرشان هستند.
– آن‌ها نه تنها در زمینه رشته تحصیلی و یا کار خود مهارت دارند، بلکه در چندین رشته مهارت کسب کرده‌اند. به طوری که اگر پای صحبتشان بشینید، می‌گویند: من مهندس برق هستم، اما اگر هیچ کاری در زمینه برق پیدا نکنم، می‌توانم طراحی وب انجام دهم. حتی اگر طراحی وب هم نشد، می‌توانم یک مغازه پرچم‌نویسی بزنم و از خط خوبم پول در آورم، اگر این هم نشد، می‌توانم یک دفتر خدمات کامپیوتری بزنم و خلاصه می‌بینید که از هر انگشتشان هزار هنر می‌ریزد و این بر می‌گردد به همان نکته قبل که بی‌کار ننشسته‌اند و کار بیهوده انجام نداده‌اند.
– این نوع افراد، معمولاً بسیار خوش‌بین و مثبت اندیش هستند. اگر همه در مورد سرمای هوا منفی می‌بافند، آن‌ها کلاهی می‌بافند که از سرما نجات یابند!
– این نوع افراد معمولاً بسیار منطقی هستند و از انجام هر کاری پروا دارند.
– به خاطر منطقی بودن، معمولاً روحیه مذهبی هم دارند.
– و خلاصه، هر چه خوبان همه دارند، این نوع افراد به تنهایی دارند.

به هر حال، من مطمئنم که شما جزو این نوع از افراد هستید. پس به سراغ بحث دوم می‌روم.

بحث دوم– خوب، حالا شما می‌گویید: بر فرض که من جزو دسته اول باشم، چطور می‌توان طوری بود که دیگران با تو تماس بگیرند و پیشنهاد کار دهند. منظور این است که چطور دیگران ما را بشناسند که مثلاً با ما تماس بگیرند؟

خوب، حالا می‌رسیم به بحث اصلی:

راه‌های زیادی وجود دارد که می‌تواند شما و مهارتتان را به دیگران معرفی کند. این به باهوشی شما مربوط است. باید در عین حال که کلاس و ابهت خود را حفظ می‌کنید، تبلیغ محصول خود را کنید!

اما چیزی که من شخصاً به آن اعتقاد دارم، عبارتی است که در عنوان مطلب نوشتم: مجانی کار کنید تا پولدار شوید!

اشتباه نکنید! منظورم این نیست که همیشه مجانی کار کنید. منظورم این است که شما نیاز دارید که در برخی موارد، کار رایگان انجام دهید! به خصوص در مواقعی که شما به تجربه نیاز دارید.
اگر می‌دانید یک قرارداد با قیمت ناچیز و حتی طبق ایده من، به رایگان، جوش می‌خورد اما انجام این کار یک تجربه برای شما به حساب می‌آید، ارزشش را دارد. قبول کنید!

البته نیتتان را پاک کنید. مردم از انسان‌هایی که نیت پاک نداشته باشند، خوششان نمی‌آید. منظورم این است که اگر کاری را به رایگان انجام می‌دهید، با این طرز فکر جلو نروید که این شخص برایم پول خواهد شد! شما به رایگان کار کنید، طرف حساب شما خود به خود برای شما مفید خواهد شد.

این رایگان کار کردن، باید قبل از سنینی باشد که شما وارد جریان زندگی می‌شوید. باید در سنینی باشد که شما دستتان در جیب پدر و مادر است و نیاز چندانی به پول ندارید. یعنی باید از این سنین برای آینده‌ی خود منبع درآمد جور کنید.

مثلاً فرض کنید شما قرار است بعد از اخذ مدرک ارشد، مشغول تدریس در یک دانشگاه شوید. باید از همین الان برای آن موقع برنامه داشته باشید. اگر مؤسسات معتبری وجود دارند که حتی با دستمزد ناچیز و حتی رایگان قبول می‌کنند که شما فعلاً که مدرک لیسانس دارید، در آنجا تدریس کنید، قبول کنید! این، برای شما یک سابقه ارزشمند خواهد بود!

چه بسا پس از ارشد، متوجه شوید که رئیس همین مؤسسه یا اطرافیان آن در دانشگاه سمت مهمی پیدا کرده‌اند و به این صورت شما به دانشگاه معرفی می‌شوید در حالی که کلی سابقه تدریس دارید! (جالب است که ماه گذشته یکی از شاگردان من که سر کلاس فتوشاپ من بود، با مؤسسه‌ای که در آنجا به او تدریس کرده‌ بودم تماس گرفته بود و مرا خواسته بود. بعد از اینکه گوشی را برداشتم، گفت: استاد! راستش را بخواهید، من و تعدادی از دوستان، تحت حمایت شرکت x (از شرکت‌های مشهور هم بود)، در تهران یک کانون تبلیغاتی زده‌ایم، دنبال طراح حرفه‌ای می‌گردند، من چون با کار شما آشنا هستم، شما را به مدیر کانون معرفی کرده‌ام. با مزایا و حقوق عالی، اگر خواستید یک هفته تشریف بیاورید اینجا و در خوابگاه شرکت بمانید، اگر پسندیدید، اینجا بمانید وگرنه برگردید به ساوه… که البته من روزی‌ام را در تهران نمی‌جویم و طبیعتاً جواب رد دادم)

این مثال‌ها، مثال‌هایی است که من در زندگی خودم دیده‌ام. مثلاً در بحث برنامه‌نویسی، معتقدم هیچ کس برنامه‌نویس نمی‌شود و نیست مگر اینکه یک پروژه خوب و کارآمد تحویل جامعه داده باشد.
برنامه‌نویس هیچ وقت در حالت عادی به سراغ نوشتن یک کد و ایجاد یک پروژه نمی‌رود. اما اگر کسی از او درخواست یک نرم‌افزار یا پروژه را داشته باشد، مطمئناً او خودش را مجاب می‌کند که این کار را انجام دهد. طبیعتاً کمتر مؤسسه‌ای پیدا می‌شود که به شما بدون هیچ رزومه و تجربه‌ای سیستمی را بسپارد و شما به او مبلغی حداقل ۵۰۰ هزار تومانی اعلام کنید! پس باید چه کار کرد؟ چطور باید این سفارش را جلب کرد؟
در این مواقع مجبورید که به نوعی مجانی این کار را انجام دهید! اما نگران نباشید، اگر به خوبی از پس کار برآیید، همین مؤسسه برایتان یک منبع درآمد و تابلویی برای تبلیغات شما خواهد شد!

نزدیک به سه سال پیش، صاحب مؤسسه زبانی که در آنجا کلاس مکالمه زبان می‌رفتم، صحبت‌هایی در مورد نرم‌افزار اتوماسیونی برای مؤسسه‌اش کرد. اوائل کار، من جرأت اینکه بگویم «به من بسپارید» را نداشتم. در همین حین داشت با شخصی قرارداد می‌بست که گفته بود ۴۵۰ هزار تومان می‌گیرد و یک سیستم جامع طراحی می‌کند.
من یک روز به صورت پیشنهاد، به این آقا که تقریباً با سلیقه من در کارهای طراحی و … آشنا بود، گفتم: من حاضرم این کار را به صورت یک پروژه تحقیقاتی انجام دهم. شما فرض کن مدیر پروژه هستی و من قرار است تحقیق کنم و نتایج کار را به شما نشان دهم. (آن مواقع برنامه‌نویسی را تا حدودی کار کرده بودم و منتظر بودم که یک پروژه باعث شود که تا حد حرفه‌ای آن را دنبال کنم) و گفتم که اگر پسندیدید، سیستم من را استفاده کنید، اگر هم نپسندید، به طراح مورد نظرتان بسپارید. خلاصه، ایشان قبول کرد و ما مشغول طراحی سیستم شدیم. طی ۲۰ روز به صورت شبانه روزی کار کردم، کتاب خواندم، جستجو کردم و … و خلاصه، یک نسخه از سیستم را تحویلش دادم.
باور نمی‌کنید چقدر از محیط زیبای پروژه‌ام و کارایی سریع و جالب آن لذت برده بود. کم‌کم سیستم را کامل کردم و البته هنوز هم که هنوز است در فاز «پشتیبانی و نگهداری» سیستم به سر می‌برم!

وقتی پای دستمزد به میان آمد، گفتم: به خاطر اینکه استاد زبان من بوده‌اید و گردن من حق دارید، این پروژه هدیه‌ای باشد از طرف من. و هیچ پولی نگرفتم! (البته از انصاف نگذریم که چند ترم باقیمانده را با تخفیف ویژه ثبت نام می‌کردم اما در کل، کار مجانی به حساب می‌آمد.)

اما بقیه ماجرا جالب بود. چندین و چند بار (حتی همین چند روز پیش) از طرف تمام افرادی که با این مؤسسه سر و کار داشتند، با من تماس گرفته می‌شد و سفارش طراحی سیستم مدیریت مؤسسه‌شان را می‌دادند. مثلاً چند روز پیش خانم منشی‌ای که در این مؤسسه بود، وقتی در یک مؤسسه دیگر مشغول کار شده بود، در آنجا صحبت از کامپیوتری کردن کارها شده بود و ایشان طبق آشنایی‌ای که با من و برنامه‌ی من داشت، من را معرفی کرده بود. هر چند سلول‌های خاکستری مغزم دیگر ظرفیت برنامه‌نویسی را ندارد و نپذیرفتم، اما به هر حال یک تبلیغ به حساب می‌آمد.

http://resanak.ir/local/cache-vignettes/L300xH347/265821-2-a6fa5.jpg

من هیچ وقت عضو گروه‌های مشکوک نبوده‌ام، اما از آن‌ها درس‌های زیادی گرفته‌ام. مثلاً گروه گلدکوئیست یک جزوه دارند که من بارها مطالعه کرده‌ام (اما خیلی‌ها را از عضویت در این گروه‌ها بازداشته‌ام) در این دفترچه آمده است که آن‌ها معتقدند:

هیچ تبلیغاتی سودمندتر از تبلیغات زبانی نیست!

یعنی هیچی مثل این نیست که یک مشتری از محصول شما راضی باشد و به یک مشتری دیگر، شما را معرفی کند!

پس شما مجبورید خودتان را هر طور شده به افرادی بشناسانید. این دیگر به هوش شما بستگی دارد که بین رئیس یک مؤسسه زبان (که روزانه با صدها نفر از افراد تحصیل‌کرده سر و کار دارد) و یک فرد بدون روابط عمومی، کدام را انتخاب کنید!

خلاصه مطلب:

هیچ وقت به کار مجانی به دیده کار غیرمفید نگاه نکنید!
کار مجانی نه تنها به تجربیات شما می‌افزاید، بلکه برای شما یک سابقه کاری ارزشمند به حساب می‌آید. (و به گزینه‌های لیست‌های داخل رزومه شما یکی می‌افزاید)
کار مجانی را با تمام جان و دل انجام دهید و منتظر تبلیغات سودآوری از طرف شخصی که برایش کار مجانی انجام داده‌اید باشید.
خیلی به پول فکر نکنید! بگذارید کمی هم پول منت شما را بکشد تا شما به او اهمیت بدهید! اصلاً وقتی پای پول به میان می‌آید، انسان سست می‌شود! من چندین پروژه رایگان تولید کرده‌ام و در سایت و جاهای دیگر قرار داده‌ام، اما یک بار تصمیم گرفتم یک سیستم جامع بنویسم که آن را بفروشم، باور کنید چند ماه به این فکر می‌کردم که چطور قفلی روی سیستم بگذارم که شکسته نشود و مجانی در اینترنت پخش شود!! یا چند وقت درباره‌ی قیمت آن فکر می‌کردم! آخرش هم آن پروژه نیمه کاره ماند و هیچ!
و در نهایت، مجانی کار کنید تا پولدار شود! 😉

موفق باشید؛
حمید

کفش‌هایی که دزد برد…!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

خدا بگویم چه کارش کند!

هنوز چند روز از جمله‌ای که به حمید طبیبی در مسجد، گفتم، نگذشته: حالا مگه این کفش‌هات رو طلاکوب کردی که هر روز می‌ذاری تو کیسه، میاری داخل، از خودت هم دور نمی‌کنی؟! خوب بذار تو جاکفشی… خیالت راحت، این مسجد دزد نداره!

حالا همان بلایی که خیال دیگران را نسبت به آن راحت می‌کردم، سر خودم آمد!

بعد از ۲۰ سال، یک جفت کفش خریده بودم که رام رام بود! نه پا می‌زد، نه سنگین بود، نه پوسف کلفت بود و خلاصه همان بود که در رؤیاهایم می‌دیدم!!

