کلمه نامأنوسی به نام خمس

اتفاقات روزانه, دین من، اسلام ۳ دیدگاه »

دو روزی می‌شود که مادربورد کامپیوتر سوخته است و در به در از مغازه این دوست به مغازه آن دوست برای تهیه رم و مادربورد جدید و رفع مشکلات عجیبی که داشت، هستم.

عصر برای تحویل گرفتن کیس به مغازه رسول (یکی از برترین دوستانم که ۱۵ سالی می‌شود که با هم رفیق هستیم) رفتم.

وقتی وارد شدم، با گوشی صحبت می‌کرد. هر چند سعی کرد کمی آهسته‌تر صحبت کند و من هم خودم را دورتر نگاه داشتم که مثلاً متوجه نشوم، اما به هر حال، چیزهای عجیبی شنیدم!

او با یک حاج آقا در مورد خمس اموالش صحبت می‌کرد:

من سال گذشته خمس دستگاه ریسو و دستگاه چاپ رنگی‌ام را داده‌ام. امسال یک دستگاه جدید با فلان قدر قسط و فلان قدر نقد خریده‌ام که سرمایه به حساب می‌آید، خمس این چطور می‌شود؟
من از سال خمسی گذشته تا به حال، ازدواج کرده‌ام. همسرم جهازیه آورده است، آیا باید خمس آن‌ها را پرداخت کنم؟
او حتی از حبوبات و امثالهم که در امروز (که سر سال خمسی‌اش است) در منزل مانده سؤال کرد!!

باور کنید مات و مبهوت به خودم و او نگاه می‌کردم. بغض عجیبی در گلویم جمع شده بود و دلم می‌خواست رسول را بلغ کنم و یک دل سیر گریه کنم.

افسوس می‌خوردم که چرا رسول باید با این دقت زندگی‌اش را مطابق دین کند و من اصلاً انگار امروز اولین بار بود که کلمه خمس را می‌شنیدم!!؟ احساس می‌کردم او خوشبخت‌ترین انسان روی زمین و من بدبخت‌ترین انسان هستم.

به تمام نماز و روزه‌هایم شک کردم: نکند نماز و روزه، چون رایگان است، من عاشقش شده‌ام و پای خمس که وسط بیاید جا می‌زنم!؟ (حقیقتاً سخت است! تصور کنید، اگر در سر سال خمسی، ده میلیون در بانک دارید، ۲ میلیون تومانش را باید رد کنید… دل کندن از این دو میلیون ساده نیست)

با هم رفتیم نماز… بعد از نماز، کنار کشیدمش و گفتم: رسول! امروز روز عجیبی بود! دقیقاً در شرایطی که من شروع به پس‌انداز کرده‌ام این بحث پیش آمد و من حدس می‌زنم باز هم خدا دارد از زبان تو با من صحبت می‌کند، در عمرم، هر گاه موعد هر مسأله‌ای بوده است، اتفاق مشابهی مثل این افتاده و فهمیده‌ام که وقتش است که به فکر آن مسأله باشم. بنشین و حسابی برایم در مورد خمس بگو. از کجا شروع کنم؟ از که بپرسم؟ آن حاج آقا که بود؟ حساب و کتاب من را هم خواهد کرد؟

خلاصه حسابی تخلیه اطلاعاتی کردمش 🙂

چیزهای عجیبی گفت که فهمیدم چقدر غافل بوده‌ام!

***

از کودکی همیشه وقتی در خانه ما بحث خمس می‌شد (متأسفانه) اینطور گفته می‌شد که به ما خمس تعلق نمی‌گیرد. البته ممکن است تا حدودی راست می‌گفتند، چون بابای خدابیامرز ما کل پس‌انداز بانکی‌اش در لحظه مرگش فکر می‌کنم یک و نیم میلیون تومان بیشتر نبود که خرج قرض‌ها و قبر و … شد، یعنی دخل و خرج برابری داشت. اما من تازه فهمیدم که خمس فقط به آن پولی که در بانک داریم و سر سال خمسی هم خرج نشده، تعلق نمی‌گیرد بلکه ممکن است یک دستگاه برای من سرمایه باشد و آن هم خمس دارد.
یا مثلاً همیشه به ما می‌گفتند پولی که برای ازدواج و تحصیل پس انداز می‌کنید، خمس ندارد. اما من در این موضوع هم فعلاً شک کرده‌ام و نیاز به تحقیق بیشتر و پرسیدن از دفتر مرجع تقلیدم دارم.

به هر حال، فکر می‌کنم امروز از آن روزهای تاریخی عمرم بود! (به همین دلیل، آمدم که ثبتش کنم!)
هر چند شاید دیر، اما به نظر می‌رسد زمان در نظر گرفتن سال خمسی و حساب و کتاب دقیق اموال و اجناس فرا رسیده.

امید من! آب باش…

الهی نامه من ۴ دیدگاه »

امید من!

از آب رسم بندگی آموز… خود را (هر چند، آلوده،) در معرض نور قرار ده، کمی نیز خودت را سبک کن، آن‌گاه به آسمان خواهی رفت و پاک خواهی شد… اگر دوباره نزول یافتی و آلوده شدی، ناامید مشو، فراموش نکن که هر گاه خودت را در معرض آن نور قرار دهی آسمانی خواهی شد…

باغ ما و باغ او

خاطرات ۲ دیدگاه »

سال قبل با یکی از دوستان مشرف شدیم به باغ (خونه باغ) یکی از دوستانش در یکی از خوش آب و هواترین نقاط شهر.
انصافاً باغ نبود، بهشت بود!
در حین صحبت هایمان به صورت غیرمستقیم و زیرپوستی از او دعوت کردم که یک بار هم او بیاید باغ ما! (مسجد محلمان را می گویم!)

یک شب آمد… و او چندین ماه است که ظهر و شب می آید به باغ ما!

چند روز پیش به شوخی به او گفتم: فلانی! یک بار من آمدم باغ شما و یک بار تو آمدی باغ ما، من به باغ شما معتاد نشدم اما تو به باغ ما معتاد شدی، حالا خودت بگو: باغ شما با صفاتر است یا باغ ما!؟
خنده ای کرد و گفت: انصافاً باغ شما…؛)

دورى و دوستى

امید نامه, نظرات و پیشنهادات من یک دیدگاه »

امید من! اگر کسى را دوست دارى و مى خواهى همیشه او را در کنارت داشته باشى، از او کمى فاصله بگیر… چرا که هر چه بیشتر به او نزدیک گردى، “کمى فاصله گرفتن” از او، برابر خواهد بود با “بسیار دور شدن” از او و این “بسیار دور شدن”ها رابطه را سریع تر و بدتر قطع خواهد کرد.
_______
با یکى از دوستانم ١۵ سال است که دوست عادى هستم و دوستیمان همچنان ادامه دارد و با یکى از دوستانم یک سال دوست هر لحظه اى بودم و به خاطر چند “بسیار دور شدن”، دیگر دوست نیستم!

دیوانه نشوی!؟

اعتقادات خاص مذهبی من, دین من، اسلام, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۶ دیدگاه »

روی اول سکه:

یادم هست که زمانی که دبیرستان بودم، با نوه‌ی عمه‌ام هم‌کلاس شدم. آن زمان، اوج مذهبی بودن من بود! (بسیجی نمونه و مسؤول کانون فرهنگی مسجد و …) طوری که تمام هم‌کلاسی‌ها من را “حاجی” صدا می‌زدند و جالب است که هنوز هم بعد از حدود ۱۰ سال وقتی همدیگر را می‌بینیم، همچنان من را با نام “حاجی” می‌شناسند! با تمامشان دوست بودم و خیرخواهانه امر به معروف و نهی از منکر می‌کردمشان و چون تقریباً شاگرد اول کلاس و مدرسه هم بودم، حرفم تأثیر زیادی داشت.

خلاصه، از همان اوائل که با این نوه‌ی عمه‌مان هم‌کلاس شدم، به صورت زیرپوستی(!) روی مغزش کار کردم تا بکشانمش سمت مسجد و خدا و پیغمبر! (حدس می‌زدم پسرعمه‌ام یعنی پدر ایشان و همینطور عمه‌ام از اینکه یک روز ببینند پسرشان مسجدی شده خیلی خوشحال می‌شوند!)

مدت‌ها روی مغز او کار کردم تا اینکه بالاخره قبول کرد که شب جمعه‌ای (که یک سخنران عالی و جوان‌پسند کشوری در مسجد جامع شهر سخنرانی داشت و من فرصت را برای جذب او غنیمت می‌دانستم) بیاید با هم برویم مسجد. قرار بر این شد که او عصر برود درِ مغازه پدرش و من هم کمی قبل از اذان مغرب بیایم مغازه پدرش و با هم برویم مسجد.

زمان موعود(!) فرا رسید و من رفتم مغازه پدرش یعنی پسر عمه خودم. رفتم داخل و بعد از سلام و احوال‌پرسی، در حالی که از قضیه خبر نداشت، پرسید: ها، حمید جان؟ این‌طرف‌ها؟
گفتم: پسر عمه! می‌خواهم پسرت را مسجدی کنم! 🙂 قرار است امشب شب اول مسجد رفتنش باشد و از این به بعد هم اگر خواست بیاید مسجد ما.

در حالی که منتظر بودم پسر عمه‌ام خوشحال شود و مثلاً بگوید: اگر این کار را کنی که خدا امواتت را بیامرزد، یک دفعه به مسخره زد زیر خنده و گفت: نه نه نه نه، نمی‌خواد حمید جان، می‌بری‌ش مسجد دیوونه می‌شه می‌مونه رو دستمون! ولش کن عزیزم، اصلاً پسرم درس داره الان باید بره خونه درسش رو بخونه…

من مات و مبهوت به حمید (نوه‌ی عمه‌ام هم اسمش حمید بود) نگاه کردم و انگار که تمام رشته‌هایی که ریسیده بودم پنبه شده باشد، از تعجب خشکم زد!

در دلم می‌گفتم ما را باش که روی مغز چه کسی کار می‌کردیم! اول باید می‌آمدیم روی مغز پدرش کار می‌کردیم، بعد اگر عمر کفاف می‌داد، روی مغز پسرش! (بعدها فهمیده‌ام عمه‌ام هم چندان رغبتی به مسجد و مذهب ندارد!!)

خلاصه خیلی متعجب خداحافظی کردم و تنهایی رفتم مسجد…

(از این بگذریم که پسرش هرگز اهل درس نبود و آخرش هم سال بعدش ترک تحصیل کرد و رفت دنبال شغل پدرش…)

این خاطره هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شود.

چرا او و خیلی‌ها فکر می‌کنند (و یکی از ترس‌هایشان در مورد فرزندانشان این است) که مذهبی بودن و مسجد رفتن یعنی دیوانه شدن!؟

بعدها رد پای این افکار را در خودم هم دیدم…

یعنی فرضاً اگر بعد از مدتی که روی یک نوع ذکر اصرار می‌کردم، یک روز تصمیم می‌گرفتم یک ذکر به اذکار بعد از نمازم اضافه کنم یا یک نماز به نمازهای مستحبی اضافه کنم، افکاری شبیه به این در ذهنم پدید می‌آمد. مثل اینکه: نکند باعث شود از دین زده شوم یا دیوانه شوم!؟

البته با این مخالف نیستم که بی‌گدار به آب اسلام زدن خیلی‌ها را دچار مشکلات فکری و عصبی کرده (گاهی اوقات با پسرخاله کوچکم که ده سال از من کوچک‌تر است و تازه به سن بلوغ رسیده و از قضا قصد دارد برود طلبه بشود (فعلاً داغ است!!)، از مسجد تا خانه‌مان می‌آییم، گاهی سؤالاتی را مطرح می‌کند که من احساس می‌کنم دارد می‌رود به جاده خاکی اسلام. مثلاً می‌گوید: پسر خاله! من دائم احساس می‌کنم خدا من را از اینکه گاهی با مادرم تند صحبت می‌کنم نمی‌بخشد. جالب است که خاله‌ام از او آنقدر راضی است که یک روز هم بدون او نمی‌تواند طی کند!! نشان می‌دهد آن آیه که “و لا تقل لهما أف و لا تنهرهما” بیش از حد روی این پسرخاله تأثیر گذاشته. بنابراین مجبورم او را کمی نرم‌تر کنم و مثلاً بگویم: انسان‌ها وقتی با هم خودمانی می‌شوند (مثلا رابطه مادر و فرزندی) ممکن است نوع صحبتشان کمی خودمانی شود. نمی‌شود انتظار داشت تو با مادرت آنقدر مؤدب صحبت کنی که با یک رئیس اداره صحبت می‌کنی!! اسلام منظورش این نیست که به مادرت بگویی: بفرمایید بنشینید مادر جان! خیر… بالاخره گاهی در روابط دوستانه تندی وجود دارد، اسلام گاهی می‌گوید “به والدین حتی اُف هم نگو” که جلو بی‌ادبی‌های بزرگ‌تر را بگیرد! منظورش بیشتر این است که نکند مثلاً مادرت را که پیر شده از خانه بیرون بیندازی… خلاصه کلی برایش روضه می‌خوانم که در این سن و سال، بیش از حد به این فکر نکند که “من دیروز به مادرم گفتم: “به من چه”، پس لابد جایگاهم در قعر جهنم است!!)، با همه این اوصاف اما انسانی که می‌داند چطور مذهبی باشد، وقتی به مرور با افکار بالا مقابله می‌کند (یعنی مثلاً بدون ترس از زده شدن یا دیوانه شدن، به تعداد نافله‌های نماز شبش اضافه می‌کند یا مثلاً از این به بعد سحرها بیدار می‌شود و تا طلوع خورشید بیدار و در حال تفکر و عبادت و انجام امور خوب می‌ماند) به این نتیجه می‌رسد که آن افکار، در حقیقت موانعی است که شیطان سر راه مؤمنین می‌گذارد.
من مادران زیادی را دیده‌ام که به خاطر همین امور (ترس از مذهبی شدن و مثلاً دیوانه شدن) به سمت نماز و مسجد نرفته‌اند و در فرزندانشان هم این رغبت را ایجاد نکرده‌اند و بعدها که گرفتار بدترین زندگی‌ها شده‌اند (مثلاً فرزندانی که آن‌ها را بازداشته‌اند از مسجد و حالا به دام اعتیاد و زن‌بازی‌ها و امثالهم افتاده‌ام) حالا تازه امثال من را که در راه مسجد می‌بینند در حال عجز و گریه التماس دعا می‌گویند و می‌گویند: از خدا بخواه نجاتمان بدهد!! و من در دلم می‌خندم که: اگر قرار بود خدا به همین راحتی‌ها کسی را نجات دهد که اینجا بهشت می‌بود!! آن زمان که از جلسات قرآن خانم‌های محل رویگردان بودی که نکند به تو بگویند “خانم جلسه‌ای” و فرزندت را از مسجد و نماز بازداشتی که نکند به او بگویند “حاجی” یا نکند دیوانه شوی و شوند باید به این عواقب فکر می‌کردی…

***

روی دوم سکه:

مدت‌های مدید بود که از شنا واهمه داشتم! می‌دانید چرا؟ چون وقتی نوجوان بودم، از یکی از دوستان که در چهار متری شنا می‌کرد پرسیدم: چطور من هم بتوانم در چهار متری شنا کنم؟ گفت: من معتقدم باید شجاع باشی و یک دفعه بپری توی چهار متری! خودت آنقدر دست و پا می‌زنی تا شنا کردن را یاد می‌گیری!
او آنقدر من را وسوسه کرد تا اینکه یک بار در حالی که چندان تجربه‌ای در شنا نداشتم و هیچ دوره آموزشی نگذرانده بودم، پریدم وسط چهار متری!
کمی دست و پا زدم و روی آب ماندم، اما بلد نبودم خودم را به گوشه‌ها برسانم! آنقدر دست و پا زدم تا انرژی‌ام تمام شد و خسته شدم و رفتم زیر آب!
خدا می‌داند که فاتحه‌ام را زیر آب خواندم!
چند ثانیه همینطور آب می‌خوردم تا اینکه بالاخره یکی پرید داخل آب و نجاتم داد…
از آن به بعد تا سال‌ها هرگز طرف آب نرفتم و شب‌ها کابوس غرق شدن می‌دیدم!
تا اینکه بعد از چند سال، به مرور به کلاس‌های آموزشی هیئت رفتم و بعدها به راحتی در چهار متری شنا کردم

بعدها می‌دانید چه چیز را فهمیدم؟
یک روز رفتیم باغ آن دوستی که آن ایده را داده بود، دیدم نامرد در باغشان یک استخر دو متری کوچک دارد که تقریباً هر روز تابستان آن‌جا می‌رود و شنا می‌کند!!!! [۱]

فهمیدید چه می‌خواهم بگویم؟

***

شیطان برای هر کسی زنجیر خاص او را دارد. یکی را (که احتمالاً استعداد مؤمن بودن را دارد و آموزش‌های کافی را دیده است) با ترس از زده شدن و دیوانه شدن از عبادت، از رسیدن به مراتب کمال باز می‌دارد و یکی را (که شنا بلد نیست و آموزش‌های کافی ندیده است) با نترساندن از دیوانه شدن، آنقدر شجاع می‌کند که یک دفعه و بی‌گدار به دریای اذکار و مستحبات بزند و تا مرز غرق شدن برود و دیگر از هر چه ذکر و عبادت است زده شود

و خَیرُ الاُمورِ اَوسَطُها

 

_______________

[پی‌نوشت مربوط به ۱] (بزرگ‌ترین اشتباه انسان‌های مذهبی ناشی این است که نسخه‌ای که خودشان طی سی سال نوشته‌اند، یک روزه در اختیار جوان مردم قرار می‌دهند! و این است فرق توصیه‌های امثال آیه الله بهجت که هر که برای شروع نسخه خواست، فرمود: “فقط واجبات را انجام دهید و محرمات را ترک کنید” و یک مؤمن ناشی در همین شهر خودمان که به جرم پیچیدن نسخه‌های عجیب و بردن جوانان تا مرض دیوانگی(غرق شدن)، چند روز پیش شنیدم که به خاطر اعتراضات والدین آن جوانان دستگیرش کرده‌اند و او احتمالاً در حین نسخه پیچیدن‌هایش فکر می‌کرده دارد قصر در بهشت می‌خرد!)

فقیرترین انسان!

خاطرات, نکته ۲ دیدگاه »

خدا نکند یک جوان با خدا و مسجد غریبه باشد و این عادت تا پیری روی او بماند!

پیرمردی را سراغ دارم که در این هفت هشت سالی که در مسیر این مسجد جدید رفت و آمد دارم، همیشه جلو شیرین‌فروشی‌اش که دفتر اصلی‌اش را پسرانش در نقطه مرکزی شهر می‌گردانند و او قرار نیست مشتری داشته باشد و ندارد (و می‌تواند مغازه را هنگام نماز به راحتی تعطیل کند)، نشسته است و همه مردم می‌روند مسجد و برمی‌گردند، او همچنان جلو خانه‌اش نشسته است و یک بار هم پایش را به مسجدی که با او بیست قدم فاصله دارد نگذاشته! جالب است که مسجد شیرینی تمام مجالس تولد و شهادت ائمه را از او می‌خرد!!

 

یا پیرمردی بود که آنقدر پیر شده بود و از پا افتاده بود که می‌آمد از ابتدا تا انتهای نماز، جلو در مسجد می‌نشست و در انتها گدایی‌اش را می‌کرد و می‌رفت و یک بار نشد که بیاید داخل و نماز بخواند…

 

اما پیرمرد جدیدی چند روزی است نظرم را جلب کرده و در نگاه من، او فقیرترین انسان است!

او اواسط نماز می‌آید (فکر می‌کنم یک باغ دارد و از باغ می‌آید)، صورت و پاهایش را در حوض مسجد می‌شوید، لنگش را هم می‌شوید، قمقمه‌اش را از آب شیرین و خنک مسجد پر می‌کند، سپس میوه‌هایی که از باغ آورده، جلو در مسجد پهن می‌کند و آماده می‌شود تا نماز تمام شود و نمازگزاران بیایند تمام انگورها یا انجیرهایش را بخرند… بعد که فروخت پول‌هایش را می‌شمارد و می‌رود…

به خدا هر بار که او را می‌بینم از خجالت پیش خدا شرم می‌کنم و گریه‌ام می‌گیرد… انسان چقدر می‌تواند پست باشد و خدا چقدر می‌تواند از یک انسان رو برگرداند! آب و نان و شست و شو و روزی یک بنده در مسجد به دست او برسد، او تا درون یک مسجد و تا یک قدمی شبستان یک مسجد بیاید، اما حتی یک بار وضو نگیرد و نیاید داخل، نماز جماعت بخواند!!

 

پناه می‌برم به خدا در باقیمانده عمر و به ویژه در زمان پیری که بسیاری از انسان‌ها در پیری خود همه چیزشان را باخته‌اند…

خاطرات جبهه(!)

خاطرات, کمی خنده ۳ دیدگاه »

این را در انجمن‌های ساوه‌سرا نوشته بودم، حیفم آمد در وبلاگم ثبت نشود!

خاطره خوشی از دوران سربازی که من با نام “جبهه” از آن یاد می‌کنم! چه عیبی دارد!؟ بهتر از آن یارو است که گفت: من ۸ سال سابقه جبهه دارم! گفتند: کجای جبهه خدمت می‌کردی؟ گفت: ۲۰۰ کیلومتر پشت خط مقدم!!! (منظورش همان اصفهان بوده! لامصب هشت سال در شهرشان بوده و تکان نخورده!!)

*******

سر ظهر توی تابستون یزد، پونصد نفر رو آوردن دور محوطه چادرها گفتن تا شب وقت دارید یک سنگر روباه بسازید!! یعنی زمین رو چاله کنید، طوری که می‌رید داخلش و می‌شینید، فقط سرتون پیدا باشه! (یعنی حدود ۱ متر بکنید بره پایین)
آقا! بدبختی، ما افتادیم یک نقطه‌ای که با لودر هم نمی‌شد زمینش رو بکنی چه برسه به اون کلنگ نیم متری زوار در رفته!!! از بس سنگ بود و آفتاب هم زده بود، زمین شده بود مثل سیمان!!!
ما هر چی کلنگ زدیم، دیدیم فایده نداره! حتی چند بار داشتم از خستگی بالا می‌آوردم!
خلاصه، گفتیم کی به کیه! بذار ما سنگر رو مثل یه قبر بکنیم، طوری که بریم توش بخوابیم، فقط سرمون پیدا باشه!! اینطوری عمق چاله کمتر می‌شه! یه طوری هم تنظیم کردم که بیفته توی نهر و نیاز نباشه خیلی بکنم!! از طرفی قرار بود توی خشم شب بیان چک کنن و من گفتم از بین پونصد نفر اون هم توی تاریکی شب، عمراً بیان ببینن من چی کندم! می‌ریم توی قبر، یه کم خاک می‌ریزیم رو خودمون که پاهامون پیدا نباشه، سرمون رو بیرون می‌ذاریم، میان رد می‌شن می‌رن…
خلاصه شب، خشم شب زدن و آژیر و منور و اینجور چیزا و گفتن همه برن توی سنگرهاشون قایم بشن!
ما هم دویدیم رفتیم خوابیدیم تو قبرمون که تقریباً ۲۰ سانتی متر بیشتر عمق نداشت!! و یه کم خاک ریختیم رو خودمون و سرمون رو هم آوردیم بیرون!
از بس خشم شبشون طول کشید، من هم که خسته و کوفته بودم، دیدم عجب جای نرم و با حالیه! منور هم که می‌زدن، فکر می‌کردی تو بهشتی! بنابراین، گفتم بذار بخوابیم تا اینا کارشون تمام بشه!
آقا! چشمتون روز بد نبینه! این فرمانده ما که انصافاً شیطون رو درس می‌داد، با موتور راه افتاد به صورت رندوم سنگرها رو چک کنه!

من فقط یه وقت توی خواب متوجه شدم صدای داد و بیداد میاد! از خواب پریدم، دیدم نامرد صاف اومده بالا سر من، نور چراغ موتورش رو انداخته رو قبر من، داد می‌زنه: ۵۷!!! (کد روی لباس من توی جبهه ۵۷ بود! به نیت ماشین‌های ساوه که کدشون ۵۷ هست!!! و همه رو با کد صدا می‌زدن)
۵۷!!!!!!!!! مگه با تو نیستم!!
از قبرم جفت زدم بالا، سریع گفتم: بله قربان!؟
– این چیه کندی، لامصب!؟
– از ترس به تته پته افتادم: قبره قربان! ببخشید، سنگره قربان! نه روباهه قربان! نه یعنی سنگر روباهه قربان! (شبش به بچه‌ها می‌گفتم خوبه نگفتم قبر روباهه قربان!! یا مثلاً قبر قربانه، روباه!!!)
– گفت: خوبه، آره، قبر قشنگیه!! فردا صبح بیا دفتر من، این قبر رو به نامت بزنم!!! Laughing  و گازش رو گرفت و رفت…

آقا ما تا فردا هزار تا فکر و خیال کردیم، گفتیم این نامرد احتمالاً می‌گه چون قبرکن خوبی هستی، برو توی محوطه، قبر تمام بچه‌ها رو بکن!
تا صبح با بچه‌ها تو چادر حدس می‌زدیم چه بلایی سر من خواهد آورد و می‌خندیدیدم Laughing

خلاصه، فردا شد، گفتیم اون که جایی یادداشت نکرد که ما کی هستیم، ما هم که عمراً از جلوش رد بشیم که یادش بیفته، ولش کن بابا!! نرفتیم دفترش و الحمد لله ختم به خیر شد!! Very Happy

خلاصه، دوران شیرینی بود… Smiling Winking

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها