اولین باری که روضه خواندم!
اتفاقات روزانه, خاطرات, عادات من, نکاتی برای بچه حزب اللهیها, نکته دیدگاهتان را بیان کنیداز بس مداح دیدهام که با آبروی امام حسین (علیه السلام) بازی کردهاند، در کل دل خوشی از مداحها ندارم. حتی در «امید نامهام» نوشتهام که:
امید من!
مداحی کن، اما مداح مشو!
حتی یک بار مجید (برادر کوچکتر) سؤال کرد که حمید! حالا که من شبها قرآن شبانه را در مسجد میخوانم و با میکروفون مشکلی ندارم، به نظر تو گهگاه که شب شهادت و ولادت و … است، مداحی هم کنم؟
به او هم گفتم: مجید من! مداحی کن، اما مداح مشو.
****
چند شب پیش که اولین برف در ساوه باریدن گرفت، مهدیرضا (خواهر زاده دوست داشتنی من که حالا دارد پنج ساله میشود) هم منزل ما بود. معمولاً روزهایی که اینجا باشد، وقتی ببیند عزم مسجد کردهام، سریعتر از من کتش را میپوشد و جلو در میایستد که با من بیاید مسجد. معمولاً از هر چهار پنج بار، فقط یک بار درخواستش را قبول میکنم و میبرمش. چون اولاً دردسر دارد. هر لحظه ممکن است دستشوییاش بگیرد و نمیدانم خسته بشود و … (البته انصافاً تا به حال فقط یک بار از این مشکلات داشته) اما دلیل دوم شاید مهمتر باشد و آن اینکه میخواهم برای مسجد رفتن التماس کند. نه اینکه من به زور ببرمش.
بچهتر که بود، پشت شیشه در میایستاد و زار زار گریه میکرد. اما من مجبور بودم بروم و به گریهاش توجه نکنم. اما خدا میداند که تا مسجد بغض میکردم و میگفتم: مهدی جان، ببخش مرا، اما باید گریه کنی. باید التماس کنی… باید هر لحظه شور و شوقت برای مسجد رفتن بیشتر شود. نمیخواهم هر نعمتی که خواستی سریعاً برایت فراهم شود و آنوقت قدر نعمت را ندانی…
البته هر بار فکر میکند به خاطر دستشوییاش است، به همین خاطر، به مامانش رو میکند و میگوید: مامان! مگه من دستشویی نرفتهم؟ مامانش هم از قول او قول میدهد که اذیت نکند. میگوید: دایی! بچهمون دیگه بزرگ شده. شما فقط دستشویی رو بهش نشون بده، اگه احساس کرد که دستشویی داره، خودش میره دستشویی و برمیگرده. به مهدی رو میکنم و میپرسم: مامانت راست میگه؟ میگه: آره دایی، دیگه بزرگ شدم.
وقتی دلم راضی میشود که ببرمش، خیلی آهسته و بازیکنان میرویم. البته گاهی هم برای اینکه به نماز برسیم، مجبورم مسابقه بگذارم که کمی بدود!!
به هیچ وجه در این مواقع برایش بستنی و شکلات و غیره نمیخرم. فقط مسیر را کمی طولانی میکنیم و میگردیم و با هم صحبت میکنیم. دوست ندارم فکر کند اگر بیاید مسجد، بستنی گیرش میآید. حتی به همه سپردهام که وقتی مسجد بردیدش، چیزی برایش نخرید… اگر بازار و تفریح رفتید، هر چه خواستید بخرید، اما مسجد نه.
****
خلاصه، آن شب که اینجا بود، گفتم ببرمش که هم از چتری که تازه خریده، زیر برف استفاده برده باشد و هم اینکه کمی یخ بزند و با سرد و گرم روزگار آشنا شود و هم اینکه کم کم آماده شود برای دنیایی که بدون خدا نمیتوان زندگی کرد. هر دو چتر برداشتیم و با کلی هیجان به مسجد رفتیم.
نماز اول را که خواندیم، بین دو نماز، سرش را دور تا دور مسجد گرداند و شروع کرد صحبت کردن: دایی! اون ساعته رو ببین! مثل سپر مختاره! (از این ساعتهای دایرهای قوصدار روی دیوار را میگفت)
چشمش به آن صحنه ظهر عاشورا افتاد که استاد فرشچیان طراحی کرده است و اسب امام حسین و زنان و کودکان بنیهاشم در دور آن را نشان میدهد.
پرسید: دایی! اون اسبه چرا گردنش خونیه؟
گفتم: دایی! تیر خورده بهش.
گفت: مگه امام حسین تیر نخورده بود؟
گفتم: خوب، این اسب، اسب امام حسینه. خیلی تیر به طرف امام حسبن پرتاب کردن. چند تاش خورد به امام، چند تاش هم خورد به اسب امام.
دوباره به تابلو نگاه کرد و پرسید: دایی! اون بچهها دارن گریه میکنن؟
گفتم: آره دایی.
گفت: چرا؟
گفتم: خوب اون اسبه اومده که بگه دیگه باباتون برنمیگرده…
این جمله را که گفتم، خدا شاهد است که اشک در چشمانم جمع شده بود و دلم میخواست بلند بلند گریه کنم.
عجب روضهای بود… کوتاه و جانسوز.
بغلش کردم و گفتم: دایی! تا به حال، روضه نخوانده بودیم که به لطف تو، روضهخوان هم شدیم!
یکشنبه 16 ژانویه 2011 در 4:41 ق.ظ
شما که اشک مارو هم درآوردین! 🙁
روش جالبیه دلیلاتون قانع کننده بود ولی بچس یکم کوتاه بیاین بهتره!:)
یکشنبه 16 ژانویه 2011 در 7:46 ق.ظ
سلام حمید جان؛
خیلی روضه خوب و بی ریایی بود گریه ماهم دراومد راستش من که سالهاس روضه خوان امام حسینم روضه به این بی ریایی نخونده بودم
چهارشنبه 31 آگوست 2011 در 9:09 ق.ظ
واقعا عقایدتون جالب بود .
البته روضه تون هم جالب بود . اما حالا که نگاه میکنم می بینم چه روز هایی که به خاطر لجبازی از دست دادم .
کاش من هم دایی ای مثل شما داشتم !