خوش به حالشان…

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۳ دیدگاه »

خوش به حال اون جوان هایی که امام زمانشون برای سلامتیشون دعا می کنه… می گه خدایا این جوان رو برای ما حفظ کن…

(جمله ای که دیروز از استاد پناهیان در ماشین شنیدم و خدا می داند دلم می خواست بزنم کنار و یک فصل گریه کنم! اصلاً انگار به “به اینجاها رسیدن” فکر نکرده بودم و برایش تلاش و حتی آرزو هم نکرده بودم! عجیب هدفیست! یعنی ما به آنجاها می رسیم!؟ )

سه جوک!

اتفاقات روزانه, کمی خنده ۵ دیدگاه »

یکی از چیزهایی که اگر در سخنرانی، به‌موقع از آن استفاده شود، تأثیر خوبی روی مخاطب دارد، تعریف جوک است. یک حاج آقا در یکی از مساجد هست که انصافاً خیلی به‌موقع جوک‌هایی می‌گوید:

در نماز، مردم همه جمع می‌شوند آن سمتی که کولر گازی هست! یک مدت کولر خراب شده بود و مردم به حاج آقا گلایه داشتند که گرم است! از فرصت چقدر جالب استفاده کرد:

می‌گویند یک بنده خدا یک ساعت مچی جدید خریده بود. رفقایش هر بار که رد می‌شدند، می‌پرسیدند فلانی! ساعت چنده؟ او هم نگاه می‌کرد و مثلاً می‌گفت: ۹ و ۲۰ دقیقه. پنج دقیقه بعد، رفیق بعدی: فلانی! ساعت چنده؟ می‌گفت: ۹ و ۲۵ دقیقه… ۵ دقیقه بعد، رفیق بعد: فلانی! ساعت چنده؟ می‌گفت: ۹ و نیم… آنقدر رد شدند و پرسیدند که اعصابش خرد شد! گفت: حالا انقدر سؤال بپرسید ببینید می‌تونید این ساعت رو خراب کنید!!!؟؟؟

انقدر بعضی دوستان جلو این کولر نشستند تا بالاخره خراب شد!!

***********

در بحث خمس هم جوک جالبی می‌گفت:

یکی از دوستان از من پرسید: حاج آقا من فلان میلیون تومان پول دارم… یک راه نشانم بده که از زیر خمس فرار کنم… گفتم: طلا بخر دست زنت کن، طلایی که زن استفاده می‌کند خمس ندارد… سریعاً گفت: نخواستیم حاج آقا! همه‌ش رو می‌دم خمس!!!!!!!

***********

یک جوک جالب هم هست که جدیداً یاد گرفته‌ام و در کلاس‌ها تعریف می‌کنم! خیلی جالب است!

می‌گویند یک بنده خدا مغزش آسیب دید… اعلام کردند: باید مغزت را پیوند کنیم! برو یک مغز بخر بیار که عمل انجام شود…

بنده خدا رفت مغزفروشی! گفت آقا یک مغز می‌خواستم. مغزفروش پرسید: مغز خانم یا آقا؟

گفت: آقا فرق این دو تا چیست؟

مغزفروش (مثلاً) گفت: مغز آقا، ۱۰۰ تومان، مغز خانم: ۱۰۰ هزار تومان!!

(اینجاها که می‌رسد پسرها یک دفعه می‌گویند: استاد! دستت درد نکنه!! و دخترها گل از گلشان می‌شکفد!!! بعد ادامه را تعریف می‌کنم)

بیمار پرسید: آقا این تفاوت در قیمت برای چیست؟

مغزفروش گفت: آخه مغز خانم‌ها آکبنده! مغز آقایان دست دومه!!!

این را که می‌گویم حالا برعکس می‌شود! دخترها: استااااااااااااد!؟ و گل از گل پسرها می‌شکفد!

می‌گویم: عدالت حفظ شد دیگر! نیمی از جوک را دخترها خوشحال شدند، نیمی را پسرها!!!!

دمنوش به جای چای

اتفاقات روزانه ۲ دیدگاه »

ثبت می کنیم: چند روزی هست به جای چای، دمنوش بادرنجبویه، گل گاو زبان و دارچین میخورم گاهی هم با کمی چای سبز مخلوط می کنم در دانشگاه ها هم چای نمی خورم و فقط آب ولرم…
در غذا هم بسیار مراعات می کنم.

احساس می کنم حال روحی ام فوق العاده بهتر شده!
بعداً بیشتر صحبت می کنم…

انسان است و دلزدگی…

اتفاقات روزانه, خاطرات, درباره وبلاگ و وب‌سایت ۵ دیدگاه »

از همان اوائل که وارد این مباحث شدم (یعنی ۱۲ سالگی به بعد) هر بار به یک سخنران گیر داده‌ام و یک مجموعه کامل از سخنرانی‌هایش را گوش کرده‌ام. مثلاً اولین سخنرانی که به لطف بابا (که می‌گفت در جوانی‌ام با موتور گازی تا قم می‌رفتم که به سخنرانی‌هایش برسم) و یکی ازهمسایه‌ها (که هم‌سن بابای من بود و بچه‌دار نمی‌شد و هنوز هم که هنوز است خودش و خانمش علاقه‌ای شبیه به فرزند به من دارند) در آن سنین با او آشنا شدم، «مرحوم کافی» بود. کرایه‌ام را این همسایه عزیز می‌داد، سی چهل نوار خالی هم می‌داد، می‌رفتم قم، صبح می‌رفتم پاساژ قدس، نوارخانه نشاط (! یادش بخیر!) این نوارها را می‌دادم که سخنرانی مرحوم کافی ضبط کنند و تا می‌رفتم زیارت و برمی‌گشتم پر شده بود… می‌آوردم ساوه و با همسایه‌مان شروع می‌کردیم، روزی یک سخنرانی را گوش می‌کردیم و بعد نوارها را با هم عوض می‌کردیم… نوارها که تمام می‌شد دوباره سفر به قم و …

اگر بگویم صدها سخنرانی از ایشان گوش کردیم گزاف نگفته‌ام. بعد از یک مدت، دیگر دیدیم حرف‌های ایشان همه‌اش برایمان قابل حدس و تکراری است!! بعد، حاج آقا هاشمی‌نژاد آن زمان روی بورس آمد. رفتیم سراغ ایشان. دوباره نوارهای قدیمی را می‌بردیم قم و پر می‌کردیم و شاید صدها روز هم نوارهای ایشان را شنیدیم. بعد از یک مدت دیدیدم عجب! دیگر ایشان «ف» که می‌گوید ما تا فرحزاد می‌رویم! حتی همین دوره اخیر که آمده بودند ساوه دیگر تصمیم گرفتم نروم چون ممکن است نگاهم به ایشان تغییر کند. اولین دوره بود که من نیمی از جلسات را نرفتم! بعد از ایشان، استاد فاطمی‌نیا آمد روی بورس. مدت‌ها هم سخنرانی‌های ایشان را با همین همسایه‌مان به همین صورت از قم می‌آوردیم و روزانه می‌شنیدیم و شب‌ها با هم میتینگ داشتیم و در مورد اینکه ایشان صد شاخه باز می‌کند اما یادش نمی‌رود که شاخه‌ها را تمام کند و امثالهم بحث می‌کردیم.

بعد هم که استاد پناهیان مد شد! بعید بود یک سخنرانی پخش شود و به خاطر علاقه وافرم که سر به رسوایی زده بود، فامیل‌ها به من زنگ نزنند که بزن کانال فلان عشقت(!) دارد سخنرانی می‌کند…

این وسط‌ها سخنرانی‌های مرحوم فلسفی و تهرانی و دانشمند و عابدی و عالی و غیره را هم دوره کرده‌ام…

حالا چند روز است که در ماشین به طرز عجیبی دیگر سخنرانی‌های استاد پناهیان هم برایم تکراری شده است! من که قطع کردن سخنرانی سخنران را برای خودم جایز نمی‌دانم (و به قول استاد عابدی که در دوره «لعن چیست و ملعون کیست» می‌گفتند، اگر یک کانال دارد یک روحانی صحبت می‌کند و تو بزنی کانال دیگر که مثلاً فیلم سینمایی نگاه کنی، این یکی از مصادیق ملعون بودن است) اما چند روز است که چند دقیقه از سخنرانی ایشان را می‌شنوم، می‌بینم نه، می‌شود حدس زد که چه می‌خواهند بگویند و می‌زنم تِرَک بعد!! (از من بعید بود سخن ایشان را اینطور قطع کنم!)

احساس می‌کنم این دلزدگی‌ها طبیعی است. به همین دلیل هم هست که هر وقت اینطور می‌شود، سریعاً سخنرانم را یا حتی موضوع سخنرانی را (مثلاً از مذهبی به روان‌شناسی یا تغذیه و امثالهم) عوض می‌کنم و یک مدت اصلاً به سخنرانی‌های او گوش نمی‌دهم تا دلم تنگ شود. مثل مرحوم کافی که دلم برای آن تیکه‌هایش یک ذره شده: (خطاب به پسر بچه‌هایی که در سخنرانی‌اش ورجه وورجه می‌کردند می‌گفت:) بشین پسر جان! بشین! بابات که هیچی نشد، تو بشین گوش کن بلکه تو یه چیزی بشی!!!! (جمله‌ای که من به شوخی به دانشجویی که درس را گوش نمی‌کند می‌گویم!!)

 

غرض، اینکه «اناری» عزیز نوشته‌اند که: چند وقتی‌ست پست‌هات دیگه اون جوشش‌های قشنگ قبلی‌ت رو نداره!

ما هر چه داشتیم در این شش سالی که از راه اندازی این وبلاگ و ده سالی که از راه‌اندازی آفتابگردان می‌گذرد، از خودمان در وَکَردیم!!!

هر وقت از این دلزدگی‌ها به شما هم دست داد، یک تنوع ایجاد کنید! چه می‌دانم مثلاً یک مدت مطالب را نخوانید، شاید مشکل حل شد 🙂

امید من، زهد را درست معنی کن…

اعتقادات خاص مذهبی من, امید نامه, دین من، اسلام ۱۴ دیدگاه »

امید من،

اگر به چیزی «نیاز داری»، (تا آنجا که در توان داری) بهترینش را بخر. موبایل نیازی داری؟ توان داری؟ بهترینش را بخر… ماشین می‌خواهی، متناسب با نیازت بهترینش را بخر…

فراموش نکن، زهد به معنی نداشتنِ بهترین نیست، بلکه به معنی نخواستن و نداشتن چیزی است که نیاز نداری (و صرفاً جهت تظاهر می‌خواهی‌اش) و دل نبستن به آن بهترینی که داری…

چه کسی‌ست که باور کند علی (علیه السلام) شمشیر ناقصی و مرکب نحیفی و زره ارزانی تهیه می‌کرده است!؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گاهی این کلمه «زهد» را ما چقدر مسخره تعریف می‌کنیم! مثلاً به متراژ یک خانه گیر می‌دهیم و آن‌را خلاف زهد می‌دانیم… یا مدل ماشین را ملاک زهد قرار می‌دهیم!

بعد، می‌بینیم این تعریف یک جاهایی با تناقض رو به رو می‌شود!!!

مثلاً می‌رویم خانه پدری امام خمینی در خمین را می‌بینیم، می‌بینیم چقدر وسیع بوده! لابد ایشان زهد نداشته!؟

یا مثلاً یک بار یک آقایی در سمینار تلنگر یک کلیپ از ماهواره نشان می‌داد، در آن کلیپ این آقای عباسی (این مرد سیاست) داد می‌زد که: اون جوانی که می‌ره ۲۰۶ سوار می‌شه توی خیابون‌های تهران ویراژ می‌ده… فلان است و فلان… بعد، مجری ماهواره همان لحظه یک عکس از رهبر نشان داد که ایشان در حال سوار شدن به (سمت راست) یک ماشین بسیار شیک (فکر می‌کنم BMW و طبیعتاً ضد گلوله) بود بعد می‌گفت: با تعریف آقای عباسی فکر می‌کنم رهبر ایران…
یعنی برای آن‌ها که زهد را با ماشین می‌سنجند شبهه ایجاد می‌کرد وگرنه آن انسانی که زهد را درست معنی کند اگر ببیند رهبر سوار یک ماشین لوکس ضد گلوله می‌شود، می‌گوید خوب، نیاز او به عنوان رهبر که باید جانش از هر لحاظ حفظ شود، این است و هیچ مشکلی ندارد)

یادم هست زمانی که آیفون خریدم، یکی از نزدیکان (که می‌شود گفت یک مذهبی هفت آتشه است و البته آتشش هر وقت که به نفع خودش باشد، خیلی زود می‌خوابد) معتقد بود که: این پول‌ها را اینطور حرام نکن! یک گوشی مثل من بخر یک ششم قیمت آیفون!!
از آن زمان تا حالا (ای کاش می‌شد معرفی کنم که از دوستانش بپرسید که) چند گوشی خریده و به خاطر عدم کارایی یا کنار گذاشته و یا عوض کرده (می‌شود گفت چند برابر هزینه من برای آیفون) و من همچنان همان آیفون را دارم و صد برابر او با آن کار انجام می‌دهم و جالب است که حالا وسوسه شده برود آیفون بخرد!…

اصلاً اگر این تعاریف را غلط در ذهنمان جا بیندازیم، خیلی شبهه‌ها در دین ایجاد می‌شود و این خیلی خطرناک است…

ضمن اینکه نباید سخنرانان را معصوم شمرد. این مشکلات گاهی از سخنرانان ما نشأت می‌گیرد. مثلاً مرحوم تهرانی چقدر به طلبه‌های بیچاره به خاطر داشتن موبایل یا مو نتراشیدن سخت می‌گرفت و گاهی به شوخی طعنه هم می‌زد. من یک بار که خیلی داغ بودم، به یک حاج آقا گفتم: فلان رفتار شما خلاف زهد است… شما مگر سخنرانی مرحوم تهرانی را نشنیده‌اید که فلان جور گفت…

ایشان گفت: باید دید آیا فرزند مرحوم تهرانی هم موبایل ندارد؟

منظورش این بود که بله ایشان علی الظاهر با داشتن موبایل مخالف است اما تماس‌ها را با گوشی فرزندش می‌گیرد… (البته این موضوع جای بحث دارد…)

نکند یک وقت ما با این افکارمان «سلفی» جلوه کنیم!؟ آن‌ها هم انسان و مسلمان هستند فقط مفهوم «زهد» را «نداشتن بهترین» گرفته‌اند!

این مطلب ادامه‌ای بود برای بخش نظرات مطلب «امید من، بزرگ باش و بزرگ آرزو کن…»

امید من، بزرگ باش و بزرگ آرزو کن…

امید نامه, ترفندهای من ۴ دیدگاه »

امید من،

لحظه‌ای ترس و شک به دل راه نده! آرزوهای بزرگ کن و خودت را برای تحققشان آماده کن.

نترس، محکم بگو «و اجعنا من خیر اعوانه و انصاره» و جملاتی که می‌خواهی در محضرش بگویی را برای لحظه ظهور و حضور آماده کن.

با شهامت بگو «و احشرنا مع الابرار» و از دلت آن‌ها که دوست داری کنارشان باشی را بگذران.

نترس، بهترینِ دنیا را بخواه…  برای خانه‌ی بزرگت نقشه بکش. برای ماشین عالی‌ات جایی مشخص کن. برای باغ زیبایت درخت‌های میوه تعیین کن. خودت را برای سفر به دور دنیا آماده کن. برای نسل بابرکت و پاکت نام انتخاب کن…

نکند فراموش کنی که «إنه علی کل شیء قدیر».

امید من، اگر آرامش دنیا می‌خواهی بخوان…

اعتقادات خاص مذهبی من, امید نامه, دین من، اسلام یک دیدگاه »

امید من،

میزان آرامش تو در دنیا (بخوان موفقیت) با میزان تلاش تو برای آخرت برابری می‌کند… (گویا آخرت اسم رمزی در دنیاست که هر کسی آن‌را درک نمی‌کند)

وضع دانشگاه‌ها در یک جمله!

اتفاقات روزانه, کمی خنده ۴ دیدگاه »

این روزها که اول مهر است، فقط می‌رویم دانشگاه و حضوری‌مان را می‌زنیم و چند دقیقه می‌نشینیم، چون یکی دو دانشجو بیشتر نیامده، کلاس تشکیل نمی‌دهیم و برمی‌گردیم!

امروز رفتم یک دانشگاه رده بالاتر، پنج نفر آمده بودند، نیم ساعت یک چیزهای گفتم و دیدم غایب زیاد است و باید هفته بعد دوباره تکرار کنم، بنابراین مثل همه اساتید که چه بسا سر کلاس هم نرفته بودند، اعلام کردم بروید، هفته بعد رسماً شروع می‌کنیم…

تا آمدم خانه، نیم ساعت دیرتر از هر روز شده بود. حاج خانم با طعنه می‌گوید: حمید، دیر کردی!؟ نگران شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها