آفت زیبایی…

خطاطی‌های من هیچ دیدگاه »

فعلاً بد نیست… همینطور پیش بروم، بیست سال دیگر یک چیزی می‌شوم 🙂

امید من، قبل از یک اتفاق، نشانه‌های مسالمت‌آمیزی بر آن یافت می‌شود…

اعتقادات خاص مذهبی من, امید نامه هیچ دیدگاه »

امید من،

ظاهراً اینطور است که خداوند (حداقل در مورد خوبان) قبل از یک اتفاق، نشانه‌هایی مسالمت‌آمیز از آن اتفاق را به نمایش می‌گذارد… با بررسی این نشانه‌ها می‌توانی آن اتفاق را بهتر مدیریت کنی…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بررسی‌هایم نشان می‌دهد که یک اتفاق ناگوار معمولاً با یک سری زمینه‌سازی مسالمت‌آمیز همراه است. انسان اگر هوشیار باشد می‌تواند این زمینه‌سازی‌ها را متوجه شود و آن اتفاق ناگوار را مدیریت و یا حتی دفع کند.

نمونه‌هایش زیاد است؛ مثلاً یک نمونه‌اش را پارسال گفتم. یک دفعه پای شما جلو بانک سُر می‌خورد و می‌فهمید که اگر می‌افتادید بیچاره می‌شدید اما هیچ کارتان نمی‌شود این می‌تواند یک نشانه برای یک اتفاق خطرناک باشد… یا مثال ساده‌تر: چند وقت پیش از سقف خانه‌مان آب شروع به چکیدن کرد اما جالب است که هیچ جای نَمی باقی نماند. ما به جای اینکه این را جدی بگیریم، به سلام و صلوات حاج خانم کفایت کردیم! دقعه بعد که باران آمد، تمام سقف را زرد کرد!
انسان هوشیار، سریعاً به اولین هشدارهای مسالمت‌آمیز خداوند ترتیب‌اثر می‌دهد و فکر و اقدام می‌کند…

رب زدنی علما…

خطاطی‌های من یک دیدگاه »

دستم در دوایر می‌لرزد! باید یک مدت طولانی فقط روی دوایر کار کنم…

 

 

آپدیت: این یکی کمی بهتر شد:


آپدیت در سحر ۳۰ اسفند ۹۵: قول می‌دهم کتاب آموزش ثلث را سریع سفارش بدهم و بیشتر تمرین کنم، اما فعلاً این کارهای مقدماتی اینجا باشد بد نیست:

الحمد لله بر این شغل!

اتفاقات روزانه, نکته ۳ دیدگاه »

چند روز پیش بخشی از سقف خانه‌مان نم داده بود. یک پدر و پسر آمدند که آن بخش را ایزوگام کنند…

در حین کارشان به این فکر می‌کردم که این پسر از خدا چه خواهد خواست؟ احتمالاً یکی از دعاهایش این است که: خدایا! سقف‌های مردم رو بیشتر سوراخ کن که پدر ما درآمدش بیشتر شود!

بعد، دیدم چقدر شغل در دنیا هست که انسان برای موفقیت در آن باید دعا کند که دیگران صدمه‌ای ببینند! مثلاً یک پزشک باید ته دلش دعا کند مردم مریض شوند که روزی‌اش بیشتر شود! یک مکانیک باید دعا کند که ماشین‌های مردم خراب شود تا روزی‌اش زیاد شود! و خیلی شغل‌ها و دعاهای منفی دیگر …. (هر چند می‌تواند نوع دعا مثبت باشد اما به هر حال، انسان ته دلش یک قلقلکی هست که مثلاً: خدایا مردم مریض شوند که روزی ما زیاد شود)

بعد شغل خودم (یکی از شغل‌های خودم!!!) به عنوان مدرس را بررسی کردم. دیدم انصافاً در شغل ما چیز منفی اصلاً نمی‌شود تصور کرد! فقط باید مثبت فکر کنی؛ یعنی باید بگویی: خدایا مردم را به علم علاقه‌مندتر کن که مثلاً کلاس‌های ما بیشتر و شلوغ‌تر شود! هر چه فکر کنید چیز منفی نمی‌شود گفت… شاید یکی از دلایل که این شغل بین همه شغل‌ها از احترام خاصی بین مردم برخوردار است و حتی شغل انبیا بیان شده همین باشد که مردم می‌بینند یک معلم و یک مدرس اصلاً نمی‌تواند بدِ آن‌ها را بخواهد!! خوب، همین، محبت می‌آورد…

به نظر من، این می‌تواند یک ملاک مهم در انتخاب شغل باشد…

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

گفتم «محبت» یاد این جریان افتادم که بد نیست یادگاری اینجا بگذارم: پنج‌شنبه رفته بودم یک مسجدی، دیدم صف اول، معلم عربی دوران دبیرستانمان نشسته. معلمی که من بسیار به او علاقه داشتم و او هم البته به من علاقه خاصی داشت چون هم حداقل در درس او شاگرد اول بودم و هم در بین همه دانش‌آموزان غیرانتفاعی که واقعاً او که مظلوم و بی‌آزار بود را اذیت می‌کردند، من همیشه دلم به حالش می‌سوخت و حتی برایش گریه می‌کردم… در نماز جمعه‌ها هم آن‌زمان همیشه همدیگر را می‌دیدیم…

پشت ماشینم معمولاً چند بسته گنجینه و چند بسته پوستر و تک‌پوستر و… که در این مطلب اشاره کردم، هست که اگر موقعیتی پیش آمد سریع به شخص بدهم. مثلاً در همان مسجد یک بار دیدم یک نوجوان، قرآن شبانه را عالی خواند. سریع رفتم یک بسته از آن پوسترها آوردم دادم مسؤول فرهنگی‌شان گفتم از این بچه تقدیر کنید…

به هر حال، به خدا گفتم: خدایا! من مثل همیشه عادی از مسجد می‌روم بیرون. اگر ایشان را بیرون از مسجد در کنار ماشین ملاقات کردم، من یکی از این هدیه‌ها به او می‌دهم. خودت قسمت کن که اگر صلاح است، این کار خوب انجام شود. (واقعاً هیچ چیز مثل تقدیر از معلم و کسی که چیزی به ما آموخته پسندیده نیست حتی شده با چند بار گفتن این جمله که: آقا، ما مدیون شما هستیم… / یعنی من کیف می‌کنم وقتی معلم‌هایمان را می‌بینم. حتماً باید زیرپایشان بلند شوم و این جمله را چند بار با تأکید خاصی بگویم که: «آقا، ما خیلی مدیون شما هستیم… امام علی (علیه السلام) فرمود: من علّمنی حرفاً فقد صیّرنی عبداُ [هر کس یک حرف به من بیاموزد مرا بنده خود کرده] آقا، ما عبد شما هستیم»… خیلی لحظات شیرینی است لحظه تقدیر از معلمی که بر گردن انسان حقی دارد.)

دیدم آقامان زودتر از من بلند شد و من کلی دعاهایم مانده! گفتم: باشد، اگر خدا بخواهد، او را آن بیرون معطل می‌کند تا من برسم و همدیگر را حتماً کنار ماشین ملاقات می‌کنیم و اگر نخواهد لابد قسمت نبوده…

دعاها و… را خواندم و رفتم بیرون، نزدیک ماشین شدم دیدم به‌به! رفته میوه‌هایش را از آن دست‌فروش خریده و دارد از مسیر مخالف برمی‌گردد سمت مسجد! دقیقاً چند قدمی ماشین با هم برخورد کردیم! نزدیک رفتم و با همان شور و حال دانش‌آموزی سلام کردم (او هم گویا هنوز یک چیزهایی یادش بود؛ با همان شور و حال جواب داد. گفتم: آقا! من یک هدیه ناقابل برای شما دارم. لطفاً یک لحظه اینجا صبر کنید… سریع رفتم از پشت ماشین یک بسته از آن پوسترهای اسماء الحسنی آوردم (گنجینه ندادم چون حدس زدم همه را دارد) و گفتم: آقا، هر چند زحمات شما هرگز جبران نمی‌شود اما این یک هدیه ناقابل که بدانید که ما واقعاً قدردان و مدیون زحمات شما هستیم. خدا می‌داند من هر جمله عربی که می‌خوانم و متوجه می‌شوم، شما را و درس‌هایتان را یاد می‌کنم… با لهجه خاص خودش گفت: زحمت شد… حالا بگو ببینم چه کار می‌کنی؟ گفتم: اول بگویید من را یادتان هست؟ ۱۵ سال پیش دبیرستان ابوریحان شاگرد شما بودم. گفت: بله، یک چیزهایی یادم هست. یکی از دوستانت در آموزش و پرورش است باعث می‌شود هر بار آن مدرسه را یاد کنم… گفتم: با لطف‌های شما دکترای کامپیوترمان در حال اتمام است، کارشناسی زبان هم خواندیم و اواخرش است و الان برگشته‌ایم به رشته شما: علوم قرآن و حدیث… گفت: الحمد لله… آفرین. خوب، کارَت چیست؟ گفتم: دانشگاه‌ها تدریس می‌کنم و یک سری کارهای نرم‌افزاری و…

خلاصه، یک لذت عمیق بردم و خداحافظی کردیم…

دلم می‌خواهد خدا توفیق بدهد از تک‌تک معلم‌هایمان به یک نحوی تشکر کنم. در برنامه دارم که آن چند نفری که در مساجد می‌بینم را حداقل با یک بسته پوستر یا یک بسته گنجینه قدردانی کنم.

خیلی تأثیر دارد… به خصوص اگر کمی سن و سالشان بالا رفته باشد و بازنشسته شده باشند، همین که بدانند دانش‌آموزانشان به یادشان هستند، لذت می‌برند و این رسم باید جا بیفتد…

یک راه پرسود وجود دارد: قربه الی الله…

نکته هیچ دیدگاه »

گاهی اوقات مجبورم یک کاری را انجام بدهم که از نظر مادی در اصطلاح نمی‌صرفد؛ مثلاً یک مشتری یک سفارشی می‌دهد و ما فی‌البداهه و بدون تحلیل دقیق حدس می‌زنیم کار زیادی نداشته باشد و یک مبلغ کمی را تخمین می‌زنیم و او هم قبول می‌کند و کار را شروع می‌کنیم… وارد کار که می‌شویم، می‌بینیم چقدر پیچیده و زمان‌بر است! با آن مبلغ اصلاً نمی‌صرفد! خوب، در این مواقع چه کار باید کنیم؟ نمی‌شود به مشتری گفت مبلغ مثلاً دو برابر می‌شود و تا بقیه را نریزی کار نمی‌کنیم. چون فکر می‌کند عمداً ابتدا کم گفتیم که مشتری شود و حالا داریم دبه در می‌آوریم! در این مواقع، یک راه وجود دارد که تجربه‌ام می‌گویم بسیار بسیار پرسودتر از آن حالتی است که پول اصلی را از مشتری بگیری: «قربه الی الله…»

در این مواقع به خدا می‌گویم: خدایا، تا حدی که پول زحمت ما را داده، هیچ (البته آن هم قربه الی الله است و من صبح که پشت کامپیوتر می‌نشینم که کار را شروع کنم، می‌گویم: «خدایا کار را شروع می‌کنم، قربه الی الله… که گفته‌ای کسب درآمد برای خانواده مانند جهاد فی سبیل الله است» اما اگر خدا بابت این بخشی که پول گرفته‌ایم اجر اخروی ندهد، احتمالاً ما گلایه نکنیم!)… اما خدایا، بقیه‌اش را که پول نداده، قربه الی الله انجام می‌دهم (برای نزدیکی به تو)… ما را در ثوابی که از این کار خواهد برد شریک کن. (الحمد لله ما و تمام مشتریانمان با «آموزش» سروکار داریم و فکر نمی‌کنم کاری پرثواب‌تر از آموزش وجود داشته باشد؛ پس آن مشتری از آن کار ثواب خواهد برد و ما هم همینطور…)

و یا مثلاً نیتم اینطور می‌شود: خدایا، درست است که کمتر هزینه داده اما گفته‌ای «مؤمن باید محکم کار کند» بنابراین من از کار نمی‌زنم و کامل و محکم کار می‌کنم. بخشی که پولش را نداده، قربه الی الله…

حالا نکته جالب اینجاست: اکثر این مواقع، سود دنیوی آن قسمتی که قربه الی الله کار کردم، چند برابر می‌شود! باور کن!

یعنی مثلاً آن مشتری به خاطر آن کار اضاقه (که خودش هم احساس می‌کند که اضافه‌تر کار شده) از ما خوشش می‌آید و یک دفعه یک سفارش سنگین‌تر از قبل ثبت می‌کند و می‌بینی این یکی تمام کاستی‌های سفارش قبلی را رفع کرد! (مثلاً سفارش جدید یک ماژول Reusable از کار در می‌آید و چندین بار سود می‌دهد)

واقعاً به این نتیجه رسیده‌ام که کاری که «قربه الی الله» انجام شود «تجاره لن تبور» است (تجارتی که ضرر در آن نیست!) و مهم‌تر اینکه دوامش بیشتر و گاهی تا ابد ماندگار است…

فاطمه

خطاطی‌های من یک دیدگاه »

این هم یادگاری اینجا باشد… (نگارش شد در سحر روز شهادتش؛ ۱۲ / ۱۲ / ۹۵ )

چو نرگس بر لب جویی قدح گیر…

خطاطی‌های من ۲ دیدگاه »

این هم اینجا باشد بد نیست:

امید من، آن را که خبر شد…

امید نامه, نکته هیچ دیدگاه »

امید من، خداوند، در زندگی گهگاه خود را بی‌پرده به تو نشان می‌دهد و صبر می‌کند ببیند تو چه می‌کنی؟

اگر جار زدی که «من خدا را دیدم… من خدا را دیدم» و جنبه (شرح صدر) نداشتی، خود را مخفی می‌کند…

مدتی بعد، دوباره خود را به تو می‌نمایاند و دوباره صبر می‌کند…

اگر جار زدی، دوباره می‌رود و از پشت پرده تو را خدایی می‌کند.

و دوباره و دوباره…

او با این جریمه‌ها آنقدر زیبا تو را می‌پروراند تا کم‌کم غم فراقش باعث شود دیگر زبان باز نکنی تا شاید بیشتر در کنارت بماند.

امید من، ظاهراً او صبرش جایی تمام می‌شود و اگر دهان نبستی می‌رود و دیگر او را نخواهی دید…

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قبلاً  گفته بودم که این سوره کهف، سوره عجیبی است، هر جمعه شب که می‌خوانم انگار یک نکته جدید از بطن آن کشف می‌کنم. یکی از نکات لطیفی که در داستان موسی و خضر هست و من کمتر دیده‌ام که به آن اشاره شود، نکته‌ای است که در ابتدا گفتم…

دقت کنید که حضرت موسی(ع) با حضرت خضر(ع) یعنی شخصیتی خاص که «عَلَّمناه من لدُنّا علماً» است مواجه می‌شود و از او می‌خواهد که به او چیزهایی بیاموزد…

خضر همان ابتدا به او می‌گوید: «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطیعَ مَعِیَ صَبْراً وَ کَیْفَ تَصْبِرُ عَلى ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً » (تو نمی‌توانی در کنار من (بر آنچه می‌بینی) صبر داشته باشی! و چطور بتوانی صبر کنی بر چیزی که از آن خبر نداری؟)

و موسی می‌گوید: سَتَجِدُنی إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصی لَکَ أَمْراً  (إن شاء الله که صبر خواهم کرد…)

و به راه می‌افتند (و این راه افتادن را «زندگیِ هر کسی» در نظر بگیرید) و در راه، خضر چیزهای عجیبی به موسی نشان می‌دهد… موسی بی‌تابی می‌کند و لب می‌گشاید… خضر می‌گوید: نگفتم صبر نداری؟ موسی عذرخواهی می‌کند و می‌گوید فراموش کردم، ببخشید… دوباره به راه می‌افتند و در راه یک چشمه دیگر از آن چیزهای غیبی و عجیب را نشان می‌دهد… باز موسی لب می‌گشاید و کار را خراب می‌کند! خضر می‌گوید: نگفتم صبر نداری؟ موسی می‌گوید: بار آخر است! اگر دوباره تکرار کردم، دیگر بر ترک گفتن من عذری نداری… و بار آخر چیزهایی نشان می‌دهد و باز دوباره موسی لب می‌گشاید… این بار خضر می‌رود که برود…

جریان زندگی و خدا همین است… هر بار به انسان چشمه‌هایی نشان می‌دهد که نباید لب بگشاید و جار بزند… اگر زد، می‌رود و تا مدت‌ها نمی‌آید… و دوباره و دوباره… اگر زرنگ بودی و از این جریمه‌ها درس گرفتی و یاد گرفتی که لب نگشایی، ظاهراً با تو می‌ماند و این همراهی شیرین ادامه دارد اما اگر نتوانستی جلو خودت را بگیری، ظاهراً از یک جایی به بعد، دیگر…

و تو می‌مانی و غم فراق یار…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جالب است که دعایی که به حضرت موسی منسوب شده، دعای مشهور «رب اشرح لی صدری…» است و این شرح صدر، با آن داستانی که موسی شرح صدر نداشت متناسب است…

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها