چند نمونه رمزگشایی

اتفاقات روزانه یک دیدگاه »

چند اتفاق که دوست دارم اینجا ثبت کنم:

۱- حکایت خوردن ماهی!

یک دانشجو دارم که این روزها در کلاس‌های MCITP شرکت می‌کند. او حدود ۵ سال پیش در کلاس‌های طراحی وب من شرکت کرده بود.

یک چیز عجیب در مورد او این است که وقتی به فراخور درس، از برخی مباحث که در کلاس طراحی وب گفته‌ام سؤال می‌کنم، او به طور عجیبی، دقیقاً و دقیقاً همان جمله‌ای که من ۵ سال پیش گفته‌ام را بیان می‌کند!!! (جملات من مُهر دارد و هر کجا آن جمله گفته شود من می‌فهمم که او دانشجوی من بوده یا ویدئوهای من را دیده و…)

چند روز پیش به او گفتم: دختر! تو چرا اینقدر عجیبی!؟ جملات من را دقیقاً به همان صورت بعد از ۵ سال به یاد داری! قطعاً هر چه هست در چیزهایی هست که می‌خوری. بگو ببینم بیشتر چه می‌خوری؟ گفت: استاد، ما شمالی هستیم… غذایمان اکثر اوقات ماهی است!
گفتم: تمام شد! همین است!
شنیده بودم ماهی حافظه را زیاد می‌کند اما به چشم ندیده بودم! خیلی برایم جالب بود.

تصمیم گرفتم از فردای آن روز ماهی را بیشتر در سبد غذایی(!) قرار دهم تا شاید در حفظ قرآن موفق‌تر باشم…

فردای آن روز، ظهر رفتم مسجد… حاج آقا خطیبی بین نماز ظهر و عصر، یک حکم شرعی و یک حدیث می‌گوید. حدس بزن حدیث چه بود!؟ این حدیث:

امام على علیه السلام: «أقِلّوا مِن أکلِ الحیتانِ؛ فَإِنَّها تُذیبُ البَدَنَ، و تُکثِرُ البَلغَمَ، و تُغَلِّظُ النَّفسَ: کمتر ماهى بخورید؛ چرا که بدن را ذوب مى ‏کند، بلغم را افزون مى‏ سازد و نَفَس را سنگین مى‏ نماید.» (+)

به آسمان نگاه کردم و گفتم: چشم، غلط کردم!

 

۲- حکایت فرسوده شدن پاها:

این دو سه روز که تاسوعا و عاشورا بود، خیلی به خودم فشار آوردم (به خصوص امسال، خیلی با سال‌های قبلم فرق می‌کرد… بعداً خواهم گفت که دوران خوبی است). شب نه و شب ده و روز عاشورا (سه بار پشت سر هم) با هیأت بیرون رفتم و حداقل ۳ ساعت پیاده‌روی در شهر داشتم. بعد از آن، خودم را قبل از نیمه شب شرعی می‌رسانم خانه که نماز وتیره را بخوانم. (وتیره‌ای که این روزها سه سوره با آیات طولانی در آن تمرین می‌کنم و بیشتر از حد معمول طول می‌کشد: زخرف، انشقاق / دخان) و سحرها هم کم نگذاشتم… به هر حال، در شام عاشورا دیگر دیدم زانوهایم نمی‌کشد ایستاده نمازهای شب را بخوانم، گفتم ظاهراً روزگار می‌خواهد یادی از حضرت زینب کنیم که در شام عاشورا دیگر نتوانست نماز شب را ایستاده بخواند… به هر حال، در این شب‌ها به این فکر بودم که نظر اسلام در مورد اینکه زانوهای من سائیده شود ولی به خاطر امام حسین پیاده‌روی انجام دهم و نمازها را هم کم نگذارم، چیست؟ آیا با این سائیده شدن زانوها و درد گرفتن پایی که جا انداخته بودم و دو سه ماهی بود که راحت بودم، موافق است؟

دیشب (یعنی دقیقاً یک روز بعد از این قضایا) در نامه ۵۳ نهج‌البلاغه خواندم:

عبادتی که موجب نزدیکی تو به خداوند گردد به نحو کامل و بدون نقصان و کاستی بجای آور، «هرچند سبب فرسودن جسم تو شود»

به آسمان نگاه کردم و گفتم: چشم، غلط کردم!

 

۳- حکایت یک خرج:

امروز ۱۰ سری از مجموعه گنجبنه سفارش دادم که به افرادی که می‌دانم اهل مطالعه هستند هدیه بدهم. چون می‌بینم الان در سجاده‌ام یک قرآن و مفاتیج و نهج‌البلاغه از این مجموعه است که یکی از دوستان در همین سایت برایم هدیه فرستاده و طبیعتاً اگر خواندن من ثوابی داشته باشد، به او هم می‌رسد. به او حسودی‌ام می‌شود! بنابراین تا بتوانم این مجموعه را به اهلش می‌دهم… به هر حال، این دفعه شوخی نبود، ۵۰۰ هزار تومان شد! باور نمی‌کنی شیطان چقدر تلاش کرد که من روی دکمه خرید نهایی کلیک نکنم اما گفتم من باید روی او را کم کنم… با شجاعت کلیک کردم… بعد از خرید هم شیطان دست از سرم برنمی‌داشت! وسوسه می‌کرد که: بیچاره، این پول را برای کارهای مهم‌تر می‌گذاشتی! آخر این روزها چه کسی کتاب مطالعه می‌کند!؟ هنوز دیر نشده، ایمیل بزن بگو سفارش را کنسل کنید! و از اینجور وسوسه‌ها! چون دیدم زیادی دارد وسوسه می‌کند، یک «استغفر الله» گفتم و از جایم بلند شدم رفتم لباسم را اتو کنم.

در حین اتو گفتم در این یک ربع بزنم چند ویدئو از کانال vidoal.com که شب‌ها می‌زنم دانلود بشود را ببینم. دقیقاً نوبت این ویدئو بود: +

به آسمان نگاه کردم و گفتم: چشم، غلط کردم!

و قص علی هذا…

 

آپدیت در ۱ آبان ۹۵

طی چند ساعت گذشته:

۳- نماز جمعه:

دیروز، جمعه برای آزمون زبان دکترا باید می‌رفتم تهران و طبیعتاً به نماز جمعه نمی‌رسیدم. (از حکمت‌های خدا در جریان رسیدن به محل آزمون که بگذریم که لحظه به لحظه‌اش درس بود، اما) دیروز که امکان حضور در نماز جمعه که یکی از مهم‌ترین کارهایی است که باید حتماً انجام دهم نبود، دائم به این فکر می‌کردم که طبق آن آیه در سوره جمعه که می‌گوید «وقتی ندای نماز جمعه را شنیدید به سوی ذکر خدا بشتابید و تجارت را رها کنید، این برای شما بهتر است اگر بدانید»، آیا من مجازم که مثلاً این آزمون را نروم و در نماز جمعه شرکت کنم؟ آیا نهایتاً خدا موضوع را به نفع من تمام خواهد کرد؟ نظر اسلام در مورد این شرایط چیست؟

امروز صبح در قرائت سحرانه نهج البلاغه: روز جمعه مسافرت مکن تا در نماز جمعه شرکت جویی، مگر آن‌که سفرت در راه خدا باشد، یا برای کاری باشد که عذرت در سفر برای آن پذیرفته باشد. نامه۶۹

 

۴- منت مگذار:

مجید چند شب است که شب‌ها معجون درست می‌کند و به همه یک لیوان می‌دهد. (یک مدت است می‌رود بدنسازی!)

معمولاً این برادرها هر کدام هر چه هوس کنند یاد اندوخته‌های من بیچاره می‌افتند… من به هیچ وجه به زبان نمی‌آورم که مثلاً فلان خوراکی من را برندارید. البته مخالف هستم و تا بتوانم از جلو دستشان دور می‌کنم چون حیای گربه وجود ندارد و می‌بینی مثلاً کل تخمه‌هایی که من طی دو ماه می‌خورم را یک‌شبه پای تلویزیون می‌خورند!

امروز دیدم کاکائوی صبحانه‌ام یک‌دفعه نصفش تمام شده! جلو حاج خانم به زبان آمدم: اسمش این است که شازده معجون درست می‌کند، اما رسماً کاکائو و مغز گردو و کنجد و عسل و… را از من بیچاره برمی‌دارد، شیر را هم که یکی در میان زنگ می‌زند من سر راه بگیرم…

خودم از گفتن این جملات احساس بدی پیدا کردم و متوجه شدم که اشتباه بود… به هر حال، بعد از صبحانه بلند شدم بروم کاکائو و عسل را در کابینت بگذارم، حواسم نبود که در کاکائو را محکم نکرده‌ام، یک دفعه از دستم افتاد و در باز شد و مقداری به اطراف پاشید، رفتم آن‌را بردارم، عسل (که آن هم دربش را فقط می‌گذارم رویش) کج شد و چون تازه باز کرده بودم و پر بود، و به اندازه سه چهار وعده ریخت روی فرش!!

واقعاً نمی‌دانستم چه بگویم! فقط بغض کرده بودم! و حاج خانم هم که جریان را گرفته بود، دائم تکرار می‌کرد که: ناشکری کردی، اینطور شد!

آرزو آری، توقع خیر…

نقل قول‌ها (احادیث، روایات و ...), نکاتی برای بچه حزب اللهی‌ها, نکته یک دیدگاه »

جمله جالبی دیروز در ضبط ماشین که این روزها سخنرانی‌های استاد عالی را روی آن ریخته‌ام شنیدم که خیلی خوشم آمد:

آرزو آری، توقع خیر…

اینکه انسان مثلاً آرزو داشته باشد که امام زمان علیه السلام را ببیند یا مثلاً آرزو داشته باشد که به بهشت برود خوب است اما اینکه به خاطر یک سری کارها و عبادات توقع پیدا کند که این قضایا اتفاق بیفتد، می‌شود شیطان و کار شیطانی…

امید من، ناامید نباش!

اتفاقات روزانه, امید نامه یک دیدگاه »

امید من، در کار خیر، هرگز ناامید مشو! خداوند می‌تواند در کوتاه‌ترین زمان، چنان شرایط را تغییر دهد تا بهترین نتیجه برایت حاصل شود. به او توکل کن و امیدوار به لطف او باش…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امروز استاد کلاس فرانسه نیامد و ما را سر کار گذاشت! گفتم حالا که نیست این مَرکَبمان را ببریم کارواش که چند هفته است دست به رویش نکشیده‌ام… ۴۵ دقیقه تا اذان مغرب بود. گفتم به نماز می‌رسم، پس بردمش…

رفتم… کمی شلوغ بود. از طرفی روی یک تابلو تبلیغاتی را خواندم و هوس کردم روی صندلی‌ها نایلون بکشم که کمی نوتر به نظر برسد. (می‌دانی؟ احساس می‌کنم باید به این ماشین هم به نوعی مانند یک اسب که مثلاً اولیا با آن خوش‌رفتاری می‌کردند، رفتار کرد. فراموش نکنیم که همه چیز جان دارد و خوش‌رفتاری با خودش را می‌فهمد… )

بعد از یک ربع نوبت من شد. رفتم رسید بگیرم، پرسیدم نایلون صندلی‌ها چند؟ گفت: ۳۵ هزار تومان! گفتم: نمی‌ارزد. فقط روشویی انجام دهید… گفت: اگر خواستی ۳۰ تومان هم می‌توانم حساب کنم. گفتم: اگر ۲۵ می‌زنی، می‌ارزد… گفت: نه، هیچی برای خودم ندارد، ۲۷ می‌زنم. گفتم: نه، ۲۵ بیشتر نمی‌توانم بدهم! خلاصه بعد از کلی چانه‌زنی قبول کرد…

تا ماشین بخواهد شسته شود، شد ۵ دقیقه به نماز!

فکر نمی‌کردم نایلون انداختن اینقدر کار داشته باشد! تمام صندلی‌ها باید باز بشود و …

تا بخواهند شروع کنند، اذان تمام شد! چند بار گفتم: آقا تو رو خدا سریع‌تر، من کار دارم…

دیدم نه، فایده ندارد، انقدر پیچ و میچ باز کرده‌اند که هر چقدر هم که بخواهند سریع کار کنند، بعید است به جماعت برسم! کم‌کم خودم را قانع کرده بودم که امشب بی‌نصیب ماندیم و باید فرادی بخوانیم 🙁 قبلاً گفته بودم که وقتی در راه مسجد باشم و حدس بزنم به نماز نمی‌رسم، این ذکر را دائم تکرار می‌کنم: اللهم ارزُقنی تَوفیقَ الطاعه و بُعدَ المَعصِیه [خدایا! توفیق طاعت و دوری از معصیت عنایت کن]. هر چند داشتم ناامید می‌شدم اما آنقدر از این ذکر چیزها دیده‌ام که باز هم تکرار کردم. (بارها شده رفته‌ام دیده‌ام برای حاج آقا مشکل پیش آمده و دیرتر می‌آید تا من برسم!) داشت دیر می‌شد… یک بار دیگر به افرادی که روی ماشین کار می‌کردند تأکید کردم: آقا تو رو خدا سریع‌تر، من کار دارم…

تا این جمله را گفتم، یکی از جوان‌ها که معصوم‌تر بود، گفت: آقا! چقدر کار؟ دنیا ارزش نداره، اینقدر کار واسه چی!؟

مجبور شدم علی‌رغم مِیل‌م بگویم: حقیقتش می‌خوام برم مسجد، نگرانم به نماز نرسم.

برایش جالب بود! فکرش را نمی‌کرد یک نفر برای این «کار» اینقدر عجله داشته باشد!
یک دفعه گفت: آقا! خوب، ما یه مسجد ۵۰ متر بالاتر داریم، برید اینجا، تا نماز رو بخونید، کار تمام شده.

انگار که دنیا را به من داده باشند! گفتم: واقعاً؟ مشکلی نیست من برم؟ گفت: نه، ما با شما کاری نداریم! سریع برید به نماز می‌رسید… گفتم: خدا خیرت بده، پس این سوئیچ، کار تمام شد بزن یک کنار تا من بیام… و دویدم سمت مسجد… (قبلاً یک بار این مسجد را آمده بودم اما اصلاً فکرم به این مسجد به این نزدیکی نمی‌رسید! گفتم اگر ماشین را بگذارم، تا نزدیک‌ترین مسجد کلی پیاده‌روی دارد و احتمال دارد تا برگردم این‌ها رفته باشند… از طرفی جالب نیست ماشین را در این کارواش به این شلوغی رها کنی و بروی…)

در راه دعا می‌کردم: خدایا! نماز جماعت برگزار باشه… وارد مسجد شدم، دیدم به‌به! حاج آقا، سوره قدر می‌خواند، تکبیر گفتم، صبر کردم ببینم به رکوع می‌روند و آیا رکعت اول است؟ خدای من! دقیقاً رکعت اول بود! با توجه به اینکه آسمان تاریک شده بود، تا رکعت سوم صبر کردم ببینم نماز دوم نباشد، دیدم آخ جان! نماز اول است! یعنی چنان نمازی شد که نگو و نپرس! یکی از بهترین نمازها! چقدر آن جوان را دعا کردم! با اینکه من هیچ وقت به شاگردهای کارواش‌ها انعام نداده‌ام و این رسم را که بابای خدابیامرزم خیلی دوست داشت (چون خودش در نوجوانی در مکانیکی برادرش کار می‌کرد و می‌گفت: تمام خوشی ما این بود که راننده‌ها به ما انعام بدهند و خیلی توصیه می‌کرد که حتماً به شاگردها انعام بدهید) به جا نیاورده‌ام (چون می‌ترسم بدعادت بشوند) اما نیت کردم که ۵ هزار تومان به این جوان بدهم نه به خاطر ماشین‌شویی‌اش بلکه به خاطر اینکه چیزی نصیبم کرد که اگر تمام درختان را قلم کنند و دریاها را مرکب، نمی‌توانند ثواب آن‌را بنویسند و به رکعت اول نماز هم رسیدم که پیامبر به آن مرد چوپان گفت: اگر تمام گوسفندانت را هم در راه خدا بدهی ثواب آن یک رکعت اول که از دست دادی نمی‌شود!

آمدم دیدم دمِ در کارواش با گوشی‌اش صحبت می‌کنم، سوئیچ را گرفت بالا که تحویل بدهد. با یک حالتی که انگار دنیا را به من داده، گفتم: پهلوون، امروز کمک بزرگی به من کردی. صبر کن می‌خوام یه هدیه ناقابل بدم و هر چند نمی‌خواست انعام به خاطر این موضوع را قبول کند اما ۵ هزار تومان با زور گذاشتم در جیبش… و از روی تعجب خندید…

آپدیت: امروز در کلیپ‌های رادیو جوان یک داستان شنیدم که بی‌ربط به این موضوع نیست. اینجا باشد بد نیست (لینک):

خلاصه، باورم نمی‌شد این ذکر اینقدر جالب عمل کند و به آرزویم برساندم…

– ثبت احوال: روز خوبی بود. الحمد لله از معدود روزهایی بود که موفق شدم تمام ۵۱ رکعت نمازش را با دل خوش و کامل بخوانم. (معمولاً از ۸ رکعت نماز نافله قبل از نماز ظهر به ۴ رکعت بیشتر نمی‌رسیدم اما امروز به خاطر ثبت‌نام دانشگاه به مسجد یک حوزه علمیه نزدیک دانشگاه رفتم که صبورانه نماز ظهر و عصر را شروع می‌کردند و موفق شدم نافله ظهر و عصر را بخوانم… البته همیشه ۴ رکعت نافله عصر را در مسجد و بین دو نماز می‌خوانم و چهار رکعتش را می‌گذارم تا اذان مغرب که دو بار دستشویی می‌روم و به خاطر آن حدیث قدسی که

خداوند متعال می‌فرماید کسی که قضای حاجت کند ولی وضو نگیرد، به من ستم کرده! و کسی که قضای حاجت کند و وضو بگیرد، اما دو رکعت نماز نخواند، [باز هم] به من ستم کرده! و کسی که قضای حاجت کند و وضو بگیرد و دو رکعت نماز بخواند و [و از من چیزی نخواهد به من جفا کرده و اگر] مرا بخواند و دعا کند و من آنچه از امور دینی یا دنیایی‌اش که از من خواسته را اجابت نکنم، من به او ستم کرده‌ام، و من پروردگار ستم‌کار نیستم!

دو بار وضو می‌گیرم و طبیعتاً دو بار نماز می‌خوانم که این نمازها را به نیت آن دو نافله عصر که مانده می‌خوانم و این روزها فقط یک خواسته از او دارم: اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد و ارزقنی توفیق الشهاده‌ فی سبیلک)

– این روزها آنقدر برایم نماز جماعت مهم شده که هر کلاسی که باشد، برای نماز ۲۰ دقیقه تعطیل می‌کنم و سریعاً خودم را به نزدیک‌ترین مسجد می‌رسانم… شش ماه دوم سال چون اذان مغرب وسط کلاس‌هایم می‌افتد، معمولاً مجبور بودم سر کلاس بمانم یا نهایتاً سر وقت اما به فرادی در نمازخانه دانشگاه‌ها بخوانم اما امسال طوری کلاس‌ها را تنظیم کرده‌ام که کلاس ۳ ساعتی و آنتراک آن بیفتد موقع نماز و خلاصه هر طور شده خودم را برسانم…

روزهای خوبی‌ست… و الحمد لله.

امید من، گفتنی‌ها گفته شده است…

امید نامه یک دیدگاه »

امید من،

تمام گفتنی‌ها پس از قرآن در نهج‌البلاغه گفته شده است. اگر خوانده‌ای، دیگر وقت عمل است…

________

امید من،

هر که به مادر احترام کرد، ضرر نکرد: عزیز شد و سربلند…

امید من، چاره‌ای جز اخلاص نداریم!

امید نامه یک دیدگاه »

امید من، چاره‌ای جز اخلاص نداریم!

 

Powered by WordPress
خروجی نوشته‌ها خروجی دیدگاه‌ها