ممکن است من و شما وضع مالی یک نفر را ببینیم و تصور کنیم که او از ابتدا که به دنیا آمد، همینطور وضعش خوب بود و میتوانست تنهایی ارتزاق کند.
گاهی اوقات برخی دوستانم و یا دانشجوها و حتی برادر کوچکتر من وقتی میبینند که مثلاً الان دستم به دهانم میرسد، فکر میکنند من در سنین آنها هم که بودم وضعم اینطور بوده. خود من هم وقتی مثلاً وضع مالی یک ثروتمند را میبینم، فکر میکنم او سختیهای من را نکشیده! اما زندگینامهاش را که مرور میکنم میبینم از شستن دستشوییها به اینجا رسیده! (این جریان در یک سری مستند ایرانیهای موفق خارج از کشور بود که اگر دیده باشید، اکثرشان وقتی رفته بودند خارج مجبور بودند در خیابان بخوابند یا دستشوییها را بشویند…)
در مورد خودم کمی توضیح میدهم و قبل از آن میگویم که بنده منظورم این نیست که بگویم وضع فعلیام خوب است! خیر، بنده از نظر وضع مالی در سطح عموم جامعه هستم و همینقدر برایم کافیست. قصدم فقط این است که بگویم در سنین دانشجویی چطور بودم. مثل خیلی از دانشجوهایی که در این دوران به خاطر حس استقلالطلبی و غرور نمیتوانند از پدر درخواست پول کنند و احتمالاً مجبورند خیلی از توقعات را پایین بیاورند. اما به مرور همه چیز درست میشود، پس هدف این است که بگویم شما اگر دانشجو و یا در سنین و شرایط این داستان هستید، نباید عجله کنید. (اینها واقعیات زندگی من است و مجبورم برای همدردی با برخی دانشجویانی که هر روز با چشمم میبینم که از نظر مالی و غیره مشکلات عدیدهای دارند، اما میسوزند و میسازند، بیان کنم)
اگر پدرتان در قید حیات است، برایتان حفظش کند و اگر نیست، خداوند رحمتش کند.
سال ۸۲، یعنی زمانی که من ۱۷ سال داشتم بابای ما عمرش را به شما داد.
این در حالی بود که من تقریباً به طور کامل وابسته به جیب پدر بودم. (به جز اندکی درآمد که از طریق کانون تبلیغاتی داخل مسجد به دست میآمد که قابل بحث نبود، بیشتر برای تجربه آن را راه انداخته بودیم تا درآمد.)
بابای ما وقتی رفت، یک مغازه خواروبار داشت که خود مغازه کرایهای بود، اما اجناس طبیعتاً از خودش، به انضمام یک موتور براوو و یک میلیون پول در حساب. (که فکر میکنم خرج کفن و دفنش شد)
برادر بزرگتر ما مغازه را به دست گرفت و به خاطر خساست شدیدی که داشت و دارد*، همان روزهای اول قرار کرد که: من به جز اجناس خانه که از مغازه میآورم، یک ریال پول به کسی نمیدهم، هر کس خواست، خودش بیاید مغازه و کار کند و پول دربیاورد.
من در شأن خودم نمیدیدم در مغازه خواروبار کار کنم و البته دوست داشتم درس بخوانم نسبت به اینکه بخواهم درگیر آن شغل پردردسر شوم، بنابراین، درآمد هم نداشتم… تا یک سال زندگیای به شدت سخت را گذراندم، تا اینکه در دانشگاه آزاد قبول شدم.
برادر بزرگتر قرار کرد که من به هیچ وجه شهریه دانشگاه را نخواهم داد، بهانه این بود که: درس بخوان، برو دولتی! یادم نمیرود که در ترمهای اول بارها گریه کردم تا فقط پول قرض بدهد که ثبت نام کنم و بعداً به او برگردانم.
بنابراین، همان اول من قید دانشگاه آزاد را زدم و گفتم یک سال درس میخوانم که بروم دولتی (غافل از اینکه بر فرض دولتی هم که قبول شوی چقدر خرج دارد).
اما آن زمان، وقتی عباس آقا و حاج حسن (دوستان ۶۵ ساله من که از ۱۲ سالگیِ من، با هم در مسجد بودیم و هر سهمان در سال ۸۳ از آن مسجد گذاشتیم و رفتیم و حالا هم هر هفته و هر روز همدیگر را میبینیم) داستان را شنیدند، دنبال یک کار پارهوقت گشتند.
پسر حاج حسن پیغام داد که من یک شاگرد برای مغازه فتوکپی نیاز دارم. پس من قبول کردم که آنجا کار کنم به ازای ماهی ۵۰ هزار تومان!
خوشبختانه با تخفیف بزرگی که به خاطر آشنایی حاج حسن با رئیس دانشگاه میگرفتیم و این حقوق، میشد خرج دانشگاه را به زور درآورد.
البته به محض ورود به آن مغازه، آنجا محل درآمد من هم شد، چون طراحی کارت ویزیت و پوستر و بنر و … و کلی کار کامپیوتری دیگر مثل ساخت کلیپ تبلیغاتی و طراحی وب و … هم انجام میدادم و درآمد داشتم. خدا خیرش دهد پسر حاج حسن را خیلی دوستانه کار میکردیم، گاهی من مینشستم کار طراحی انجام میدادم و او، بنده خدا، فتوکپی میگرفت!!
اما به هر حال، با توجه به اینکه مخارج دانشگاه سنگین بود و من همیشه مجبور بودم خرج کنم تا بهروز باشم (از جمله داشتن خط اینترنت پرسرعت در همان زمان و خرید کتابها و سی.دیهای آموزشی و …) این حقوق و درآمد، بسیار ناچیز بود!
در دانشگاه من مجبور بودم سادهترین لباسها را به تن کنم، کیف و لوازم را مواظب باشم که پاره نشود که اگر میشد، پولی برای خرید نداشتم.
مجبور بودم ارزانترین لباسها و لوازم را بخرم، اما کتابها و سی.دیهای آموزشی خوب بخرم.
و اما دردناکترین صحنه عمرم:
زمانی بود که قسم میخورم، قسم میخورم که پول خرید کفش نداشتم!
یک کفش از مغازههای ارزانفروشی خریده بودم به قیمت ۶ هزار تومان!
آنقدر پوشیده بودم که زوارش در رفته بود و به پایم گشاد شده بود، باور کنید وقتی از پلههای دانشگاه بالا میرفتم کفش از پایم جدا میشد و در پله بعد میخورد به کف پایم و انگار دمپایی به پا کردهام.
دردناکترین صحنه زمانی بود که یک روز با این کفشها داشتم میرفتم که تاکسی سوار شوم و بروم دانشگاه، تاکسی مقابل پایم ایستاد، پای چپم را آهسته بلند کردم که کفش نیفتد و داخل تاکسی گذاشتم، اما به محض اینکه خواستم آهسته پای راستم را بالا بیاورم، تاکسی حرکت کرد و کشف از پایم افتاد!! عرق کل هیکلم را گرفت! چطور بگویم که آقا کفشم افتاد!؟ نمیخندند؟
مجبور بودم، پس داد زدم: آقا صبر کن، کفشم افتاد. کفش را با دست بلند کردم و داخل آوردم و پوشیدم!
تا آنجا عرق میریختم و سرم را بالا نمیآوردم که نکند چشمم به چشم مسافران دیگر بیفتد.
هیچ وقت این صحنه را فراموش نمیکنم… هر بار که کفش میپوشم انگار دارم خم میشوم که آن کشف را بردارم…
در دانشگاه، همیشه باید کفشها را زیر صندلی قایم میکردم که نکند آن باکلاسها ببینند و انگشتنما شوم!
در همان شرایط به خاطر جوش خوردنهای بسیار معده درد شدیدی میگرفتم که مجبور بودم با شربت و قرص ساکتش کنم. شاید از بیرون همه و حتی خانواده، من را شادترین فرد میدیدند، اما در درون خبرهای دیگری بود.
اما به هر حال، بعید میدانم حتی در این شرایط کسی از من شنیده باشد که ناشکری کنم. همیشه اینها را صلاح میدیدم و میگفتم:
=- وَ مَن یّتّقِی اللهَ یَجعَل لهُ مَخرجاً و یَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِب وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ. إنَّ اللهَ بالغُ اَمرِه. قَد جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شیئٍ قدراَ
[و هر کس تقوا پیشه کند، خداوند راه بیرون رفتن (از مشکلات) برایش قرار میدهد و از جایی که فکرش را نمیکند، روزیاش را میدهد و هر کس بر خدا اعتماد کند او براى وى بس است. خدا فرمانش را به انجام رسانده است. به راستى خدا براى هر چیزى اندازهاى مقرر کرده است.]
خلاصه اینکه ممکن است خیلی از دانشجوها در شرایطی حتی سختتر از من زندگی کنند! (به قول یکیشان: ای کاش فقط مشکل ما مشکل مالی بود!!) اینها تجربهها و شیرینیهای زندگی است. بسازید و صبور باشید که آینده روشن است، إن شاء الله 😉
_______________
پینوشت: حالا که میبینم، خساست برادر را اولاً حق او میدانم و ثانیاً یک موتور محرکه برای تلاش بیشترم.
پینوشت۲: مطلب را برای برانگیختن حس ترحم شما نسبت به خود ننوشتم! نمیدانم چرا یکی از دانشجوها اینطور برداشت کرده است! خیالتان راحت، وضع فعلی من ارزش آن همه عذاب را داشته!! هدف از نوشتن مطلب، ترسیم آیندهای روشن برای کسانی است که سختیهایی را متحمل میشوند. به قول یکی از دوستانی که نظر خصوصی فرستاد:
هر که در این دهر مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند
دیدگاههای تازه