چه کنم که یک هفته بیشتر با ما نبود 🙁

با خیال راحت و طبق معمول گذاشتم داخل جاکفشی و رفتم داخل مسجد. البته خدا می‌داند که انگار به دلم افتاده بود که قرار است دیگر این کفش‌ها را نبینم. وقتی گذاشتم داخل جاکفشی، پشت کفش‌ها را نگاه کردم، دیدم خیلی خاکی شده. گفتم بهتر، اگر دزد ببیند خاکی است، شاید نپسندد و کفش‌ها در امان باشد…

اما انگار نقشه‌ی از پیش تعیین شده بود! نماز را خواندیم و برگشتیم… بــــله… اگر پشت گوشت را دیدی، کفش‌ها را هم آنجا می‌دیدی!!

به قول اهالی مسجد، دزد لامذهب، احتمالاً کفش‌های بیچاره را می‌برد پشت چهارسوق و به دو هزار تومان می‌فروشد که سیگار امروزش تأمین شود! خدا شاهد است اگر می‌گفت: پنج هزار تومان بده که کفش‌هایت را نبرم، می‌دادم! 🙁

دوباره راهی کفش‌فروشی شدم که همان کفش را بخرم. اما طبق شانس ما، همه نوع کفش که هفته پیش آنجا بود، موجود بود، به جز کفش ما! ته‌اش را در آورده بودند!

نمی‌شد پابرهنه رفت سر کلاس، بنابراین، ۲۲ هزار تومان ناقابل دوباره پیاده شدیم و یک جفت کفش نه چندان دل‌پسند خریدیم…

خدا عاقبت این یکی‌ها را ختم به خیر بفرماید! إن شاء الله.

خدایی برای زرنگ‌ها!

اعتقادات خاص مذهبی من ۴ دیدگاه »

بخش اول- احتمالاً شنیده‌اید که اگر شما چیزی را با تمام وجود، باور داشته باشید، دقیقاً همان چیز اتفاق خواهد افتاد. با یک مثال بهتر می‌توانم توضیح دهم: اگر شما باور داشته باشید (و حتی لحظه‌ای شک در دل شما پدید نیاید) که اگر پایتان را روی آتش بگذارید، پایتان نمی‌سوزد، مطمئناً پایتان نخواهد سوخت!
لابد می‌خندید، بله؟ خوب، همین خنده مشخص می‌کند که شما تا باور، خیلی فاصله دارید. اما بد نیست بدانید که راهبان ژاپنی که اصطلاح Meditation (مدیتیشن) بیشتر در مورد آن‌ها به کار می‌رود، یک جمله مشهور دارند: ذهنت را پاک کن، و آنوقت خواهی فهمید که آتش نیز سرد است! و این افراد، خیلی راحت با آتش کنار می‌آیند، خیلی راحت روی میخ می‌روند و خیلی کارهای دیگر که ما اگر حتی ببینیم، باور نمی‌کنیم! چه برسد بخواهیم همینطوری ایمان داشته باشیم که چنین چیزی ممکن است!
(ای کاش می‌شد درباره‌ی Meditation روزی صحبت کنم. یک خروار صحبت در دلم گنجانده‌ام که فرصت نمی‌کنم جایی یادداشت کنم)

بخش دوم- تا به حال فکر کرده‌اید که چرا در روز، چندین بار عبارت «لا إله الا الله» به معنی «خدایی جز الله نیست» و یا عبارت «إیاک نعبد و إیاک نستعین» به معنی «تنها تو را می‌پرستیم و تنها از تو یاری می‌جوییم» را تکرار می‌کنیم؟ یا مثلاً شنیده‌اید که بسیار سفارش شده است به تکرار «لا إله الا الله» برای رفع مشکلات و تقویت ایمان و …

شکی نیست که این تکرارها برای این است که به انسان ثابت شود که «فقط و فقط یک خداست که همه‌ی امور به دست اوست و باید تنها به او متوسل شد و از او طلب گشایش کرد»

یعنی واقعاً این همه تکرار در روز، لازم بود؟ مگر دو خدایی و سه خدایی شدن شوخی است که انسان به همین راحتی تصور کند خدا مثلاً دو تا است و شروع کند به عبادت یک خدای دیگر! و خدا هم برای اینکه هر روز خداها را کم و زیاد نکنیم، گفته که آنقدر بگویید «لا إله الا الله» تا مطمئن شوید که خدا یکی است!!

بخش سوم- دوستی دارم به نام رضا که در موضوعات مختلف آنقدر اطلاعات دارد و کلاً کنجکاو است که اطلاعاتش را در هر زمینه‌ای افزایش دهد که من هیچ وقت به تصمیمات و گفته‌ها و حتی پیش‌بینی‌هایش درباره‌ی موضوعات، شک نمی‌کنم! مطمئنم وقتی مثلاً گفت: با فلان شرایط، به تو وام تعلق نمی‌گیرد، اگر من صد تا راه هم پیدا کنم، باز در نهایت وام به من تعلق نمی‌گیرد!!
وقتی پای صحبت‌های رضا می‌نشینم، متوجه می‌شوم که معتقد است: دنیا دنیای زرنگی است! هر چه بیشتر بدانی و زرنگ‌تر باشی، بیشتر گیرت خواهد آمد!
اما جالب است که وقتی زندگی‌ام را با این دوست به اصطلاح زرنگم مقایسه می‌کنم، می‌بینم با اینکه او چیزهایی می‌داند که من در برابرش مثل یک بچه دوران ابتدایی هستم، اما تقریباً در همه‌ی زمینه‌های مشابهی که هر روز برایمان پیش می‌آید، من جلوتر از او بوده‌ام!!

شاید یک مثال و دو مثال چندان کفایت نکند، اما بد نیست مثالی بزنم: مثلاً ایشان معتقد بود باید پیش از اینکه دانشگاه تمام شود و آدم از تب و تاب درس بیفتد، برود کلاس کنکور، جزوه‌های افراد مختلف را بگیرد، با استادها رفت و آمد داشته باشد و … تا بتواند بار اول در کنکور قبول شود. ایشان تمام این کارها را کرد به طوری که هر کس این بنده خدا را می‌دید، انگار روی پیشانی این آقا نوشته بود که قبولی در کنکور. با زرنگی تمام، یک آدرس در تهران گیر آورد و در دفترچه کنکور نوشت که برود تهران آزمون بدهد و خلاصه کلی برنامه‌ریزی کرد.
باورتان نمی‌شود، اما زد و روز کنکور نیم ساعت دیرتر از خواب بیدار شد!! و به آزمون صبح نرسید!
در کنکور دانشگاه آزاد هم شرکت کردیم، وقتی نتایج آمد، درصدهایش تقریباً نصف من بود!! در حالی که من هیچی برای کنکور نخوانده بودم.
مثال‌های زیادی طی این چند سال رفاقت دارم….

بخش اصلی- این تصور، شاید در نگاه اول، خنده‌دار به نظر برسد، اما اگر کمی منصف باشیم و به قول عرفا، یک محاسبه (و مراقبه) انجام دهیم، خواهیم دید که واقعاً انگار دو خدایی و صد خدایی شدن، خیلی هم سخت نیست!

حقیقت این است که بسیاری از ما انسان‌ها ممکن است خدایان زیادی را بپرستیم!

خدایی که این روزها بیش از خدایان دیگر بازارش داغ است، «خدای زرنگی» است. خیلی‌ها تصوری شبیه تصور رضا دارند: دنیا دنیای زرنگی است! هر چه بیشتر بدانی و زرنگ‌تر باشی، بیشتر گیرت خواهد آمد!
این افراد، خدایی که خدای خدای زرنگی است را کنار می‌گذارند و معتقدند اگر خدای زرنگی عنایت نکند، آن‌ها به نتیجه نخواهند رسید و اگر این خدا دستشان را بگیرد، کار، تمام است!
گروهی از ما نیز خدایی را می‌پرستیم به نام «خدای مقام»! اگر خدای مقام، عنایتی کند، ما زندگی‌مان رو به راه خواهد شد! یکی هم خدایی را می‌پرستد به نام «خدای مال». یکی هم شاید «خدای علم» را بپرستد، به این صورت: علم فقط از طریق خدای علم به دست می‌آید! به طور مثال، اگر بگویی خدایی هست که خدای همه چیز است و می‌تواند در یک لحظه تمام علوم را به یک نفر بسپرد، باورش برایش غیرممکن و یا سخت است. مگر می‌شود؟
این شک، نوعی دو خدایی بودن است! او به خدای عالم ایمان ندارد و معتقد است باید خدای علم عنایتی کند تا انسان، عالم شود.

نکته: اعتقاد به خدای زرنگی و امثالهم، مثل هر اعتقاد دیگری است که در موردش در بخش اول صحبت کردم. اگر با تمام وجود فقط به این خدا اعتقاد داشته باشیم، مطمئناً این خدا (هر چند خدای دروغین باشد) دستگیر خواهد بود. دقیقاً مثل آن راهب که با تمام وجود به یک خدا ایمان آورده و آن خدا، یک جمله است: ذهنت را پاک کن…
یا مثلاً مثل بسیاری از علمای بی‌دین و بی‌خدا که ذهنشان را از وجود هر خدایی پاک کرده‌اند (و یا فقط نامش را می‌برند) و معتقدند: این خدای علم است که برتری می‌دهد و طبیعتاً خدای علم، آن‌ها را برتری می‌دهد…

سؤال: پس چرا رضا که خدای زرنگی را می‌پرستد، خدای زرنگی دستش را نمی‌گیرد؟
این سؤال در مورد همه‌ی یکتاپرستانِ اسمی مطرح است. چرا اگر یک یکتاپرست، خدای زرنگی را بپرستد، موفق نمی‌شود، اما اگر یک بی‌خدا، خدای زرنگی را بپرستد، نتیجه می‌گیرد؟
مشکل همین است که رضا او را با تمام وجود نمی‌پرستد و کلاً یکتاپرستان، نمی‌خواهند از خدای اصلی‌ای که باور دارند دل بکنند و کاملاً به خدای زرنگی متوسل شوند. در این صورت، همه‌شان موفق می‌شوند.

سؤال: یعنی می‌گویید از خدای اصلی‌مان دل بکنیم و به خدای زرنگی متوسل شویم؟
جواب:‌ بله! اما در صورتی که ایمان نداشته باشید که خدای یکتا کاری فراتر از کار خدای زرنگی از دستش بر می‌آید.

سؤال: یعنی می‌گویید خداپرستان واقعی که خدای زرنگی را نمی‌پرستند، نمی‌توانند به نتیجه‌ای برسند که پیروان خدای زرنگی می‌رسند؟
جواب: جواب این سؤال، همان حقیقت ایمان است!
مؤمن
کسی است که معتقد است که به خدایی ایمان دارد و تنها خدایی را می‌پرستد که هیچ کار (ممکنی) برای او غیر قابل انجام نیست!
مؤمن واقعی هرگز حتی ذهن خود را به سمت خدای زرنگی نمی‌برد! او هرگز معتقد نیست که خدایی مثل «خدای قدرت» می‌تواند مثلاً صدای او را در نطفه خفه کند. او هرگز معتقد نیست که «خدای پول» است که نان شب او را تهیه کرده است و اگر خدای پول نبود، او امشب گرسنه می‌خوابید!
در یک کلام، مؤمن، به خدایی ایمان دارد که او را سریع‌تر از هر خدای دیگری به مقصد و مقصود می‌رساند.

سؤال: با این حساب، قبول دارم که در روز، ده‌ها خدا را می‌پرستم، اما یعنی واقعاً بدون خدای زرنگی، بدون خدای ریا و بدون خدای پول هم می‌توان زندگی کرد؟
جواب: پس هنوز نمی‌خواهی یکتاپرست باشی!؟

http://www.ee.psu.edu/pub/ee578/access/img/20jilp1.jpg

به همین دلیل است که در مناجات شعبانیه از قول امام علی(ع)، عبارتی داریم که امام خمینی (که رحمت خدا بر او باد) بارها تکرار می‌کردند و انسان را آتش می‌زند: الهی! هَب لی کَمالَ الإنقطاعِ إلیک و أنِر أبصارَ قلوبِنا بِضیاء نظرها إلیک

الهی، کمال دل کندن از غیر، و پیوستن به ذات پاک خودت را به من ببخش و دیده‌های دل‌های ما را به آن روشنایی که نگاهش به سوی تو باشد روشن کن.

و فکر می‌کنم از همه غم‌انگیزتر آیه ۱۳۶ سوره نساء است که خداوند انگار این نوع ایمان ما را قبول ندارد: یا أیها الذین آمَنوا، آمِنوا! ای کسانی که ایمان آورده‌اید، ایمان بیاورید!!

مشکل: اضطراب دارم! نمی‌توانم از خدایانی که سال‌هاست می‌پرستیدم (خدای پول، خدای پارتی، خدای شهوت، خدای ریا، خدای رئیس و…) دل بکنم! می‌ترسم اگر یک شب خدای پول را نپرستم، از من روی بگرداند و من دستم به هیچ کجا بند نباشد!
راه حل: حالا باید متوجه شوی که چرا بارها در روز تکرار می‌کنی «لا إله إلا الله»، «إیاک نعبد و إیاک نستعین»…
از این پس، هر بار که خواستی این جملات را بگویی، ذهنت را پاک کن، و با تکرار این جملات، تنها خدایی را به آن راه ده و به او ایمان داشته باش که از هر خدایی تواناتر است…

به جای کلمه نامأنوس «دوست» از کلمه «فامیل» استفاده کنید!

عادات من یک دیدگاه »

جالب است بدانید که بهترین دوست من، نزدیک به شصت و اندی سال، سن دارد! عباس آقا، جوان‌تر از هر جوانی است که فکرش را کنید. مدت‌هاست که با وی دوستی‌ای باورنکردنی دارم. شاید از سن ۱۳ سالگی تا الان (نزدیک به نه سال).

عباس آقا باز نشسته شرکت ذوب‌آهن اصفهان است و بعد از بازنشستگی، که دوباره به ساوه برگشته (ساوجی اصیل است)، حسابدار و انباردار و مسؤول صندوق قرض‌الحسنه شرکت رنگ‌آور است. (از سمت‌هایی که دارد، متوجه شوید که چقدر جوان است!)

از عباس‌ آقا بیشتر از حتی همه‌ی اساتید دانشگاهمان نکته برای زندگی آموخته‌ام.

در وصف دانایی ایشان همینقدر بس که کتابخانه ایشان بیشتر از کتابخانه‌های عمومی شهر، کتاب دارد!

این توضیحات برای این بود که بعداً اگر گفتم «عباس آقا» نگویید این عباس آقا دیگر کیستRazz

یکی از عاداتی که از این بهترین دوست به من منتقل شده، همان عادتی است که در عنوان مطلب گفتم، یعنی استفاده از کلمه «فامیل» به جای کلمه نامأنوس دوست!!!

طبق قوانین ما، هر کس که با شما رفت و آمد دارد، «فامیل»‌ شما حساب می‌شود. مثلاً فرض کنید من، یک روز شما و دوستتان را می‌بینم، اگر فردا شما را بدون آن دوستتان ببینم، خواهم پرسید: فامیلتون کجاست؟ حالش خوبه؟Razz

این کار چند خاصیت دارد:
اول اینکه باعث نزدیک شدن روابط دوستانه می‌شود!
دوم اینکه ذهن طرف مقابل کمی فعال می‌شود تا بفهمد منظور من از «فامیلتون» کدام دوستش است!
سوم اینکه یک شوخی به حساب می‌آید و معمولاً خنده‌ی طرف مقابل را به همراه دارد!
چهارم اینکه دوستانی که می‌خواهند سر به تن دوستشان نباشد، کشف می‌شوند! چون این نوع افراد، اگر برای اولین بار این سؤال را بشنوند و بعد بفهمند که مثلاً منظور من فلان دوستشان بوده، سریعاً خواهند گفت: «اون که فامیل ما نیست»!!!
Surprised

باور کنید موضوع سختی که نیست، هیچ، خیلی خیلی هم جالب است! و به مرور، به یک چیز معمول تبدیل می‌شود و به محض اینکه من بگویم مثلاً «فامیلتون کجاست؟» شخص مقابل با توجه به شرایط، سریعاً متوجه می‌شود منظور من کیست!

دیروز به محمد رضا (یکی دیگر از بهترین دوستان) می‌گفتم: فامیل ما رو ندیدی؟
سریعاً گفت: نه، چی کارش داری؟
گفتم: می‌خوام باهاش برم از فامیلشون لپ‌تاپش رو واسه فردا قرض بگیرم.
گفت: مگه فامیل خودتون لپ‌تاپ نداره؟ چرا از اون نمی‌گیری؟
گفتم: لپ‌تاپ فامیلمون بلوتوث نداره، من می‌خوام بلوتوث داشته باشه.

هر کدام از فامیل‌های بالا، اشاره به یک دوست یا یک فرد خانواده دارد،Razz جالب است که اگر تا صبح هم با هم صحبت می‌کردیم و فامیل-فامیل می‌کردیم، هم من متوجه می‌شدم منظور محمد رضا چیست و هم او!

خوب، فامیل! تو چطوری؟

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها