حاکم بزرگ!

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, عادات من, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...) ۳ دیدگاه »

من و خیلی‌های دیگر، یکی از بهترین کارتون‌های دوران کودکی‌مان را «حاکم بزرگ، می‌تی‌کُمان» می‌دانیم. 🙂

گذشته از داستان‌های جالبش، انتهای هر قسمت برای من جالب‌تر بوده است.

همیشه افرادی بودند که به طور مثال فرماندار بودند و غرور فرمانروایی و گناه بی‌عدالتی و ظلم، آن‌ها را گرفته بود. لحظه‌ای که “داداش تسوکه”، آن علامت مخصوص حاکم بزرگ، می‌تی‌کمان، را در می‌آورد، یادتان هست؟

همه آن اشخاص، تازه متوجه می‌شدند جلو چه شخص والا مقامی ایستاده‌اند! ابهت و عظمت حاکم بزرگ که به یادشان می‌آمد، ناخودآگاه به سجده می‌افتادند و گریه و توبه می‌کردند… هر چند که… بودند افرادی که آنقدر باد خیانت و گناه و غرور گرفته بودشان که آن علامت مخصوص حاکم بزرگ هم فایده نداشت و گاهی قصد می‌کردند که به نماینده حاکم بزرگ هم بی‌احترامی کنند!

حداقل روزی ۵ بار این صحنه مقابل چشمان من ظاهر می‌شود!

یکی از جملاتی که معصومین(علیهم السلام) سفارش کرده‌اند که قبل از آغاز نماز، تکرار کنید (به جز آن دعای مشهور “یا محسن قد اتاک المسی…”)، این جمله است:

وَجَّهتُ وَجهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّماواتِ والأرضِ

رو کرده‌ام به سوی کسی که خالق آسمان‌ها و زمین است!

چند باری که تکرار می‌کنم، این عکس‌ها و اسلایدها به ذهنم می‌آید. عظمت آن حاکم بزرگ در ذهنم تداعی می‌شود… انتظار می‌رود که همه ما انسان‌ها به محض گفتن آن جمله و به یادآوردن آن علامات، ناخودآگاه به سجده بیفتیم و گریه و توبه کنیم، اما چه کنیم که آنقدر باد خیانت و گناه و غرور گرفته‌مان که این همه علامت مخصوص حاکم بزرگ هم فایده ندارد!! حواسمان نیست که در مقابل چه شخص والا مقام و محترمی ایستاده‌ایم. جسممان با اوست و روحمان در ناکجاآباد…

از خدا بخواهیم که توفیق توجه به همین یک جمله را نصیبمان کند.

وَجَّهتُ وَجهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّماواتِ والأرضِ

خدا اگر بخواهد با تو سخن بگوید…

امید نامه, نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته یک دیدگاه »

امید من! خدا اگر بخواهد با تو سخن بگوید، از طریق همه آدم‌هایی که از کنار تو عبور می‌کنند، سخن خواهد گفت…

(در حال گوش دادن یک سخنرانی از استاد پناهیان هستم [و همزمان، کار روی نسخه ۳ از تستا]. این جمله را از زبان ایشان شنیدم و حیفم آمد که اینجا درج نکنم)

اندر حکایات دستشویی!

کمی خنده ۲ دیدگاه »

گلاب به رویتان، این دستشویی عجب حکایت‌هایی دارد! آنقدر که، تازگی‌ها فیلم‌های طنز اگر سوژه کم بیاورند، مطمئناً بحث دستشویی را وسط می‌اندازند تا مخاطبان کمی روحیه‌شان عوض شود 🙂

گفتم برای تنوع هم که شده، ما هم گریزی بزنیم به آنجا!!

***

رفیقی دارم که انگار هر وقت که می‌خواهد برود بیرون، یک شیشه عطر روی خودش خالی می‌کند!! باور کنید از هر کجا رد می‌شود تا مدت‌ها مسیر حرکتش بوی عطر می‌دهد! همیشه با او درگیر هستم که: پسر! آخر شورش را درآورده‌ای! سر آدم از این همه بوی عطر درد می‌گیرد و غیره.
برای اینکه کمی متنبه شود و کمتر عطر بزند، دیروز که، بعد از سه چهار ساعت از حضور او، رفتم دستشویی و دیدم هنوز بوی او در دستشویی است، بعد از بیرون آمدن رو کردم به او و گفتم: فلانی! ما هر وقت رفتیم دستشویی، بوی تو را استشمام کردیم!!!
بنده خدا جلو خانمش چنان ضایع شد که فکر نمی‌کنم دیگر حالا حالاها به خودش عطر بزند!

***

زمانی بود که عبارت «خسته نباشید» افتاده بود به دهانم! ناخواسته هر که را که می‌دیدم، اول می‌گفتم «خسته نباشید» و بعد سلام و علیک می‌کردم.
هیچ وقت یادم نمی‌رود که یک بار در یکی از مساجد، پشت در منتظر بودم که نفر قبلی بیرون بیاید و نوبتم شود. بنده خدا تا آمد بیرون، از آنجا که آشنا بودیم، خیلی جدی و مؤدبانه گفتم: خسته نباشید!!
خدا می‌دانم که از خجالت آب شدم! آخر پسر! زبانت لال شود! این چه موفع گفتن این جمله بود!
آنقدر حواسم پرت این سوتی بود که اصلاً نفهمیدم در دستشویی چه کار کردم!!!
از آن زمان به بعد، دیگر هرگز عبارت «خسته نباشید» را برای شروع مکالمه استفاده نکردم.

(دانشجوها هم وقتی من را در دانشگاه می‌بینند، اگر قبلاً سلام و علیک کرده باشند، معمولاً برای عرض ادب، عبارت «خسته نباشید» را به کار می‌برند. تا به حال چند بار اتفاق افتاده به محض اینکه از در دستشویی دانشگاه بیرون آمده‌ام، یکی‌شان را دیده‌ام. بی‌ادب‌ها برمی‌گردند می‌گویند: خسته نباشید استاد!! من هم اگر این را بگویند، می‌گویم: خودت خسته نباشی!! هفت جد و آبادت خسته نباشند!!)

***

دبیرستان که بودیم، یک رفیق داشتیم که مداح بود. می‌دانید که مداح‌ها هم زبان‌بازترین افراد جامعه هستن. کم نمی‌آورند!
ما هر وقت همدیگر را می‌دیدیم چون شوخی داشتیم، معمولاً من به اون می‌گفتم: التماس دعا حاجی! یاد ما هم باش…

یک بار در دبیرستان داشتم می‌رفتم آب بخورم که دیدم دارد می‌رود دستشویی. برگشتم به شوخی گفتم: التماس دعا حاجی!

نامرد! وقتی آمد بیرون، گفت: جانِ حمید از اول تا آخرش یاد تو بودم! همه‌ش جلو چشمم بودی!!! 🙁
(اشاره به آن التماس دعاها که به مسافران مکه می‌گویند و حاجی می‌گوید: از اول تا آخرش انگار جلو چشمم بودی!!)

***

فکر می‌کنید بدترین حالت ممکن که یک انسان می‌تواند در آن حالت قرار گیرد، چیست؟
عرض می‌کنم خدمتتان:

در راه مشهد، با برادر بزرگ‌تر رفته بودیم دستشویی عمومی! پشت در ایستاده بودیم تا نفر قبل بیاید بیرون و ما برویم داخل. یکدفعه دیدم علی از خنده منفجر شد و دوید به سمت بیرون. نگاه کردم به سمت دستشویی دیدم یارو در حال بیرون آمدن از دستشویی است در حالی یک خلال دندان هم در دهانش است!!!! باور کنید من هم مثل علی ترکیدم از خنده! (بعداً حدس زدیم که احتمالاً از سر سفره شام آمده است و خلال دندان را بابت تفریح در دهانش چرخانده و بیرون نیانداخته! آخر مرد حسابی! مراعات حال مردم را هم کن!!)

***

این یکی کم‌ارتباط با دستشویی نیست:

شاید بتوان گفت بزرگ‌ترین سوتی من از این قرار بوده است:
یک بار از حمام آمدم بیرون و متوجه شدم که گوشی زنگ می‌خورد. تا رفتم جواب بدهم، قطع شد. فهمیدم از دانشگاه تماس گرفته‌اند. (مسؤول یکی از بخش‌ها)
چند دقیقه بعد، دوباره تماس گرفت. گوشی را برداشتم.
گفت: سلام، خوبی مهندس؟! چند دقیقه پیش تماس گرفتم جواب ندادی…
من بیچاره طبق عادتی که می‌گویند: کجا بودی؟ می‌گوییم: جای شما خالی فلان جا، خیلی عادی برگشتم گفتم: جاتون خالی، حمام بودم!!!!!!!!!!!!
باور کنید از خجالت آب شدم!! 🙁
یک جور ماست‌مالی کردم که خیلی سوتی به نظر نرسد، اما گوشی را که قطع کردم، می‌خندیدم و همزمان، عرق شرم می‌ریختم!!

(گاهی اوقات برخی سوتی‌ها سال‌ها در ذهن انسان می‌ماند و از به یادآوردنش عذاب می‌کشد. شاید خوبی‌شان این باشد که تا عمر دارید تکرار نمی‌کنید! در مورد برخورد با این نوع سوتی‌ها در یک مطلب صحبت خواهم کرد…)

به هر حال، این‌ها حکایت‌هایی‌ست که گهگاه که پشت در دستشویی می‌مانم مرور می‌کنم و با خودم می‌خندم 🙂

جناتٍ تجری من تحت الأنهار

خاطرات, دین من، اسلام ۳ دیدگاه »

این هفته با یکی از دوستان سطح اولم به نماز جمعه رفته بودیم. بیرون که آمدیم، گفت: حمید! وقت داری کمی در شهر بگردیم و حرف بزنیم تا بعد از یک هفته پرکار، حال و هوایمان عوض شود؟ گفتم: من دلم شدیداً برای روستاهای اطراف تنگ شده، بنابراین بگاز که برویم سیلیجرد (روستای باصفایی در اطراف ساوه) کنار چشمه‌اش کمی آب بازی می‌کنیم و بر می‌گردیم.
به نیت سیلیجرد حرکت کردیم، اما نزدیک که شدیم، پیشنهاد داد که برویم ییلاق، باغ دایی‌اش.
هر چند دوست نداشتم مزاحم خانواده دایی‌اش شوم و کلاً دوست ندارم وارد باغ مردم بشوم، اما با اصرار او رفتیم …

وارد باغ شدیم و بعد از یک احوال پرسی با خانواده دایی‌اش، رفتیم که گشتی در باغ بزنیم.
جایتان خالی! باغ به این جذابی ندیده بودم! سرسبز!‌ تر و تازه! تمیز! پر نعمت!
تقریباً هر نوع میوه که بشود در تابستان تصور کرد، در این باغ موجود بود: هلو، شلیل، زردآلو، گلابی، گیلاس، انجیر، انواع خیار و چندین نوع میوه و درخت دیگر. و جالب اینکه با بهترین کیفیت! هلوهایش را باید دو نفری می‌خوردی!! گلابی‌های بسیار خوشمزه …
در حین حرکت در باغ و دیدن درختان پرمیوه و تنوع میوه‌ها و این وجدی که در من ایجاد شده بود (تا حدی که دلم خواست که داشتن چنین باغی نصیبم شود)، ناخودآگاه یاد بهشت و توصیف‌های خدا از بهشت افتادم.
خیلی‌ها فکر می‌کنند وقتی خدا می‌گوید باغ هایی با همه نوع میوه، باغ هایی که نهرها در زیر درختانش جاری است و توصیفات مادی دیگر، مثالهای ساده و نه چندان مهمی است اما من آن روز فهمیدم که انصافاً ارزشش را دارد که انسان کمی ریاضت بکشد و ولخرجی نکند و در عوض چنان باغی را بخرد! همانطور، ارزشش را دارد که انسان در این دنیا کمی متحمل رنج مبارزه با نفس شود و نگذارد این نفس در گناه، ولخرجی کند و در عوض چنان باغی که خدا وصفش را کرده پاداش بگیرد!
آن هم در شرایطی که خستگی و رنج و دلزده شدن معنی نداشته باشد! و ده‌ها مزیت دیگر نسبت به باغ‌های دنیایی.
ارزشش را دارد، اینطور نیست؟

پول بهتر است یا نعمت؟

امید نامه, دین من، اسلام ۵ دیدگاه »

امید من!
آن روز که درآمد روزانه‌ام ٢٠ تومان بود، همه چیز جای خود بود… آن روز که خواستم و درآمدم ٣٠ تومان شد، اذان ظهر را می‌گفتند و من در حال تدریس در کلاس بودم. پس به نماز جماعت ظهر نرسیدم.
درآمدم ۴٠ تومان شد، نماز جماعت عصر هم تمام شده بود.
۵٠ تومان شد… به نماز جماعت مغرب و عشا نرسیدم.
۶٠ تومان شد… از زور خستگی نماز صبحم قضا شد!!

امید من! انتخاب کن: پول بهتر است یا نعمت؟

جایی نگو…

دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۷ دیدگاه »

معمولاً به دانشجویانی که بدانم به دلیل مشکلات نتوانسته‌اند در امتحان آخر ترم خوب بنویسند، فرصتی می‌دهم که دوباره درس بخوانند و یواشکی بدون اینکه دانشگاه بفهمد بیایند در یکی از مؤسساتی که می‌روم و دوباره امتحان بدهند.

اگر دیدم از فرصت استفاده کرده‌اند و خوانده‌اند که هیچ، اما اگر دیدم باز هم قدر نمی‌دانند، دوباره دست رد به سینه‌شان می‌زنم و تا چهار پنج بار می‌فرستمشان خانه که دوباره درس بخوانند و هفته بعد بیایند. آنقدر می‌روند و می‌آیند تا بالاخره مجبور می‌شوند بنشینند مثل یک بچه خوب، درس بخوانند. وقتی فهمیدم حداقل‌های درس را فهمیده‌اند، کمترین نمره قبولی را می‌دهم. (مثلاً ۱۰ و یا در دوره‌های پودمانی، ۱۲)

در کل، عادت دارم از اضطرابِ نمره نگرفتن، به نفع خودشان استفاده کنم تا درس را بخوانند و بفهمند تا در ترم‌های بعد ضرر نکنند.

جالب است که دانشجویانی هستند که پنج بار می‌روند و می‌آیند باز می‌بینی جدی نگرفته‌اند!

در این مواقع (مثل امروز که در مورد دو دانشجو اتفاق افتاد) می‌گویم: نمره قبولی را می‌دهم، اما باید قول بدهی جایی نگویی من مربی‌ات بوده‌ام!

ناگهان می‌بینم جا می‌خورد. انگار بدترین اهانت را به او کرده‌ای! ناراحت می‌شود و می‌گوید: استاد! دست شما درد نکند! قهر می‌کند و خیلی ناراحت، می‌رود.

(می‌دانم که این جمله او را آزار می‌دهد و توهین بدی است، اما فکر می‌کنم داروی درد این نوع دانشجویان همین رفتار است. تلخ است، اما می‌دانم که این جمله تا ابد در گوششان تکرار می‌شود! شاید در دروس دیگر مواظب باشند که طوری رفتار نکنند که استادشان بگوید: جایی نگویید من استاد شما بوده‌ام! )

 

همیشه بعد از این جمله، خودم را تصور می‌کنم و خدا و معصومین دین را.
بدنم می‌لرزد!
نکند طوری رفتار کرده باشم که امام زمان بگوید: جایی نگویی من امام تو هستم! پیامبر بگوید: جایی نگویی من پیامبر تو بوده‌ام! امام علی بگوید: جایی نگویی پیرو من بوده‌ای!! خدا بگویید: جایی نگویی بنده من بوده‌ای!!
و خدا می‌داند دردناک‌تر از این، جمله‌ای نخواهد بود.
تصور کنید! در قیامت اگر این جمله را بشنویم، چقدر شرمنده می‌شویم!

در این مواقع انگار یک بلندگو در گوشم روشن می‌شود و دائم تکرار می‌کند که: کُونوا لَنا زَینا و لاتَکوُنوا عَلَینا شَینا! (مؤمنین! زینت ما باشید و نه مایه شرمساری ما!)

الگو

نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته یک دیدگاه »

یکی از اشتباهاتی که ممکن است ما انسان‌ها دچارش شویم این است که وقتی با انسانی که در یک زمینه خاص موفق است مواجه می‌شویم، به مرور او را الگوی خود در همه زمینه‌ها قرار می‌دهیم.

خودم را که بررسی می‌کنم، می‌بینم یکی از دوستانم را که از لحاظ دینی و اخلاقی، کاملاً قبول دارم، الگو قرار داده‌ام، بعد، به مرور طوری شده‌ام که حتی خورد و خوراکم را هم با او تطبیق می‌دهم! (او فلان غذا را می‌خورد، پس من هم بخورم، او به طور مثال بعد از غذا، آب یا دوغ می‌خورد، پس من هم بخورم) در حالی که وقتی بیشتر بررسی می‌کنم، می‌بینم قرار نیست حالا که او در دین و اخلاق، موفق است، برنامه غذایی‌اش هم کاملاً درست و قابل الگوبرداری باشد. (هر چند می‌دانم که کسی که در مسائل دینی الگو باشد، حتی در غذا خوردن هم الگو می‌شود)

یا مثلاً ممکن است یکی را از لحاظ علمی خیلی قبول داشته باشم. این، نباید باعث شود که من از لحاظ دینی نیز او را الگو قرار دهم! (مگر اینکه از لحاظ دینی نیز قابل الگو شدن باشد)

حدس می‌زنم «أسوه حسنه» که خداوند برای پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به کار برده است، یعنی ایشان را می‌توان در هر زمینه‌ای الگو قرار داد.

به هر حال، چیزی که عیان است این است که ما مجاز نیستیم کسی به جز معصومین را أسوه حسنه قرار دهیم و در همه جهات او را الگو بدانیم.

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها