مهدی رضا به سن هشت سالگی رسیده است.
مدتی هست که رفتارهای عجیبی از او سر میزند.
مثلاً اولین بار، به بهانه آب به آشپزخانه رفت. بعد، یک دفعه دیدم از آشپزخانه با سرعت بیرون آمد و دوید به سمت حیاط و رفت توی کوچه… فردا رفتم بستنیای که خریده بودم و در فریزر گذاشته بودم که هر وقت هوس کردم بخورم را بردارم که دیدم اثری از آن نیست! فهمیدم دیروز مهدیرضا بستنی را زیر لباسش قایم کرده بود و بیرون دوید… قبلاً هر وقت میگفت: دایی! بستنی داری؟ من یک قسمت از بستنی را به او میدادم و بقیه را خودم میخوردم یا میگذاشتم برای بعداً… حالا ظاهراً «طمع» و «نیرنگ» دارد در او شکل میگیرد.
دیروز در اتاقم بودم که دیدم دوان دوان از کوچه آمد و رفت داخل آشپزخانه. حدس زدم چون با دوستانش بازی کرده، تشنه شده و آب میخواهد. مجدداً دوان دوان بیرون دوید در حالی که صدا کبریت از جیبش به گوش میرسید. (اگر دایی مجیدش بود شاید این چیزها را نمیفهمید اما من حقیقتش را بخواهید کوچکترین اتفاقی که در اطرافم بیفتد را به راحتی متوجه میشوم. یعنی در حالی که در حال برنامهنویسی هستم اما حواسم حتی به کوچه و حیاط که کلی با من فاصله دارد هست و میفهمم آنجا دارد چه میگذرد! بارها شده مثلاً خواهرم میآید یک چیز را برایم تعریف کند، میگویم: میدانم! میگوید: از کجا میدانی!؟ تازه امروز اتفاق افتاده! میگویم: داشتی در حیاط برای مامان تعریف میکردی شنیدم!!!! در کل کوچکترین رفتار اطرافیانم را زیر نظر دارم. مثلاً خیلی از اوقات دانشجوها فکر میکنند چیزی که آن وسطها پشت سرم گفتند را نشنیدم یا مثلاً یک بار یکیشان میخواست من را مشغول سیستمهای دیگر کند و در شلوغی، پوشهی پرمحتوایی که روی هارد من بود را روی فلشش کپی کند! غافل از اینکه من حتی فکر این شرایط را هم کردهام!! بارها به آنها گفتهام که سعی نکنید به من کلک بزنید چون از من روباهتر پیدا نمیکنید!!)
به هر حال، چون میدانستم کبریتی که برای روز مبادا (که برق نیست و فندک اجاق کار نمیکند) بالای یخچال میگذاریم، چند تا بیشتر داخلش نیست، رفتارش را پیگیری نکردم… بعداً فهمیدم به وسوسه یکی از بچههای کوچه که متأسفانه فرزند یک خانواده است که همهشان معتاد هستند رفته کبریت آورده که آتش روشن کنند…
من در حیاط نشسته بودم (و جای شما خالی، دم غروب آسمان را نگاه میکرم) که متوجه شدم مجدداً برگشت و رفت داخل آشپزخانه. این بار چون سر و صدا زیاد آمد، ترسیدم و آمدم ببینم چه کار میکند. دیدم یک چیز را زیر لباسش قایم کرده. گفتم: بده ببینم چیست!؟ دیدم یک بسته فشفشه که داییاش برای مراسم جشن تولدش خریده بود و زیاد مانده بود و ظاهراً بالای کابینتها قایم کرده بودند را پیدا کرده(!) و دارد میبرد بیرون که مصرف کند… از او گرفتم و گفتم اینها برای مراسم جشن است نه اینکه الکی ببری روشن کنی… یک اخم کردم و بیرون کردمش. برگشتم حیاط، دیدم رفته به دوستانش میگوید داییم مچم را گرفت! داییم نمیگذارد… ترسیدم نکند در ذهن بچهها قیافه من (که در محل کمی مذهبی جا افتادهام) یک قیافه خشک ضدحال جا بیفتد. از طرفی شب مبعث هم که بود… رفتم دو تا از فشفشهها را آوردم. مهدی را صدا زدم. اول با ترس آمد. ترسیده بود زنگ بزنم به بابایش… گفتم چون امشب جشن مبعث پیامبره این دو تا را با دوستت روشن کنید… کبریت تمام شده بود. بنابراین آمدیم داخل با شعله اجاق گاز روشن کردیم و رفتند بیرون بازی…
باز هم دیشب: خالهاش یک نایلون بلال برای خودشان خریده بود و رویش یک پارچه انداخته بود که وقتی میرود خانه با خودش ببرد. من جلو مهدی آمدم آب بخورم. چون شب بود و باید آب را نشسته بخورم، آمدم بشینم روی صندلی که دیدم زیرم یک چیزی هست. پارچه را کنار زدم، من و مهدی بلالها را دیدیم. همانجا در ذهنم رفت که مهدی یک نقشه برای بلالها خواهد کشید.
امروز مامان پرسید: مهدی ناقلا از کجا بلالها را دیده بود که دیشب دو تا جلو چشمهای ما برداشت و دوان دوان رفت داخل ماشین بابایش؟
فهمیدم کار خودش را کرده…
این رفتارها خیلی خیلی برایم جالب است. میدانی چرا؟ چون دقیقاً در همین سنین رفتار مشابهی از خودم شروع به سر زدن کرد. و از همه جالبتر اینکه فکر می کردیم کسی متوجه نمیشود!!! مثلاً هیچ وقت یادم نمیرود که ۱۵۰ تومان پول از توی جیب بابایم برداشتم و رفتم کتاب داستانی که دوست داشتم را خریدم (و جالب است که بعد از ۲۰ سال هنوز آن کتاب داستان را دارم!) آوردم خانه، اما چون بابا خانه بود و میفهمید که پول از یک جا برداشتهام، بردم زیر حوض خانه قایم کردم… آمدم داخل… آنقدر با بابایمان دوست بودیم که میدانستیم او هرگز به خاطر راستگویی ما را مؤاخذه نخواهد کرد. گفتم: بابا! یه چیزی بگم دعوام نمیکنی!؟ خلاصه اول او را آمادهسازی کردم و نهایتاً گفتم من یک کتاب داستان خریدهام… وقتی دیدم وضعیت سفید است، آوردم و نشانش دادم…
یادم میآید بارها و بارها در کیف مادر دست کردیم و پول برداشتیم و نوشمک و لوازم التحریر و … خریدیدم. (البته آن زمان چون مغازه بابایمان سر کوچهمان بود خیلی برای خوراکی از این کارها نمیکردیم)
از همه اینها جالبتر میدانی چیست؟ قربان اسلام بروم که دستور داده است از سن هفت سالگی تربیت و تأدیب فرزند را شروع کن:
امام صادق(ع) فرمود:
دِعْ إِبْنَک یلْعَبُ سَبْعَ سَنینَ، وَ یؤَدَّبُ سَبْعاً، وَ أَلْزِمْهُ نَفْسَک سَبْعَ سِنینَ فَإِنْ أَفْلَحَ وَ إلاّ فَإِنَّهُ لاخَیرَ فِیهِ؛
بگذار فرزند تا هفت سالگی بازی کند، و در هفت سال دوم او را پرورش و تأدیب کن، و در هفت سال سوم خود را بیشتر به او ملزم کن – یعنی بیشتر مواظبش باش – اگر اصلاح و رستگار شد چه بهتر، وگرنه پس از آن هیچ فایده ای ندارد.
چقدر زیبا فهمیده است که شیطان کارش را از هفت سالگی روی انسان شروع میکند!
این یک آزمایش برای پدر و مادر است که ببینند میتوانند طوری رفتار کنند که این رفتارهای شیطانی فرزندان به سمت درست کشیده شود؟ میتوانند او را آنقدر تحت فشار نگذارند که دزدی کند و یا آنقدر باز بگذارند و رهایش کنند که فکر کند هر کاری بخواهد میتواند کند؟
یادم میآید پدر و مادرمان با تشویق و توبیخ و ترساندن از کتک ما را تربیت کردند. گاهی به روی خودشان نمیآوردند اما یادم هست بارها مادرمان وقتی میفهمید پول از توی کیفش کم شده میگفت: بچهها! فکر کنم دزد آمده خونهمون! من احساس میکنم پولهام رو برده! شما هم بررسی کنید ببینید چیزی از شما نبرده!؟
همین که کلمه «دزد» را میگفت ما احساس اضطراب و ترس میکردیم…
یا مثلاً به محض اینکه میرفتیم مغازه همان ابتدا بابایمان یک نوشمک (که میدانست بیشتر دوست داریم) نصف میکرد و نصفش را خودش برمیداشت و نصفش را به ما میداد… احساس میکنم میخواست با این کار طمع ما را کنترل کند و از طرفی چشمان ما را سیر کند که برای رسیدن به یک نوشمک به فکر کلک و دزدی نیفتیم…
دوران جالبی است… خیلی دلم میخواهد ببینم مهدیرضا چطور از این دوران عبور میکند؟ امید خودم چطور؟
دیدگاههای تازه