حکمت مخفی ماندن زمان مرگ

اتفاقات روزانه, خاطرات, نکته ۴ دیدگاه »

از چند روز پیش که قوی‌ترین دکتر ایران در زمینه قلب رسماً اعلام کرده است که کاری نمی‌توان برای نرگس انجام داد، او یک ماه دیگر، برای یک ساعت به خاطر نرسیدن خون به بدنش، جیغ و داد می‌کند و بعد از آن، از دنیا می‌رود، هر چند انگار تازه محبتش به دلمان نشسته و برایمان عزیزتر شده، اما احساس می‌کنیم بی‌فایده است که برایش متحمل زحمت شویم. چرا باید مادرش شیر مادر به او بدهد!؟ حالا که قرار است یک ماه دیگر از دنیا برود، بگذار شیر خشک بخورد… چرا باید حواسمان باشد که سریعاً جای ترش را خشک کنیم!؟ چرا باید برای تربیتش زحمت بکشیم؟ مثلاً برایش قرآن بگذاریم که چه شود!؟ چرا باید به دکتر ببریمش و از او مراقبت کنیم!؟ او که قرار است یک ماه دیگر برود…*

از آن روز تا به حال دارم خدا را شکر می‌کنم از اینکه زمان مرگ انسان را مخفی قرار داد!

فقط تصور کنید می‌دانستید که سال بعد خواهید مرد… چرا باید به دانشگاه بروید؟ چرا باید ازدواج کنید؟ چرا باید به آینده فکر کنید!؟ و خیلی «چرا باید»های دیگر!

انصافاً امید در بین مردم می‌مرد…

باید روزانه چقدر شکر بگوییم بابت همین نعمت که هیچ وقت به آن فکر نمی‌کردیم…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یک وقت سوء تفاهم نشود، این‌ها مثال است. نه اینکه ما واقعاً به او شیر مادر نمی‌دهیم و… اتفاقاً به خاطر اینکه دلمان به حالش می‌سوزد، بیشتر محبتش در دلمان نشسته. من که دلم برای هیچ کس تنگ نمی‌شود، دو روز اینجا نیامده، به مامان گفتم بلند شو زنگ بزن بگو نرگس را بیاورید اینجا… مادرش چند روز است که چنان به او محبت می‌کند که انگار قرار است عصای پیری‌اش شود! شاید باورش شده که دارد خواب می‌بیند. آخر چند شب پیش منصوره به مامان گفته بود: مامان! من رو تکون بده از خواب بیدار بشم. من دارم خواب می‌بینم…
والله انسان اگر این جریان را در خواب ببیند دیوانه می‌شود.

نرگس گل ما

اتفاقات روزانه ۱۰ دیدگاه »

عجب دنیایی‌ست!

چند ماه بیشتر از «آزمایش‌های سخت» (که سرطان خاله‌مان عیان شد) نمی‌گذرد و بعد از کلی دوا و درمان به نظر می‌رسد خاله‌مان حالش رو به بهبودی است. حالا چند روزی است که خواهرم دخترش را که چند روز دیگر دو ماهه می‌شود (اولین دیدار نرگس) برای چک‌آپ به دکتر برده که دکتر خبر عجیبی به او می‌دهد: سمت چب قلب کودکتان درست شکل نگرفته و نرگس با نیمی از قلبش کار می‌کند! پری‌روز برده بودندش تهران و دکترهای تهران هم تأیید کردند که دخترتان با این قلب، نمی‌تواند زنده بماند! قلبی که درست کار نکند، به مرور همه اعضا را از کار می‌اندازد.

۱۳۹۱۱۱۲۴-۲۰۲۹۰۶.jpg

گفته بودند تنها کاری که می‌توانیم انجام دهیم، این است که بعد از چندین عمل، یک فنر در تنها رگی که باقی مانده بگذاریم که بسته نشود و او تا ۲۰ سال با این قلب (با احتیاط) زندگی کند و بعد قلب او را پیوند بزنیم که آن هم طبق تجربه نهایتاً تا ۲۵ سالگی زنده است!

چند روز است که دوباره همان حسی که زمان شنیدن سرطان خاله به خانواده‌هامان دست داده بود، دست داده است. همه خانواده‌ها جمع می‌شوند اینجا و همه بغض کرده‌اند و من شاید از همه بیشتر…

امشب هم پیش یک دکتر رفته بود که بپرسد اگر شما بودید چه کار می‌کردید؟ و انگار آن دکتر حسابی آب پاکی را روی دستش ریخته بود. وقتی آمدم خانه دیدم خانه شلوغ است، اما هیچ کس حرف نمی‌زند! آمدم در اتاقم دیدم خواهر بزرگ‌تر که دومین فرزندش را باردار است، روی تخت من نشسته و مخفیانه و مظلومانه گریه می‌کند. فهمیدم انگار امیدی نیست…

من هم حالا آمده‌ام جلو مانیتور، می‌نویسم و یک دل سیر گریه می‌کنم… دلم می‌خواهد صدای خواهر را نشنوم که می‌گوید: نرگسم، قول می‌دم شفات رو بگیرم مامان. دلم می‌خواهد هیکلش که در این سه چهار روز شاید نیمی از وزنش را از دست داده نبینم.

 

واقعاً گاهی اوقات، چقدر آزمایشات خدا سخت است! تصور کنید! بعد از کلی دردسر فرزندی را به دنیا بیاوری و مجبور باشی او را بزرگ کنی در حالی که می‌دانی به جوانی و شکوفایی که می‌رسد او را از دست خواهی داد. هر نگاه که به او می‌اندازی یادت می‌افتد که به زودی خواهد مرد…

از طرفی دلمان نمی‌آید این گل را به تیغ جراحی بسپاریم. وقتی خودم را جای خواهر و داماد می‌گذارم می‌بینم چقدر تصمیم در مورد اینکه الان باید چه کار کنند، سخت است!

إن شاء الله که خیر است. می‌دانم که یک روز زیر همین مطلب می‌نویسم که ختم به خیر شد و إن شاء الله به قول یکی از دکترها سال‌ها بعد علم آنقدر پیشرفت کند که این مشکل مانند سرماخوردگی حل شود.

آپدیت براى ثبت در خاطرات: منصوره (مادر نرگس) دو روز است که حالت طبیعى و همیشگى اش را ندارد. نه مى خندد نه گریه مى کند… حالت عجیبى دارد که من را نگران کرده

استخاره!

کمی خنده, نکته هیچ دیدگاه »

یکی از دوستان می‌گفت:

۱۵ بار استخاره کردم تا خدا رو راضی کردم که ماشین بخرم!! 🙂

وقتی تلخی گناه، شیرین می‌شود…

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۲ دیدگاه »

امید من!

انسان سیگاری وقتی اولین بار سیگار کشید، تلخی دود را به وضوح احساس می‌کند… بار دوم، کمتر احساس می‌کند… بار سوم، کمتر… زمانی می‌رسد که تلخی سیگار، برایش شیرین می‌شود و چه بسا طعم شیرینی را تلخ می‌پندارد…

امید من!

نکند چنان کنی که تلخی گناه، برایت شیرین شود و شیرینی عبادت برایت تلخ! مراقب باش…

[نکته عجیبی که امروز در یکی از سخنرانی‌های استاد عابدی در بحث «نجات» در ماشین گوش دادم. بزرگ‌ترین افسوسم این است که نمی‌توانم این بخش‌های زیبا از سخنرانی‌هایی که در ماشین گوش می‌کنم را جدا کنم و حداقل برای خودم آرشیو کنم. امیدوارم خدا راهی نشانم دهد]

قدر خستگی را بدان…

امید نامه, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته هیچ دیدگاه »

امید من!

نکند «خستگی» را بهانه‌ای برای ترک عبادت کنی… بدان که در خستگی چیزها نهفته است. خداوند خستگان (در راه حلال) را دوست می‌دارد و اگر تن به عبادت دهی خواهی دید که آن زمان که خسته‌ای بیشتر تو را تحویل خواهد گرفت.
پس، قدر خستگی را بدان…

[نکته جالبی بود که سال گذشته در یکی از سخنرانی‌های استاد پناهیان شنیدم و بارها تستش کردم و نتایج ارزشمندی گرفتم]

روزى

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته هیچ دیدگاه »

امام على در نامه ٣١ نهج البلاغه خطاب به امام حسن علیهما السلام):
وَ اعلَم یا بُنىَّ أن الرِّزقَ رِزقان: رزقٌ تَطلُبُه، و رزقٌ یَطلُبُکَ، فإِنْ أَنتَ لم تَأتِه أَتاکَ
پسرم! بدان که رزق و روزى دو گونه است: یک روزى آن است که تو آن را مى جویى، و یک روزى آن است که او تو را مى جوید، که اگر تو به سویش نروى، او به نزد تو آید.

جالب است که شبیه همین جمله را در مطلبى در وبلاگ گفته بودم و حالا دیدم امام على هم اشاره کرده اند.

سکوت

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته هیچ دیدگاه »

وَ تَلافیکَ ما فَرَطَ مِن صَمتِکَ أیسَرُ مِن إدراکِکَ ما فاتَ مِن مَنْطِقِک

جبران آنچه به سبب نگفتن به دست نیاورده اى، آسان تر است از به دست آوردن آنچه به سبب گفتن از دست داده اى…

امام على، نامه ٣١ نهج البلاغه به امام حسن (علیهما السلام)

دردسری به نام «زن»

اتفاقات روزانه, کمی خنده ۹ دیدگاه »

یکی از دوستان که آمار دختران هیأتی و خوب را دارد و تا به حال برای چندین دوست دیگر همسران ناب پیدا کرده، چند روز پیش که برای کاری پیشش رفته بودم، گیر داد به ما!!!

گفت تا من تو را زن ندهم نمی‌گذارم از اینجا بروی بیرون!! بگو ببینم چه دختری می‌خواهی؟

ما هم برای اینکه رویش کم شود، یک سنگ بزرگ انداختیم جلو پایش: من یک زن می‌خواهم که هم دنیا داشته باشد و هم آخرت!

گفت یعنی چه؟ گفتم یعنی هم مدرک دانشگاهی داشته باشد و هم طلبه باشد. (گفتم عمراً بتواند چنین دختری را گیر بیاورد!)

از قضا، از بدبختی من، یکی از نزدیک‌ترین دختران فامیلش هم مدرک دانشگاهی داشت و هم در حال طلبه شدن بود!!

خیلی جدی او را معرفی کرد و ما را در رودربایستی انداخت. ما هم گفتیم: حالا بگذار چند روز فکر کنم، خبرت می‌کنم.

چند روز بعد ما را در یک مسجد گیر انداخت: خوب، مقدمات را بچینم؟ آماده‌ای؟

گفتم بگذار یک سنگ دیگر بیندازم جلو پایش شاید دست از سرمان بردارد!

گفتم: من به خودم قول داده‌ام تا وقتی خانه نخرم زن نگیرم!

باز از بدبختی ما، یک خانه نقلی در یکی از بهترین جاهای شهر داشتند. گفت: خوب، خانه هم جور است! ماشینت را می‌فروشی، یک وام مسکن هم برایت جور می‌کنم، فلان خانه ما را می‌خری و یا علی…

باور کنید دلم می‌خواست به حال بدبختی خودم گریه کنم!!

سریعاً گفتم: مرد حسابی! زندگی بدون ماشین مگر می‌شود!؟ نه، من به خودم قول داده‌ام که هم ماشین را نگه دارم و هم خانه داشته باشم!!!

کمی فکر کرد و دید خدایی‌اش دیگر راهی ندارد! گفت: پس بگذار من چند روز فکر کنم ببینم می‌شود کاری کرد یا نه!!!؟ 🙁

باور کنید شب‌ها کابوس می‌بینم که نکند صبح زنگ بزند و بگوید: آن هم جور شد!

اگر اینطور شود دیگر خیلی جدی باید بگویم: آقا! ما زن نخواهیم باید که را ببینیم!؟http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_cry.gif

نابرده رنج

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکته هیچ دیدگاه »

دیروز شنیدم که زنى به فلاکت افتاده، پرسیدم مگر شوهر ندارد؟ گفتند چرا اما شوهرش صبح تا شب در این روستا و آن روستا به دنبال طلا است!

امروز در نامه ٣١ نهج البلاغه خواندم:
و مٰا خَیرُ خیرٍ لا یُنال إلّا بِشَرٍّ و یُسرٍ لا یُنالُ إلاّ بِعُسرٍ
خیرى که جز با شر به دست نیاید و آسایشى که جز با سختى فراهم نیاید، چه خیرى در بر دارد؟

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها