امید من!
با خود قرار بگذار که در هر روز که از تو (به خاطر نعماتى که خدا به تو داده است) تعریف مى کند، آن روز یک نافله به نافله هایى که طبق معمول مى خوانى اضافه کنى…
مى دانى با این کار، با یک تیر چند نشان را زده اى؟
امید من!
اگر روزى متوجه شدى تمایلت به رنگ سیاه بیش از هر رنگى است، به خود شک کن! بدان که شیطان براى شناساندن دوستانش به دیگران، آن ها را و هر چه در مالکیت آن هاست، سیاه مى کند…
و بدان که در دو جا عکس این گفته صادق است: رنگ لباس عزادار (واقعى) حسین و رنگ چادر بیرون زن مسلمان (واقعى).
عجیب است که در این دو موقعیت نبودن سیاهى یعنى شیطان… و من هنوز رمز آن را کشف نکرده ام!
آغاز روز با روضه ابا عبد الله
اتفاقات روزانه, نظرات و پیشنهادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهیها هیچ دیدگاه »عید فطر امسال با خانواده رفتیم مشهد و چند روزی آنجا بودیم.
الحمد لله در بین این بیش از ۱۰ باری که به مشهد رفتهام، این سفر بهترین سفر بود.
صبحها این سعادت را داشتم که نیم ساعت قبل از اذان خودم را به حرم برسانم و تا طلوع آفتاب آنجا باشم.
یک موضوع جالب که متوجه آن شدم، این بود که بازاریها و مشهدیهای اصیل، بین الطلوعین در مسجدی که فکر میکنم مسجد گوهرشاد باشد جمع میشدند و پیرغلامانشان یکی یکی روضه میخواندند و دعا میکردند و برخیشان وعظ هم میکردند تا آفتاب طلوع کند. بعد، راهی کار (و یا منزل) میشدند.
یعنی روزشان را با روضه و گریه بر اباعبدالله شروع میکردند…
تصور کنید، روزی که با گریه بر حسین شروع شود، آنروز چقدر نورانی خواهد بود؟ آیا انسان در آن روز با کسی درشتی خواهد کرد؟ حق کسی را خواهد خورد؟ به کسی ظلم خواهد کرد؟ دهان به هر بدگویی خواهد گشود؟
وقتی از مجالس روضه (مثل مجالسی که هر سال با حضور حجه الاسلام هاشمینژاد در شهرمان برگزار میشود) بیرون میآیم و در آن مجلس اشک ریختهام، آنقدر با دیگران مهربان میشوم، آنقدر احساس خوبی دارم که دلم میخواهد هر روز این مجالس باشد و بروم روحم را در آنها تصفیه کنم و بعد بروم دنبال کارهایم.
این ایده مشهدیها برایم جالب بود.
تصور کنید چه زندگی ایدهآلی میشود اگر انسان شبها کمی زودتر بخوابد، مثلاً نیم ساعت قبل از اذان بلند شود و چند رکعت نماز شب بخواند، بعد از نماز صبح یک سخنرانی از حجه الاسلام هاشمینژاد گوش دهد و کمی اشک بریزد تا طلوع آفتاب. بعد از آن به سر کار برود یا حتی کمی بخوابد و بعد کار را شروع کند.
من عاشق این نوع زندگی هستم…
دارم تمرین میکنم، امیدوارم خدا بخواهد و موفق شوم…
دیروز خبردار شدم که فرزند یکی از مایهدارهای شهر که پدرش را با کلمه «خان» صدا میزنند و اینطور که بابای خدا بیامرزم میگفت، خان یک روستا بوده (و اکنون هم در شهر، برای خودش خانی است)، توسط فرزند یکی دیگر از خانها (که دهها و دهها زمین در همین شهر دارند، طوری که فرصت نمیکنند سر و سامان به زمینهایشان بدهند) با چاقو با چندین ضربه به قتل رسیده!
ضارب را گرفتهاند و طبیعتاً چند وقت دیگر، بالای دار خواهد بود…
مسأله؟ گفته میشود ناموسی و شاخ و شانه کشیدن برای هم بوده…
ـــــــــــــ
چند سال پیش، سر فرزند کسی که در بازار ساوه یک بازارچه به نام آنهاست توسط فرزند کسی که آنقدر باغ و زمین و کامیون دارند که خیلیها به حالشان غبطه میخورند، بریده شد.
ضارب را بعد از مدتی گرفتند و دار زدند…
فرزند یکی از مایهدارترین افراد هم در وسوسه کردن ضارب شریک بود و بعد از چند سال به تازگی از زندان خارج شده است.
مسأاله؟ ناموسی…
***
چقدر احمق است کسی که نتواند از این ماجراها نتیجه درستی بگیرد.
چقدر احمق است کسی که فکر کند مسأله واقعاً ناموسی است!!! و از جای دیگری آب نمیخورد…
چقدر احمق است کسی که به فقر خود ننازد و حتی لحظهای غبطه به حال این نوع انسانها بخورد.
***
اگر این چند خط را به دیواری بزنند و بعد اعلام کنند که همین جا برای «خان بودن» ثبت نام میکنند، شک ندارم که صفی تشکیل میشود به اندازه جمعیت انسانهای کره زمین!
پى نوشت:
این حدیث بر روى دیوار مسجد بود که دیدم متناسب با این مطلب است:
https://www.dropbox.com/s/5e7buykl4qi5q18/Photo%20%DB%B1%DB%B3%DB%B9%DB%B1-%DB%B7-%DB%B2%DB%B7%D8%8C%E2%80%8F%20%DB%B1%DB%B2%20%DB%B1%DB%B7%20%DB%B1%DB%B8.jpg
شبکه دو بعد از اذان صبح سخنرانیهای بسیار جالبی را پخش میکند. هر بار یک مبحث از یک سخنران متبحر (مثل استاد نقویان) را پخش میکند تا تمام شود و سپس به سراغ سخنران دیگری میرود.
چند روزی هست که سخنرانیهای یک حاج آقایی را پخش میکند که واقعاً خوشبیان هستند. بحث مکارم الاخلاق را شروع کردهاند…
امروز یک روایت جالب خواند که جواب خیلی از سؤالاتم را گرفتم!
یکی از سؤالاتی که همیشه در ذهن من بوده این بود که این افرادی که گهگاه تلویزیون ما نشان میدهد که در ماهوارهها مثلاً مردم ایران را ترغیب به قیام علیه نظام و این جور مسائل میکنند (مثل این آقای عقاب که چند شب پیش جلو دوربین خانگیاش از مستی غش کرد!!) اینها چرا کاملاً مشخص است که عقلشان را از دست دادهاند در حالی که خودشان متوجه نمیشوند؟ مثلاً از نگاه ما نوع بیان و حرکات آنها واقعاً مضحک و غیرعقلانی است، اما چرا خودشان و امثال خودشان چه در ایران و چه در خارج از ایران این را متوجه نمیشوند؟
همیشه اولین دلیلی که به ذهنم میرسید این بود که اینها از بس به انواع مواد الکلی و مواد مخدر معتاد شدهاند، به قول معروف «مغز الکلی» شدهاند و مغزشان دیگر درست کار نمیکند. هر چند در این شکی نیست که یکی از مهمترین دلایلش این است، اما بررسی یک موضوع در این دلیل کمی شک ایجاد میکند و آن اینکه: خیلیهای دیگر در کشورهای خارجی هم از این مواد مصرف میکنند، اما کمتر از اینها دیوانه و مضحک به نظر میرسند!؟ پس دلیل چه میتواند باشد؟
ایشان ابتدا یک روایت از امیرالمؤمنین خواندند:
مَن غَشَّ المسلمین فى مشوره فقد برئت منه (منبع)
ترجمه: کسی که در مشورت با مسلمین، خیانت کند (یعنی بر خلاف چیزی که به صلاح او است بگوید)، من از او بیزارم.
در ذیل این روایت، روایت دیگری خواندند که من ناگهان چشمانم گرد شد! فرمودند:
در روایات داریم: هر کس در مشورت با مسلمین خیانت کند، عقل او به تدریج از بین میرود!
تصور کنید! افرادی که در ماهواره، روزانه ساعتها به مردم ایران مشورتهای خائنانه میدهند با توجه به این نکته، دیگر عقلی برایشان باقی میماند؟
من خودم با شنیدن این موضوع خیلی بررسی کردم که نکند در مشورت با کسی صلاح خودم را در نظر گرفته باشم و خدای ناکرده خیانت کرده باشم!؟ خدا نکند اینطور باشد… اما از این به بعد بسیار بسیار بیشتر مراقب خواهم بود.
روایت جالب دیگری که اشک انسان را در میآورد این بود:
امام علی(علیه السلام) میفرمایند: مراره النصح انفع من حلاوه الغش
ترجمه: ناگواری مشورت به صلاح فرد، سودمندتر از شیرینی خیانت در مشورت است.
به بیان ساده یعنی: گاهی بیان یک موضوع در مشورت ممکن است کمی برای انسان ناگوار باشد. (مثلاً من فروشنده یک محصول هستم و یک مشتری از من در مورد اینکه «محصول من را بخرد یا محصول رقیب من را» سؤال میکند. من میدانم که محصول رقیب من بهتر است. طبیعتاً گفتن این موضوع کمی ناگوار و سخت است) اگر چنین حالتی پیش آمد و من خیانت نکردم و مشورت صحیح به او دادم که به صلاحش باشد، امام علی قول میدهد که ناگواری و مرارت این مشورت که به صلاح مشتری گفتهام، «انفع» یعنی سودمندتر از شیرینی خیانت در مشورت است! (این سودمندی هم دنیوی میتواند باشد و هم اخروی. من تجربهاش را داشتهام که گاهی در عین حال که به صلاح مشتری صحبت کردهام و به او یک محصول دیگر (که محصول رقیب من به حساب میآید) معرفی کردهام، اما خدا دل او را طوری برگردانده که همان محصول من را بخواهد)
هر روز که میگذرد به این حدیث بیشتر ایمان میآورم: فقرا در مال اغنیا شریک هستند.
در اطرافم به خاطر مهارتهایی که دارم چندین نفر هستند که میشود آنها را جزء اغنیا دانست. از این جهت که ماهی بیش از ۵ میلیون تومان (برخیشان خیلی بیشتر از این) درآمد دارند. (اینرا از روی سیستمهای حسابداری برخیشان که خودم برنامهشان را نوشتهام یا درگیرش هستم میگویم)
همیشه در مواجهه با این افراد دلم خواسته آن حدیث را رویشان تست کنم و ببینم آیا اسلام راست گفته است؟
عجیب است که در هر مواجهه با این افراد بیشتر به این حدیث ایمان میآورم!
همهشان میدانند که بنده برای هر ساعت کار غیرتخصصی(یعنی مثلاً رفع مشکل لپتاپ یا برنامههایشان و نه برنامهنویسی و طراحی بنر مؤسسهشان که بسیار پرهزینهتر خواهد بود) مثلاً مبلغ ۱۵ هزار تومان میگیرم.
خدا میداند برای خیلیشان برنامه مدیریت حسابداری و مؤسسه و غیره نوشتهام و صبر کردهام ببینم خودشان چقدر کرامت میکنند؟ تمامشان دنبال این هستند که آن کار رایگان تمام شود! بارها به مشکلاتی برخوردهاند که بلند شدهام تمام کارهایم را تعطیل کردهام و رفتهام مشکلشان را رفع کردهام، یک ریال ندادهاند!! من کسی هستم که اگر یک دوست یا فامیل از من کاری بخواهد در شأن خودم نمیبینم قیمت اعلام کنم یا به شرط پرداخت مبلغ برایشان کار کنم یا مثلاً هر چقدر پول دادند همانقدر کار کنم! از جان و دل برایشان مایه میگذارم، اما وقتی میبینند هیچ چیز نمیگویم آنها هم در کمال ناباوری بدون پرداخت یک ریال یا مثلاً پرداخت یک دهم هزینه از کنارش عبور میکنند.
مثلاً یکیشان که در بدترین شرایط عمرش گیر افتاده بود و من در قیافهاش میدیدم که تا مرز سکته رفته، نیاز به یک برنامه پیدا کرد. بعد از کلی دست و پا زدن، وقتی نتوانست برنامه را از جایی گیر بیاورد، دست به دامن من شد که برایش بنویسم. من همان اول شرط کردم که: نکند من شروع به کار کنم بعد وسط کار بگویی نمیخواهم یا برنامه را از جایی پیدا کردم!؟ گفت: نه، شما کار را شروع کن، بالاخره ما اگر هم پیدا کردیم، هزینه شما را پرداخت میکنیم… من ساعتها روی برنامه وقت گذاشتم و حتی چند شب تا صبح روی آن کار کردم که سریع تحویل دهم که وقتش نسوزد (چون بسیار عجله داشت)… چشمانم از آن موقع خیلی ضعیفتر شد.
دقیقاً در صبح روزی که خواستم تحویل دهم، تماس گرفت که: حمید جان! ما از آن برنامهنویس قبلی شکایت کردیم و خلاصه برنامه را از طریق قانونی از او پس گرفتیم… (برنامهنویس قبلی به دلایلی برنامهاش را برداشته بود و رفته بود)
در حالی که میدانست چند صد هزار تومان وقت صرف کردهام، یک مبلغ ناچیز کف دست ما گذاشت که ناراحت نشویم!
جالب است که همین شخص بارها حتی مثلاً ده شب من را از خانه بیرون کشیده که بروم مشکلاتی که در حین کار برمیخورد را رفع کنم و دریغ از یک ریال.
بد نیست بدانید که بسیاری از زمینهای شهر از ایشان است!! چندین ماشین و خانه و ویلا و مغازه و غیره…
یکی دیگرشان که بیشتر از همه اعصابم را خرد کرده، جالبترین سوژه است!! فکر میکند من تجربهام در برنامهنویسی کم است! هر بار که برنامهاش به مشکل برمیخورد، تماس میگیرد و من احمق هم به خاطر همسایگی و فامیلی و دینی که به خاطر تعلیم یک مبحث گردن بنده دارد بلند میشوم یک مسیر طولانی را گاهی پیاده میروم که مشکلش را بعد از مثلاً دو ساعت کار کردن رفع کنم، آخرش میگوید:فلانی! برای تجربه خودت هم خوب بود، نه!؟
و این میشود دستمزد من!!! 🙂
یا جدیداً میگوید: فلانی! خدا پدرت را بیامرزد!!
باور کنید هفتهای یک بار باید برم کار ایشان را راه بیندازم. کاری که اگر یک شخص غریبه سفارش میداد چند ده یا چند صد هزار تومان میگرفتم…
یکی دیگرشان گاهی اوقات صبحهای جمعه میآید خانه ما که مثلاً روی لپتاپش برنامههای لازم را نصب کنم یا گاهی یک مبحث کامپیوتری را به او آموزش دهم. بعد از چهار ساعت گرفتن وقت من آن هم روزی که باید استراحت میکردم، یک ده هزار تومانی و گاهی یک ۵ هزار تومانی میگذارد کف دست من (مثل گداها) و میگوید: فلانی! کم نباشه!؟ من هم خیلی جدی میگویم:نه آقا، خواهش میکنم، زیاد هم هست!! (او هم مطمئنم که باورش میشود که زیادم هم هست!!!)
شاید بگویی تقصیر خودت است! مثلاً از فلانی قبول نکن که برنامه مؤسسهاش را بنویسی یا رایگان بروی ارتقا بدهی و غیره… خوب، در این مورد خیلی سربسته بگویم: هر کسی در کار خود سیاستهایی دارد.
البته سیاستهای من نباید باعث شود آن اغنیا پولی بابت زحمت و مهارت من ندهند
****
وقتی خودم را با این افراد مقایسه میکنم خندهام میگیرد! اولاً در عمرم سعی کردهام به کسی برای کاری رو نیندازم، اما اگر مزاحم کسی شدهام، سعی کردهام هر طور شده حتی با خرید یک هدیه که معمولاً ارزشی بیشتر از زحماتش داشته باشد و امثالهم از خجالتش بیرون بیایم.
****
امروز خیلی عجله داشتم که به یک کلاس برسم. مسیری که میتوانستم پیاده بروم را تاکسی سوار شدم. یک سمند خالی ایستاد. تا سوار شدم دیدم یک آقای شکم گنده راننده است و یک خواننده زن هم در ضبط ماشینش میخواند. با توجه به اینکه به محض نگاه کردن به انسانها تا درونیترین چیزهایشان را میفهمم، سریعاً حدس زدم که از آن پولدوستهای دنیاست… خیلی دلم خواست که تست کنم که درست حدس زدم یا نه اما ندانستم چگونه.
همان لحظه که سوار شدم یک ۱۰۰۰ تومانی که آماده کرده بودم را تحویلش دادم. (کرایه راه ۲۰۰ تومان یا نهایتاً ۲۵۰ تومان میشد)
گفت: آقا پول خرد بده. من ۲۵۰ تومان بیشتر خرد ندارم. همین الان از خونه آمدم بیرون، تازه ماشین رو تعمیر کردم، …… یک میلیون گرفته (به جای سه نقطه بدترین فحش عالم را به تعمیرکار داد) تازه چراغ بنزینش درست کار نمیکنه و فلان چیزش فلان جور شده. (اینها را که گفت حدس زدم که منظورش این است که کل ۱۰۰۰ تومان را بده به من یا حداقل ۱۰۰۰ تومان را بده و ۲۵۰ تومان را بگیر و برو)
گفتم: پول خرد ندارم…
پول را در دستم نگه داشتم تا ۳۰۰ متر جلوتر که پیاده شدم. (در دلم گفتم فرصت خوبی است که تستش کنم که ببینم میتواند مثل بسیاری از رانندگان که مقصر هستند و پول خرد ندارند، از پول کرایه بگذرند؟ چون رانندهای که پول خرد ندارد نباید مسافر سوار کند. من میتوانستم با یک تاکسی دیگر بیایم و مشکلی از این بابت نداشته باشم) گفتم: آقا پول خرد ندارم، چه کار کنم؟ گفت: نمیدونم آقا. (منظورش بود که من هم از ۲۵۰ تومانم نمیگذرم) گفت ببین این مغازهها دو تا ۵۰۰ تومانی دارند؟
خدا شاهد است ۳ تا مغازه و دو عابر آنجا بودند، به همهشان رو انداختم، هیچ کدام دو تا ۵۰۰ تومانی نداشتند! (مشخص است چرا! این صحنه هم باید از آن صحنههای دوست داشتنی عمرم میشد. اگر اینطور تمام میشد جالب نمیبود! باید به من ثابت میشد که در مال اغنیا سهمی است از مال فقرا. باید به من ثابت میشد کسی با آن وضع شکم و شنیدن صدای خواننده زن و زبان به فحش گشودن و تازه وقتی برگشتم دیدم سیگارش را هم روشن کرده، چه انسان پستی است)
گفتم: آقا هیچ کس ۵۰۰ تومانی نداشت، چه کار کنم؟ من معمولاً زیاد تاکسی سوار میشوم. میخواهید من هر وقت سوار تاکسی شما شدم ۲۵۰ تومان را به شما بدهم؟ از قضا گفت: من راننده خارج از شهرم. الان شما را رهگذری سوار کردم.
نهایتاً به نتیجه دلخواهم رسیدم. حالا ارزشش را داشت که حتی ده هزار تومان بابت این نتیجهگیری بپردازم. بنابراین گفتم: بفرمایید آقا… هزار تومانی را دادم و او هم ۲۵۰ تومان را درآورد و داد. وقتی گرفتم گفتم: عزیز جان، اما دفعه بعد اگر پول خرد نداشتید کسی را سوار نکنید. من میتوانستم با صد تا تاکسی دیگر بیایم که پول خردشان تأمین بود…
جالب است که آخرش گفت: من بعداً ۲۵۰ تومان از طرف شما میاندازم صندوق صدقات. هیچی نگفتم… با خودم گفتم چنین کسی مشخص است که حواس برایش نمیماند که بفهمد ۵۰۰ تومان زیاد گرفته نه ۲۵۰ تومان!!
****
حالا برعکس همه اینها، به ایمیلهای یک مشتری که معلم بسیار بسیار خیرخواه و دوستداشتنیای هستند و سایتی رایگان برای تعلیم دانشآموزان این ممکلت راه اندازی کردهاند و اخیراً یک سفارش برنامهنویسی که مکمل تستا است داشتهاند دقت کنید:
بعد از اینکه یک سفارش نسبتاً سنگین داشتند و هزینه قابل توجهی پرداخت کردند، هر تغییری که بعد از آن روی کدهای سایتشان ایجاد میکردم، میدیدم پیغام دادهاند که فلان مبلغ بابت زحماتتان واریز کردم! دائم میگفتم بابا! به خدا ۵ دقیقه بیشتر طول نکشید! این مبلغ زیاده! باز دفعه بعد واریز میکردند…
مثلاً دقت کنید:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کارت ۶۰۳۷-۹۹۱۰-۸۹۷۹-۰۶۷۳
متعلق به ( آقای/خانم ) حمیدرضا نیرومند
به شماره حساب ۰۳۰۶۱۰۴۳۶۰۰۰۵
در شعبه ۲۷۳۱ بانک ملی کارت در تاریخ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ ۱۱:۱۶:۱۸ با موفقیت واریز شد.شماره پیگیری تراکنش :۸۱۵۲۴۲
بررسی کردم. درس شیمی ۲ رو خودتون دو بار تعریف کردید! به بخش گروهبندی مراجعه کنید، خواهید دید که دو بار تعریف شده (یکی ابتدا و یکی انتهای صفحهست). و طبیعیه که ۲۱۰ سؤال مشاهده بشه.
اما ۲۳۰ رو جایی ندیدم. لینک صفحهای که ۲۳۰ مشاهده میشه برام بفرستید.دقت کنید که شما در دیتابیس ۲۰۰ سؤال تعریف میکنید، اما میتونید بگید این ۲۰۰ سؤال در آزمون، در دو درس مختلف چندین بار نمایش داده بشن.
پس باید دقت کنید که سؤالات رو تکراری در دروس مختلف وارد نکنید.
البته من یه امکان اضافه میکنم که نتونید یک سؤال رو دوبار در دروس مختلف به کار بگیرید که این مشکل دیگه پیش نیاد.
در مورد لینک آزمون، درستش میکنم… (خواهش میکنم هزینهای واریز نکنید)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به جمله قرمز دقت کنید! کجای دنیا دیدهاید کسی به یک مشتری التماس کند که بابا! تو را به خدا بس است، دیگر پول واریز نکن!
بسم الله الرحمن الرحیم
با توجه به اینکه درگیر برنامهنویسی یک پروژه مهم و حیثیتی هستم و ۱۵ روز بیشتر فرصت ندارم، نمیتونم درگیر کار دیگهای بشم. بعد از اون میتونم کمکتون کنم. در کل حدس میزنم این کار ۱۰ ساعت وقت ببره.
اگر خواستید و دیر نشده بود، بعد از این مدت اطلاع بدید که کار رو شروع کنم.موفق باشید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ هنوز ۱۵ روز به شروع کار مانده، پول را واریز میکند!!!
به خدا انسان در مواجهه با این نوع انسانها و انسانهای نوع اول دلش میخواهد زار زار گریه کند. هر وقت این صحنهها پیش میآید، یاد این بخش از دعای کمیل میافتم:
جمعت بینی و بین اهل بلائک و فرقت بینی و بین احبائک و اولیائک
خدایا! بدترین عذاب این است که مرا در جمع اهل بلا قرار دهی و بین احبا و اولیایت فاصله اندازی.
شما دوست دارید همنشین انسانهای نوع اول باشید یا انسانهای نوع دوم؟
امید من! مباد که آرزو کنی از جمع فقرا خارج شوی که هر که خارج شد به جمعی وارد شد که نه خیر دنیا دیدند و نه خیر آخرت…
تعریف زیبای حکمت
اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نقل قولها (احادیث، روایات و ...), نکته ۲ دیدگاه »در احادیث داریم که هر کس چهل روز اعمال و عبادات خود را خالص کند، حکمت از قلب او به زبان او جاری میشود.
یکی از سؤالاتی که سالها برای من مطرح بود این بود که اصلاً منظور از حکمت در این حدیث چیست؟
تا اینکه چند وقت پیش استاد پناهیان در یک برنامه (فکر میکنم برنامه «به سمت خدا»)، خیلی زیبا و در یک جمله حکمت را تعریف کردند که خیلی به دلم نشست. گفتند: حکمت یعنی اینکه انسان خودش میتواند برای اتفاقاتی که دلیل آنها مشخص و واضح نیست، دلیل درست و قانعکننده بیابد.
یعنی به طور مثال اگر خدا گفت نماز بخوانید، او میتواند در ذهن خودش برای این موضوع دلیل بیابد و به آن پایبند باشد.
دقت کنید که اگر حکمت نباشد چه بلایی سر فرد میآید؟ دنیا و به خصوص ادیانی مثل اسلام پر هستند از مسائلی که ممکن است دلیل آنها به همین راحتیها درک نشود. اگر انسان حکیم نباشد به مرور آن کارها را ترک خواهد کرد و یا اگر یکی یک شک و ابهام ساده برایش مطرح کند، میگوید: راست میگه ها!! چرا!؟ پس ولش کن…
مثلاً در بین همکاران یک نفر داشتیم که مشخص بود بر اثر برخی گناهان (مثل عناد و ترک نماز و امثالهم)، کاملاً مغز استدلالگر خود را از دست داده است و از حکمت، بسیار به دور است. یک روز در جمع دوستان تعریف میکرد که: من از یک سنی چیزی شنیدم که دیدم چقدر راست میگوید! گفتیم چه شنیدی؟ گفت: او میگوید: شما وقتی به محضر یک مدیر یا مقام عالی رتبه میروید، در محضر او چطور میایستید؟ مگر دستهاتان را روی هم و جلوتان نمیگذارید؟ من گفتم: بله. گفت: خوب، پس ما اهل تسنن بر حقیم چون در نماز وقتی در محضر خدا ایستادهایم، دستهامان را روی هم و جلومان میگذاریم.
این بنده خدا هم در برابر ابهام به این سادگی که به راحتی میتوان آنرا پاسخ داد، تسلیم شده بود!
به او گفتم: میخواستی بگویی، ما وقتی محضر یک مدیر میرویم، خیلی کارها میکنیم! مگر باید همه آن کارها را در محضر خدا هم انجام دهیم!؟ ما در محضر مدیر، گاهی روی صندلی مینشینیم، با کفش به اتاقش میرویم، اکثر اوقات بهترین لباس را میپوشیم، وقت قبلی میگیریم و خیلی چیزهای دیگر! یعنی برای خدا هم باید این کارها را انجام دهیم؟
اگر توانستید برای آنچه در دین آمده است، دلیلی بیابید که خودتان را قانع کند، شما حکیم میشوید. البته این یک شرط دارد و آن اینکه اول ایمان داشته باشید. یعنی اگر مطمئن شدید که فلان حرف، حرف دین است، نخواهید آنرا رد کنید. مثلاً اگر شما کشاورز شیعه هستید و تمام مسائل دینی را از یک مرجع تقلید پیروی میکنید، باید بدانید همان کسی که گفت نماز چند رکعت و به چه نحوی و روزه به چه صورت است، همان شخص گفته است که باید زکات بدهید. نباید بگویید من تا نماز و روزهاش را قبول دارم، اما زکاتش را نه!
مثل مادر ما که امروز مجید میگفت: مامان! میخوام یکشنبهها توی خونه جلسه قرآن و سخنرانی محلهای راه بیندازم. مامان ما (که حقیقتش را بخواهید چندان به قوی بودن ایمانش اعتماد ندارم) میگفت: قربان خدا برم، من که خودم روضهخوان و قاری مجالس هستم، همهمان هم که به اندازه کافی در جلسات اشک میریزیم، دیگر جلسه برگزار کردن به ما نیامده!
یعنی تا وقتی دین رایگان است و به کیف ما میافزاید (توجه دارید که روضهخوان بودن و قاری بودن و گریه کردن هر کدام کیفهای روحی خود را دارند و در این هیچ شکی نیست) تا این حد، ما مخلص اسلام و شیعه و خدا و قرآن هستیم، اما اگر بنا باشد کار به پذیرایی و کمی خرج کردن و زحمت باشد، به ما نیامده!!!
تا وقتی اسلام یعنی رفتن به سفر زیارتی جالبی مثل حج و زیارت امام رضا و کربلا و غیره، ما مخلص دین هم هستیم! اما اگر همین دین بگوید برای تبلیغ به سیستان و بلوچستان بروید، به ما نیامده!!!
من روی صحبتم با این نوع افراد نیست، من صحبتم با کسی است که با جان و دل احکام و قضایا را قبول کرده، حالا یک مشکل دارد و آن اینکه مثلاً در دلیل اینکه باید خمس بدهد کمی ابهام دارد.
خوب، بحث این است که کسی که حکمت داشته باشد، مینشیند و فکر میکند… بلاشک میتواند برای این موضوع دلیل قانعکننده بیابد. مثلاً ممکن است به این نتیجه برسد که: باید گروهی در جامعه باشند که مثل همه نروند دکتر و مهندس و امثالهم شوند، بلکه بروند عمر و وقت خود را برای زنده نگاه داشتن دین یعنی روح جامعه (که بلاشک مهمتر از جسم جامعه است) صرف کنند. خوب، این افراد در حین تحصیل که ممکن است سالها طول بکشد، خرج دارند. با توجه به اینکه نمیتوان از طریق آن شغل درآمد زیادی در حین تحصیل کسب کرد (مثل دانشجو که منبع درآمدی ندارد) و از طرفی مثل دانشجوی دولتی از دولت پولی نمیگیرند، باید کسی باشد که مخارج آنها را که تکرار میکنم که برای تقویت روح جامعه تمام عمر و وقت خود را در شرایطی معمولاً بسیار سخت و دور از خانه صرف میکنند، تأمین کند. خوب، آفرین به اسلام که فکر این را هم کرده است و میگوید همه مردم بیایند دست به دست هم دهند و کمی برای زنده نگاه داشتن روح جامعه خرج کنند. آن هم از اموالی که میدانند زیاد است و نیازی ندارند. یعنی یک سال، هر خرجی که داشتید انجام دهید، هر کاری خواستید با اموالتان انجام دهید، هر چقدر در انتهای سال ماند، بدانید که شما را زیاد بوده و ممکن است باعث شود سال بعد تنبلتر شوید. پس یک پنجم آنرا بدهید که هم خودتان کوشاتر باشید و هم این افراد بتوانند مسیر خود را ادامه دهند و یا مخارج نگه داشتن روح جامعه تأمین شود. (امام جواد را به یاد بیاوریم که چندین بار در عمرش هر چه داشت صدقه داد و از نو شروع کرد! من فکر میکنم این یکی از بهترین تمرینها برای کوشاتر شدن و در نتیجه سرمایهدار شدن است!)
و یا مثلاً کسی که حکمت دارد، اگر یک روحانی را دید که سوار ماشین شده است، اولاً به این فکر نمیکند که او باید پیاده برود! ثانیاً بر فرض اگر ماشین مدل بالایی سوار بود که خلاف شأن سادهزیستی بود، آنرا تعمیم نمیدهد به همه روحانیون. او روحانیونی را به یاد میآورد که به زور میتوانند کرایه خانهشان را تأمین کنند. مینشیند فکر میکند و به نتایج معقول میرسد: مثلاً میگوید: در هر لباسی و در هر شرایطی انسان خوب و بد وجود دارد. شاید آن روحانی که خودش میگوید علیوار زندگی کنید و بعد با ماشین بنز(!) و مخارج مختلف زندگی میکند، یکی از آن بدهای جامعه روحیانیون است. یا شاید آن ماشین حاصل پنجاه سال زحمت اوست. یا شاید مثل خیلیها، ارث پدری به او رسیده.
(یک داماد داریم که همیشه میگوید روحانیها همه میلیاردر هستند و خانهشان تأمین است و غیره. هر بار که این صحبت را شروع میکند، میگویم: فلانی! تو که اینقدر مطمئنی و اینقدر زیرک هستی که آنها را مانیتور کردهای و به این نتیجه رسیدهای و اینقدر هم که دوست داری میلیاردر شوی، میخواهی فردا با هم برویم اسمت را در حوزه بنویسی و روحانی بشوی؟ … همیشه طفره رفته است!!!)
یا مثلاً بد بودن یک روحانی برای یک انسان که حکیم باشد باعث نمیشود مثلاً او اصل خمس را زیر سؤال ببرد. همانطور که با دیدن یک سیب گندیده در یک جعبه، اصل مفید بودن سیب را زیر سؤال نمیبرد! 😉
یا مثلاً کسی که حکمت دارد، اگر شنید که یکی میگوید: خمس در قرآن به این صورت نیامده، با خودش فکر میکند که: خوب، نماز هم در قرآن به این صورت نیامده! خیلی چیزها در قرآن به این صورتی که هست نیامده، پس لابد مرجع دیگری هم در کنار قرآن هست. از طرفی همان مراجعی که ریزترین قوانین قضاوت را برای گرفتن حق من از ظالم استخراج کردهاند، همان مراجع بودهاند که شیوه خمس را استخراج کردهاند… از طرفی من مگر در حدی هستم که بخواهم در مورد یک آیه و اینکه چطور یک دستور از آن استخراج میشود نظر بدهم؟ افرادی شصت سال تحقیق و مطالعه کردهاند و هنوز در حد استخراج این قوانین نیستند! من چظور بتوانم اینها را درک کنم؟
خلاصه، این تعریف حکمت برایم بسیار جالب بود. حالا یکی از آرزوهایم این شده است که به این حکمت دست یابم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت:
۱- اینکه در مورد خمس مثال زدم، نظرات برخی دوستان در ذیل این مطلب باعث شد:
وگرنه اصل بحثم «حکمت» بود.
۲- کسانی که در مورد وجوب و مسائل دیگر خمس اطلاعات بیشتر نیاز دارند، این مطلب را بخوانند:
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=17257&threadID=123353&forumID=455
دیدگاههای تازه