مشکل اصلی من: نپذیرفتن شکست

عادات من, نکته ۲ دیدگاه »

اولین بار در سال ۲۰۰۷ بود که به یکی از بزرگ‌ترین مشکلاتم پی بردم! یکی از دلایلی که باعث فکر و خیال‌های بی‌مورد می‌شود.(شاید  به همین دلیل است که این روزها دوباره زخم معده‌ام بعد از چند سال آرامش، دردش را آغاز کرده است. مطمئناً به این مشکل و آنچه در این روزها می‌گذرد مربوط است)

این مشکل را زمانی کشف کردم که با تیم رئال مادرید وارد یک کاپ در بازی Fifa 07 شده بودم!

http://img.aftab.cc/news/goal.jpg

بعد از چند بُردِ متوالی (موفقیت) وقتی به یک تیم قدرتمند باختم، هرگز نتوانستم روند کاپ را ذخیره کنم تا یک شکست در کارنامه‌ام ثبت شود! باور کردنش سخت است، اما از ۱۰ شب تا ۲ نیمه شب، نزدیک به ده بار با این تیم بازی کردم (بازی را دوباره آغاز می‌کردم) و در حالی که در هر بازی طبیعتاً خستگی‌ام بیشتر و تمرکزم کمتر می‌شد، هر بار به این تیم می‌باختم، اما نمی‌توانستم به خودم اجازه دهم که شکست را بپذیرم!

عجیب است، اما در کار نیز اینطور هستم و این نگاه بارها به هم ریختن اعصاب و فکر و خیال‌های عذاب آور را در پی داشته است.

نمی‌توانم قبول کنم که ممکن است اشتباه کرده باشم. نمی‌خواهم قبول کنم که در یک مورد از یک نفر شکست خورده‌ام. انگار هرگز به این جملات اعتقاد ندارم که شکست، پلی است برای پیروزی! من این پل را نمی‌خواهم!

ناگفته نماند که این دیدگاه در جزئیات نیز مؤثر است، به طور مثال کم کم باعث می‌شود که شخصی چون من، چشم دیدن شخصی موفق‌تر و محبوب‌تر را نداشته باشد! چشم ندارد ببیند که کسی بیش از او تحویل گرفته می‌شود! و او احتمالاً در جلب توجه دیگران شکست خورده است.

فکر می‌کنم درمانش این است که کمی بیشتر خود را بشناسم. حد توانایی‌هایم را بدانم. هر کاری را از خود توقع نداشته باشم. اگر کاری از من برنمی‌آید، شهامت داشته باشم و اعلام کنم که “نمی‌توانم” و این نتوانستن را شکست ندانم و حتی اگر شکست بود، قبول کنم که انسان گاهی اوقات شکست می‌خورد…

مهم این است که از این شکست‌ها درس بگیرم نه اینکه با آن‌ها مقابله کنم و از آن‌ها بترسم. 😉

حکایت ما و معلم ریاضی شدن!

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

عجب روزهایی‌ست این روزها!

یک خواب درست و حسابی و یک مطالعه آزاد و یک وبگردی با دل سیر، برایم شده آرزو 🙁

هر روز صبح ساعت ۷ از خواب بلند می‌شوم و راهی محل خدمت می‌شوم! (ناسلامتی ما سربازیم!) تا دیروز قرار بر این بود که ما مسؤول سایت هنرستان شهید ناصری باشیم. عجب مسؤولیت شیرینی! صبح تا ساعت ۱ بعد از ظهر در یک سایت، تنها نشسته‌ای و فرصتی بسیار مناسب داری برای انجام کارهای مورد علاقه.

اما چه کنم که باید این زمان‌ها را صرف کارهای دیگری کنم!
ساعت ۱ و گاهی اوقات ۲ که از کار می‌آیم، باید یک لقمه نان بخورم و راهی دانشگاه شوم.
این ترم، درس‌هایی مثل «سیستم عامل» و آزمایشگاه آن، برنامه‌نویسی شیئ گرا، طراحی وب، کارگاه لینوکس، زبان تخصصی۲ و … بر دوشم نهاده شده است که اگر پرفسور تنن‌باوم (Tanenbaum) هم که باشم باید قبل از حضور در کلاس در جایی مثل سایت هنرستان یا شب‌ها قبل از خواب، کتاب‌های مختلف و منابع مختلف را بررسی کنم و مطالبی که قرار است بگویم را بر روی کاغذ بیاورم که کلاس آن طوری پیش رود که دوست دارم (و مدیون دانشجو و خدا و خودم نمی‌شوم) نه آن طوری که در دانشگاه، خودم تجربه کردم!!

برعکس، تمام روزها از ساعت ۲ یا ۳ تا ۸ شب برایم کلاس گذاشته‌اند و دو روز در هفته هم که کلاس‌ها ساعت ۶ تمام می‌‌شود، باید به عنوان استاد مشاور گروه‌های کامپیوتر آنجا بمانم. (جالب است که لذت خواب روز جمعه را هم با کلاس‌های ۸ تا ۱۲ صبح از ما گرفته‌اند!)

همه این‌ها و اضطراب‌هایش یک طرف، از هشتم مهر یک موضوع عجیب پیش آمد و آن اینکه به خاطر کمبود معلم ریاضی و فیزیک، در هنرستان از ما خواسته شد ریاضی ۱ و ۲ و فیزیک ۱ و ۲ تدریس کنیم ۸|

نمی‌دانم چرا شیطان گولم زد و کمی شل گرفتم و مدیر هنرستان تصور کرد که قبول کرده‌ام! شاید به خاطر اینکه یک لحظه از ذهنم عبور کرد که: بد نیست برای تجربه هم شده این کار را قبول کنیم!!!! 🙁

البته همان روز اعتراض کردم و کلی التماس و التجا که من به عنوان مسؤول سایت اینجا فرستاده شده‌ام و قرار نیست تدریس کنم و از این جور حرف‌ها… اما شنبه که رفتم هنرستان، دیدم آقای مدیر بالاخره کار خودش را کرده و با اینکه کلی تخفیف به ما داده، اما باز هم ۱۲ ساعت تدریس ریاضی ۱ را در پاچه ما کرده!!

اولین کلاسی که داشتم امروز (یکشنبه ۱۲ مهر) بود…
واااااای! باور کردنش سخت است! مگر می‌شود بچه‌های کارودانش را کنترل کرد؟
به محض ورود، دیدم شروع کردند صلوات فرستادن 🙂
از همینجا متوجه شدم که با چه آتش‌پاره‌هایی سر و کار خواهم داشت!
تا آخر کلاس، از هر نوع ترفندی که بلد بودم، استفاده کردم، با اینکه کمی آرام شده بودند و به حرف‌ها گوش می‌کردند، اما متوجه شدم که این لحن صحبت، مخصوص کلاس‌های دانشگاه است! اینجا «خفه شو»، «گمشو بیرون» و از این جور لحن‌ها بیشتر جواب می‌دهد! و طبیعتاً ما هم که هیچ چیزمان به این حرف‌ها نمی‌خورد!
بنابراین، بعد از اولین کلاس، رفتم پیش مدیر و گفتم: آقای مدیر لطفاً بنده را از این کار معذور بدارید که با هیچ یک از روحیات ما سازگار نیست! 🙁

از طرفی من رشته‌ام ریاضی نیست، در جریان آنچه خوانده‌ام و آنچه باید بخوانند، نیستم و خلاصه کلی مشکل. اما چه کنم که برنامه انصافاً دیگر قابل تغییر نبود و از زیر کار در رفتن، موجبات خشم مدیر را فراهم می‌کرد!

حالا فردا، دومین کلاس را خواهم رفت، اما این بار با ظاهر و لحنی دیگر!!
نمی‌دانم آیا تا آخر سال مثل هزاران معلم و مدیر دوران راهنمایی و دبیرستان، که اعصابشان را برای کنترل هیجانات نوجوانان صرف می‌کنند، عصبی خواهم شد یا اینکه دوام می‌آورم و این ۹ ماه را با موفقیت به پایان می‌رسانم!؟

خلاصه، شب‌ها چند ساعتی وقت دارم که خودم را برای درس‌های سنگین فردایش آماده کنم، اگر نخواهم به سایت و ایمیل‌ها و کارهای شخصی و فروشگاه و … برسم!!
بروم بخوابم که ساعت ۱۲:۱۰ شب است! دیگر مثل قدیم نیست که بشود تا ساعت ۴ صبح نشست و برنامه‌نویسی و طراحی کرد و مطلب نوشت و لذت برد! 🙁
شب بخیر…

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها