اى خدا باز دیگه صبح شد!

خاطرات ۳ دیدگاه »

اعتراف مى کنم که خاطرات خودم از جبهه تقریباً تمام شده است!
بنابراین چند شب است که نشسته ام پاى خاطرات یکى از دوستان که آخر آذر ٨٩ از جبهه برگشته!
تعریف مى کرد که:
از بس روال براى بچه ها سخت و تکرارى بود، صبح که از خواب بیدار مى شدند، اولین جمله شان این بود:
خیلی عاجزانه و ملتمسانه به سقف خوابگاه نگاه مى کردند و مى گفتند:
ای خدا باز دیگه صبح شد! 🙁
خودت به خیر بگذرون!!

و یا، شب ها که مى خواستند بخوابند مى گفتند: اى خدا مى شه صبح که بیدار مى شیم تو خونه خودمون باشیم!؟ Shocked

پینوشت:
این مطلب نگارش شد به تاریخ ٢٩ ماه دى سال یک هزار و سیصد و هشتاد و نه، در بستر بیمارى و با آیفون!!
_____
جبهه: دوره آموزشى سربازى

اولین باری که روضه خواندم!

اتفاقات روزانه, خاطرات, عادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

از بس مداح دیده‌ام که با آبروی امام حسین (علیه السلام) بازی کرده‌اند، در کل دل خوشی از مداح‌ها ندارم. حتی در «امید نامه‌ام» نوشته‌ام که:

امید من!
مداحی کن، اما مداح مشو!

حتی یک بار مجید (برادر کوچک‌تر) سؤال کرد که حمید! حالا که من شب‌ها قرآن شبانه را در مسجد می‌خوانم و با میکروفون مشکلی ندارم، به نظر تو گهگاه که شب شهادت و ولادت و … است، مداحی هم کنم؟

به او هم گفتم: مجید من! مداحی کن، اما مداح مشو.

****

چند شب پیش که اولین برف در ساوه باریدن گرفت، مهدی‌رضا (خواهر زاده دوست داشتنی من که حالا دارد پنج ساله می‌شود) هم منزل ما بود. معمولاً روزهایی که اینجا باشد، وقتی ببیند عزم مسجد کرده‌ام، سریع‌تر از من کتش را می‌پوشد و جلو در می‌ایستد که با من بیاید مسجد. معمولاً از هر چهار پنج بار، فقط یک بار درخواستش را قبول می‌کنم و می‌برمش. چون اولاً دردسر دارد. هر لحظه ممکن است دستشویی‌اش بگیرد و نمی‌دانم خسته بشود و … (البته انصافاً تا به حال فقط یک بار از این مشکلات داشته) اما دلیل دوم شاید مهم‌تر باشد و آن اینکه می‌خواهم برای مسجد رفتن التماس کند. نه اینکه من به زور ببرمش.

بچه‌تر که بود، پشت شیشه در می‌ایستاد و زار زار گریه می‌کرد. اما من مجبور بودم بروم و به گریه‌اش توجه نکنم. اما خدا می‌داند که تا مسجد بغض می‌کردم و می‌گفتم: مهدی جان، ببخش مرا، اما باید گریه کنی. باید التماس کنی… باید هر لحظه شور و شوقت برای مسجد رفتن بیشتر شود. نمی‌خواهم هر نعمتی که خواستی سریعاً برایت فراهم شود و آن‌وقت قدر نعمت را ندانی…

البته هر بار فکر می‌کند به خاطر دستشویی‌اش است، به همین خاطر، به مامانش رو می‌کند و می‌گوید: مامان! مگه من دستشویی نرفته‌م؟ مامانش هم از قول او قول می‌دهد که اذیت نکند. می‌گوید: دایی! بچه‌مون دیگه بزرگ شده. شما فقط دستشویی رو بهش نشون بده، اگه احساس کرد که دستشویی داره، خودش می‌ره دستشویی و برمی‌گرده. به مهدی رو می‌کنم و می‌پرسم: مامانت راست می‌گه؟ می‌گه: آره دایی، دیگه بزرگ شدم.

وقتی دلم راضی می‌شود که ببرمش، خیلی آهسته و بازی‌کنان می‌رویم. البته گاهی هم برای اینکه به نماز برسیم، مجبورم مسابقه بگذارم که کمی بدود!!
به هیچ وجه در این مواقع برایش بستنی و شکلات و غیره نمی‌خرم. فقط مسیر را کمی طولانی می‌کنیم و می‌گردیم و با هم صحبت می‌کنیم. دوست ندارم فکر کند اگر بیاید مسجد، بستنی گیرش می‌آید. حتی به همه سپرده‌ام که وقتی مسجد بردیدش، چیزی برایش نخرید… اگر بازار و تفریح رفتید، هر چه خواستید بخرید، اما مسجد نه.

****

خلاصه، آن شب که اینجا بود، گفتم ببرمش که هم از چتری که تازه خریده، زیر برف استفاده برده باشد و هم اینکه کمی یخ بزند و با سرد و گرم روزگار آشنا شود و هم اینکه کم کم آماده شود برای دنیایی که بدون خدا نمی‌توان زندگی کرد. هر دو چتر برداشتیم و با کلی هیجان به مسجد رفتیم.

نماز اول را که خواندیم، بین دو نماز، سرش را دور تا دور مسجد گرداند و شروع کرد صحبت کردن: دایی! اون ساعته رو ببین! مثل سپر مختاره! (از این ساعت‌های دایره‌ای قوص‌دار روی دیوار را می‌گفت)

چشمش به آن صحنه ظهر عاشورا افتاد که استاد فرشچیان طراحی کرده است و اسب امام حسین و زنان و کودکان بنی‌هاشم در دور آن را نشان می‌دهد.

http://www.aftabir.com/lifestyle/images/a435071ce4bd910b0abd470f51ea9c7d.jpg

پرسید: دایی! اون اسبه چرا گردنش خونیه؟

گفتم: دایی! تیر خورده بهش.

گفت: مگه امام حسین تیر نخورده بود؟

گفتم: خوب، این اسب، اسب امام حسینه. خیلی تیر به طرف امام حسبن پرتاب کردن. چند تاش خورد به امام، چند تاش هم خورد به اسب امام.

دوباره به تابلو نگاه کرد و پرسید: دایی! اون بچه‌ها دارن گریه می‌کنن؟

گفتم: آره دایی.

گفت: چرا؟

گفتم: خوب اون اسبه اومده که بگه دیگه باباتون برنمی‌گرده…

این جمله را که گفتم، خدا شاهد است که اشک در چشمانم جمع شده بود و دلم می‌خواست بلند بلند گریه کنم.

عجب روضه‌ای بود… کوتاه و جانسوز.
بغلش کردم و گفتم: دایی! تا به حال، روضه نخوانده بودیم که به لطف تو، روضه‌خوان هم شدیم!

مشاعره؛ آنچه که زمانه آن را بلعید

خاطرات یک دیدگاه »

شبکه آموزش امشب برنامه مشاعره دارد. بعد از مدت‌ها که شبکه‌های سراسری این برنامه جالب را حذف کرده‌اند، دیدن این برنامه، زنده کننده خاطرات دورانی است که نه کامپیوتری بود و نه موبایلی و نه مشغله‌های روزمره. بابای خدا بیامرز بچه‌هایش را دور هم جمع می‌کرد و یکه و تنها با پنج فرزندش مسابقه می‌داد. هر کداممان که یک بیت شعر یادمان می‌آمد می‌پریدیم وسط و می‌خواندیم…

به یاد دارم که در مهمانی‌ها هم همین اوضاع بود. یعنی به جای تلویزیون و …، مشاعره پر طرفدارترین گزینه بود! یادش بخیر آن دوران…

گذر از روی برف‌های یخ زده

اعتقادات خاص مذهبی من, نکته ۸ دیدگاه »

http://img.aftab.cc/news/89/savehsara_saveh_snow_1389.jpg

امروز در طی مسیرم به سمت مسجد، مجبور بودم از روی برف‌های یخ زده‌ای بگذرم که از برف دیشب به جا مانده بودند.

واقعاً خطرناک و گاهی وحشتناک بود.

خیلی آرام و آهسته و با احتیاط گام بر می‌داشتم و تمام حواسم به پاهایم بود. اگر یک لحظه غفلت می‌کردم و پایم را کج می‌ذاشتم، مشخص نبود چه بلایی سرم می‌آمد.

این آهسته گام برداشتن، فرصت خوبی بود برای فکر کردن. به این فکر فرو رفتم که گذر از دنیا چقدر شبیه به گذر از روی برف‌های یخ زده است!

لحظه‌ای غفلت، انسان را زمین می‌زند. باید شش دنگ حواست به پاهایت باشد! کافی‌ست کمی پایت را کج بگذاری و آن‌وقت طعم زمین خوردن را بچشی. لباست کثیف شود و انگشت‌نما شوی!

افرادی بودند که از مقابلم می‌آمدند و می‌رفتند، اما نمی‌توانستم خیلی به آن‌ها توجه کنم، چون حواسم پرت می‌شد و شاید زمین می‌خوردم.

دختر بچه‌ای را دیدم که هر دو قدمی که بر می‌داشت یک بار سر می‌خورد. البته دستش را در دست‌های پدرش گذاشته بود که هر بار که سر می‌خورد، کسی باشد که نگذارد زمین بخورد… و من تازه می‌فهمیدم که چرا بارها سر خوردیم در این دنیا و زمین نخوردیم و إلیکَ یا ربِّ مددتُ یَدی…

عامل فعالیت آن‌ها چیست؟

نکته ۲ دیدگاه »

می‌دانید چند روز است که به چه چیز فکر می‌کنم؟

چند روز پیش رفته بودم تهران، دفتر مؤسسه پارسه.
یک ساختمان به چه عظمت با ده‌ها کارمند و بخش و غیره.

به آن دم و دستگاه که نگاه می‌کردم، ذهنم رفت پیش مدیر یا مدیران آن.

به این فکر می‌کردم که چه عاملی باعث می‌شود یک نفر دائماً به فکر توسعه کار خود باشد؟ توسعه کار، شوخی نیست. می‌دانید چقدر اضطراب و فکر و خیال به همراه دارد؟ در همین آفتابگردان ما چند بخش مختلف مثل هاستینگ و بخش طراحی و فروشگاه و سایت و … را ایجاد کرده‌ایم، من گاهی اوقات تا صبح فکر و خیال می‌کنم!! حالا کارهای وسیع‌تر، فکر و خیالش بیشتر!

مثلاً فرض کنید من یک مؤسسه آموزشی داشته باشم که در حالت عادی، به اندازه روزی‌ام از آنجا درآمد دارم. حالا چه عاملی باعث می‌شود که من به فکر گرفتن دانشجوی بیشتر بیفتم و طبیعتاً مدرسینم را افزایش دهم و کارمندان را هم همینطور و دائماً به این فکر باشم که آیا سر ماه پول این همه مدرس و کارمند را کسب خواهم کرد یا خیر؟

مدیر پارسه می‌توانست با داشتن یک مؤسسه کوچک و یا حتی کار در یک شغل ساده، روزی‌اش را کسب کند، اما چه شد که کارش را اینقدر توسعه داده است؟

آیا واقعاً پول عامل این همه فعالیت بوده است؟
آیا اگر عامل این فعالیت، پول بوده است، این کار پول‌پرستی به حساب می‌آید؟
اگر بگوییم بله، عاملش پول بوده و این کار پول‌پرستی است، با توجه به اینکه نان ده‌ها کارمند و کار ده‌ها دانشجو برآورده می‌شود، آیا این کار پسندیده است یا خیر؟
اگر بگوییم، خیر، عاملش پول نبوده، بلکه همان روزی رساندن به کارمندان و راه انداختن کار دانشجویان و در کل، خدمت به خلق بوده، آیا واقعاً خدمت به خلق چنین نیروی محرکه‌ای ایجاد می‌کند؟
بر فرض هم که نیت، خدمت به خلق بوده. آیا خداوند راضی است که یک انسان در رأس کار، اینقدر خودش را به آب و آتش بزند و اضطراب و برنامه‌ریزی و … داشته باشد که به دیگران خدمت کند؟
اگر خداوند راضی است، آیا مزد بیشتری برای این کار سخت‌تر خواهد داد؟
اگر راضی نیست، پس در یک جامعه هیچ کس هیچ فعالیت بیش از حدی انجام نمی‌دهد. در حالی که برخی کارها فعالیت بیشتری می‌طلبد.

خلاصه که فکرم مشغول شده است که این چه عاملی است؟ مریضی است؟ خدمت به خلق است؟ پول‌پرستی است؟ یک نوع شهوت است؟ اعتیاد است؟ چیست؟

مثال دیگر، می‌تواند کسی باشد که از مسؤولیتی در یک شهر، کم کم کار خود را (و طبیعتاً دردسرهای خود را) توسعه دهد تا برسد به مثلاً رئیس جمهوری یک مملکت.
چه عاملی او را از آن پایین به آن بالا می‌کشاند؟

یا مثلاً مدیر یکی از مؤسسات طرف همکاری ما، آنقدر به خود سختی می‌دهد که تمام شب و روزش یکی شده است! حقیقتاً اگر او اینقدر جان‌فشانی نمی‌کرد، اعضای زیرمجموعه هیچ دلسوزی‌ای نمی‌داشتند و طبیعتاً درِ مؤسسه تخته می‌شد و همه از نان خوردن می‌افتادند.
چیزی که برایم واضح است این است که او برای پول جانفشانی نمی‌کند. اما تصورم این است که او به طور کامل برای خدمت به خلق و خدا هم این کار را نمی‌کند! پس چه عاملی است که باعث می‌شود هر روز کار خود را توسعه دهد و دردسرش را بیشتر کند؟ هر بار که پای درد و دل‌هایش می‌نشینم، می‌بینم پر است از درد! می‌گردد پی یکی مثل من بدبخت که خودش را تخلیه کند! او صحبت می‌کند و من دائم به این فکر می‌کنم که این عامل چیست که چنین نیروی عظیمی دارد؟
اصلاً این کار صحیح است یا خیر؟

عباس وصیت کرده است که نگذارم تفنگش زمین بماند

اتفاقات روزانه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها ۲ دیدگاه »

مجید و بچه‌های مسجد مدتی است که طرح جالبی را پیاده کرده‌اند: هر بار به صورت گروهی در خانه خانواده یکی از شهدای محله حاضر می‌شوند و ضمن اهدای یک تابلو که بخشی از وصیت‌نامه شهید آن خانواده بر روی آن نوشته شده است، پای صحبت‌های خانواده شهید می‌نشینند.

این شده است که ما هم هر چند شب یک بار شاهد هستیم که مجید با شور خاصی وارد می‌شود و می‌گوید: بچه‌ها بیایید چیزهایی از فلان شهید بگویم که تا به حال نشنیده‌اید! و خلاصه صحبت از شهدا شروع می‌شود.

هر شب به این نتیجه می‌رسیم که شهدا انسان‌های برگزیده و لایقی بودند که کمتر می‌توان مانندشان را یافت.

مادرمان امشب از عباس، یعنی پسر عمه شهیدمان و علی یعنی برادر عباس تعریف می‌کرد.

عباس با گریه و التماس بسیار، مادر را راضی می‌کند که اجازه دهد دست در شناسنامه‌اش ببرد و سنش را بالا ببرد تا اجازه حضور در جبهه را بیابد.

می‌رود و در سن ۱۶ سالگی شهید می‌شود.

http://img.aftab.cc/news/89/abbas_hasani_fard.jpg

حاج خانم می‌گفت: همان روزی که خبر شهادت عباس را آوردند، هیچ کس نمی‌توانست علی را که ۳ سال از عباس کوچک‌تر بود، نگاه دارد!

بی‌تابی می‌کرده و می‌گفته: من هم باید بروم…

حاج خانم می‌گفت: من دلداری‌اش می‌دادم و می‌گفتم: علی جان! پدرتان که فوت شده، عباس هم که تازه شهید شده. اگر بروی، مادرتان تنها می‌ماند. بگذار کمی بزرگ‌تر شوی، می‌روی إن شاء الله. خدا شاهد است که بچه ۱۳ ساله گریه می‌کرد و داد می‌زد که: عباس به من وصیت کرده که نگذارم تفنگش زمین بماند. داد می‌زد: صدام! به خدا می‌کشمت…

هر چند علی از قافله شهدا جا ماند و البته مقصر او نیست، اما حالا چیزی از رفتار و مردانگی شهدا کم ندارد.

دوای درد بابا!

اتفاقات روزانه, نکته یک دیدگاه »

یک بابا بزرگ داریم که برای خودش پیرمردی شده است!! فکر می‌کنم ۸۰ و اندی سال سن دارد.

با این حال، یک باغ به چه عظمت را مدیریت می‌کند و فعالیت و درآمدش از من هم بیشتر است!! از همان کودکی در باغ بوده و مونس تنهایی‌هاش درختان اناری بوده است که تک‌تک آن‌ها را با امید هَرَس کرده است و آب داده است…

عکسی از او در گالری عکسم دارم، روی آن کلیک کنید تا تصویر بزرگ‌تر مشاهده شود:

باباتقی

چند وقت پیش، در راه مسجد، سر کوچه‌مان یک نیسان به او زد و بنده خدا را پهن زمین کرد! کمردردی گرفت که نگو و نپرس! حتی برای خلاص شدن از درد، یک روز رفته بود داروخانه و چند نوع قرص مسکّن و خواب‌آور گرفته بود و از هولش چهار تا با هم خورده بود!! عزیزمان (مادربزرگمان) می‌گفت ۲۴ ساعت خواب بوده!! حالا هم که بیدار شده نمی‌تواند دهانش را تکان دهد و صحبت کند!!

خلاصه تا یکی دو هفته شب‌ها تا صبح ناله می‌کرد!

دیروز دیگر حوصله‌اش از خانه ماندن سر رفته بود و با زده بود بیرون و خودش را به باغ رسانده بود…

امشب عزیز و باباتقی آمده بودند خانه ما، شب‌نشینی. عزیز یواشکی به ما می‌گفت: بچه‌ها! صدایش را درنیاورید اما باباتقی‌تان دیشب آنقدر آرام و بدون سر و صدا خوابیده بود که زبانم لال، من ترسیده بودم!!

حالا تازه فهمیده‌ایم که درد باباتقی چه بوده است و دوای دردش چه!!

باباتقی هم خودش به ما می‌گفت: بچه‌ها امروز نرفته‌ام باغ، دستم درد می‌کند!!

زن ذلیل!

کمی خنده ۵ دیدگاه »

این جوک از اون جوک‌هاست که هر چند بار بخونم باز هم برام جالبه 🙂

یکی به رفیقش می‌گه: شنیدم تو ظرف شستن به زنت کمک می‌کنی؟ زن ذلیل!

می‌گه خب مگه چیه. اونم تو رخت شستن به من کمک می‌کنه http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_acc%20(11).gif

خیّر و کار خیر

نکته هیچ دیدگاه »

در کار خیر، دو گروه انسان دیده‌ام:

گروهی را دیده‌ام که دائماً دنبال بهانه‌اند برای فرار از کار خیر!

اما گروهی را هم دیده‌ام که دائماً دنبال بهانه‌اند برای انجام کار خیر!

خداوند در آیه ۱۷ سوره اسرا برای هر دو یک جمله زیبا دارد: و لا تَجعَل یَدَکَ مغلولهً إلی عُنُقِک و لاتَبسُطها کُلَّ البَسطِ فَتقعُدَ مَلومَاً مَحسُوراً

[ترجمه مضمونی: نه بسیار خسیس باش که انگار دستت به گردنت زنجیر شده است و نه آنقدر ببخش که خودت به فلاکت افتی و سرزنش شوی!]

گروه اول، احتمالاً در موقعیتی قرار گرفته‌اند که مجبورند کار خیر انجام دهند. بنابراین، از هر فرصتی برای فرار استفاده می‌کنند. مثلاً فقط منتظرند که افراد، قدر او را ندانند! سریعاً به‌شان بر می‌خورد و از کار خیر خود دست می‌کشند. مثلاً تصور کنید یک فرزند مجبور باشد خرج پدر و مادر خود را بدهد. اگر کمی بی‌انصاف باشد و پول‌دوست، کافی‌ست پدر یا مادر یک تندی کوچک کنند تا او هم به این بهانه، به نحوی از کار خیر خود دست بکشد!

اما گروه دوم برای من عجیب‌تر هستند! من افرادی را در بین دوستانم دارم که می‌گردند که کسی را بیابند و به هر نحوی شده کار خیری در قبالش انجام دهند. مثلاً فقط کافی‌ست بدانند یکی از همکارانشان وضع زندگی‌شان رو به راه نیست، حالا به هر نحوی شده و در هر فرصتی شده باری را از دوش آن همکار برمی‌دارند. مثلاً اگر آن همکار فرزنددار شود، به بهانه رفتن به مهمانی انواع لباس و … برای بچه‌اش می‌خرند و می‌برند. انواع کتاب مثل قرآن و مفاتیح و … می‌خرند و به رایگان بین دوستان و فامیل پخش می‌کنند. در اعیاد عیدی‌های مختلف به دوستان و آشنایان نیازمند می‌دهند و من هر بار که آن‌ها را می‌بینم به حالشان غبطه می‌خورم که چقدر دنیا در نگاه آن‌ها کوچک و بی‌ارزش است! البته بهتر است بگوییم با ارزش است! چون دارند بیش از دیگران از این دنیا لذت می‌برند…

خداوند ما را از نوع افراد گروه دوم قرار دهد، إن شاء الله.

فرزندم مرگ نزد تو چگونه است؟

دین من، اسلام هیچ دیدگاه »

جانسوزترین و کوتاه ترین روضه عاشورا را این مى دانم:
امام حسین (علیه السلام) خطاب به حضرت قاسم (علیه السلام):
یا بُنیّٓ کٓیفٓ المٓوتُ عندٓک؟
فرزندم! مرگ نزد تو چگونه است؟
حضرت قاسم:
یا عمّٓ آحلی مِنٓ العٓسٓل
عمو جان! از عسل شیرین تر است.

تخفیف پادشاهی

اتفاقات روزانه, کمی خنده, نکته یک دیدگاه »

روایت کرده‌اند که روزی مدیحه سرایی نزد سلطانی مسلمان، بسی مدیحه بخواند. سلطان مسرور گشت و رو به مداح گفت: در ازای آنچه خواندی چیزی بخواه که به تو عنایت کنیم.

مداح عرض کرد: قربانت گردم، هیچ نخواهم، فقط اجازه دهید شُرب خمر برایم آزاد گردد!

سلطان شگفت زده گشت و گفت: به دلیل اقتضای شرع مقدس، بدین صورت نتوانم!! اما رو به وزیر کرد و گفت: وزیر! هر گاه جناب مداح شرب خمر کرد، بگیریدش و ۸۰ ضربه تازیانه زنید، اما چون بر گردن ما حق دارند ۷۰ ضربه هم به آن کسی بزنید که به وی تازیانه زده است!!

حالا حکایت ماست! یکی از دوستان قدیمی پیغام داده است که یکی از شاگردانت، رفیق شفیق ماست و نمره می‌خواهد، هوایش را داشته باش!

عرض کردم: به دلیل اقتضای شرع و آبرو، بدین صورت نتوانم، اگر درس نخواند نمره نخواهم داد، اما قول می‌دهم اگر افتاد، دلداری‌اش دهم!

توجه در تکرار است

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۲ دیدگاه »

پیش از این در مطلب « کار تکراری انجام دهید تا آرام شوید! » در مورد تکرار صحبت کرده بودم.

دوستانی که تجربه نماز شب را داشته باشند، مطمئنم حرفم را تصدیق می‌کنند که در نماز شب، معمولاً در نافله سوم یا چهارم به بعد، کم کم توجه انسان به نماز و خدا جلب می‌شود و اگر قرار باشد گریه‌ای کند، معمولاً در همین اواخر نماز شب اتفاق می‌افتد. خیلی بعید می‌دانم در دو رکعت اول اتفاقی بیافتد. معتقدم نمازهای اول و دوم مرحله آماده‌سازی است و سوم به بعد و با تکرار نماز و اذکار، تازه توجه و حواست جمع می‌شود.

شاید رمز این را تا محرم امسال نمی‌دانستم. اما امسال وقتی در برخی عزاداری‌ها شرکت می‌کردم، در کمال تعجب متوجه می‌شدم وقتی عزاداران، یک ذکر خاص را دائم تکرار می‌کنند یا به قول خودشان شور می‌گیرند، به مرحله‌ای می‌رسند که به شدت گریه‌شان می‌گیرد. وقتی توجه می‌کردم، می‌دیدم برخی‌شان شاید اوائل، بیشتر در حال و هوای دیگری بودند، مثلاً هماهنگ سینه زدن و توجه به اطراف و …، اما به مرور و با تکرار آن ذکر، کم کم حواسشان جمع می‌شد و در حالی که شاید اهل گریه کردن نمی‌بودند و نیتشان هم این نمی‌بود، اما به مرحله توجه و گریه می‌رسیدند…

یکی از زیباترین اشعاری که مثلاً قریب به نیم ساعت در شب عاشورا تکرار می‌کردند، این بود:

امشبی را شه دین در حرمش مهمان است، مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است، مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

احساس می‌کنم مداومت بر یک ذکر یا عمل و تکرار آن، رمز و رازهایی دارد و خداوند و اسلام چقدر زیبا از آن استفاده کرده‌اند…

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها