این داستان را در کتاب «داستانهای کوتاه» گردآوری شده توسط دکتر هادی کیانور خواندم.
داستان جالبیست. گفتم شما هم بینصیب نمانید:
در شهری دوهمسایه به خوبی در کنارهم زندگی میکردند.همسایهی سمت راست گیاه چسبان زیبائی کاشته بود که رنگها و برگهای زیبای آن چشم همه را خیره میکرد. روزها گذشت تا اینکه گیاه سر بر آورد و از دیوار بالا رفت و به مرز میان دیوار همسایه چپی رسید، در این زمان همسایه سمت راستی به خاطر احترام به همسایه خود با قیچی آنها را سر برید واجازه نداد از مرز دیوار عبور کرده به حیاط همسایه چپی وارد شوند، چون می ترسید همسایهشان از این برگها ناراحت شود و اعتراض کند. همسایه چپ که سر شاخههای چسبان را نگاه میکرد در دل به خساست همسایه راستی دشنام میگفت و ناراحت بود از اینکه هر هفته سر برگها جدا میشود و به حیاطش وارد نمیشوند تا او هم از زیبایی برگها لذت ببرد.
سا لها به این منوال گذشت بدون اینکه آن دوهمسایه خواستههای خود را بیان کنند و همدیگر را درک کنند.
-=-=-=-=-
حقیقتاً بسیاری از مشکلات ما با همدیگر، به خاطر سوء تفاهمها و خیالبافیهایی است که بعد از یک اتفاق برامان پیش میآید.
شاید تنها راه حل آن، “صحبت” باشد. باید با همدیگر در مورد موضوعاتی که در ذهنمان سؤال و شک و ابهام است صحبت کنیم.
پینوشت:
این روزها به خاطر بلاتکلیفی، کمی سردرگم هستم و دل و دماغ آپدیت کردن بخشهای مختلف سایت را ندارم. امیدوارم با مشخص شدن وضعیتم در آموزش و پرورش، کمی رویهمندتر شوم.
دیدگاههای تازه