دل‌تنگی‌ها هم مدرن‌تر می‌شوند!

خاطرات ۴ دیدگاه »

در اینکه من از کودکی عاشق پرنده‌ها و چرنده‌ها و ماهی‌ها بوده‌ام، کسی شک ندارد!

از آن زمان که دم‌پایی‌های بیچاره را هر طور بود، پاره می‌کردم تا به نان‌خشکی بدهیم و یک جفت جوجه رنگی بگیریم تا حالا.

شاید سیزده چهارده ساله بودیم که به محض اینکه وقت گیر می‌آوردیم،‌ به هوای ماهی‌هایی که در حوض باغ ریخته بودیم، با پسرخاله‌ها راهی باغ بابا تقی (بابا بزرگ گرام) می‌شدیم.

شب‌های جمعه هم، رادیو را بر می‌داشتیم و چهارتایی می‌رفتیم بالای پشت‌بام و موج را تنظیم می‌کردیم که دعای کمیل پخش شود. همان بالای پشت‌بام،‌ وسط دعا در حالی که گاهی اوقات اشک در چشمانمان بود، خوابمان می‌برد! صبح زود، بابا تقی از پایین داد می‌زد و برای نماز بیدارمان می‌کرد. نماز را که می‌خواندیم، دوچرخه‌ها را بر می‌داشتیم و می‌رفتیم نانوایی بربری که در محله‌ی مسکونی نزدیک باغ بود، پنیر خیکی (پنیر محلی ساوه) با سیاه‌دانه و حلوا و چای باغی… واقعاً که عجب صفایی داشت!

بعد از آن روزها که بزرگ‌تر شدیم و کم‌کم دانشجو و باید درس می‌خواند تا زنده ماند(!) دیگر حتی سالی یک بار هم به طبیعت زیبای باغ نمی‌رفتیم و نرفته‌ایم.
برای اینکه دپرس (Depress) نشویم، یک آکواریوم راه انداختیم و چند ماهی که الان برای خودشان غولی شده‌اند، در آن انداختیم و یک جفت مرغ عشق گرفتیم که هر بار بخواند و یک طبیعت مصنوعی برایمان بسازد. چند تا هم فنج دارم که جوجه‌کشی می‌کنند و هر بار جوجه‌هاشان را به این و آن هدیه می‌دهم.

بعد از آن سال‌های با صفا، بعدها هر بار که جلو این آکواریوم می‌نشستم یاد آن ماهی‌بازی‌ها و آن احوالات نوجوانی می‌افتادم و کمی روحیه‌ام عوض می‌شد و آرزو می‌کردم که آیا شود که روزی دوباره آن روزها برگردد و یک دل سیر از طبیعت زیبای باغ در آورم؟

حالا این روزها که صبح تا شب یا در کلاس هستم و یا در پشت این کامپیوتر بی‌احساس و دنبال گرفتاری‌های دیگر، وقتی اسکرین‌سیور کامپیوتر که زیر دریا را نشان می‌دهد و ماهی‌هایش این ور و آن ور می‌روند، فعال می‌شود، یاد آکواریوم خودم می‌افتم و دلم می‌خواهد یک روز از صبح تا شب بنشینم جلو آکواریوم و گیاه‌ها و ماهی‌هایش را ورانداز کنم!

احتمالاً مدتی دیگر دلم حسابی برای این اسکرین‌سیور تنگ می‌شود!!!

تربیت گاو!

داستان ۲ دیدگاه »

می‌گویند استادی، در مجلسی بود که دید یکی از شاگردان قدیمی‌اش که حالا به مقامی رسیده بود، وارد مجلس شد.

شاگرد که مست مقام بود، استاد را تحویل نگرفت. سلام نکرد و انگار نه انگار…

مجلس که تمام شد، از قضا مقابل در، شاگرد و استاد رو در رو شدند. شاگرد اجباراً سخن را شروع کرد:

– استاد! کجایید؟ چه کار می‌کنید؟

استاد گفت: هنوز مثل گذشته مشغول تربیت گاو هستم!!

—–

این جریان را در یادداشت‌هایم دیدم که گفتم بد نیست ارسال کنم…

خوب، بعدش؟

اعتقادات خاص مذهبی من هیچ دیدگاه »

عباس‌ آقا -که در پست‌های قبلی درباره‌ش صحبت کردم– یک بار یک «شِبه‌داستان» تعریف کرد که سال‌هاست من را به فکر فرو برده!
قبل از بیان داستان، باید یک سؤال بپرسم:
تا به حال از خودتان پرسیده‌اید هدف از آفرینش انسان چیست؟
تا به حال به یک انسان از ابتدا تا انتها دقت کرده‌اید؟
یک انسان به دنیا می‌آید، چند سالی در این دنیاست و هر طور و با هر کرداری بوده بالاخره می‌میرد.
شخصی مثل ادیسون هم می‌میرد، آن همسایه‌ی ما هم می‌میرد که می‌گفت من از وقتی به دنیا آمدم، کنار خیابان با مرغ عشق فال می‌گرفته‌ام و این شغل را هر روز عمرش تکرار کرد و در همان حال هم مرد…
اگر این سؤال به درستی جواب داده نشود، زندگی، کاملاً بی‌معنا و پوچ می‌شود! هیچ کس نمی‌تواند دلیلی برای زنده ماندن و زندگی کردن پیدا کند. به خصوص در شرایط بحرانی. مثل جریان اخیر کشتار خانوادگی در لس آنجلس که کمی بدهی می‌تواند انسان را برای ادامه زندگی بی‌انگیزه کند!
شکی نیست که یک انسان نمی‌تواند جواب این سؤال را بدهد.
هیچ کس به جز یک خالق نمی‌تواند جوابی برای این سؤال داشته باشد. حتی معتقدم می‌توان این سؤال را از کسانی که خداباور نیستند پرسید و آن‌ها را به چالش کشاند. (هر چند این نوع افراد معمولاً نمی‌دانند سؤال و جواب یعنی چه!)
تا همین جا بماند تا برویم سراغ داستان مذکور:
عباس آقا می‌گفت: یه آقایی به یه آقای دیگه گفت: فلانی! دعا کن من معلم بشم. دومی گفت: فرض کن من دعا کردم و شما معلم شدید، خوب، بعدش؟
اولی گفت: خوب، بعدش می‌شم معلم موفق و بعد، مدیر مدرسه!
دومی گفت: خوب، بعدش؟
اولی گفت: بعدش می‌شم مدیر آموزش و پرورش شهر.
دومی دوباره گفت: خوب، بعدش؟
اولی گفت: خوب، بعدش می‌شم رئیس آموزش و پرورش استان.
دوباره پرسید: خوب، بعدش؟
اولی گفت: خوب، بعدش می‌شم وزیر آموزش و پرورش.
دومی باز هم پرسید: خوب، بعدش؟
اولی گفت: خوب، بعدش می‌شم رئیس جمهور!
دومی پرسید: خوب، بعدش؟
اولی که دیگه کم آورده بود، گفت: خوب، هیچی دیگه…
به محض اینکه اولی گفت «خوب، هیچی دیگه» دومی گفت: خوب، «هیچی» که همین الان هم همین‌جا هست! این همه تلاش، برای رسیدن به «هیچی دیگه»؟

بدون استثناء درباره‌ی تمام اهداف انسان می‌توان این داستان را تعمیم داد. یعنی شما اگر بزرگ‌ترین اهداف و آرزوها را هم برای خود متصور شوید، در جواب به تکرار سؤال «خوب، بعدش؟» در نهایت به «هیچی دیگه» خواهید رسید! باور ندارید؟ امتحان کنید!

خداوند خالق، از همان روز اول خلقت انسان، واسطه‌هایی را در بین انسان‌ها فرستاد تا در بین مردم بروند و جواب این پرسش را بدهند.

خداوند خواست انسان‌ها در برابر تکرار «خوب، بعدش؟» به «هیچی دیگه» نرسند!
خداوند خواست همچون یک معلم، به شاگردانش «جواب دادن» یاد بدهد.
خداوند به انسان‌ها آموخت طوری عمل کنند که در پاسخ به این سؤال، همیشه فقط یک جواب داشته باشند.
خواست، انسان‌ها طوری عمل کنند که هر کس از آن‌ها پرسید: خوب، بعدش؟ در جواب بگویند: خوب، بعدش کاری می‌کنم که به خدا نزدیک‌تر بشم!
این پاسخ، هیچ گاه به «هیچی دیگه» نخواهد رسید!
حالا سؤال کننده تا قیام قیامت هم که سؤال کند: «خوب، بعدش؟» فقط یک جواب خواهد شنید که هرگز تغییر نخواهد کرد!

اگر کسی با چنین ترفندی آشنا باشد، اعمالی را انجام خواهد داد که به واسطه‌ی آن‌ها یک گام به خدا نزدیک‌تر شود. در این صورت، مهم نیست که این نزدیکی در جایگاه معلم باشد و یا در جایگاه ریاست جمهوری.

در این صورت تازه می‌رسیم به آن سخن خدای راهنما که فرمود: ما خَلَقتُ الجنَ و الإنسَ إلا لِیَعبدون (جن و انسان را نیافریدم مگر برای اینکه عبادت کنند)

و تازه می‌فهمیم که پیامبر در این داستان چه منظوری داشت:
روزی پیامبر اکرم(ص) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد. سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، ولی ابوذر با آن لوازمی خرید. روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعله‌های آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود: «هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.»
سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد. وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت. پیامبر فرمود: «از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول می‌انجامد، ‌ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغ‌تر است»

توجه کنید که منظور پیامبر نه توصیه به انفاق بود و نه توصیه به نخریدن لوازم و … پیامبر خواست «جواب دادن» یادمان بدهد!

آری، کسی که به هدف رسیده باشد در جواب به سؤال: «چه کردی؟» خواهد گفت: به هدف رسیدم، به خدا نزدیک‌تر شدم. اما کسی که ندانسته باشد هدف چه بوده، خواهد گفت: معلم شدم، بعد از آن مدیر شدم، بعد از آن، رئیس کل شدم، بعد از آن وزیر شدم و بعد از آن مقام اول کشور شدم. و تازه، در نهایت که خواهند پرسید: خوب، بعدش؟ خواهد گفت: هیچی دیگه…

مطمئناً از خداوند خواهد شنید: شصت سال به تو عمر دادیم، این همه نعمت دادیم، این همه خودت را به زحمت انداختی، در نهایت، هیچی دیگه؟

حالا با این تفاسیر، می‌توان به سؤالات اساسی و اولیه‌ پاسخ داد:
– هدف از خلقت انسان؟ : نزدیکی به خدا.
– چطور؟ عبادت.
– عبادت چیست؟ هر عملی که انسان را به هدف نزدیک‌تر کند.
– در چه جایگاهی؟ به هیچ وجه فرقی نمی‌کند. انسانی همچون «شیخ رجبعلی خیاط» باشی یا «علامه طباطبایی» یا هر انسان دیگری که به هدف، نائل آمده باشد.
– هدف در ۲۰۰۰ سال پیش با الان متفاوت بوده است؟ مطمئناً خیر! اگر انسان‌های سال ۲۰۰۹ قرار باشد زودتر به هدف برسند، انسان‌های سال ۴۰۰۰ باید با سرعت نور به هدف برسند!!! این هدف از زمان خلقت اولین انسان تا آخرین انسان یکی بوده و هست و خواهد بود. در طی این زمان‌ها، انسانی موفق است که در هر زمان به هدف برسد.
– از چه راهی؟ رسیدن به هدف مهم است، راه آن مهم نیست. (البته واضح است که هر راهی به هدف نمی‌رسد)

– پس این همه غبطه که به حال وزرا و وکلا و فضارفته‌ها و رئیس‌جمهورها و پولدارها و کاخ‌نشینان و … خوردم، بی‌فایده بود؟ آفرین! اگر انسانی با این مقامات و امکانات ارزش غبطه خوردن داشت، می‌بایست غبطه به انسان‌های سال ۳۰۰۰ خورد و چه بسا غبطه به انسان‌های سالی با عدد بی‌نهایت!!

– پس اگر قرار باشد غبطه به حال کسی بخورم، باید به حال انسان‌هایی غبطه بخورم که به هدف رسیده باشند، حتی اگر ساده‌تر از خیاط باشند، درست است؟ آفرین، آفرین، آفرین!

-راستی! شناخت هدف از خلقت، چطور از خودکشی آن شخص یا ناامیدی انسان‌ها جلوگیری خواهد کرد؟
هدف را که شناختی، می‌فهمی که «صبر» یکی از سریع‌ترین راه‌های رسیدن به هدف است 😉

چهره‌ای دیگر از من!

عکس‌ها و فیلم‌ها ۱۰ دیدگاه »

در حین تکاندن اتاق و کمد، قدیمی‌ترین عکس موجود از خودم را بعد از سال‌ها پیدا کردم!

چقدر ذوق‌زده شده بودم! نبودید بخندید! 🙂

کسانی که من را از نزدیک دیده باشند، شاید باور نکنند که این عکس، عکس من است:

http://aftab.cc/hamid/images/5years_old_web2.jpg

شما که سهل است، مادرم هم باورش نمی‌شود که این عکس، من باشم!

نه گوشتی برایم مانده و نه هیکلی! کلاً تغییر قیافه داده‌ام!

با این عکس از حالت فعلی‌ام مقایسه کنید:

فکر می‌کنم هیچ شباهتی با الان خودم ندارم!

اما جالب است که بعد از دیدن این عکس، همه، یک صدا می‌گفتند: وااااای! چقدر مهدی (خواهرزاده‌ام) شبیه توست!

راست هم می‌گفتند، نسبت به بچگی‌های من، مثل یک سیب هستیم که دو قسم کرده باشند و بعد از سال‌ها نصفه‌ی دیگرش روییده باشد!

هر چه گشتم، عکسی از مهدی‌رضای سه ساله پیدا نکردم که آپلود کنم. از بس ورجه‌وورجه می‌کند، تا به حال موفق نشده‌ام یک عکس خوب از او بگیرم.

خلاصه، این عکس اثباتی بود بر این مدعا که بچه حلال‌زاده به داییش می‌کشه!

ضمناً عکس اولیه به این صورت بود که بعد از بیست دقیقه صافکاری به شکل بالا در آمد:

http://aftab.cc/hamid/images/5years_old_web1.jpg

خودمانیم، عکس‌های قدیمی کجا و این عکس‌های مزخرف دیجیتال امروزی کجا؟!

ضمناً من کلاً در حالت عادی و وقتی با کسی صحبت نمی‌کنم، همینطور جدی هستم، اما دوستان ما می‌دانند که از ما شوخ طبع‌تر خودمانیم و بس! 🙂

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها