دسامبر 12 20
یک سال با نفست مبارزه میکنی و به اندازه میخوری و به اندازه میخندی و به اندازه حرف میزنی، اما شب یلدا که میشود، همه را به باد میدهی!! 🙂
فقط به چیزهایی که طی سه ساعت من (با تمام پرهیزهایی که داشتم) خوردم دقت کنید:
– شام: فسنجان
– چای
– تخمه هندوانه
– بادام
– پسته
– نارنگی
– هندوانه
– انار
– آلو ترشک
– آب هویج – بستنی
چیزهایی که بود و میشد بخوری و من نخوردم:
– موز
– لیمو شیرین
– پرتقال
– خیار
– سیب
– شیرینی (سه نوع)
– باسلوق
خیلی مسخره است که الان دارم بالا میآورم! حالا من از هر کدام به اندازه چشیدن خوردم! برادر و برخی دیگر که آنقدر خورده بودند که راه خانهشان را گم کرده بودند!!
عجیب است! اینها میتواند یک نوع آزمایش میزان مقاومت انسان در برابر خواستههای نفسانی و شهوات باشد.
در حالی که همهمان بدمزگی استفراغ و دلدرد بعد از این لذات را میدانیم، چرا نمیتوانیم مقاومت کنیم؟
دسامبر 12 13
امروز حدیث جذابی شنیدم:
پیامبر (که صلوات و رحمت خدا بر او و خاندانش باد) روزی صدای مهیبی از سمت قیامت شنید. از جبرائیل پرسید: این صدا چه بود؟ جبرائیل گفت: سنگی را هفتاد سال پیش به یکی از چاههای جهنم انداختند، اکنون به ته چاه رسید!
برخی افراد (که فکر میکنم سطحینگر هستند) این حدیث را به عمیق بودن چاههای جهنم تفسیر میکنند، اما امام خمینی (رحمه الله علیه) میفرمود: این روایت، حکایت انسانی است که هفتاد سال عمر میکند و در سرازیری گناه و غفلت، هر روز پایینتر میرود تا اینکه میمیرد و در لحظه مرگ، در ته این چاه قرار دارد!
پناه میبریم به خدا از قرار گرفتن در سرازیری سقوط…
نوامبر 12 28
امشب یکی از دردناکترین شبهای عمرم بود و هست 🙁
چند روزی بود که خبر میرسید که خالهمان مریض شده. ابتدا فکر کردیم سرماخوردگی و مریضیهای شایع است. خودش هم همینطور فکر میکرد… به مرور خبرهای عجیبتری رسید. از جمله اینکه تعادلش را نمیتواند حفظ کند و کمکم تا دیشب دیگر به طور کامل از پا افتاد. امشب با مادر گرام بلند شدم رفتم خانهشان که خیر سرم به خودش و سه پسرخاله و یک دخترخالهام روحیه بدهم!
با روحیهای شاد وارد شدم: کجاست این خالهی لوس ما!؟ 🙂 الحق که عذرا (مادربزرگم) سه تا دختر تحویل جامعه داد، یکی از یکی لوستر!
بلند شو خاله! این چه وضعیه!؟
نگاه کن! نگاه کن! چه جدی گرفته!
خلاصه کلی فیلم بازی کردم که مثلاً روحیهاش شاد شود.
تمام بچههای خاله بغض کرده بودند و احساس میکردم دلشان میخواهد زار زار گریه کنند.
تمامشان از بچههای مسجد هستند، بنابراین با اینکه چند روز از عاشورا میگذرد، اما تماماً لباس و شلوار مشکی به تن کرده بودند، خانه تاریک و خلاصه حسابی خانه بوی مرگ گرفته بود! یکی یکی و یواشکی وادارشان کردم لباسهای روشن بپوشند، برقها را روشن کردهام، دامادمان که بسیار شوخ و خوشطبع است را وادار کردهام کمی از خاطرات خندهدارش بگوید و فیلم بازی کند که روحیهشان عوض شود و الحمد لله تأثیر هم داشت، اما وقتی نشستم کنار پسرخاله بزرگتر و آهسته از زیر زبانش بیرون کشیدم که: دکتر چه گفته؟ و گفت میگویم اما به کسی نگو: سرطان کبد دارد!، انگار که یک پارچ آب یخ رویم ریختند! به کما فرو رفتم! نمیدانستم باید چه کار کنم! یک بغضی کردم که تا چند دقیقه میدانستم اگر صحبت کنم گریهام میگیرد. باورم نمیشد بهترین خالهام و بهترین خاله دنیا که شاید در حد مادر، گردن ما حق دارد سرطان گرفته باشد 🙁 تازه فهمیدم چرا اینقدر ضعیف و شکسته شده. (با اینکه کمتر از ۵۰ سال سن دارد)
فقط شوهر و پسر بزرگش میدانستند و دکتر به بقیه نگفته بود چه خبر است… شوهر خالهام انگار داشت از داخل میترکید! خیلی شب وحشتناکی بود و هنوز هم هست…
با اینکه سعی کردم جلو خودم را بگیرم و بهشان امید بدهم و بگویم چیز خاصی نیست و إن شاء الله شنبه که آزمایش تأییدیه را میگیرند بگویند چیز خاصی نیست، اما حسابی پکر شدهام 🙁
در این شرایط انسان تازه به یاد خدا میافتد و میفهمد همه چیز به دست اوست. تازه به فکر شفا و ائمه میافتد. تازه میفهمد این بار که خدا را میخواند با دفعات قبل فرق دارد! فکر میکند قبلیها همه فقط لفظ بوده و این بار دارد ازته دل خدا را میخواند. تازه باد غرورش میخوابد و احساس میکند چقدر ضعیف است!
نمیدانم آیا با شیمیدرمانی و یا برداشتن بخشی از کبد مشکل رفع خواهد شد یا خیر. إن شاء الله که به خیر بگذرد… یا شافی.
دیدگاههای تازه