حدود ۲۰ روز پیش بود که تب خرید یک ماشین در من داغ شد! هر چند قبلاً چند بار اقدامهایی کرده بودم و همه به دلایل مختلف (مثل زدن رأیم توسط مادر) با شکست مواجه شده بود، اما این بار برای اینکه اعصابم (مثلاً) راحت شود، دل را به دریا زدم و گفتم باید قال قضیه را بکنم!
در این ۲۰ روز، از این نمایشگاه به آن نمایشگاه، از این دلال به آن دلال، از این سایت به آن سایت رفتم و برگشتم… و در این مدت با انواع انسانهای گرگ آشنا شدم!
صاحب نمایشگاهی که بالای سردر نمایشگاهش نوشته «نمایشگاه حاج داوود…» و وقتی داخل میروی میبینی ظاهر مذهبیای دارد، آستینهایش را بالا زده و آماده وضو و نماز است. میگویی: حاج آقا! من اگر یک تیبا نقرهای بخواهم تا کی به دستم میرسانید؟ میگوید: فردا بیا سوار شو برو، خوبه!؟ میگویی: واقعاً؟ میگوید: آقا به حرف ما شک نکن!
خوشحال میشوی، چون به انسانهای مذهبی اعتماد داری، خیلی زود میروی مدارک و پول را آماده میکنی و میآیی پای معامله. میگوید: اجازه بدهید تماس بگیرم تهران ببینم چه خبر است! ده جا تماس میگیرد و هیچ کدام تیبا نقرهای ندارند. با نمایندگی تماس میگیرد و بعد از صحبتهایی میگوید: طی دو سه روز آینده ماشین شما میرسه. میگویم: حاج آقا! شما فردا را رساندید به دو سه روز، چه ضمانتی هست که حتماً به دستمان برسد؟ میگوید: نهایتاً یک هفته… اگر بیشتر از ده روز شد، روزی ۱۰۰ هزار تومان از من بخواه، خوبه؟
هر چند از ترفندش شاخ درمیآوری، اما میگویی به جهنم، ۱۰ روز هم شود، مشکلی نیست. قبول میکنی… چک و مدارک را میدهی…
از فردا تا ده روز هر روز تماس میگیری: حاج آقا! ماشین ما میرسه إن شاء الله؟ میگوید: جناب نیرومند، حقیقتش هنوز در نمایندگی ثبت نشده. ماشین تیبا روی سایت قرار نمیگیره!
ده روز میگذرد و میبینی هنوز سفارش تو ثبت نشده و وقت هم دارد میگذرد…
پول را از گرگ اول میگیری…
به نمایشگاه گرگ دیگری میروی… یک ۲۰۶ سال ۸۹ را ۲۰ میلیون قیمت میدهد. با یک گرگ آشنا تماس میگیری که قیمت مناسب است؟ او تو را به گرگ دیگری پاس میدهد. با آن گرگ تماس میگیری، میگوید: آقا جان! آن ماشین ۱۸ تومان بیشتر نمیارزد! اگر میخواهی ۲۰ تومان بدی، بده به من یک پرشیای توپ دارم که هم با کلاستر است و هم برای سال ۹۰ است و خوش قیمت هم هست و خلاصه، عروسک!
خلاصه همان لحظه میآید سراغت، با ماشین گشتی میزنی، در ماشین آنقدر از آن تعریف میکند که بالاخره رأیت را برای خرید میزند. وقتی موافقت کردی، حالا شروع میکند: فقط سمت چپش رنگ شده که اونم اونقدر قشنگ رنگ شده که هیچ کس نمیفهمه… مانتیورش نمیدونم چرا کار نمیکنه، باید ببری نشون بدی. دو جاش مالیده که هیچ مشکلی نیست فردا میدم برات مثل روز اولش رنگ کنن.
به هر حال، میگویی اینها مشکلات مهمی نیستند، باز هم میارزد… هنگام عقد قولنامه، هم او و هم گرگ آشنا حضور دارند. گرگ آشنا قبل از تجمع میگوید: این دلال، گرگترین گرگی است که تا به حال دیدهام! اگر گفت: ۲۰ میلیون و ۲۰۰ خریدم، بدون که ۱۹ میلیون خریده! من در دهها معاملهاش شاهد بودهام، جلو چشم من ماشین خرید ۱۶ میلیون، به مشتری گفت ناموساً ۱۷ و دویست خریدم! هر چی گفت باور نکن! خلاصه با کلی گرگبازی قیمت را تمام میکند. (اگر گرگ آشنا همراهم نبود، بعید میدانم به همین راحتیها از پس این گرگ برمیآمدم!) پول را که میگیرد، برای اینکه رفیق شوی و فردا او را به دیگری هم معرفی کنی، برایت یکصد جوکِ … از گوشیاش میخواند که رودههایت بالا بیایند! ساعت ۱۱ شب است و معامله تمام میشود. به خاطر قلیان و سیگار زیادی که قبل از جلسه، در باغهای اطراف شهر کشیده، سردرد شدیدی دارد بنابراین یک کپسول سردرد میخورد. بعد از آن دوست دخترش تماس میگیرید. به او میگوید: عزیزم! آمادهای؟ دختر بدبخت، از پشت گوشی با صدایی بسیار وسوسه انگیز میگوید: بله عزیزم… به خاطر او هم که شده جوک خواندن را رها میکند و میرود…
فردای عقلد قولنامه (یعنی امروز) باطری میخوابد! ماشین روشن نمیشود. تماس میگیری: آقا باطری خوابیده! با لحنی که انگار تو را نمیشناسد، میگوید: خوب، چی کار کنم؟ وقتی به شما تحویل دادم مگه درست نبود؟ چون میدانی گرگ است، کوتاه میآیی… ۲۳۰ هزار تومان پیاده میشوی! وقتی درها را با دزدگیر میبندی، خود به خود باز میشود! تماس میگیری، میگوید: ببر فلان جا نشون بده، درست میکنن!
خلاصه، در این نمایشگاهها با انواع گرگ آشنا میشوی.
دیروز عباس آقا، دوست معنوی و دوست داشتنیام را اتفاقاً موقع تحویل از نقاش دیدم و سوارش کردم. گفتم: عباس آقا! من همیشه به انسانها اعتماد داشتم و همه را انسان میپنداشتم. اما در این ۲۰ روز نمیدانی چهها دیدم!
داستان جالبی تعریف کرد:
روزی حضرت سلیمان خواست به بازار برود و انگشترش را بفروشد. به خدا گفت: خدایا! امروز که به بازار میروم، شیطان را به بازار راه نده تا با خیال راحت و بدون کلک آنرا بفروشم و خدا قبول کرد. وقتی به بازار پا گذاشت، دید هیچ کس در بازار نیست!!! گفت: خدایا! چه شد!؟ خدا گفت: تو گفتی شیطان را راه مده! سلیمان! بدان که اولین نفری که به بازار پا میگذارد شیطان است و آخرین نفری که از آن خارج میشود شیطان است!
خلاصه که عجیب روزهایی بود!
****
در همین روزها و در حین درگیری با انواع گرگها، وقتی صبح امروز از یکی از دوستداشتنیترین دوستان (که این مطلب را خواهد خواند 😉 ) یک بسته هدیه از پست تحویل بگیری حاوی یک نهج البلاغه، یک صحیفه سجادیه و یک دیوان حافظ بسیار بسیار بسیار خوش اندازه و زیبا که انگار برای ماشینت خریده که وقتی در صف بنزین و در ترافیک و منتظر هستی به آنها نگاهی بیندازی و یک عطر خوشبو که متناسب با ذائقه سوداییات برایت تهیه کرده، چه احساسی به تو دست میدهد؟
****
در مورد ماشین، هر چند همیشه اوائل خرید یک ماشین کارکرده دردسرها و خرجهایی (در حد ۵۰۰ هزار تومان) داری و این، قیمت این پرشیا را به ۲۱ میلیون رساند، اما فکر میکنم مشکل حاد دیگری نداشته باشد و احتمالاً با خیال آسوده از آن استفاده کنیم. (إن شاء الله)
دیدگاههای تازه