لاستیک دادم نمره گرفتم، اما حالا…

اتفاقات روزانه هیچ دیدگاه »

پدر یکی از شاگردهای کم سن و سال کلاس طراحی وب امروز من را دید و شروع کرد تشکر کردن. می‌گفت دستتان درد نکند، پسرم در این سن کم توانسته با استفاده از کلاس شما، برای خودش سایت راه بیندازد!

از شوقش کلی کارت ویزیت رنگی که آدرس سایتش روی آن نوشته شده، طراحی و چاپ کرده و بین دانش‌آموزان هم‌کلاسی‌اش پخش کرده. هر روز به ما آمار می‌دهد که: بابا! ۵۰ نفر امروز از سایتم دیدن کرده‌اند!!

تمرینات کلاسشان را حل می‌کند و روی سایت می‌گذارد که بقیه هم استفاده کنند و خلاصه، عاشق طراحی وب شده…

کلاس زبان هم که می‌رود و انگلیسی‌اش هر روز بهتر می‌شود.

اینجای بحثش برایم جالب بود:

می‌گفت: خدا را شکر، ما که به جایی نرسیدیم، حداقل فرزندمان چیزی شود… می‌گفت: مهندس!

معلم زبان انگلیسی ما فلانی بود، خدا شاهد است که از مغازه بابا برایش لاستیک می‌بردم و نمره می‌گرفتم!! حالا…

حالا اسمم را هم نمی‌توانم به انگلیسی بنویسم!!! اگر اس.ام.اس بیاید باید بدهم همین پسرم بخواند!!

این را که می‌گفت به این فکر می‌کردم که آیا دانشجویی در درس من احساس کرده است که از راهی به جز درس خواندن و یاد گرفتن اهداف درس، می‌تواند نمره بگیرد؟

هر چند می‌دانم که همه‌شان تصدیق می‌کنند که برای حتی ۲۵ صدم هم باید همانقدر یاد بگیرند، اما گاهی مجبور شده‌ام کسی که به طور مثال ۹٫۵ می‌گرفته است را ۱۰ بدهم (آن هم بعد از بارها رفتن و درس خواندن و آمدن و دوباره نمره نگرفتن یا اینکه مثلاً آنقدر مسن بوده است که جای پدر یا مادر من بوده است، یعنی بیشتر مدرک را لازم دارد برای افزایش حقوقش)، اما همیشه به این نوع دانشجوها گفته‌ام که حقتان قبولی نیست، به صلاحتان است که بیفتید و دوباره پاس کنید تا چیزی یاد بگیرید، اما اگر خواستید، می‌توانم ۱۰ بدهم با این شرط که به کسی نگویید من مربی‌تان بوده‌ام! (البته این افراد هم شاید به تعداد انگشتان یک دست هم نرسند، چون واقعاً معتقدم دانشجویی که حداقل‌های درس را یاد نگرفته باید بیفتد و دوباره پاس کند و در این عقیده با هیچ کدامشان رودربایستی ندارم)

انصافاً از هیچ چیز مثل این نمی‌ترسم که باعث شوم، بعداً دانشجو بگوید استادمان فلانی بود، ما که هیچ چیز نفهمیدیم، اما ۲۰ گرفتیم!!

حال و هوای شیطانی

الهی نامه من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۵ دیدگاه »

شکی نیست که شیطان خبره‌تر از آن چیزی است که ما تصور می‌کنیم!

برای هر نوع انسانی زنجیر خاص او را دارد تا بکشاندش به ناکجا آباد.

اما، سؤال این است که شیطان چطور از پس یک مؤمن برمی‌آید؟ ترفندهای او برای مؤمنان چیست؟

مطمئناً می‌دانید که شیطان به هر کس آن چیزی را نشان می‌دهد که آن شخص علاقه دارد و او را کم کم می‌کشاند به سمت خود، همچون حالتی که شخصی مقداری علوفه مقابل یک حیوان بگیرد و به بهانه آن حیوان را به دنبال خود بکشد تا وارد طویله شود…

به طور مثال اگر من به موسیقی علاقه دارم، او زیباترین موسیقی‌ها را برایم ایجاد می‌کند. اگر من به فیلم علاقه دارم، باید منتظر بمانم تا از طریق همین فیلم، کم‌کم به راه شیطان درآیم. اگر من به اینترنت علاقه دارم، شیطان خودش را از این طریق به من نزدیک می‌کند. اگر من به مقام و شهرت علاقه دارم، شیطان خود را از اینجا وارد می‌کند، اگر من به پول علاقه دارم، شیطان پول را بهانه به طویله کشاندن من می‌کند و خلاصه هر چه را که تصور کنیم، شیطان از آنجا وارد می‌شود.

اما یک سؤال: مؤمن به چه چیز علاقه دارد؟ پاسخش مشخص است: عبادت، گفتگو با خدا، حال و هوای خدایی.

سؤال مهم‌تر: آیا شیطان از این راه‌ها هم وارد می‌شود؟

شکی نیست که آری! و وای که اگر شیطان از این راه‌ها وارد شود، چقدر تشخیص او از خدا سخت می‌شود! تصور کنید، شما دارید عبادت می‌کنید و تمام انتظاری که دارید، نزدیکی به خداست، اما در کمال تعجب به مرور متوجه می‌شوید که به شیطان نزدیک می‌شوید!!

باور کردنش سخت است، اما بگذارید با چند مثال که بسیاری را بیچاره کرده است توضیح دهم:

– مؤمن معمولاً نمازهایش را به جماعت می‌خواند. فکر می‌کنم آنقدر که در دین اسلام به نماز جماعت سفارش شده، به کمتر موردی تأکید شده. نماز جماعت مظهر وحدت، صله رحم، محبت، دستگیری از مؤمن، عبادت و خلاصه، آینه تمام نمای همه خوبی‌هاست.

اما، شیطان چگونه نماز جماعت را از مؤمن می‌گیرد؟

بسیار بسیار ساده است: فقط کافی‌ست یک بار که مؤمن نمازش را به فرادی می‌خواند، دست از سر مؤمن بردارد! همین!http://img.aftab.cc/news/namaaz.jpg

معمولاً مؤمنان وقتی نماز فرادی می‌خوانند، حال و هوای بهتری پیدا می‌کنند. تمام تمرکزشان روی نماز و خدا می‌شود! در نماز فرادی اشک می‌ریزند. خدا را نزدیک‌تر احساس می‌کنند…

اما…

اما…

اما غافل از اینکه این حال و هوا، احتمالاً یک حال و هوای شیطانی‌ست 🙁

به مرور زمزمه‌هایی از مؤمن شنیده می‌شود: نماز فرادایم را بیشتر دوست دارم، من را به خدا نزدیک‌تر می‌کند.
اگر یک روز به نماز جماعت نرسد، مثل گذشته نگران نمی‌شود، آه نمی‌کشد که چرا به نماز جماعت نرسید. برای رسیدن به رکعت اول نماز جماعت نمی‌دود. اگر دیر شد، شد، چرا که در نماز فرادی حال و هوای بهتری خواهد داشت…

من احساس می‌کنم شیطان حاضر است دست از سر تمام مؤمنان بردارد به شرط اینکه به نماز جماعت نروند!!

بعد از مدتی که مؤمن را گوشه نشین کرد، حالا دستش باز است که هر کاری که می‌خواهد کند…

بسیاری از دوستان را دیده‌ام که به این دام افتاده‌اند. به بهانه‌هایی مثل اینکه در فرادی حال و هوای بهتری داریم یا به طور مثال خودمان قرائتمان بهتر از امام جماعت است یا فلان امام جماعت را قبول نداریم یا خودمان در وقت فضیلت نماز را می‌خوانیم، نماز جماعت در وقت فضیلت نیست و خلاصه ده‌ها بهانه، نماز جماعت را ترک می‌کنند اما غافل‌اند که نماز جماعت هر چند بدون حضور قلب، هر چند با تأخیر، هر چند با قرائت عادی امام به هیچ وجه قابل قیاس با نماز فرادی نیست. نماز جماعت کجا و فرادی کجا.

– این بخش از نوشته را امروز (۲۴ آذر ماه ۸۹ – شب عاشورا) اضافه می‌کنم که از زبان استاد پناهیان شنیدم و احساس کردم که متناسب است با این بحث:
ایشان در یکی از سخنرانی‌هایشان در باب اخلاق یک مثال جالب از نحوه نفوذ شیطان زدند: تصور کنید شما احساس می‌کنید کمی تکبر دارید. یعنی مثلاً از اینکه وقتی وارد مجلسی می‌شوید،‌بالای مجلس را در اختیارتان قرار می‌دهند، خوشتان می‌آید و اگر یک روز اینطور نشود، به شما برمی‌خورد که چرا من را تحویل نگرفتند. برای درمان این درد، تصمیم می‌گیرید از این پس وارد هر مجلسی که شدید، هر کجا که جا بود، همان پایین مجلس بشینید. اوائل، نفس شما ممکن است دائم به شما غر بزند که: پسر! تو برای خودت کسی هستی! اینجا جای تو نیست و غیره. اما شما با او مقابله می‌کنید و طی چند مجلس آن را شکست می‌دهید و نفس یا همان شیطان درون، به این وضع عادت می‌کند. اما بیکار نمی‌شیند! از این پس از راه جدید به شما نفوذ می‌کند. همین که پایین مجلس نشستید، شروع می‌کند به شما القا می‌کند که: ببین من چه انسان خاضع و متواضعی هستم! هر کجا جا بود می‌نشینم!!!
دوباره همانی شد که بود!!

– مثال دیگر را از زبان حجه الاسلام هاشمی نژاد در مهر ماه ۸۹ شنیدم که در ساوه منبر می‌رفتند.

اگر به سخنان برخی دختران و پسران بدکاره که مثلاً تلویزیون با آن‌ها مصاحبه می‌کند، دقت کنید، می‌گویند به خدا بعد از هر گناهی که انجام می‌دادیم (به طور مثال، نعوذ بالله، زنا) اشک می‌ریختیم و پشیمان می‌شدیم و به درگاه خدا توبه می‌کردیم.

بد نیست بدانید این حال و هوای بعد از گناه، بیش از همه برای مؤمن اتفاق می‌افتد!!

مؤمن آن را مشابه حال و هوای خدایی می‌بیند و نمی‌تواند فرق آن‌ها را تشخیص دهد…

شیطان به راحتی از همین راه وارد می‌شود. یعنی کافی‌ست مؤمن یک گناه کند به طور مثال یک گناه کبیره مثل دروغ انجام دهد. بعد از آن گناه، مدتی دست از سر مؤمن بر می‌دارد. مؤمن لحظاتی حال و هوای الهی را استشمام می‌کند.

اگر بار اول نشد، بعد از گناه دوم نیز کمی حال و هوای کاذب عرفانی به مؤمن می‌دهد.

مؤمن کم‌کم احساس می‌کند چه جالب! وقتی آن گناه را انجام می‌دهم، چه حال و هوای عرفانی‌ای کسب می‌کنم! انگار به خدا نزدیک‌تر می‌شوم…

همین یک فکر کوچک برای شیطان کافی‌ست… او به مقصود خود رسیده است 🙁

خود را جای خدا جا زده است و بعد از مدتی چنان مؤمن را به آن گناه معتاد کند که مؤمن که حالا احتمالاً فقط نامش مؤمن است، هر بار آن گناه را مرتکب شود به این امید که دارد به خدا نزدیک‌تر می‌شود… و حال آنکه آن کسی که دارد به او نزدیک می‌شود نه خدای خوبی‌ها که شیطان، خدای شرارت، است…

او نمی‌داند که این حالات بعد از گناه، حال و هوای شیطانی‌ست، این دام شیطان است.

http://img.aftab.cc/news/hand-of-shitan.jpg

مثالی که حجه الاسلام هاشمی‌نژاد زدند هم دقیقاً در این زمینه بود، فرمودند:

یک روز یک مؤمن که عاشق حال و هوای عرفانی بود و آن را تجربه کرده بود، در مسجد شخصی را دید که از او نیز حال و هوای بهتری دارد! زار می‌زند، اشک می‌ریزد و استغفار می‌کند. غافل از اینکه او شیطان بود در ظاهر یک انسان که قصدش ورود از درگاه علاقه‌مندی‌های مؤمن بود.

جلو رفت و از مرد عاشق پرسید: مرد، تو چه کرده‌ای که به چنین مقامی رسیده‌ای و چنین حال و هوای خوشی داری؟

مرد (شیطان) گفت: برادر! من گناهی مرتکب شده‌ام که هر بار که یاد آن گناه می‌افتم چنین حال خوشی به من دست می‌دهد و به بهانه توبه و استغفار به خدا نزدیک‌تر می‌شوم. تو هم اگر می‌خواهی همیشه چنین حال و هوایی داشته باشی، برو به فلان محله و سراغ فلان خانم را بگیر.

مؤمن که عاشق این حال و هوا شده بود، گفت: انصافاً می‌ارزد انسان برای یک بار هم شده چنین گناهی کند و در عوض تا آخر عمر چنین حال و هوایی داشته باشد. رفت و فلان زن را یافت.

وارد شد…

زن نگاهی به مؤمن کرد و متوجه شد که او اهل گناه نیست. پرسید: مرد، به قیافه‌ات نمی‌خورد که بدکاره باشی، اینجا چه می‌خواهی؟

گفت: حقیقتش در فلان مسجد، مؤمنی را دیدم که حال و هوایی بس خوش داشت. پرسیدم چه شد که چنین حالاتی یافته‌ای؟ گفت: گناهی با تو مرتکب شده است و هر بار که به یادش می‌آید، آنطور منقلب می‌شود…

زن که شیطان را به خوبی می‌شناخت، گفت: ای مرد، برو که جای تو اینجا نیست. آن مرد که دیدی، نبود مگر شیطان. برو و دوباره سراغش را بگیر، دیگر نخواهی دیدش.

مرد که متوجه جریان شده بود، دوید به سمت مسجد. هر چه گشت و سراغ آن مرد عارف را گرفت، نیافتش.

حجه الاسلام هاشمی نژاد می‌گفتند: آن شب، شب مرگ آن زن بود…

به یاد ندارم که ایشان گفتند به لطف جلوگیری از این گناه چه نعمتی نصیب آن زن شد، به هر حال، هدفم بیان دام‌های شیطان برای مؤمنان بود…

الهی! تو صاحب اختیار مملکت وجودمانی… واردات خدای تقلبی به مملکتمان را مپذیر.

___________

پی‌نوشت:

دقت کنید که منظور بنده، این نیست که هر حال و هوایی شیطانی است. منظور این بود که اگر آن حال و هوا به مؤمن دست داد و بعد افکاری که گفته‌ام به سراغش آمد (مثلاً نماز فرادایم بهتر است یا چه جالب! بعد از آن گناه حال و هوایم خدایی‌تر شد) می‌شود حدس زد که آن حال و هوا دارد تبدیل به حال و هوای شیطانی می‌شود.

اصلاً یکی از نشانه‌های مؤمن این است که بعد از گناه، پشیمان می‌شود، گریه می‌کند و توبه می‌کند… در این شکی نیست. اما عرض کردم که باید مواظب باشیم این حال و هوا تبدیل به دام شیطان نشود. یعنی فکر نکنیم اگر گریه کردیم به خدا نزدیک شدیم پس آن گناه بود که ما را به خدا نزدیک کرد!!

همه چیز را همه کس دانند و همه کس هنوز زاده نشده اند

کمی خنده, کمی سیاست, نکته هیچ دیدگاه »

خودم از افرادی هستم که دوست دارم دانشجوها در کلاس‌ها سؤال‌های سخت بپرسند و من را به چالش بکشند تا مجبور شوم دنبال جواب آن بروم و چیزی یاد بگیرم. بارها به آن‌ها گفته‌ام که بیشترین دانسته‌هایم را مدیون سؤالاتی هستم که کاربران آفتابگردان در انجمن‌ها پرسیده‌اند و من مجبور شده‌ام برای پاسخ دادن و کمک به آن‌ها خودم در مورد آن موضوع تحقیق کنم. بارها به آن‌ها خرده گرفته‌ام که کلاستان خیلی کسل کننده است! شما فقط گوش می‌کنید! سعی کنید سؤال بپرسید، با من بحث کنید.

حتی با تعدادی از گروه‌ها قهر کرده‌ام و در ترم‌های بعد درس بر نداشته‌ام فقط به این دلیل که احساس می‌کرده‌ام اکثراً دانشجوهایی هستند که دنبال نمره‌اند و نه یادگیری. هر چه بگویی گوش می‌کنند و هیچ تحلیلی در موردش نمی‌کنند، هیچ اعتراضی نمی‌کنند، هیچ سؤال سختی نمی‌پرسند که من هم از طریق آن چیزی گیرم آید. گاهی اوقات از اینکه دائماً خروجی داشته‌ام خسته شده‌ام.

خوشبختانه رابطه‌ام با دانشجوها اینطور نیست که مفهوم «ضایع شدن» در موردم اتفاق بیفتد. می‌دانند که اگر چیزی را بدانم دریغ نمی‌کنم و اگر ندانم با کمال اطمینان قول می‌دهم که جوابش را خواهم یافت و خواهم گفت.

کار هیچ وقت به آنجا نرسیده که بخواهم این داستان کوتاه را براشان نقل کنم، اما بد نیست اینجا مطرح کنم، یادگاری بماند:

نقل می‌کنند که سلطانی از فضائل یک حکیم بسیار شنیده بود. تصمیم بر این گرفت که حکیم را به خدمت گیرد که پاسخگوی سؤالات مردمان و خود باشد.

یک روز بنا کرد از حکیم سؤال پرسیدن.

سؤال اول را پرسید، حکیم بیچاره کمی فکر کرد و دید در زمینه مطالعاتش نیست و نمی‌داند. پس گفت: نمی‌دانم سرورم.

سؤال دوم را پرسید، حکیم کمی فکر کرد و باز هم گفت: نمی‌دانم سرورم.

از قضا سؤال سوم را هم پرسید و حکیم نمی‌دانست، پس گفت: نمی‌دانم سرورم.

سلطان که دید حکیم به سه سؤال پشت سر هم پاسخ نداد، از کوره در رفت و گفت: حکیم! ما اینقدر حقوق به تو می‌دهیم که پاسخگوی سؤالتمان باشی، آنوقت هر چه می‌پرسیم، نمی‌دانی؟

حکیم از منت گذاشتن سلطان برآشفت و جواب جالبی داد، گفت: سرورم، حقوقی که به من می‌دهید بابت دانسته‌های من است. اگر بخواهید برای نادانسته‌های من حقوق بدهید که تمام آسمان‌ها و زمین را هم بدهید کم داده‌اید.

حالا حکایت مدرسین است. مدرسی که قرار است چیزی را تدریس کند، برای دانسته‌هایش آنجاست. قرار نیست به او خرده گرفته شود که چرا اینقدر حقوق می‌گیری فلان چیز را نمی‌دانی!؟ حقوقی که می‌گیرد، بابت دانسته‌هایش است نه نادانسته‌هایش. 🙂

(البته مشخص است که منظورم این نیست که نباید به کم‌‌کاری و کم‌سوادی برخی مدرسین اعتراض کرد. در داستان عرض کردم که «حکیم». یعنی کسی که در زمینه مورد نظر بسیار می‌داند، اما نه همه چیز را. مدرسین ما هم باید در زمینه تدریس خود به حد کافی بدانند، اما قرار نیست همه چیز را بدانند)

* یکی از دوستان ایمیلی زده بود و در مورد این صحبت کرده بود که از فلان استاد یک سؤال پرسیدم، نمی‌دانست، ضایع شد و … گفتم این داستان را اینجا بنویسم که هم ایشان بخوانند و هم شما 😉

کمک خواستن، آداب دارد…

نکته هیچ دیدگاه »

إبن السبیلی* را دیدم به شب که کنار جاده ایستاده بود و از ماشین‌ها استمداد می‌جست در حالی که در یک دست کیسه‌ای و در دست دیگر، کلنگی داشت!!

می‌شد حدس زد که ساعت‌هاست که منتظر است…

__________________

* إبن السَّبیل : در راه مانده

الهی چقدر خوشبخت است کسی که…

الهی نامه من ۲ دیدگاه »

الهی!

نوشته‌اند که نزد سلطان محمود غزنوی چهار بیت شعر در مدح او خواندند، سلطان چه کیسه‌های زر که به آن‌ها نداد…
الهی! چه خوشبخت است کسی که تو را بخواند با ادعیه‌هایی همچون تعقیب نماز عصر و عشا و ظهر و صباح… که همه مدح توست و تو سلطان عالمی.

قانون دارت

اتفاقات روزانه, عادات من, نکته ۲ دیدگاه »

چند سال می‌شود که در حیاط خانه یک سیبل آویزان کرده‌ایم. هر بار که می‌خواهم از در بیرون روم یا به خانه برمی‌گردم، سه دارت نثارش می‌کنم.

چند ماه است که کارشناسی‌هایم بر روی این دارت را شروع کرده‌ام!
هر بار با یک روش جدید تیرها را پرتاب می‌کردم تا ببینم بالاخره می‌شود یک قانون کشف کرد که به واسطه آن هر تیری که می‌زنم به وسط سیبل بخورد یا نه!؟
یک بار محکم تیرها را پرتاب می‌کردم. یک بار با قوص تیرها را می‌انداختم. یک بار تیر را جلو چشمم می‌گرفتم و تمرکز می‌کردم و سپس می‌انداختم. یک بار بدون تمرکز می‌انداختم، یک بار قبل از پرتاب دعا می‌خواندم(!) و خلاصه ده‌ها روش را آزمودم. گاهی اوقات تیر وسط می‌خورد، ‌اما وقتی دوباره همان روش را تکرار می‌کردم، توی ذوقم می‌خورد و اصلاً تیر به دیوار می‌خورد!!
خلاصه دیروز از کشف یک روش که هر تیری را به هدف بزند، مأیوس شدم 🙁
گفتم بگذار کمی در مورد آنچه در این ماه‌ها گذشته بیاندیشم… کمی که فکر کردم به خودم گفتم بیا تصور کنیم در همان هفته اول تو یک قانون کشف می‌کردی که طبق آن تمام تیرهایت به هدف می‌خورد! آه که چقدر این بازی بی مزه می‌شد! نه؟ تصور کن! تو می‌دانستی هر تیری که می‌زنی به هدف می‌خورد! خوب بعد از آن چه لزومی داشت به بازی ادامه دهی؟ چه لزومی داشت حتی یک تیر هم بیاندازی وقتی می‌دانستی دقیقا همانجا می‌خورد که باید بخورد!؟
اصلا آیا دیگر «به هدف زدن تیر» برایت لذتی می‌داشت؟
لذت بازی به همین است که چهار تیر به اطراف بخورد و حالا اگر یکی به وسط خورد، بالا بپری و لذت ببری، همه را دعوت کنی که بیایند و ببینند تو بالاخره توانستی تیر را به هدف بزنی…

شیرینی بازی دارت به قانون دارت است. فراز و نشیب‌های آن، غیرقابل پیش بینی بودن آن.

حالا دیگر وقتی تیرم به هدف نمی‌خورَد، ناراحت نمی‌شوم، با کمال آرامش با قضیه کنار می‌آیم، اه نمی‌گویم! به تیری که به هدف نخورده می‌گویم: ایرادی ندارد، تو باعث می‌شوی زندگی برایم معنی پیدا کند و به هدف رسیدن‌هایم شیرین‌تر شود. واو!! نمی‌دانم چه شد که به جای دارت گفتم زندگی!
شاید به این دلیل است که در حین نوشتن ماجرا دائماً به این فکر می‌کردم که: پسر! چقدر این دارت شبیه زندگی‌ست!

اینطور نیست؟

اللهم إنی اعوذ بک

اعتقادات خاص مذهبی من, نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته ۶ دیدگاه »

معمولاً وقتی دنبال مهدی رضا (خواهرزاده‌ام که حالا ۴ ساله شده است) می‌افتم که بگیرمش و احتمالاً بخورمش(!)، فرار می‌کند و می‌رود پشت پاهای بابایش پناه می‌گیرد. بابایش هم مهدی را سفت می‌چسبد که نکند من بگیرمش. هر کجا مهدی می‌رود، بابا جلو او ایستاده و نمی‌گذارد دستم به او برسد.

این صحنه را (که مطمئناً برای شما هم پیش آمده) خیلی دوست دارم. من را یاد «أعوذ بالله من الشیطان الرجیم» می‌اندازد. (پناه می‌برم به خدا از شیطان رانده شده)

عجب پناهگاهی…

گاهی اوقات با خود می‌گویم آیا خدا اجازه خواهد داد که به او پناه ببریم؟ آیا خدا همچون پدر در مقابل ما خواهد ایستاد که دست شیاطین نرسد به ما؟ بعد می‌گویم یعنی خدا به اندازه یک پدر که فرزندش را دوست دارد، ما را دوست ندارد؟ بعید می‌دانم از مقابلمان کنار برود و ما را با شیاطین تنها بگذارد.

http://img.aftab.cc/news/shelter.jpg

این بخش از تعقیب نماز عصر را بی‌نهایت دوست دارم:

اللهم إنی أعوذ بک مِن نَّفسٍ لا تَشبَع و من قلبٍ لا یَخشَع و من علمٍ لا یَنفَع و من صلوه لا تُرفَع و من دعاءٍ لا یُسمع …

خدایا پناه می‌برم به تو از شر نفسی که سیری‌ناپذیر است. پناه می‌برم به تو از شر قلبی که خاشع نمی‌شود، پناه می‌برم به تو از شر علمی که منفعتی نداشته باشد، پناه می‌برم به تو از نماز و عبادتی که بالا نیاید و به تو نرسد، پناه می‌برم به تو از دعایی که شنیده نمی‌شود…

مدت‌هاست که هر وقت أعوذ بالله می‌گویم، خودم را تصور می‌کنم که همچون مهدی رضا به پدری قوی و قابل اعتماد پناه پرده‌ام که هرگز نخواهد گذاشت شیاطین دستشان برسد و جالب است که هر گاه دستشان رسیده است، دیده‌ام که فراموش کرده‌ام پناه ببرم به آن پناهگاه امن.

الهی، ما را به پناهندگی بپذیر…

نگران نگرانی

ترفندهای من, نکته ۲ دیدگاه »

اکثر اوقات وقتی پریشان احوالی‌ها و نگرانی‌هامان را بررسی می‌کنیم می‌بینیم که ما نگران نگرانی‌هامان هستیم.

به طور مثال نگرانیم که نکند نگرانی‌مان باعث شود دیوانه شویم یا زخم معده بگیریم و …

حداقل من اینطور هستم!

یا مثلاً نگرانیم که استرس کار دستمان بدهد.

دقت کنید که استرس و اضطراب چیز عجیب و خطرناکی نیست، بلکه گاهی اوقات اگر عدم آن را فرض کنیم، بیچاره می‌شویم. مثلاً احتمالاً با اتوبوس مسافرت کرده‌اید ودیده‌اید که طی مسیر، ناخودآگاه بارها خوابیده‌اید و بیدار شده‌اید اما راننده همچنان بیدار است!! فکر می‌کنید چرا آن بیچاره نمی‌خوابد!؟ بهتر بگویم: نمی‌تواند بخوابد؟ یا مثلاً اگر شما راننده باشید، مادرتان احتمالاً تا مقصد چشمش روی هم نمی‌رود! چرا؟ همین اضطراب است که اینجا یک نعمت است و مانع خواب می‌شود. (اگر یک نفر باشد که اضطراب نداشته باشد، احتمالاً با جان ده‌ها نفر بازی کرده است) و یا مثلاً شب‌های امتحان چقدر راحت تا صبح بیدار می‌مانیم! به خاطر همین اضطراب.

پس اضطراب یکی از وضعیت‌های انسان است، مثل شادی، مثل غم و خیلی حالت‌های دیگر. نباید تصور کرد که نگرانی و اضطراب بد است.

در حقیقت خود اضطراب و نگرانی نیست که ما را آزار می‌دهد، بلکه نگرانی از آن نگرانی است که به نظر می‌رسد در ما تعبیه نشده است و نباید رخ دهد.

یادم هست از یکی از دانشجوهایم که دختر تقریباً عصبی‌ای بود پرسیدم چرا اینقدر عصبانی و زودرنج شده‌اید؟ می‌گفت: استاد، حقیقتش را بخواهید من یک مادر مریض دارم که هر وقت می‌بینم درد می‌کشد، من هم با او درد می‌کشم و گریه می‌کنم و این روال آنقدر ادامه یافته که من عصبی شده‌ام.

به او گفتم: دختر خوب، خدا به هر کس که درد می‌دهد، صبر و شرایط تحمل درد را نیز می‌دهد، اما به تو آن تحمل و صبر را نداده، چون آن درد را نداده. به همین دلیل است که اگر مدتی بعد از خوب شدن یک مریض بپرسید که آیا از آن دردها چیزی یادت هست؟ احتمالاً چیزی احساس نمی‌کند، اما اگر شما هم با او رنج کشیده باشید و احتمالاً عصبی شده باشید، هنوز تأثیرات آن موضوع که بی‌جهت نگرانش بوده‌اید در شما مانده است.

مثلاً تصور کنید که یک مادر بخواهد برای لحظه لحظه گریه و مریضی کودکش رنج بکشد و اعصاب خودش را خرد کند! ده سال بعد، کودک چیزی از آن زمان یادش نیست و رنجی نمی‌برد، اما مادر که احتمالاً حالا حسابی عصبی شده است، دارد دائماً رنج می‌کشد.

این به این دلیل است که گریه و مریضی جزئی از زندگی کودک است. مریضی جزئی از زندگی مادران مسن است، اما قرار نیست جزئی از زندگی دیگری باشد. نگرانی جزئی از زندگی است و مشکلی ایجاد نخواهد کرد، اما نگران نگرانی بودن غلط است.

http://secondphoenix.persiangig.com/image/Blog/Calm.jpg

هر گاه نگران این بودی که نگرانی‌هایت کار دستت دهد، خودت را کمی شل کن، نفس راحت بکش و بگذار راحت نگران باشی! 🙂 این طبیعی است که نگران نمره یک درس باشی. این طبیعی است که نگران آینده باشی، این طبیعی است که نگران ازدواج باشی، این طبیعی است که نگران فرزند باشی، این طبیعی است که نگران شغلت باشی، همه همینطورند، اما نگران این نباش که نکند این نگرانی فلان بلا را سرت بیاورد!

همین!

پی‌نوشت:‌ یک وقت سوء برداشت نشود که منظور از نگران نبودن برای مریضی مادر و فرزند، بی‌خیال بودن نسبت به آن‌هاست. خیر، ما در دینمان دعوت شده‌ایم به رفع مشکلات دیگران و نه نشستن و جوش خوردن و فکر و خیال کردن در مورد آن‌ها… به مادر تا می‌توانی لطف و کمک کن، اما قرار نیست پا به پای او درد بکشی و گریه کنی و … با روحیه‌ای قوی هر چه از دستت بر می‌آید برایش انجام ده.

 

 

آپدیت در ۱۳۹۶/۵/۱۵: شاهد روایی این مطلب را در حین خواندم حکمت‌های نهج‌البلاغه یافتم: حکمت ۱۴۴: یَنزِلُ الصَّبرُ عَلی قَدرِ المُصیبهِ…

با یک چشم دنیا را دیدن، با یک پا دنیا را گشتن…

کمی خنده, نکته هیچ دیدگاه »

شوهرخاله‌ای دارم که از آن انسان‌های شوخ طبع روزگار است. مطمئنم از مصاحبت با او خسته نمی‌شوید. هر بار که در جمعمان حاضر شده است، با شوخی‌ها و معماهای جالبش من را به فکر فرو برده.

هر وقت ما را می‌بیند، اصرار پشت اصرار که چرا زن نمی‌گیری!؟ بعد هم طبق معمول می‌گوید:

خلاصه، اگه خواستی، من یه خاله دارم قصد ازدواج داره.

۸۰ سالشه، اونقدر کارش درسته که نگو و نپرس: با یک چشم، کل دنیا رو می‌بینه! با یک پا کل دنیا رو گشته! می‌تونه با یک دست همه پول‌هات رو بشمره!!

از آنجا که مدت‌هاست این شوخی را می‌کند، من اوائل فکر می‌کردم عجب خاله جالبی دارد این عموی ما! یعنی این همه مهارت دارد؟ بعداً متوجه شدم که ای بابا! سر کار تشریف داریم! نگو بنده خدا سکته کرده و نیمی از بدنش بی حس است و یک چشمش هم آنقدر ضعیف است که اصلاً‌ نمی‌بیند!!

اما گذشته از شوخی بودن این ماجرا، دیدگاهی که شوهرخاله‌مان به مسأله نگاه کرده است را دوست دارم. فکر می‌کنم همان دیدن قسمت پر لیوان است، نه؟

به جای آنکه بگویی یک پایش چلاق است و یک دستش بی‌حس و یک چشم ندارد، چقدر قشنگ می‌توانی به ماجرا نگاه کنی: با یک چشم کل دنیا را می‌بیند، با یک پا کل دنیا را می‌گردد، با یک دست کل پول‌ها را می‌شمرد…

همان جریان امام صادق(ع) است که از مؤمنی که در حال ساخت و ساز بود، پرسید چه می‌کنی؟ گفت سوراخی در مطبخ ایجاد می‌کنم که دود از آن خارج شود. امام(ع) نگاه مثبت را اینگونه به ما آموخت: فرمود: اگر شخص دیگری پرسید چه می‌کنی بگو سوراخی ایجاد می‌کنم که نور از آن داخل مطبخ شود…

و این یعنی نگاه مثبت به دنیا.

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها