آخر ترم شده است و مجبور شدم مثل جلسه اول، بروم کرمانشاه برای امتحان!
جایتان خالی، هفته قبل، اولین امتحان بود و شب ساعت ۱۲ رفتم دور میدان آزادی که اتوبوس بیاید و سوار بشوم و بروم.
دیدم یک سمندی که انگار خودشان اهل کرمانشاه بودند و میخواستند بروند شهرشان، با قیمت خوبی مسافر میبرد. (دو نفر خودشان بودند، دو نفر هم سوار کرده بود، من هم رسیدم و سوار شدم)
بگذریم از اینکه تا بخواهم مطمئن شوم که ما را ندزدیدهاند، کلی نذر و نیاز کردم. آخر همان اوائل ما را برد طرف یک مسیری که من به هیچ وجه فکر نمیکردم انتهایش برسد به آزاد راه! باور کنید از مسیرهای خاکی و وحشتناکی رد شد که صدای قلب من نزدیک بود آبرویم را ببرد!! چون ترس خاصی از اهالی آن شهر دارم، میترسیدم بپرسم آقا مطمئنی این ره که تو میروی به کرمانشاه است؟
خلاصه، بعد از کلی گیر کردن آن ماشین کاملاً نو، به در و دیوار و چاله و چوله، افتادیم داخل یک آزاد راه.
به محض اینکه خیال آقایان راحت شد، برای اینکه به خاطر طولانی بودن مسیر، خوابشان نبرد، یک سری موسیقی وحشتناک با آن باندها که پشت سر من گروپگروپ میکرد و مغزم را داغون میکرد، Play کردند. از قیافه دوستان مشخص بود که اعتیادهای مختلفی هم دارند 🙁
خدا شاهد است، در این موسیقیها که کردی هم بود و من فقط بخشهایی از آنها را میفهمیدم، خواننده مطالبی میگفت که من شاخ درآورده بودم که آیا یک انسان میتواند به خود اجازه دهد که چنین جملاتی را بخواند و ضبط و تکثیر کند؟ و عجیبتر هم اینکه یک گروه انسان بروند تهیه کنند و گوش کنند!
مثلاً مضمون برخی جملات که من حقیقتاً از گفتنشان شرم دارم، اینها بود: اگر تریاک نباشد من چه کار کنم؟ خدایا! اگر عرق و پاسور نباشد من چقدر تنهایم! خدایا اگر عرق را نیافریده بودی من چه کار میکردم!!!!!!
از اینها که میگذشت، به عشق و عاشقی میرسید!!
باور کنید تا آنجا پنج شش بار این موسیقیها تکرار شد و اینها گوش میکردند! جالب است که اگر یکی ملایم میبود، آن را رد میکرد که به یک وحشتناکش برسد!
خلاصه تا آنجا به آسمان نگاه میکردم و با بغض و اشک میگفتم: خدایا! امشب رو به خیر بگذرون!
نه میشد بگویی خاموش کن (چون ممکن بود خوابش ببرد و همهمات تلف شویم!) و نه میشد بگویی کم کن (میترسیدم!!)
خلاصه تا حدود یک ساعت مغز ما بالا و پایین میپرید تا اینکه یادم افتاد که کلی سخنرانی از استاد پناهیان دارم که گوش نکردهام! هدفون را به گوشی زدم و صدای بنده خدا را تا میتوانستم زیاد کردم و سخنرانیها را گوش کردم. هر چند در رقابت بین صداها آن ضبط ماشین برنده بود، اما حداقل جملات مزخرف آن خواننده به گوشم نمیخورد.
***
وقتی رسیدم، رفتم خانه دانشجویی یکی از عزیزترین دوستانم که همراه دو دوست دیگرش کرایه کردهاند.
موقع نماز شب بود. دوستم نماز شبش را خواند و من خوابیدم. به او سپردم که برای نماز صبح من را بیدار کند. نماز صبح بیدار شدیم و نماز را خواندیم، اما در کمال تعجب متوجه شدم که دو دوست دیگرش با خیال راحت خوابیدند تا آفتاب زد!
گفتم لابد جوانند و حوصلهشان نمیگیرد برای نماز صبح بلند شوند… نماز ظهر شد. دوستم رفت مسجد و من چون امتحان داشتم، فرادی خواندم. موقع ناهار شد. دیدم یک موسیقی مزخرف با صدای یک خانم روشن کردند که هنگام ناهار بهشان حال بدهد! بعد هم رادیو فردا را باز کردند و چهها که علیه نظام و اسلام نگفتند و نشنیدیم! رفتم امتحان. برگشتم، تا غروب این دوستان نماز نخواندند. گفتم لابد موقعی که من سر امتحان بودهام خواندهاند. شب شد، با دوستم رفتیم مسجد. در راه گفتم: مرد حسابی! تو حدود یک سال با اینا همخونه بودی، به نظر میرسه هیچ تأثیری روی اینا نذاشتی! اینا به نظر میرسید بویی از دین نبردن! گفت: با کسانی که نماز نمیخونن مگه میشه در مورد دین و رفتار دینی صحبت کرد؟
تازه متوجه شدم که واااای! اینها کلاً نماز نمیخوانند! (تقریباً برای اولین بار بود که از نزدیک، یک نفر را میدیدم که مسلمان است و نماز نمیخواند!)
***
رفتیم مسجد!
بگویید چند نفر در آن مسجد بودند؟ با ما ۱۲ نفر!
خدای من! مسجدی به این عظمت، در یک کلانشهر، ۱۲ نفر؟ آن هم یک مشت پیرمرد که به زور، ایستاده نماز میخواندند و جوان نه چندان باهوش!!
هیچ کدام بین دو نماز بلند نشدند دو رکعت نماز غفیله یا نافله به آن کمرهای گندهشان بزنند تا شاید کمی آب شود و راحت نفس بکشند!!!
عجیباً غریبا!
دفعه بعد هم که رفتیم، به دعوت رفیقم رفتیم مسجد جامع شهر! خدا شاهد است حالم از آن مسجد به هم خورد! نهایتاً ۲۵ نفر!! در مسجدی که به عظمت یک زمین فوتبال بود!
یک مشت نایلون که معلوم بود سالهاست اونجاست برای کفشها گذاشته بودند! جا کفشیشون زشتترین جاکفشیای بود که دیده بودم! همه جا رنگ و بوی مردگی داشت!
هزار تومان دادم به دوستم، گفتم: این هزار تومان رو برو بده به اون جوانی که به نظر میرسه بسیجی هست و اینجا فعالتره، بگو این رو نایلون بخرن بذارن جلو در که مردم کفشهاشون رو بذارن داخلش.( تا شاید خجالت بکشن!)
بلندگوهای عهد بوق!
فرشهای پوسیده!
به خدا قسم افرادی که صف اول و کنار من بودند، انگار تا به حال نماز جماعت نبودن! مثلاً یکی که عیناً پشت حاج آقا ایستاده بود، زودتر از حاج آقا تکبیره الاحرام را گفت و یکی که کنار من بود، سر نماز تسبیح میچرخاند!! یکی هم که من نفهمیدم چه نوع نمازی خواند!! (هر چند که از همه حواسپرتتر من بودم!)
انگار من در یک کشور دیگر بودم!
***
مسجد جامع، کنار بازار بود، پس گشتی در بازار زدیم. واااااای! چه افتضاحی بود وضع بازار! دوستم میگفت تو سالهاست بازار شهر خودمان را ندیدهای، اینها برایت عجیب است! و یا میگفت اگر هم افتضاحتر باشد به خاطر کلانشهر بودن است.
***
شب آمدم ترمینال که برگردم.
دو ساعت و اندی در هوای سرد منتظر ماندم، می دانید چرا؟ چون وقتی زنگ زدیم که ماشین ساوه کی حرکت میکند، گفت: ۷ و من ۶:۳۰ آنجا بودم، در حالی که ماشین ۸:۳۵ دقیقه حرکت کرد.
میدانید چرا در سالن انتظار منتظر نماندم؟ چون آنقدر رانندهها و کارمندان آن شرکت سیگار و … کشیده بودند که وقتی وارد سالن میشدم جرأت نداشتم نفس بکشم! هر چند که نهایتاً به خاطر مزاحمتهایی که گدایان برایم داشتند، مجبور شدم بروم پشت در، داخل بایستم! (به یکیشان پول ندادم، خیلی جدی گفت: برات واقعاً متأسفم! گفتم الان است که یک مشت هم در چانهمان خالی کند!)
***
فردای آن روز، ظهر، رفتم مسجد شهر خودمان.
در طی دیشب تا ظهر آنروز به این فکر میکردم که اسلام در این ۲۴ ساعتی که بر من گذشت، کجا بود؟ چه بلایی سر جامعهمان آمده!؟ حتی در این مسجد به این موضوعات فکر میکردم.
نماز که تمام شد، همراه جمعیت در حالی که صدای صلوات جمع شنیده میشد، آمدم بیرون. همان لحظه یکی از دبیران که دو سال پیش زمان سربازمعلمی با هم آشنا شده بودیم بعد از مدتها دقیقاً هنگام بیرون آمدن از مسجد من را دید، سریعاً و با حالت تقریباً غمگینی جلو آمد و گفت: خدا رحمتش کنه، کی فوت کرده؟
به خدا اشک در چشمانم جاری شد!! (خدایا! به کجا رسیدهایم که هر کس از خانهات بیرون بیاید یا کتابت را بخواند، همه فکر میکنند کسی مرده است)
به شوخی، اما با یک دل پر و چشم پرتر از اشک، گفتم: اسلامِ شریف! [فوت کرده]
گفت: خدا رحمتش کنه، از “شریف”های ساوهای بوده؟
دیدگاههای تازه