انصافاً این مدت، چیزهایی در این کلیپهای رادیو جوان شنیدم که از لذت، دلم میخواست سرم را به دیوار بزنم!!
بشنو:
هر چند برای اربعین است اما انسان دلش میخواهد هر روز بشنود! (خیلی تلاش کردم نیم ساعت کلیپ را گلچین کنم!)
انصافاً این مدت، چیزهایی در این کلیپهای رادیو جوان شنیدم که از لذت، دلم میخواست سرم را به دیوار بزنم!!
بشنو:
هر چند برای اربعین است اما انسان دلش میخواهد هر روز بشنود! (خیلی تلاش کردم نیم ساعت کلیپ را گلچین کنم!)
خیلی زیباست و باید دائم جلو چشمم باشد:
حقیقتش را بخواهی، بیش از تدریس کامپیوتر، احساس میکنم دانشجوها به تدریس هنر زندگی نیاز دارند. اگر کسی هنر زندگی کردن را بلد باشد، خود به خود در درس و هر زمینه دیگری موفق خواهد بود. بنابراین، تعجبی ندارد که خمس کلاس را به تدریس هنر زندگی اختصاص بدهم. لابهلای درس و جاهایی که ببینم دانشجو دارد میرود روی مود Standby، برای اینکه خواب از سرش بپرد، بحث را یواشکی و طوری که احساس کند این هم جزئی از درس است، میچرخانم روی کانال دیگری… (مثلاً در طراحی وب بحث میرسد به گالری عکس، حتماً چند دقیقه در مورد این صحبت میکنم که: معمولاً دخترها بیشتر از پسرها اینترنت را به فساد میکشند. البته ناخواسته! او یک عکس را روی وبلاگ یا آواتارش میگذارد فقط به این دلیل که «قشنگ است»… همهتان تنظیم خانواده پاس کردهاید. میدانید که یک مرد، چهار برابر زودتر از یک زن تحریک میشود. اگر یک عکس یا یک آرایش برای توی دختر فقط «قشنگ» است و دوست داری «قشنگی» را در دنیا پخش کنی، باید بدانی که این عکس برای یک مرد «قشنگتر-تر-تر-تر» است! … اگر مراعات نکردی و هر عکسی و هر آرایشی که خواستی منتشر کردی، فردا منتظر باش همسری گیرت بیاید که دائم گلایهات این است: نمیدانم چطور چشمانش را از روی نگاه به زن مردم به سمت خودم برگردانم!! یا اگر هم از همسر شانس آوردی، پسری خواهی داشت که دخترهای مثل خودت به سمت گناه و خلاف هدایتش میکنند… من باید اینها را به تو بگویم. چون فردا به من گیر میدهند که این آقا به اینها یاد داد که چطور عکس روی اینترنت بگذارند اما یاد نداد که چه عکسی روی اینترنت بگذارند… و امثال این حاشیهها که البته آخرش هم میگویم: گول خوردید! این یه آنتراک بود! و تقریباً از وقت آنتراکشان برای این کارها میگیرم نه از وقت درسشان. در وقت درس به اندازه کافی باید درس داد و کم نگذاشت…)
ظاهراً راضی هستند و روش بدی نیست:
ایمیل شاگرد اول کلاس (که البته از من بزرگتر است و بچهاش پنج شش ساله است):
یکی مردی را پرسید: کی بدانم من نیکو کردارم؟
گفت: آن زمان که بدانی که تو بد کرداری!
گفت: کی بدانم که من بد کردارم؟
گفت: آن زمان که بدانی نیکو کرداری! چون بنده بداند که نیکو کردار است، به بد کرداری آراسته شود!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این داستان جذاب و آموزنده، باب مطرح کردن در کلاسهای برنامهنویسی است! مطرح کنی و بگویی تفسیر کنید!
انصافاً این کلیپهای رادیو جوان عجیب به دل مینشیند! معتادش شدهام چه جور!!!
دیروز در کلاس، بحث سر این حدیث شد که «اگر چهل روز گناه نکنید، حکمت از قلبتان به زبانتان جاری میشود»… این وسط یکی از دانشجوها گفت: کاری ندارد، آدمی که در بیابان زندگی میکند، گناه نمیکند، ما هم میرویم بیابان زندگی میکنیم…
این از آن اعتقادات است که خیلیها گرفتارش هستند! مثلاً همان شبش به برادر بزرگتر میگفتم بزن شبکه چهار فلان برنامه فلسفی را دارد، آخر شبکوک به چه درد من و تو میخورد!؟ گفت: انسان هر چه نداند راحتتر است! … این هم دقیقاً همان دیدگاه است: اگر در بیابان (یا غار) باشی گناه نمیکنی…
با توجه به اینکه بارها به این موضوع و پاسخش فکر کردهام، سریعاً در جواب آن دانشجو گفتم: پسر خوب! آن کسی که در بیابان است، همینکه به شهر نیامده خودش گناه است و او هر لحظه دارد به بار گناهش افزوده میشود! (مشخصاً برای کسب آگاهی و دانش)
گفتم: اگر شما حتی ۹۹ سال سن داشته باشید و چند روز بیشتر به پایان عمرتان باقی نمانده باشد، اگر دنبال آگاهی و دانش نروید از شما بازخواست خواهد شد…
به هر حال، بعد از آن جملات تا حالا که سحر فردایش است به این فکر میکردم که نکند این پاسخ من «مندرآوردی» باشد و منبع و مرجع نداشته باشد!؟
خوشبختانه بعد از مدتها رفتم سراغ کتاب مفاتیحالحیات که ادامهاش را بخوانم اما ترجیح دادم از آخر شروع کنم! (کلاً دوست دارم گاهی این نوع کتابها را از آخر به اول بیایم! اینطوری آدم هول نمیزند که زودتر به آخرش برسد ضمن اینکه به نظر میرسد زودتر تمام میشود!!)
آخرین جملات این کتاب درباره گردشگری در زمین است و با دیدن یکی از آیاتی که در این زمینه آورده فهمیدم پاسخم درست بوده:
أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ یَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَٰکِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ
پس آیا در زمین گردش نکردهاند تا برایشان قلوبی پدید آید که با آنها بیندیشند یا گوشهایى که با آنها (حقایق را) بشنوند و ایمان بیاورند؟ به یقین دیدهها نابینا نیست بلکه دلهایى که در سینههاست کور است.
سوره الحج
آیه ۴۶
خیلی خیلی متناسب است… آن دانشجو منظورش این بود (و به زبان هم آورد) که وقتی انسان در بیابان باشد دیگر نه چشمش گناه میبیند و نه گوشش گناه میشنود، پس حکیم میشود! اتفاقاً آیه میگوید آن حکمتی که قرار است از قلب به عقل و زبان جاری شود با سیر در ارض به دست میآید نه در بیابان بودن و ماندن!
الله اکبر از این بخش: «قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِهَا» مگر با قلب میشود تفکر کرد!؟ حالا تازه میفهمی چرا میگوید حکمت از قلبش به زبانش جاری میشود! (این تکه از آیه خیلی جای تفکر و تحقیق دارد)
به هر حال، ظاهراً ترس از مواجهه با آگاهی و دانش و موقعیتی که پیشرفت دارد و طبیعتاً گناهان بیشتری هم ممکن است در آن محیط وجود داشته باشد قابل قبول نیست! کسی که وارد این موقعیتها بشود و خودش را حفظ کند قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ یَسْمَعُونَ بِهَا نصیبش میشود نه کسی که از ترس این موقعیتها وارد آنها نشود… (چقدر این تکه از آیه «بار» دارد، دلم میخواهد همینطور تکرار کنم!)
چقدر «یادگیری» پروسه شیرینی است. یک سرمشق را که چند ده بار مینویسی، هر بار مغز تلاش میکند که یکی از ابهاماتش را رفع کند! یعنی مثلاً شاید در ده بار اول، مغز روی سرکاف دقت نکند، اما در یازدهمین بار زوم میکند روی آن و همین است که موفقیت در تکرار است…
بد نشد! (البته که خودم سوتیهایم را بهتر از هر کسی میدانم)
شعر زیباییست (از کتاب مشق استاد امیرخانی؛ بالایش هم خیلی ریز نوشته: ای که خواهی که خوشنویس شوی، خلق را مونس و انیس شوی… ترک آرام و خواب باید کرد…) هر چند ما پیر شدهایم اما بد نیست جلو چشم باشد…
در یک کلاس ۲۰ نفره (کارشناسی!) این را خواندم، هیچ کدام نتوانستند بگویند معنی این شعر و به خصوص مصراع دوم چیست! (ببین ما داریم به کی درس میدهیم!!؟)
حاج خانم که خیلی جالب معنی کرد: باید از آرامش و خوابت بزنی اگر میخوای پیمان بهشت نصیبت بشه!!!
دقت کن که عهد را پیمان و شباب را بهشت ترجمه میکند! به او میگویم: پنجاه سال است در مجالس مذهبی میروی و میآیی هر روز و حداقل جمعهها در نماز جمعه میشنوی «اللهم صل علی الحسن و الحسین سیدیْ شباب اهل الجنه» هنوز نمیدانی شباب یعنی چه!! حالا میفهمی من چه لذتی از علم میبرم؟ آنوقت که گفتم بیا برو درس خواندن را ادامه بده برای این بود… (خدا لعنت کند شاه ملعون را که حکم کرد دخترها باید بیحجاب مدرسه بیایند و مادر ما که شاگرد اول مدرسه بود بعد از سیکل از مدرسه فرار کرد و دیگر پایش را آنجا نگذاشت؛ هر چه هم میگویم بیا برو ادامه بده با اینکه علاقه دارد اما خجالت میکشد!)
شبکه چهار، برنامه معرفت (یکشنبه ساعت ۱۵) این جریان کشتیبان و نحوی را تعریف کرد، چقدر جالب بوده من نمیدانستم:
حکایت را از اینترنت کپی میکنم:
مولانا قصه ای در دفتر اول مثنوی دارد که مردی سوار کشتی می شود و چون علم آشنا بوده و خودرا عالم می دانسته رو به کشتیبان و ناخدای کشتی می کند و با حالتی تمسخر آمیز و همراه با فخر فروشی به ناخدای کشتی می گوید آیا از علم نحو چیزی می دانی و ناخدا می گوید خیر چیزی نمی دانم و مرد نحوی به ناخدا می گوید پس نصف عمر تو بر فنا و نابودی است زیرا که نحو نمی دانی
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نمود آن خود پرست
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
اشاره مولانا در حقیقت به این است که آن علمی که بتواند مارا از خودپرستی دورکند و تواضع و فروتنی را برای انسان ایجاد کند علم واقعی است نه علمی که به انسان فخر فروش را یاد بدهد به او کبرو غرور اضافه کند.
علم در نهایت باید بتواند در طوفان زندگی انسان وسیله نجات او باشد وگرنه اگر که انسان را به سعادت نرساند علم واقعی نیست و وقتی علم وسیله تجارت و ثروت اندوزی می شود همین نقش را دارد که مولانا ذکر می کند چون مایه فخر می شود به جای اینکه فروتنی در انسان ایجاد کند در انسان غرور و تکبر اضافه می کند.
آنگونه که مولانا در مثنوی نقل می کند این حرف بر آن کشتیبان بسیار گران تمام می شود و ناخدای کشتی از این فخر فروشی این مرد نحوی در خود می پیچید تا اینکه طوفان در دریا آغازمی شود و کشتی را به این طرف و آنطرف می کوبید طوری که دیگر خودکشتی نیز کم کم زیر آب می رود و باید همه به درون آب می پریدند و شنا می کردند اینجا بود که ناخدای کشتی رو به مرد نحوی کردو گفت آیا شنا کردن بلدی و آن مرد گفت خیر بلد نیستم و اینجا بود که مرد کشتیبان زبانش باز شد و شروع کرد به گفتن و مرد نحوی را مورد خطاب قرار داد و
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانکه کشتی غرق این گردابهاست
و اینجا بود که ناخدای کشتی زبانش باز شد و به مرد نحوی گفت حالا چون شنا کردن بلد نیستی کل عمرت بر فناست چونکه کشتی در تلاطم است و اگر شنا بلد نباشی نابود می شوی و لذا اینجا باید محو یاد بگیری نه نحو باید بیاموزی که چگونه محو شوی یعنی بتوانی فروتنی کنی و در نهایت خودرا برای خداوند قربانی کنی در چنین دریای پر تلاطم نحو به درد نمی خورد و محو لازم است.
اگر این دنیا را دریا فرض کنیم همه ما غرق این گردابهائی هستیم که مارا در خود فرو می برند و باید محو شدن را بیاموزیم تا سعادتمند بشویم.
محو می باید اینجا نه نحو این را بدان
گر تو محوی بی خطر در آب ران
انسانی که خودرا محو خداوند کرده و قربانی او کرده و عشق خداوند را در درون دارد البته که می تواند در این دریای پرتلاطم بی هیچ هراسی از خطرها براحتی براند و به مقصد برسد.
و مولانا در آخر هم این جمله را می گوید که با این قصه ما در حقیقت می خواهیم به شما درس محو شدن بیاموزیم که انسانی سعادتمند می شود که درس محو را بیاموزد .
مردنحوی را از آن در دوختیم
تا شمارا نحو محو آموختیم
یک جمله جالب استاد دینانی: در گذشته هر کس نحو میدانسته مغرور بوده…
الهی، من فقط یک چیز میدانم و آن اینکه هر چه هست، صلاح است و خیری در کار است! همین!
__________
و چه بسیار سختیها بوده که انسان بعد از مدتی از خود میپرسد اگر آن سختی نبود، آیا من فلان کار را انجام میدادم که حالا به واسطهاش به فلان موفقیت برسم؟ نه! پس هر سخنی و مشکلی خیری در پیش دارد (إن شاء الله)
عجب مقالهای بود این مقاله:
پروندههای نیمهباز را ببندید تا درهای موفقیت باز شود
محض احتیاط برای آینده «اینجا» هم قرار دادم…
دقیقاً مقابلم، کنار مانیتور یک لیست ۱۲ تایی از پروژهها و یک لیست ۱۰ تایی از کارهایی که ناتمام است قرار دارد! مدتهاست که خودم به این نتیجه رسیده بودم که وجودشان جلو چشمم کمی آشفتگی در ذهنم ایجاد میکند… این مقاله هم مؤید آن شد… دقیقاً درک میکنم چه میگوید!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یکی از نعمتهایی که خدا ممکن است به یکی بدهد این است که در راستای نیازش، ابتدا یک مشکلی را ایجاد کند تا با تمام وجودش آن مشکل را لمس کند، سپس خود خدا کمک کند که او به راه حل آن مشکل برسد، بعد، برای تأیید اینکه او بفهمد مسیر را درست آمده و درست فهمیده، یک مؤید به او نشان دهد… معتقدم خداوند برای اجرایی کردن «العلم نور یقذفه اللّه فی قلب من یشاء» (علم، نوری است که خدا در قلب هر کس بخواهد قرار میدهد) از این روش استفاده میکند.
مثلاً بدون اینکه تو در مورد گرافیک و روانشناسی چیز علمیای مطالعه کرده باشی، از درون تشخیص میدهی که لوگوی فلان شرکت به فلان دلایل جذاب نیست. بعد از مدتی میبینی بله، آن شرکت لوگویش را به خاطر همان علتهایی که تو بدانها از درون رسیدی، تغییر میدهد!
اصلاً معتقدم یکی از تفاوتهای شیعه ایرانی با یک غربی همین است! او به خواست خدا از درون به برخی علوم و درکها میرسد اما غربی چون خدا را ندارد و خدا آن علم را در قلبش قرار میدهد، باید صبر کند تا بعد از کلی تحقیق و امثالهم به آن برسند!
مثلاً یک خدمات از یک شرکت بزرگ مثل مایکروسافت میبینی و تو با اینکه نه در آن شرکتی و نه علم مربوطه را مطالعه کردهای، میفهمی که این خدمات با شکست مواجه میشود. بعد از مدتی میبینی آنها به همان دلیل آن خدمات را متوقف کردهاند. بعد برسی میکنی میبینی چرا متوقف کردهاند؟ چون یک متخصص در آن زمینه تحقیق کرده و به این نتیجه رسیده که آن خدمات فلان ایراد را دارد و بهتر است متوقف شود! تو میگویی خوب این را که من روز اولی که آن خدمات را دیدم فهمیدم!؟ چرا آنها با آن همه کارشناس و عظمت نفهمیده بودند؟ این همان نوری است که خدا در قلب یک بیخدا قرار نمیدهد…
دیدگاههای تازه