عید امسال (۸۹) امام رضا ما را به حضور طلبید و ما هم برای اخذ انرژی سالانه به پابوس رفتیم.
چند باری که در محیط حرم بودم، هر بار پسربچههایی را میدیدم که با صدایی بلند گریه میکنند. آنقدر اشک میریختند که لباسشان خیس شده بود.
خادمها معمولاً متوجه میشدند جریان چیست و سراغش میآمدند، میپرسیدند: چه شده پسرم؟
با همان حالت گریه میگفتند: گم شدم… بابام رو گم کردم…
خادمها دستش را میگرفتند، دلداریاش میدادند و قدم میزدند و هر کاری از دستشان بر میآمد انجام میدادند تا بالاخره پدرش که در همان نزدیکی بود پیدایش میکرد. چقدر آرام میشد وقتی پدرش را میدید.
هر بار که این صحنهها را میدیدم، دلم میخواست شروع کنم بلند بلند گریه کردن و اشک ریختن! آنقدر اشک بریزم تا یکی، شاید امام، بیاید و بگوید: چه شده پسرم؟ بگویم: گم شدهام آقا! خودم را گم کردهام و پدرم را که در این نزدیکیست…
احساس میکنم کسی باید باشد که دستمان بگیرد. شاید هنوز باور نکردهایم که گم شدهایم، گریههامان مصنوعیست. گریههامان از زاریهای آن کودک هم کمتر است!
باید داد بزنیم، شیون کنیم: آقا! ما انسانها همهمان گم شدهایم، خدامان را گم کردهایم، خودمان را گم کردهایم، دستمان بگیر، تو بهتر میدانی چطور باید برسیم به آن پدر که آرامشیست در وصالش…
ما گم شدهایم آقا…
دیدگاههای تازه